• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
تبعيضها
 ايراد تبعيض اين بود كه با اينكه موجودات با ذات حق نسبتمتساوي‏ دارند ، چرا مختلف و متفاوت آفريده شده‏اند ؟ چرا يكي سياه است و ديگري‏سفيد ؟ يكي زشت است و ديگري زيبا ؟ يكي كامل است و ديگري ناقص ؟ چرا يكي فرشته استو ديگري انسان و سومي حيوان و چهارمي نبات و پنجمي جماد ؟ چرا به عكس نشد ؟ چراحيوان ، فرشته ، و فرشته حيوان نشد ؟ چرا در ميان مخلوقات فقط انسان ، انسانآفريده شد كه مستعد تكليف و ثواب و عقاب باشد اما ساير موجودات چنين نيستند ؟ اگرخوب است چرا همه‏ اينچنين نيستند ؟ و اگر بد است چرا انسان اينچنين آفريده شده است؟
پاسخ اين پرسشها دو نحو است :اجمالي و تفصيلي . پاسخ اجمالي آن است‏ كه قبلا آنجا كه راهها و مسلكها را شرحمي‏داديم به آن اشاره كرديم ، گفتيم‏ معمولا اهل ايمان با يك بيان اجمالي ، ذهنخود را قانع مي‏سازند ، آنها مي‏گويند : اين سؤالها طرح يك سلسله مجهولات است نهايراد يك سلسله‏ نقضها . حداكثر اين است كه بگوييم نمي‏دانيم .
ما خدا را به صفات عليم ، حكيم، غني ، كامل ، عادل ، جواد شناخته ايم‏ و چون او را با اين صفات شناخته‏ايممي‏دانيم آنچه واقع مي‏شود مبني بر " حكمت " و " مصلحت " استهر چند ما نمي‏توانيم همه آن حكمتها و مصلحتها را درك كنيم . ما به اصطلاح از " سر قدر "آگاه نيستيم . بسيار خود خواهي و پرمدعايي است‏ براي بشر كه با مساعي جمعي چندهزار ساله خود هنوز از اسرار بدن محسوس‏ خود نتوانسته آگاهي كاملي بدست آورد امامي‏خواهد از " راز هستي " و " سر قدر " سردرآورد . بشر پس ازآنكه در نظام هستي اينهمه حكمت و تدبير كه عقل او را حيران مي‏گرداند مي‏بيند ،بايد اعتراف كند كه آنجا كه حكمت‏ يك امر بر او مجهول است از قصور و نقصان درك اواست نه از خلقت .
اين گروه هرگز خود را با اينچون و چراها سرگرم نمي‏كنند ، بجاي آنكه‏ وقت خود را صرف در اين مسائل كنند صرفتحقيق در مسائلي مي‏كنند كه از طرفي آنها را مي‏فهمند و از طرف ديگر مبناي عملقرار مي‏گيرد .
شك نيست كه اين جواب ، جوابصحيحي است ، افراد با ايمان موظف‏ نيستند كه در جزئيات اين مسائل ، غور كنند ، وحتي عامه مردم استعداد ورود در اين مسائل را ندارند بلكه از ورود در اين مسائل منعشده اند ، و در حقيقت اين خود نوعي استدلال است كه از طريق علت و كمال علت بهكمال‏ معلول اذعان نماييم .
ولي در اينجا مطلبي ديگر هست وآن اينكه غالب مردم ، خداوند را از راه آثار ، يعني از راه نظام جهان مي‏شناسند ،تكيه‏گاه معرفت آنها جهان‏ است . اين‌چنين معرفت ، معرفت ناقصي خواهد بود . طبعاوقتي به مجهولاتي‏ در همان تكيه گاه معرفت خويش بر مي‏خورند كم و بيش مضطربمي‏گردند و حل‏ اشكالشان جز از طريق بررسي موارد اشكال ميسر نيست . آنها خدا رامستقل‏ از جهان نشناخته‏اند تا معرفت خدا به عنوان كمال مطلق و غناي مطلق و زيباييمطلق ، آنها را با جهان به عنوان زيباترين اثر از زيباترين مؤثر ، و كامل ترين اثراز كامل ترين مؤثر آشنا كند . آنها با جهان ، تنها از يك راه ارتباط دارند و بس كههمان راه عادي و معمولي حواس است . آنها خدا را در آيينه جهان مي‏بينند ، ناچارلكه‏اي كه در سطح آيينه به چشمشان‏ مي‏خورد ، در ديد آنها نسبت به مرئي اثرمي‏گذارد ، اگر مي‏توانستند جهان‏ را در آيينه خدا ببينند ، و به عبارت ديگر اگرمي‏توانستند جهان را از بالا ببينند تمام نقصها و نازيباييهايي كه از پايين به نظرمي‏رسيد همه محو و نابود مي‏شد و معلوم مي‏گشت از نوع خطاي ديد ناقص است . اين نوعنظر همان است كه گفتيم حافظ ، آن را " نظر پير طريقت " مي‏خواند:
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت                آفرين بر نظر پاك خطا پوششباد
مردمي كه تكيه‏گاه معرفتشانمنحصرا جهان است ، خدا را و حكيم و عليم و عادل و غني و كامل بودن خدا رادر آيينه جهان ديده‏اند و بس ، خواه‏ ناخواه مجهولاتي كه در اين زمينه در جهانپيدا مي‏كنند لكه‏اي بر چهره آيينه‏ شان مي‏شود و مانع نشان دادن صحيح مي‏گردد .
از طرف ديگر در عصر و زمان ما -بالخصوص از طرف گرايش دارندگان به‏ ماديگري - اين ايراد و اشكال ها زياد درگفته‏ها و نوشته‏ها طرح مي‏شود . اين بنده با افرادي كه چنين سؤالاتي را طرحمي‏كنند زياد مواجه مي‏شوم . اين‏ سؤال كنندگان يا اساسا به خدا معتقد نيستند و يااعتقادشان آنقدر محكم‏ نيست كه به تصديق اجمالي به حكمت و مصلحت قناعت كنند . ازاينرو لازم‏ است برخي مسائل كه با ريشه اين سؤالات سر و كار دارد طرح شود تا مشكلات‏حل گردد .
مطلب ديگر اينكه يك اشكال مهمدر مورد " حكمتها " و " مصلحتها " هست كه كمتر طرح مي‏شود واگر اين اشكال مرتفع نگردد جواب اجمالي بالا ارزش خود را از دست مي‏دهد . حل آناشكال موقوف به اين است كه ما يك‏ اصل اساسي را كه پايه جواب تفصيلي آينده است و حكمابيشتر به آن جواب‏ تكيه مي‏كنند پايه ريزي كنيم ، و تنها با اتكاء به آن اصل استكه هم‏ جواب اجمالي گذشته ارزش پيدا مي‏كند و هم جواب تفصيلي آينده . آن اشكال‏اين است:
آيا اساسا در مورد خداوند ،" مصلحت " و " حكمت " مي‏تواند معني و مفهوم داشته باشد ؟ آيامي‏توان گفت خداوند فلان كار را به خاطر فلان‏ مصلحت كرده است و يا حكمت فلان كارخداوند اين است و آن است ؟ و آيا اين نوع انديشه‏ها درباره خداوند ناشي از قياسگرفتن خداوند به مخلوقات‏ نيست ؟
ممكن است كسي ادعا كند كه اساسادرباره خداوند ، " حكمت " و " مصلحت " مفهوم و معني ندارد وهمه اينها از قياس گرفتن خالق به مخلوق‏ پيدا شده است ، زيرا معني اينكه مصلحتچنين اقتضا مي‏كند ، اين است كه‏ براي رسيدن به فلان مقصد بايد از فلان وسيلهاستفاده شود ، انتخاب آن‏ وسيله مصلحت است زيرا به فلان مقصد مي‏رساند ، و انتخابفلان وسيله ديگر مصلحت نيست زيرا از آن مقصد دور مي‏كند ، مثلا مي‏گوييم مصلحتاقتضا كرده‏ است كه درد و رنج باشد تا لذت ، معني و مفهوم داشته باشد ، حكمت‏ايجاب كرده كه ما در پستان داشته باشد تا فرزند غذاي آماده‏اي داشته باشد ، حكمت ومصلحت ايجاب كرده كه فلان حيوان شاخ داشته باشد تا در برابر هجوم دشمن از خود دفاعكند .
آيا نمي‏توان گفت كه : همهاينها قياس گرفتن خداوند است با بشر و ساير موجودات ناقص ديگر؟ براي بشر و هر موجود ناقص ديگر ، مصلحت و حكمت ، معني ومفهوم دارد ، زيرا بشر و يا يك موجود ناقص ديگر ، در داخل نظامي قرار گرفته كه آن‏نظام به هر حال از يك سلسله اسباب و مسببات تشكيل شده است . آن موجود براي اينكهبه مسبب برسد چاره‏اي ندارد جز اينكه به سبب متوسل شود . چنين موجودي آنگاه كهمي‏خواهد به يك مقصدي برسد ، اگر آن چيزي كه به‏ عنوان وسيله انتخاب مي‏كند همان چيزيباشد كه در نظام عالم ، سبب آن‏ مقصد قرار داده شده است كاري بر وفق مصلحت و حكمتانجام داده است ، و الا بر خلاف مصلحت و حكمت عمل كرده است .
مصلحت و حكمت درباره موجودي صادق است كه جزئي از نظامموجود و داراي‏ قدرتي محدود است و چاره‏اي ندارد جز اينكه نظام موجود را به رسميت‏بشناسد . محدود بودن قدرت ، جزئي از مفهوم مصلحت و حكمت است .اما موجودي كه فوقاين نظام است و خود پديد آورنده اين نظام است ، براي او حكمت و مصلحت چه معني ومفهومي مي‏تواند داشته باشد ؟ او چه‏ نيازي دارد كه براي رسيدن به يك مقصد ، متوسلبه اسباب شود تا گفته شود فلان كارش حكيمانه بود و فلان كارش غير حكيمانه . عليهذاصحيح نيست كه‏ بگوييم خداوند مثلا درد و رنج را آفريد تا لذت ، معني و مفهوم داشتهباشد ، پستان مادر را آفريد تا بچه بي غذا نماند . خداوند مي‏تواند بدون اينكه‏بچه به شير و پستان مادر نياز داشته باشد او را سير گرداند و بدون آن كه‏ به انسانرنج برساند مفهوم و معني لذت را به او بفهماند .
نظام اسباب و مسببات، از نظر ما يك امر جدي است، ولي ازنظر خداوند يك امر تشريفاتي بيش نيست. علي‌هذا ما مي‏توانيم حكيم باشيم نه‏ خدا،فعل ما مي‏تواند حكيمانه باشد - يعني منطبق بر نظام موجود باشد - نه‏ فعل خدا كهعين نظام است . خود نظام بر وفق نظام ديگري آفريده نشده است‏ . خداوند ، خالقنظامي است كه در مرتبه بعد از خلقت آن نظام و بر قراري‏ آن، اگر كسي آن نظام رابشناسد و عمل خود را بر آن تطبيق دهد كار حكيمانه‏اي انجام داده است .
اگر گفته شود خداوند ، عالم را منظم و بر اساس علل واسباب ، و مقدمات و نتايج قرار داده تا علم و حكمت خود را بر بندگانش روشن‏ گرداندو وسيله‏اي براي معرفت آنها قرار دهد ، زيرا اگر نظم و اتقاني‏ نبود ، يعني اگرگزاف و صدفه در كار بود و به دنبال هر مقدمه‏اي هر گونه‏ نتيجه‏اي انتظار مي‏رفت ،راهي براي معرفت خدا نبود.
جواب اين است كه‏ خود اين مطلب ، كه حصول معرفت برايبندگان ، مبتني است بر مطالعه نظام‏ حكيمانه خلقت ، به معني اين است كه نظامي قطعيو ضروري بر عالم‏ حكمفرماست ، و حال آنكه بنابر اصل فوق ، توسل به اسباب براي حصولنتايج‏ ، شأن بندگان است نه شأن خداوند ، براي خداوند ممكن است كه همان معرفتها رابراي بندگان ايجاد كند بدون اينكه از اين راه استفاده شود .
بنابراين بيان ، ممكن است بر منطق كساني كه شرور وتبعيضها را بر اساس " حكمت " و " مصلحت " توجيه مي‏كنند ايرادگرفته شود كه : تبعيضها و بديها را بر اساس " حكمت " و " مصلحت" نمي‏شود توجيه‏ كرد ، زيرا خداوند مي‏توانست همه آن آثار و فوائدي را كهبراي تبعيضها و بديها هست بيافريند بدون آنكه چنين وسائل ناراحت كننده‏اي در كارباشد . اين است اشكال بزرگي كه بايد قبلا حل شود تا نوبت به طرح مسأله "مصلحت " در جواب اشكال برسد .
آيا نظام جهان ، ذاتي جهان است ؟
اكنون وارد اصل جواب مي‏شويم . مطلب عمده اين است كهنظام عالم را بشناسيم . آيا نظام عالم يك نظام قراردادي است يا يك نظام ذاتي ؟معني‏ خلقت و آفرينش از اين نظر چيست ؟ آيا معني آن اين است كه خداوند مجموعي ازاشياء و حوادث مي‏آفريند در حالي كه هيچ رابطه واقعي و ذاتي‏ ميان آنها نيست ، بعدآنها را به صف مي‏كشد و يكي را پشت سر ديگري قرار مي‏دهد و از اين قرارداد ، نظامو سنت ، و مقدمه و نتيجه ، و مغيا و غايت پيدا مي‏شود ؟ يا آنكه روابط علل و اسباببا معلولات و مسببات ، و روابط مقدمات با نتايج ، و روابط مغياها با غايتها طورياست كه قرار گرفتن هر معلولي و مسببي در دنبال علت و سبب خود ، و قرار گرفتن هرنتيجه به دنبال مقدمه خود ، و قرار گرفتن هر غايت به دنبال مغياي خود ، عين وجودآن است ، و به اصطلاح : " مرتبه هر وجود در نظام طولي و عرضي‏ جهان مقوم ذاتآن وجود است " آنچنانكه مراتب اعداد هستند . اينك‏ توضيح و مثالي از اعداد :
در اعداد مي‏بينيم كه عدد " يك " قبل از عدد" دو " ، و عدد " دو " قبل از عدد " سه " و بعد ازعدد " يك " است ، و همچنين هر عددي‏ غير از عدد " يك " ، بعداز عددي و قبل از عدد ديگر است . هر عددي‏ مرتبه‏اي را اشغال كرده است و در مرتبهخود احكام و آثاري دارد و مجموع‏ اعداد كه محدود به حدي نيستند نظامي را بوجود آورده‏اند.
اعداد چه وضعي دارند ؟ آيا وجود و ماهيت اعداد ، با درجهو مرتبه آنها دو امر جداگانه اند و هر يك از اعداد از خود وجود و ماهيتي مستقل ازدرجه و مرتبه خود دارد و مي‏تواند هر مرتبه و درجه‏اي را اشغال كند ، مثلا عدد پنجبه هر حال عدد پنج است و فرقي نمي‏كند كه ميان عدد چهار و عددشش باشد و يا ميان عدد شش و عدد هشت ، و آن چيزي كه ميان عدد چهار و عدد شش قرارمي‏گيرد عدد هفت باشد ؟ آيا اينطور است ؟ آيا وقوع هر يك از اعداد در هر مرتبه‏ايبا حفظ ماهيت آنها ممكن است ؟ مانند انسانهايي كه در اجتماع ، مراتبي را اشغال‏مي‏كنند و آن مراتب اجتماعي تأثيري در هويت و ماهيت آنها ندارد ، هويت‏ و ماهيتشانهم هيچ بستگي به آن مراتب ندارد ، يا كار بر خلاف اين است ؟ عدد پنج ، ماهيتش پنجاست ، و پنج بودن پنج ، با مرتبه و درجه‏اش ، يعني با اينكه ميان عدد چهار و عددشش باشد يكي است نه دو تا ، فرض‏ وقوع عدد پنج در ميان عدد شش و عدد هشت مساوي استبا اينكه پنج ، پنج‏ نباشد ، و خود هفت باشد ، يعني پنج مفروض و خيالي ما پنج نيست، بلكه‏ همان هفت است كه در جاي خود قرار دارد و ما به غلط و توهم ، نام آن را پنجگذاشته ايم . به عبارت ديگر : فرض اينكه عدد پنج در جاي عدد هفت‏ قرار گيرد صرفايك تخيل پوچ و بي معني و غير معقولي است كه خيال و واهمه ما انجام مي‏دهد .
اكنون ببينيم نظام علل ومعلولات ، و اسباب و مسببات ، و مقدمات و نتائج ، چگونه است ؟ آيا اينها يك بارآفريده مي‏شوند و بار ديگر جا و مرتبه براي آنها قرار داده مي‏شود ؟ و يا اينكهوجودشان مساوي است با مرتبه‏اي كه در آن مرتبه قرار گرفته‏اند ؟ مثلا سعدي درمرتبه و درجه خاصي‏ از شرايط مكاني و زماني قرار گرفته است كه در نتيجه از لحاظزماني بر ما تقدم دارد . آيا سعدي آفريده شده و سپس در آن شرايط خاص قرار گرفته‏است ؟ و يا وجود سعدي مساوي است با آن درجه خاصي از وجود با همه آن‏ شرايط ، زمانو مكان و مرتبه و مقام و نسبتهايي كه سعدي با اشياء ديگر پيدا كرده است جزء فرمولوجود سعدي است ، وجود سعدي يعني مجموع آنها ، عليهذا جدا كردن سعدي از زمان و مكانخود يعني جدا كردن سعدي از خود ، يعني اينكه سعدي ، سعدي نباشد ، بلكه مثلا جاميرا كه در زمان بعد است‏ سعدي فرض كرده و نام سعدي به آن داده‏ايم .
بحث نظام وجود ، بحث دلكشي است. برخي پنداشته‏اند كه اگر نظام هستي‏ و قرار گرفتن هر معلولي را در جاي خود يكامر ضروري و قطعي بدانند نوعي‏ محدوديت براي قدرت و اراده مطلقه باري تعالي قائلشده‏اند ،
غافل از اين كه سخن در اين نيستكه چيزي غير از خود موجودات جهان در جهان هست‏ كه بايد باشد و تخلف پذير نيست و آنچيز همان نظام و ترتيب موجودات‏ است ، سخن در اين است كه ترتيب و نظام موجودات عينوجود آنهاست كه‏ از ناحيه ذات حق افاضه مي‏شود ، اراده حق است كه به آنها نظامداده است‏ ولي نه به اين معني كه با يك اراده آنها را آفريده و با اراده‏ايديگر به آنها نظام داده است تا فرض شود اگر اراده‏ به نظام برداشته شود ، اراده بهاصل آفرينش آنها باقي بماند . چون وجود موجودات و مرتبه وجود آنها يكي است ، ارادهوجود آنها عين اراده نظام ، و اراده نظام عين اراده وجود آنها است .
از اين رو اراده باري تعالي بهوجود هر شي‏ء ، تنها از راه اراده وجود سبب آن چيز صورت مي‏گيرد ، و اراده وجود آنسبب ، از راه اراده وجود سبب صورت مي‏گيرد ، و جز اين ، محال است . موجودات درنظام طولي منتهي‏ مي‏شوند به سببي كه مستقيما اراده حق به او تعلق گرفته است ،اراده حق‏ وجود او را ، عين اراده وجود همه اشياء و همه نظامات است . «و ماامرنا الا واحدة[1]».
علي‌هذا درباره‌ي باري تعالينيز در عين لايتناهي بودن قدرت و اراده ، و در عين اينكه او مقهور نظامي كه خودآفريده نيست ، هم حكمت صدق مي‏كند و هم مصلحت . معني حكمت باري تعالي اين است كهاشياء را به غايات و كمالات وجودي شأن مي‏رساند . ولي معني حكمت در فعل بشر ايناست كه كاري‏ را براي رسيدن خودش به غايت و كمالي انجام مي‏دهد .
چون وجود مسبب و انتساب وارتباطش با سبب خودش يكي است و دو چيز نيست تا فرض تفكيك در آن بشود ، پس ارادهباري تعالي او را ، عبارت‏ است از اراده ارتباط او با سبب خاص خودش ، و اراده آنسبب نيز مساوي‏ است با اراده ارتباط آن با سبب خاص خودش ، تا مي‏رسد به سببي كهاراده‏ آن سبب ، مساوي است با ارتباط با ذات حق ، و اراده حق او را ، مساوي‏ استبا اراده همه اشياء و همه روابط و همه نظامات .
خاطره‏اي خوش و جاويد
يادم هست ، در زماني كه در قمتحصيل مي‏كردم ، يك روز خودم و تحصيلاتم‏ و راهي را كه در زندگي انتخاب كرده‏امارزيابي مي‏كردم ، با خود انديشيدم‏ كه آيا اگر بجاي اين تحصيلات ، رشته‏اي ازتحصيلات جديد را پيش مي‏گرفتم‏ بهتر بود يا نه ؟ طبعا با روحيه اي كه داشتم وارزشي كه براي ايمان و معارف معنوي قائل بودم اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بودكه در آن‏ صورت وضع روحي و معنوي من چه مي‏شد؟ فكر كردم كه الان به اصولتوحيد و نبوت و معاد و امامت و غيره ايمان و اعتقاد دارم و فوق العاده اينها راعزيز مي‏دارم ، آيا اگر يك رشته از علوم طبيعي و يا رياضي يا ادبي را پيش گرفتهبودم چه وضعي داشتم ؟
به خودم جواب دادم كه اعتقاد بهاين اصول و بلكه اساسا روحاني واقعي‏ بودن وابسته به اين نيست كه انسان دررشته‏هاي علوم قديمه تحصيل كند . بسيارند كساني كه از اين تحصيلات محرومند و دررشته‏هاي ديگر تخصص دارند ، اما داراي ايماني قوي و نيرومند هستند و عملا متقي وپرهيزكار و احيانا حامي و مبلغ اسلام اند و كم و بيش مطالعات اسلامي هم دارند ،احيانا ممكن‏ بود من در آن رشته‏ها بر زمينه‏هايي علمي براي ايمان خود دستمي‏يافتم بهتر از آنچه اكنون دست يافته‏ام .
آن ايام ، تازه با حكمت الهياسلامي آشنا شده بودم و آن را نزد استادي‏ - كه بر خلاف اكثريت قريب به اتفاقمدعيان و مدرسان اين رشته صرفا داراي يك سلسله محفوظات نبود ، بلكه الهيات اسلاميرا واقعا چشيده و عميق‌ترين انديشه‏هاي آن را دريافته بود و با شيرين‌ترين بيانآنها را بازگو مي‏كرد مي‏آموختم . لذت آن روزها و مخصوصا بيانات عميق و لطيف وشيرين استاد از خاطره‏هاي فراموش ناشدني عمر من است .
در آن روزها با همين مسأله كهآن ايام با مقدمات كامل آموخته بودم‏ آشنا شده بودم ، قاعده معروف " الواحدلا يصدر منه الا الواحد " را آن‏ طور كه يك حكيم درك مي‏كند درك كرده بودم (لا اقل به خيال خودم ) ، نظام قطعي و لايتخلف جهان را با ديده عقل مي‏ديدم ، فكرمي‏كردم كه چگونه‏ سؤالاتم و چون و چراهايم يك مرتبه نقش بر آب شد؟ و چگونهمي‏فهمم كه‏ ميان اين قاعده قطعي كه اشياء را در يك نظام قطعي قرار مي‏دهد ، وميان‏ اصل " لا مؤثر في الوجود الا الله " منافاتي نديده آنها را دركنار هم و در آغوش هم جا مي‏دهم ، معني اين جمله را مي‏فهميدم كه " الفعل فعلالله‏ و هو فعلنا " و ميان دو قسمت اين جمله تناقضي نمي‏ديدم ، " امربين‏ الامرين " برايم حل شده بود ، بيان خاص صدرالمتألهين در نحوه ارتباطمعلول با علت و مخصوصا استفاده از همين مطلب براي اثبات قاعده " الواحد لايصدر منه الا الواحد " فوق العاده مرا تحت تأثير قرار داده و به وجد آوردهبود ، خلاصه يك طرح اساسي در فكرم ريخته شده بود كه زمينه‏ حل مشكلاتم در يك جهانبيني گسترده بود ، در اثر درك اين مطلب و يك‏ سلسله مطالب ديگر از اين قبيل ، بهاصالت معارف اسلامي اعتقاد پيدا كرده بودم ، معارف توحيدي قرآن و نهج البلاغه و پاره‏اي از احاديث و ادعيه پيغمبراكرم و اهل بيت‏ اطهار را در يك اوج عالي احساس مي‏كردم .
در اين وقت فكر كردم ديدم اگر در اين رشته نبودم و فيضمحضر اين‏ استاد را درك نمي‏كردم همه چيز ديگرم چه از لحاظ مادي و چه از لحاظمعنوي‏، ممكن بود بهتر از اين باشد كه هست، همه آن چيزهايي كه اكنون دارم‏ داشتم ولااقل مثل و جانشين و احيانا بهتر از آن را داشتم ، اما تنها چيزي‏ كه واقعا نهخود آن را و نه جانشين آن را داشتم همين طرح فكري بود با نتايجش ، الان هم بر همانعقيده‏ام .
بحث عدل الهي كه ابتدا در نظر بود به صورت ساده‏تري طرحشود تا پاي‏ قله بحثهاي عميق فلسفي كشيده شد . اگر بخواهيم بيشتر برويم بايدآماده‏ صعود به قله هاي مرتفع تري باشيم و به نظر نمي‏رسد چنين آمادگي در كار باشد. بهتر اين است با زباني ساده‏تر و در سطحي پايين تر ، مطلب را مورد بررسي قراردهيم . خوانندگاني كه فكر مي‏كنم اين كتاب را خواهند خواند ، با بيان ساده‏تر ،بهتر مطلب را مي‏فهمند . خلاصه سخن اينكه:
جواب اجمالي اشكال " تبعيضها " و " شرور" مبني بر اينكه " يك‏ سلسله مصالح در كار است و به خاطر منافع و فوائدو مصالحي كه بر آنها مترتب است وجود آنها شر محض نيست ، بلكه شر آميخته به خير است، و چون جنبه خير بر جنبه شر مي‏چربد مجموعا خير است نه شر " مبتني بر اين‏اصل است كه نظام اسباب و مسببات ، نظامي است قطعي و لا يتخلف و ذاتي‏ ، نهتشريفاتي و قراردادي . دانستن اين مطلب ، زمينه‏را براي بحث آينده‏ كه آنچه وجوددارد " تفاوت " است نه " تبعيض " آماده مي‏سازد .
تفاوت نه تبعيض
آنچه در خلقت وجود دارد " تفاوت " است نه" تبعيض " . " تبعيض " آن است كه در شرايط مساوي و استحقاقهايهمسان ، بين اشياء فرق‏ گذاشته شود ، ولي " تفاوت " آن است كه در شرايطنامساوي ، فرق گذاشته‏ شود . به عبارت ديگر تبعيض از ناحيه دهنده است و تفاوت ،مربوط به‏ گيرنده .
با يك مثال ساده ، مطلب روشن مي‏شود : اگر دو ظرف را كههر كدام‏ ظرفيت ده ليتر آب دارند در مقابل شير آب قرار دهيم و در يكي ده ليتر آببريزيم و در ديگري پنج ليتر ، در اينجا تبعيضي صورت گرفته است ، منشأ اختلاف ،نيرويي است كه آب را خالي مي‏كند ، و اما اگر دو ظرف‏ داشته باشيم يكي به ظرفيت دهليتر و ديگري به ظرفيت پنج ليتر و هر دو را در دريا فرو بريم ،باز هم اختلاف هست ، اما منشأ اختلاف تفاوتي است كه خود آن دو ظرف از نظر گنجايش واستعداد دارند ، نه دريا و نيروي فشار آب .
مثال ديگر : اگر يك معلم بهدانش آموزاني كه همه در يك درجه هستند و كار آنها يكسان است نمره‏هاي مختلفي بدهد، اين تبعيض است ، ولي اگر معلم ، همه را به يك ديده بنگرد و همه را يك جور تعليمدهد و يك جور امتحان كند و سؤالات امتحاني كه طرح مي‏كند براي همه يكسان باشد ،آنگاه‏ برخي از شاگردان او به خاطر كودني و كم هوشي ، يا به خاطر ساعي نبودن ، ازعهده امتحان بخوبي يا اصلا بر نيايند و برخي ديگر از شاگردان به علت‏ استعداد قويو كار خوب ، سؤالات امتحاني را كاملا جواب بدهند ، و معلم‏ به هر كدام آنها بر طبقجوابهاي امتحاني نمره بدهد كه قهرا مختلف خواهد بود ، در اينجا تفاوت رخ داده نهتبعيض . عدالت اين نيست كه معلم ، همه نمره‏ها راجع كند و بعد بين همه دانش آموزانبطور مساوي قسمت كند ، عدالت اين است كه به هر كدام آنچه را كه استحقاق دارد بدهد. در اينگونه موارد ، فرق گذاشتن ، عين عدالت و مساوات است ، و فرق نگذاشتن‏ ، عينتبعيض و ظلم .
در اينجا قهرا اين مطلب به ذهنمي‏آيد كه : خدا را با يك آموزگار نتوان قياس كرد . خدا آفريننده موجودات است و هرتفاوتي كه هست از او به وجود آمده است ، ولي يك آموزگار خالق شاگردان نيست ، اگريكي‏ باهوش است و ديگري كودن ، به آموزگار مربوط نيست ، اگر يكي استعداد دارد وكوشش كرده است و ديگري استعداد ندارد يا كوشا نبوده ، ربطي به‏ معلم ندارد . درمورد خدا و هستي بايد اعتراف كرد كه همه تفاوتها و اختلافها هم به دست خدا است .خدا در دو مرحله كار كرده ، در يك مرحله‏ موجودات را متفاوت آفريده و در مرحلهديگر به حساب تفاوتهايشان با آنها رفتار كرده و به هر يك آنچه را استحقاق داشته دادهاست . اشكال ، متوجه مرحله اول است كه چرا از آغاز ، همه را يكسان نيافريده است ؟بايد ديد را از تفاوتها چيست ؟
راز تفاوتها
راز تفاوتها يك كلمه است :
" تفاوت موجودات ، ذاتيآنها مي‏باشد و لازمه نظام علت و معلول است‏ " . جمله سنگيني است ، وليچاره‏اي نيست ، بايد توضيح داده شود . در اينجا  ناچاريم آنچه يك نوبت گفته‏ايم ، بار ديگر بابياني ديگر تكرار كنيم و بالاخره دشواري يك بحث عميق را بر خود هموار سازيم و بهاميد دست يافتن‏ به نتيجه‏اي عالي و دلچسب ، دنباله بحث پيشين را بگيريم و اجباراقدري‏ فيلسوف شويم .
چنان كه قبلا اشاره شد ، درحكمت الهي ، اين بحث ، تحت عنوان " كيفيت صدور موجودات از ذات باري "مطرح مي‏گردد . موضوع بحث اين است‏ كه : آيا اراده خدا بطور جدا جدا به آفرينشموجودات تعلق مي‏گيرد ؟ مثلا اراده مي‏كند و آقاي " الف " را مي‏آفريند ،اراده ديگري مي‏كند و آقاي‏ " ب " را مي‏آفريند و اراده سومي مي‏كند وفرضا شي‏ء " ج " را خلق‏ مي‏كند ، و همين طور هر چيزي را با اراده‏ايجداگانه و مخصوص به آن چيز خلق مي‏كند ؟ يا آنكه همه اشياء را با يك اراده واحد وبسيط ايجاد مي‏نمايد ؟
گروهي از متكلمين كه در معارفالهي ، " سطحي " فكر مي‏كنند طرفدار احتمال اول‏اند ، ولي آنچه را كهدلائل دندان شكن عقلي و براهين قاطع فلسفي‏ اثبات مي‏كند و شواهدي از قرآن كريمنيز بر درستي آن هست ، نظريه دوم‏ است . به موجب اين نظريه ، همه جهان ، از آغازتا انجام ، با يك اراده‏ الهي بوجود مي‏آيد ، يعني بي نهايت چيز بوجود مي‏آيد وهمه با اراده خدا بوجود مي‏آيد ولي نه با اراده هاي جدا جدا ، بلكه فقط با يكاراده ، آن‏ هم يك اراده بسيط ، چنانكه قرآن كريم مي‏فرمايد : «انا كل شي‏ءخلقناه بقدر* و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر»[2]. " ما همه چيز را بااندازه و قدر مشخص آفريده‏ايم و كار ما جز يكي‏ نيست ، همچون چشم بر هم زدن".
به موجب اين عقيده ، برايآفرينش ، نظام خاص و قانون و ترتيب معيني‏ است و اراده خدا به وجود اشياء ، عيناراده نظام است . از همينجا است‏ كه قانون علت و معلول و يا " نظام اسباب ومسببات " بوجود مي‏آيد . معناي " نظام اسباب و مسببات " اين است كههر معلولي علت خاص ، و هر علتي معلول مخصوص دارد ، نه يك معلول مشخص ممكن است ازهر علتي‏ بدون واسطه صدور يابد و موجود گردد و نه يك علت معين مي‏تواند هر معلولي‏را بي واسطه ايجاد كند. در حقيقت ، هر موجود و هر شيئي در نظام علت و معلول ، جايمشخص و مقام معلومي دارد ، يعني آن معلول ، معلول شي‏ء معيني است و علت شي‏ء معين، و اين همان مفهوم دقيق " « انا كل شي‏ء خلقناه بقدر»[3]" است . براي روشن شدن اينمطلب ، نظام جهان را در دو قسمت : " نظام طولي " و " نظام عرضي" توضيح مي‏دهيم :
نظام طولي مقصود از نظام طوليعلت و معلول ، ترتيب در آفريدن و خلق اشياء ، و به اصطلاح ترتيب در فاعليت خدانسبت به اشياء و صدور اشياء از اوست . علو ذات پروردگار و قدوسيت او اقتضاء داردكه موجودات ، رتبه به رتبه‏ و پشت سر يكديگر نسبت به او قرار داشته باشند ، صادراولي باشد ، صادر دومي باشد ، صادر سومي باشد ، و هكذا ، يكي پس از ديگري ايجادشوند و هر كدام معلول ما قبل خود باشند . البته مقصود ، اول بودن و دوم و سومبودن‏ زماني نيست ، در آنجا زمان مطرح نيست ، خود زمان يكي از مخلوقات است‏ .
آنچه در لسان دين ، به عنوانملائكه و جنود الهي و رسل الهي ( رسل‏ تكويني نه رسل تشريعي ) و مقسمات امر ومدبرات امر آمده است ، و مفاهيمي مانند عرش ، كرسي ، لوح و قلم ، كه وجود يك سلسلهتشكيلات‏ معنوي و الهي را براي خدا معرفي مي‏كند ، همه براي تفهيم همين حقيقت است‏كه خداي متعال ، آفرينش را با نظام خاص و ترتيب مشخص ، اراده و اجرا مي‏كند . اينمطلب را حكما با اصطلاح و زبان مخصوص بيان كرده‏اند و در معارف اسلامي با زبانديگر بيان شده است . ما همان زبان اسلامي را كه‏ شيرين تر و رساتر است انتخابمي‏كنيم :
در اين نظام ، ذات حق در رأسهمه موجودات قرار دارد و ملائكه ، مجريان فرمان او هستند ، بين خود ملائكه نيزسلسله مراتب محقق است : بعضي رياست و فرماندهي دارند و بعضي از اعوان و انصاربشمار مي‏روند ، ميكائيل فرشته مأمور ارزاق ، و عزرائيل ملك موت و موكل بر قبضارواح‏ است ، و براي هر يك از آن دو ، اعوان و ياراني نيز وجود دارد ، هر ملكي‏پستي مشخص و جايي معين دارد : «و ما منا الا له مقام معلوم[4]»  " هر يك از ما فرشتگان ، مقام معيني داريم" .
فراموش نكنيم كه نسبت خدا به موجودات ، نسبت آفريدن وايجاد كردن و تكوين است . تشكيلات و دستگاه او را مانند تشكيلات اجتماعي و روابطقراردادي كه در اجتماع بشر دائر است ، نبايد پنداشت . نظام فرماندهي و اطاعت دربين خدا و ملائكه ، جنبه تكويني و حقيقي دارد نه جنبه قراردادي‏ و اعتباري . فرمانخدا حرف نيست ، ايجاد است ، اطاعت ملائكه نيز متناسب با آن است ، وقتي مي‏گوييم بهفرشتگان فرمان داده كه چنين كنند معنايش اين است كه آنان را طوري ايجاد كرده كهعلت و فاعل باشند براي‏ فعل و معلول مخصوص ، و معناي اطاعت ملائكه نيز همين عليت ومعلوليت‏ تكويني است . تشكيلات ياد شده ، مبين يك نظام تكويني است .
و از همين جا است كه قرآن كريم ، تدبير خلقت را گاهي به" خدا " نسبت مي‏دهد و گاهي به فرشتگان ، گاه مي‏گويد : « يدبر الامرمن السماء الي الارض»[5]" خدا كار را از آسمان به زمين تدبير مي‏كند و مي‏فرستد " . و گاهمي‏گويد: «فالمدبرات امرا»[6] ." قسم به فرشتگان تدبير كننده كار " . گاهي قبض و دريافت نفوس انسانهاييرا كه مي‏ميرند به فرشتگان نسبت‏ مي‏دهد ، و گاهي به فرشته خاص موت ، و گاهي بهخدا . گاهي وحي را به يك فرشته نسبت مي‏دهد : « نزل به الروح الامين علي قلبك»[7] " روحالامين(جبرائيل) قرآن را بر قلب تو فرود آورد " . و گاهي به ذات اقدس احديت ،و مي‏فرمايد : «انا نحن نزلنا عليك القرآن تنزيلا»[8]«ما خويشتن, قرآن را بر تو نازل كرده‌ايم»
رمزش اين است كه كار خدا نظام و ترتيب دارد و اراده‌يخدا به آفرينش و تدبير جهان, عين اراده‌ي نظام است.
نبودن نظام معين در بين موجودات مستلزم اين است كه هرموجودي بتواند منشأ ايجاد هرچيزي بشود و نيز ممكن باشد هرچيزي ازهرچيزي به بوجودآيد. مثلا بايد ممكن باشد كه از يك نيروي كوچك يك انفجار بزرگ كه متناسب با يكنيروي بزرگ است بوجودآيد. و برعكس نيروي بزرگ قدرت كمتري نشان بدهد. بايد ممكنباشد كه اثر يك شعله‌ي كبريت با اثر خورشيد جهان‌تاب برابري كند, بايد ممكن باشديك معلول, به جاي علت خود قرار گيرد و علت به جاي او بيايد ، و به اين حساب بايدممكن‏ باشد كه خدا ، مخلوق گردد و مخلوق ، خداگردد .
واجب بودن واجب ، و ممكن بودن ممكن ، ذاتي آنها است ،يعني نه اين‏ است كه ممكن الوجود ، ممكن بود واجب باشد ، و واجب الوجود ممكن بودكه‏ ممكن باشد ولي تصادفا و يا به واسطه يك علت خارجي ، آن يكي واجب شد و اين يكيممكن . خير ، ممكن الوجود ، واجب الامكان است ، و واجب الوجود ، واجب الوجوب .
همچنين است مراتب ممكنات . هر مرتبه از مراتب ممكنات ،در هر درجه‏ و هر مقامي از وجود كه هستند ، همين حال را دارند ، مثلا آنكه موكل بربسط و رزق دادن موجودات است ، يا آنكه مأمور قبض و دريافت موجودات است‏ ، مقامي كهبه او تفويض شده است ، لازمه نحوه وجود و مرتبه وجودي است‏ كه به او افاضه شده است. نه چنين است كه مثلا ممكن بود يك پشه با يك‏ ابلاغ جاي ميكائيل را بگيرد ، و يكمورچه با ابلاغ ديگر جاي عزرائيل را ، و يك انسان جاي جبرائيل را .
همه آن اشتباهات - كه فرض مي‏شود كامل در جاي ناقصبنشيند و ناقص در جاي كامل - از آنجا پيدا شده است كه افراد ، قطعيت و ضرورت وروابط ذاتي موجودات را درك نمي‏كنند و مراتب موجودات را در جهان هستي از قبيلمراتب قراردادي و اعتباري افراد در محيط اجتماع فرض مي‏كنند ، همه‏ اشتباهات ازقياس خدا به انسان و قياس نظام ذاتي جهان به نظام‏ قراردادي اجتماع انسان ناشي مي‏شود. اينگونه افراد پيش خود فكر مي‏كنند همانطور كه هيچ مانعي نيست كهفلان‏ رئيس ، مرؤوس باشد و مرؤوس ، رئيس ، چرا نبايد گوسفند بجاي انسان ، و انسانبجاي گوسفند باشد ؟ چرا آن را گوسفند و اين را انسان قرار داد ؟
نمي‏دانند كه چنين چيزي محالاست ، زيرا علت بودن علتي براي معلولي‏ معين ، و معلول واقع شدن معلولي براي علتيمعين ، جعلي و قراردادي نيست‏ . اگر " الف " علت است از براي " ب" ، به خاطر خصوصيتي است كه‏ در ذات " الف " وجود دارد و آن را علت" ب " ساخته است ، و نيز " ب " كه معلول " الف "است خصوصيتي دارد كه به خاطر آن ، مربوط با " الف " گشته است ، و اينخصوصيت ، چيزي جز نحوه وجود آنها نيست‏ ، و به همين دليل ، آن خصوصيت ، امري واقعياست نه اعتباري و عارضي و قابل انتقال . عليهذا ارتباط هر علت با معلول خودش وارتباط هر معلول‏ با علت خودش از ذات علت و ذات معلول بر مي‏خيزد ، معلول به تمامذات‏ خود مرتبط با علت است و علت نيز به تمام ذات خود منشأ صدور معلول‏ است .
از اينجا - همانطوري كه قبلااشاره كرديم - روشن مي‏گردد كه مرتبه هر وجودي عين ذات او است و تخلف ناپذير است .درست مانند مراتب اعداد . در يك صف اتوبوس ، افراد را مي‏توان عقب و جلو كرد ، وليمراتب‏ اعداد را نمي‏توان عقب و جلو كرد ، عدد پنج كه رتبه‏اش بعد از عدد چهارقرار دارد ممكن نيست قبل از آن قرار بگيرد . قبل از عدد چهار ، جز عدد سه چيزينمي‏تواند باشد ، حتي اگر آن را پنج هم بناميم ، فقط نام را عوض‏ كرده‏ايم و محالاست كه واقعيت آن را عوض كنيم .
بين همه موجودات جهان چنيننظامي ذاتي و عميق برقرار است . اين جمله‏ قرآن كريم درباره فرشتگان كه مي‏گويد :«و ما منا الا له مقام معلوم»[9]" نيست از ما كسي مگر آنكهمقام معلومي دارد " درباره همه موجودات‏ صادق است . هر چيزي جاي خاصي دارد وفرض آن در غير جاي خودش مساوي با از دست دادن ذات آن است و خلف است[10].
نظام عرضي
علاوه بر نظام طولي كه ترتيبموجودات را از لحاظ فاعليت و خالقيت و ايجاد معين مي‏كند ، نظام ديگري برخصوص جهان طبيعت حاكم است كه شرايط مادي و اعدادي بوجود آمدن يك پديده را تعيينمي‏نمايد[11] . اين نظام ، نظام‏ عرضيناميده مي‏شود و به موجب اين نظام است كه تاريخ جهان وضع قطعي و مشخصي پيدا مي‏كند. هر حادثه در مكان و زمان خاصي پديد مي‏آيد ، و هر زمان‏ خاص و مكان خاص ، ظرفحوادث معيني مي‏گردد .
ما معمولا وقتي يكي از پديده‏هارا مورد سؤال و ترديد قرار مي‏دهيم فقط به‏ خود آن پديده توجه مي‏كنيم ، حسابنمي‏كنيم كه آن پديده در نظام هستي چه‏ جايي و چه وضعي دارد ؟ در حالي كه هرپديده‏اي خواه نيك باشد يا بد ، معلول يك سلسله علل مخصوص و وابسته به شرايط معينياست ، هيچوقت يك‏ حريق بدون ارتباط به عوامل و حوادث ديگر رخ نمي‏دهد و جلوگيري ازوقوع آن‏ نيز جدا از يك سلسله علل و عوامل ، خواه مادي و خواه معنوي ، امكان پذيرنيست . هيچ حادثه‏اي در جهان ، " منفرد " و " مستقل " از سايرحوادث‏ نيست ، همه قسمتهاي جهان با يكديگر متصل و مرتبط است . اين اتصال و ارتباط، همه اجزاء جهان را شامل مي‏گردد و يك پيوستگي عمومي و همه جانبه‏ را بوجودمي‏آورد . اصل وابستگي اشياء به يكديگر ، و به عبارت ديگر اصل‏ وحدت واقعي جهان -وحدت اندام واري - اصلي است كه حكمت الهي تكيه‏ فراوان بر آن دارد . اصل وابستگي اشياء، در حكمت الهي مفهوم جدي تري‏ پيدا مي‏كند و آن مفهوم " تجزيه ناپذيري" جهان است . بعدا درباره اين‏ اصل توضيح بيشتري خواهيم داد .
در فلسفه گفته مي‏شود : "كل حادث مسبوق بمادش و مدش " يعني هر پديده‏اي در چهارچوب زمان خاص و مكانخاص واقع مي‏شود . هر پديده ، زمان‏ خاصي و مكان خاصي دارد. ممكن نيست كه همهزمانها يا همه مكانها براي‏ يك حادثه ، بي تفاوت باشد .
مشاهدات عيني ما نيز اين مطلبرا تأييد مي‏كند . وقتي حريقي در يك‏ نقطه جهان واقع شود ، در زمان معين و مكانمعين و در ماده خاصي واقع‏ مي‏شود . وجود حريق به شرايطي بستگي دارد كه زمان ومكان آن را تعيين‏ مي‏كنند . خود آن شرايط نيز به نوبه خود زمان و مكان مشخصيدارند و به علل‏ و عوامل خاصي وابسته هستند . اگر سير خودمان را دنبال كنيم به ايننتيجه‏ مي‏رسيم كه سلسله حوادث ، مانند حلقه‏هاي ز نجير به يكديگر متصلند ، هرحادثه‏اي با حادثه قبل از خود و با حادثه بعد از خود ، و به عبارت ديگر هر شيئي باگذشته و آينده خود ، بستگي دارد ، و اين بستگي يك رشته ازلي‏ - ابدي را بوجودمي‏آورد .
جالب تر اين است كه در كاوشعميق تر ، بين پديده‏هايي كه در عرض‏ يكديگر قرار دارند و همزمان انجام مي‏شوندارتباط و پيوستگي كشف مي‏كنيم .
يك كارگر رفوگر ، فرشي را رفومي‏كند و يك طبيب جراح ، مريضي را تحت‏ عمل جراحي قرار مي‏دهد . در نظر سطحي بيناين دو كار ، هيچگونه ارتباطي‏ ديده نمي‏شود ، ولي اگر متوجه شويم كه يك آتش سوزيموجب سوختن مريض و فرض هر دو تا بوده است ، تصديق مي‏كنيم كه كار جراح و رفوگر ازيك اصل‏ سرچشمه گرفته است ، يك حادثه است كه اگر نمي‏بود هيچ كدام از اين دو به‏فعاليت نمي‏افتادند .
كار همه انسانهايي كه از يك پدربزرگ به وجود آمده‏اند ، به وجود آن‏ پدر بزرگ در زمان و مكان خاص خودش مربوطمي‏گردد و بالنتيجه كار همه‏ اين انسانها نيز وابسته بهم خواهد بود .
حادثه جدا شدن زمين از خورشيد ،نقطه مشترك همه كارها و حركاتي است‏ كه در روي زمين انجام مي‏گيرد . اگر آن حادثهنمي‏بود هيچيك از حوادث‏ ديگر زمين نمي‏بود . وجود آن حادثه سبب شده است كه حوادثديگر هم به‏ دنبال آن بوجود آيد .
در فلسفه ، اصطلاحي هست تحتعنوان " وجوب بالقياس " و " امكان‏ بالقياس " . مورد ايناصطلاح اين است كه وقتي يك حادثه را با يك‏ حادثه ديگر مقايسه مي‏كنيم ، اگر بافرض وجود حادثه اول ، وجود ديگري‏ ضروري باشد مي‏گوييم حادثه دوم نسبت به حادثهاول " وجوب بالقياس " دارد ، ولي اگر با فرض حادثه اول ، وجود و عدمحادثه دوم هر دو تا ممكن‏ باشد مي‏گوييم حادثه دوم نسبت به حادثه اول " امكانبالقياس " دارد .
در نظر سطحي ، چنين پنداشتهمي‏شود كه بين برخي از حوادث و حوادث ديگر " وجوب بالقياس " است ومواردي هم هست كه بين دو حادثه هيچگونه‏ رابطه ضروري نيست و بين آنها " امكانبالقياس " حكمفرما است ، ولي‏ در نظر دقيق تر مي‏يابيم كه بين هر دو حادثه " وجوب بالقياس " حكومت مي‏كند و " امكانبالقياس‏ " تحقق خارجي ندارد ، زيرا همه حوادث بالاخره در يك " علت رأس" اشتراك دارند و چون بين هر علت و معلولي رابطه ضرورت وجود دارد ، بين‏ همهحوادث ، ضرورت حكمفرماست .
اصولي كه اثبات اين پيوستگيضروري و عمومي بر آن متكي است از اين‏ قرار است: .
1 .قانون علت و معلول عمومي .
 2. ضرورت علت و معلول .
 3. سنخيت علت و معلول .
4. جهان هستي ، همه به يك علت العللمنتهي مي‏شود.
اصل اول ، همان قانون پايه وبديهي‏اي است كه همه علوم به آن اتكاء دارند و انكار آن ، مستلزم انكار همه چيز وغرق شدن در غرقاب سوفسطائي‏‌گري است.
اصل دوم ، مبين اين حقيقت استكه هر معلول ، وقتي بوجود مي‏آيد كه نه‏ تنها علت او موجود باشد بلكه از ناحيهوجود علت ، ضرورت پيدا كرده‏ باشد . مادامي كه وجود يك معلول از ناحيه علت خودضروري نگردد محال‏ است كه آن معلول بوجود آيد ، و بالعكس ، وقتي كه علت تامه يكشي‏ء ، محقق شد ، وجود معلول را ايجاب مي‏كند ، و در اين صورت موجود نشدن معلول‏محال است . از اين اصل نتيجه مي‏شود كه هر چيزي كه موجود شده ، وجودش‏ ضرورت داشتهاست و هر چيزي كه موجود نشده ، عدمش ضرورت داشته است.
اصل سوم ، ارتباط مشخص علت ومعلول را تضمين مي‏كند و نتيجه مي‏دهد كه‏ هيچ علتي نمي‏تواند بجاي معلول خودش ،معلول ديگري را بوجود آورد ، و هيچ‏ معلولي نيز ممكن نيست از غير علت خودش بوجودآيد .
از اين سه اصل ، نتيجه مي‏شودكه جهان يك نظام قاطع و غير قابل تبديلي‏ دارد ، و با ضميمه شدن اصل چهارم كه هماناصل " توحيد مبدأ " است ، ارتباط و پيوستگي قاطع و عمومي بين همه حوادثجهان استنباط مي‏گردد .
در بخش سوم تحت عنوان "تفاوت ظرفيتها " توضيحات ديگري در اطراف‏ اين مطلب داده خواهد شد .
سنت الهي
 آنچه در اصطلاحفلسفه به نام " نظام جهان " و " قانون اسباب " خوانده مي‏شوددر زبان دين " سنت الهي " ناميده مي‏شود . قرآن كريم در چند جا گفته استكه : " هرگز در سنت خدا تغييري نخواهي يافت[12]".يعني كار خدا شيوه مخصوص و فرمول ثابتي دارد و تغييرپذير نيست . در سوره فاطر ،اين مضمون بطور مكرر و مؤكد ياد شده است : « فلن تجد لسنة الله تبديلا * و لن‌تجدلسنة الله تحويلا»[13] .هرگز در سنت خدا تبديلي نمي‏يابي ( يعني سنت الهي تبديل به سنت ديگر نمي‏شود ،
مثل اينكه قانوني نسخ شود و قانوني ديگر جاي آن را بگيرد) و هرگز در سنت خدا تغييري نمي‏يابي ( نظير اينكه در يك قانون قراردادي ،تبصره‏اي اضافه مي‏شود و يا قسمتي از آن لغو مي‏شود و تغييراتي در آن داده‏ مي‏شودبدون آنكه اصل قانون لغو شود ) .
شگفت جمله‏اي است از شگفت كتابي ! چه عظيم است قرآن !پيشروي دانشها ، رفيق پرهيزكاران . انديشه بزرگ فيلسوفان سالها كاوش مي‏كند وقانون‏ عليت عمومي و نظام آفرينش را بدست مي‏آورد ، مي‏خواهد به خود مغرور شود وببالد كه عجب رازي را گشودم و چه عظيم قانوني را شناختم كه ناگهان‏ قرآن را درجلوي خود مي‏بيند كه با تعبيري بسيار رسا و در عين حال ساده‏ اين را از را بيانكرده است : " هرگز سنت خدا تغيير نمي‏كند " .
كه مي‏تواند از اين روشن تر بگويد ؟ كدام جمله مي‏تواندرساتر و محكم تر از اين باشد ؟ : " هرگز سنت خدا تغيير نمي‏كند " .
قرآن كريم نه تنها بطور كلي ، قانوني بودن و سنت داشتنآفرينش را گوشزد مي‏كند بلكه در مواردي ، برخي از سنن مخصوص را نيز معرفي مي‏نمايد.
درباره‌ي نيكبختي و بدبختي جامعه‏ها مي‏گويد:
«ان الله لايغير ما بقوم حتييغيروا ما بانفسهم»[14]  " خداوند وضع هيچ ملتي را عوض نمي‏كند تاكه خودشان تغييري در خود ايجاد كنند " .
اين آيه كريمه ، رمز جلو افتادنو عقب افتادن ملتها را بيان مي‏كند .
هيچ مردمي از بدبختي به خوشبختينمي‏رسند مگر اين كه عوامل بدبختي را از خود دور سازند ، و بالعكس ، يك ملت خوشبخترا خدا بدبخت نمي‏كند مگر آن كه خودشان موجبات بدبختي را براي خويش فراهم آورند .
ما ناله داريم كه چرا خدا يكمشت يهودي ژاندارم آمريكا را بر هفتصد ميليون مسلمان به صورتهاي مختلف نظامي ،سياسي ، فكري ، اقتصادي مسلط مي‏كند ؟ چرا صد ميليون عرب در جنگ پنجم ژوئن شكستخوردند ؟ چرا خدا مسلمانان را عزت نمي‏دهد ؟ چرا قوانين طبيعت را به نفع مسلميننمي‏چرخاند ؟ عصباني مي‏شويم ، شب از غصه بيخواب مي‏مانيم ، رنج مي‏بريم و ناله‏مي‏كنيم ، دعا و استغاثه مي‏كنيم ولي مستجاب نمي‏شود . پاسخي كه قرآن به ما مي‏دهديك جمله است:
«ان الله لا يغير ما بقومحتي يغيروا ما بانفسهم ». خدا قانون خود را عوض نمي‏كند . ما بايد خودمان راعوض كنيم . ما غرق‏ در جهالتيم ، در فساد اخلاق غوطه وريم ، هيچگونه وحدت و اتفاقنداريم و در عين حال توقع داريم كه خدا ناصر ما و ياور ما باشد ! ما براي يك‏حادثه كوچك هزار قسم شايعه مي‏سازيم ، دروغگويي و نادرستي را شيوه خود قرارداده‏ايم و از هر فضيلتي تبري جسته استعفا كرده‏ايم و در عين حال‏ مي‏خواهيم بردنيا هم آقايي و سيادت داشته باشيم ! اين نشدني است .
در كتابهاي آسماني گذشته ، برايملت يهود - كه در ميانشان به خاطر پليدي و ناپاكيشان بيش از هر ملت ديگر پيغمبربرانگيخته شده است ، زيرا بيشتر احتياج به مربي داشته‏اند - آري براي اين ملت ، دوجريان‏ اجتماعي ، دو انقلاب و تحول پيشگويي شده بود كه هر دو وقوع پيدا كرد و قرآنجريان اين پيشگوييها و سپس تحقق يافتن اينها را در تاريخ يهود ياد مي‏كند . در اينپيشگويي آمده است كه ايشان دو نوبت در زمين فساد مي‏كنند و خدا آنان را سركوبيمي‏دهد .
 قرآن سپس يك فرمول كلي را يادآوري مي‏كند . آنفرمول اين است كه هر فسادي ، مقدمه شكست و بدبختي است و هر تجديد نظر اصلاحي رحمتخدا را تجديد مي‏كند . اينك متن آيات :
«و قضينا الي بني‏اسرائيل فيالكتاب لتفسدن في الارض مرتين و لتعلن‏ علوا كبيرا * فاذا جاء وعد اوليهما بعثناعليكم عبادا لنا اولي بأس شديد فجاسوا خلال الديار و كان وعدا مفعولا * ثم رددنالكم الكرة عليهم و امددناكم باموال و بنين و جعلناكم اكثر نفيرا * ان احسنتماحسنتم لانفسكم‏ و ان اسأتم فلها فاذا جاء وعد الاخرة ليسوؤا وجوهكم و ليدخلواالمسجد كما دخلوه اول مرة و ليتبروا ما علوا تتبيرا * عسي ربكم ان يرحمكم و انعدتم‏ عدنا و جعلنا جهنم للكافرين حصيرا»[15] . " به فرزندان اسرائيلاخطار كرديم كه شما دو بار در روي زمين فساد به پا مي‏كنيد و علو و برتري مي‏جوييد(يعني قدرت خود را بر مردم تحميل مي‏كنيد و به حقوق ديگران تجاوز مي‏نماييد ، همانكاري كه استعمارگران نسبت به‏ مستعمره‏ها انجام مي‏دهند) . به دنبال نوبت نخستين ،بندگاني از آن خود ، نيرومند ، بر مي‏انگيزيم و بر شما مسلط مي‏كنيم ، شما را بكوبندو در داخل‏ خاك شما نفوذ كنند. بار ديگر - وقتي كه شما خود را عوض كنيد - شما رابر دشمنانتان پيروز كنيم و با مال و فرزند و نفرات ، شما را مدد رسانيم . اگر نيكيپيشه سازيد ، به نفع خود شما خواهد بود و اگر بد كنيد نيز به‏ ضرر شما خواهد بود .چون فساد دوم را ايجاد كنيد ، مجددا دشمن را بر شما تسلط بخشيم تا شما را بدبختسازند و دوباره در خاك شما و معبد شما پاي بنهند و همه چيز را زير و رو كنند .اميد است پروردگارتان به شما ترحم كند ( يعني ممكن است‏ پس از بدبختي ، دوباره شمارا نيكبخت كند ) ولي اگر برگرديد باز هم ما برمي‏گرديم ( زيرا قانون ما اين است كهاگر صد بار فساد كنيد صد بار شما را بگوبيم ، و اگر در جهت خوبي و نيكي ، خود راعوض كنيد ما هم روش‏ خود را با شما عوض مي‏كنيم ) و جهنم را در برگيرنده كافرانقرار داده‏ايم‏ ".
در حقيقت ، اين آيات ، بسط وگسترش همان فرمول كلي است كه:
«ان الله لا يغير ما بقوم حتييغيروا ما بانفسهم ».
قانون چيست ؟
 از آنچه تا كنون گفته شد دانستيم كه پديده‏هايجهان ، محكوم يك سلسله‏ قوانين ثابت و سنتهاي لايتغير الهي مي‏باشند ، و به تعبيرديگر ، خدا در جهان ، شيوه‏هاي معيني دارد كه گردش كارها را هرگز بيرون از آنشيوه‏ها انجام نمي‏دهد .
اكنون بنگريم قانون چيست ؟ وسنت به چه معني است ؟ آيا سنت و قانون‏ الهي از نوع قوانين موضوعه است و از قبيلتعهدات و قراردادهاي اجتماعي‏ و التزامات ذهني است ؟ يا آنكه مخلوق خاصي است كهخدا او را آفريده‏ است ؟ يا هيچيك از اين دو تعبير درباره سنت و قانون الهي صحيحنيست ؟ و در هر صورت آيا ممكن است خدا سنت خود را نيافريند يا قرار ندهد ؟ چرا تغييرقانون و سنت خدا غير ممكن است؟
در پاسخ مي‏گوييم : سنت و قانون، چيزي نيست كه آفرينش خاص و خلقت‏ جداگانه اي به آن تعلق بگيرد . قانون ، يكمفهوم كلي و انتزاع ذهني است‏ و در خارج به شكل كليت و قانون بودن وجود ندارد .آنچه در خارج وجود دارد همان نظام علت و معلول و درجات و مراتب وجود است كه در ذهنما تجريد مي‏يابد و انتزاع مي‏شود و به صورت " قانون " منعكس مي‏گردد .هستي درجاتي دارد و هر درجه آن موقعيت ثابت و مشخصي دارد . تصور ندارد كه علتيموقعيت خاص خود را به ديگري بسپارد و يا معلولي از جاي خود نقل‏ مكان كند ، و همينحقيقت است كه اينگونه تعبير مي‏شود : جهان قانون دارد .
پس قانون آفرينش ، يك قرارداد واعتبار نيست ، زيرا از چگونگي هستي‏ اشياء انتزاع شده است ، و به همين دليل ،تبديل و تغيير براي آن نيز محال است .
استثناها
آيا قوانين آفرينش ، استثناءپذير است ؟ آيا معجزه‏ها و كارهاي خارق‏ العاده ، نقض سنت خدا است ؟ پاسخ در هر دومورد ، منفي است . نه قوانين آفرينش استثناء پذير است‏ و نه كارهاي خارق العادهاستثناء در قوانين آفرينش است .
اگر تغييراتي در سنتهاي جهانمشاهده مي‏شود آن تغييرها معلول تغيير شرايط است و بديهي است كه هر سنتي در شرايطخاص جاري است و با تغيير شرايط ، سنتي ديگر جريان مي‏يابد و آنسنت نيز در شرايط خاص خود كليت دارد . پس تغيير قانون و سنت ، به حكم قانون و سنتاست ولي نه به اين معني‏ كه قانوني به حكم قانوني نسخ مي‏شود ، بلكه به اين معنيكه شرايط يك‏ قانون تغيير مي‏كند و شرايط جديد به وجود مي‏آيد و در شرايط جديدقانون‏ جديد حكمفرما مي‏شود . در جهان ، جز قانون و سنت و ناموسهاي لا يتغير وجودندارد . اگر مرده‏اي بطور اعجاز زنده مي‏شود ، آن خود حساب و قانوني دارد . اگرفرزندي همچون عيسي بن مريم (ع) بدون پدر متولد مي‏شود ، بر خلاف‏ سنت الهي و قانونجهان نيست .
بشر ، همه سنتها و قانونهايآفرينش را نمي‏شناسد و همينكه چيزي را بر ضد قانون و سنتي كه خود ، آگاهي دارد درنظر مي‏گيرد ، مي‏پندارد مطلقا بر خلاف قانون و سنت است ، استثناء است ، نقض قانونعليت است ، و در بسياري از موارد هم آنچه را كه به عنوان قانون مي‏شناسد قشر قانوناست نه‏ قانون واقعي . مثلا ما مي‏پنداريم كه سنت آفرينش حيات ، اين است كه‏همواره موجود زنده از ازدواج پدر و مادري بوجود آيد ، ولي اين قشر سنت‏ است نه خودسنت . آفرينش عيسي بن مريم قشر سنت را بر هم زده است نه‏ خود آن را . اينكهقانونهاي واقعي آفرينش تخلف ناپذير است سخني است و اينكه آيا قوانيني كه ماشناخته‏ايم ، قانونهاي واقعي جهان است يا قشري‏ از قانون است سخني ديگر است .
معناي معجزه ، بي قانون بودن ويا فوق قانون بودن نيست . ماترياليستها دچار چنين اشتباهي شده‏اند كه بخشي ازقوانين طبيعي جهان را كه به وسيله‏ علوم كشف گرديده ، قانونهاي واقعي و منحصر فرضكرده‏اند و سپس معجزات‏ را نقض قانون پنداشته اند . ما مي‏گوييم آنچه را كه علومبيان كرده است‏ ، در شرايط مخصوص و محدودي صادق است و زماني كه با اراده يك پيغمبريا ولي خدا كاري خارق العاده انجام مي‏گيرد ، شرايط عوض مي‏شود ، يعني يك‏ روحنيرومند و پاك و متصل به قدرت لا يزال الهي شرايط را تغيير مي‏دهد ، و به عبارتديگر ، عامل و عنصر خاصي وارد ميدان مي‏شود . بديهي است در شرايط جديد كه از وجودعامل جديد يعني اراده نيرومند و ملكوتي ولي حق‏ ناشي مي‏شود قانون ديگري حكمفرمامي‏گردد .
در مورد تأثير دعا و صدقه دردفع بلاها و غيره نيز جريان از همين قرار است . در حديث آمده است كه از رسول اكرم( صلي الله عليه و آله و سلم‏ ) سؤال شد كه با وجود اينكه هر حادثه‏اي كه در جهانرخ مي‏دهد به تقدير الهي و قضاء حتمي او است ، دعا و دوا چه اثريمي‏تواند داشته باشد ؟ در پاسخ فرمودند : دعا نيز از قضا و قدر است[16] .
در روايت ديگر آمده است كه علي ( عليه‏السلام ) در پايديواري نشسته‏ بود ، متوجه شد كه ديوار شكسته است و ممكن است فرو ريزد ، فورابرخاست‏ و از آنجا دور شد . مردي اعتراض كرد كه : از قضاء الهي مي‏گريزي ؟ يعني‏اگر بنا باشد تو بميري خواه از كنار ديوار خراب فرار كني يا فرار نكني‏ خواهي مردو اگر بنا نباشد صدمه‏اي به تو متوجه گردد باز هم در هر صورت‏ محفوظ خواهي بود ،بنابراين فرار از زير ديوار شكسته چه معني دارد ؟ حضرت در پاسخ وي فرمود :
«افر من قضاء الله الي قدره»[17] .از قضاء الهي بسوي قدر الهي فرار مي‏كنم . معناي اين جمله اين است كه هر حادثه كهدر جهان پيش مي‏آيد مورد قضا و تقدير الهي است . اگر آدمي خود را در معرض خطر قراردهد و آسيب ببيند ، قضاء خدا و قانون خدا است ، و اگر از خطر بگريزد و نجات پيداكند آن‏ هم قانون خدا و تقدير خدا است . اگر انسان در محيط ميكروبدار وارد شود وبيمار گردد قانون است و اگر هم دوا بخورد و از بيماري نجات يابد نيز قانون است .بنابراين اگر انسان از زير ديوار شكسته برخيزد و كنار برود ، كاري بر خلاف قانونخدا و قضاء الهي انجام نداده است و در چنين شرايطي‏ قانون خدا اين است كه از مرگمصون بماند ، و اگر در زير ديوار بنشيند و با سقوط ديوار نابود گردد اين نيز قانونآفرينش است .
قرآن كريم ، اين حقيقت را به شكل جالبي بيان فرموده است. در سوره‏ طلاق مي‏خوانيم:
 «ومن يتقالله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب* و من يتوكل‏ علي الله فهو حسبه ، انالله بالغ امره قد جعل الله لكل شي‏ء قدرا»[18].
"هركس پرهيزكاري كند، خداوند راه خروجي براي رهاييوي از مشكلات‏ قرار مي‏دهد و از طريقي كه گمان ندارد روزيش را مي‏رساند ، و هر كسبر خدا اعتماد كند و كار خود به وي واگذارد ، خدا براي او كفايت است . همانا خدافرمان خويش را به نتيجه مي‏رساند و آنچه را كه بخواهد تخلف ندارد .راستي كه خدا براي هر چيزي قدر و اندازه‏اي معين كرده است " .
در اين آيه ، گويي قانوني كهفوق همه قوانين و حاكم بر همه آنهاست‏ بيان گرديده و آن ، قانون تقوا و توكل است .
از اين آيه ، استنباط مي‏شود كهبه دنبال توكل ، عنايت پروردگار قطعي‏ است ، هر كس بر خدا به حقيقت توكل كند عنايتخدا را همراه دارد ، و با عنايت خدا و تأييد خدا كه خود يك جريان خاص دارد و يكسنت است و يك سلسله علل و معلولات در كار است ، رسيدن به هدف قطعي است . اين ،قانوني است كه بر همه قانونهاي ديگر حكومت مي‏كند . در عين حال براي‏ اينكه فراموشنشود كه كار خدا ، نظام و قانوني دارد ، بيان فرموده كه " خدا براي هر چيزياندازه و حسابي قرار داده است " و هم فرموده كه " هر كس پرهيز كاري كند، خدا براي وي راهي قرار مي‏دهد " يعني كار او بدون‏ قانون و بي وسيله نيست ،هر چند كه ممكن است آن وسيله ، از وسائل عادي‏ و راههاي شناخته شده نبوده ، بلكه "« من حيث لا يحتسب »" باشد .
قضا و قدر و مسئلهجبر
با توجه به اينكه تقدير الهي بهمعناي قانون داشتن و سنت داشتن جهان‏ است ، اشكال جبر از ناحيه اعتقاد به قضا وقدر نيز حل مي‏گردد . ما در كتاب " انسان و سرنوشت " درباره اين مطلب ،مفصل بحث كرده‏ايم و جويندگان را به آن كتاب ارجاع مي‏كنيم . در اينجا به طوراجمال و اشاره‏ مي‏گوييم:
اين اشكال از اين ناحيه پيداشده است كه گروهي پنداشته اند معناي‏ تقدير الهي اين است كه خدا مستقيما و بيروناز قانون جهان ، هر پديده‏اي‏ را اراده كرده است . منسوب به خيام است:
 من ميِ ‏خورم و هر كه چو من اهل بود        ميِ ‏خوردن من به نزد او سهل بود
ميِ ‏خوردن من حق زازل مي‏دانست           گر ميِ ‏نخورم علم خدا جهل بود
سراينده اين شعر پنداشته است كهاراده انسان نسبت به يك كار ، در مقابل اراده خدا و معارض با آن است ، و لذا گمانكرده است كه اگر انسان بخواهد ميِ نخورد ، ممكن نيست ، زيرا اراده خدا اينبود كه ميِ ‏بخورد ، و چون اراده و علم خدا تخلف بردار نيست ، آدمي چه بخواهد و چهنخواهد ، مي‌ِخوارگي را انجام‏ مي‏دهد .
اين سخن بسيار سست است و از رويمنتهاي ناداني گفته شده است ، لذا به سختي مي‏توان باور كرد كه گوينده آن خيامفيلسوف باشد . هر فيلسوف و نيمه فيلسوفي اين قدر مي‏فهمد كه خدا نه " ميِ" خوردن كسي را مستقيما اراده مي‏كند و نه " ميِ " نخوردن كسي را ،خدا براي جهان ، نظامي و قانوني پديد آورده است و هيچ كاري در جهان ، بيرون ازقانون انجام‏ نمي‏گيرد . همان طوري كه هيچ حادثه طبيعي بدون علت طبيعي رخ نمي‏دهد،افعال اختياري انسانها نيز بدون اراده و اختيار انسان رخ نمي دهد . قانون‏ خدا درمورد انسان اين است كه آدمي داراي اراده و قدرت و اختيار باشد و كارهاي نيك يا بدرا خود انتخاب كند . اختيار و انتخاب ، مقوم وجودي‏ انسان است . انسان غير مختارمحال است ، يعني اين كه فرض شده انسان‏ است و غير مختار ، فقط فرض است نه حقيقت ،و اگر انسان نباشد مكلف‏ نيست ، مثل اين است كه گاو يا الاغي سر در خم شراب ببرد وبنوشد . پس‏ قضا و قدر الهي كه انسان را خواسته است ، مختار بودن او را نيزخواسته‏ است . پس مي‏خوردن انسان نه بر اساس اختيار و انتخاب خود او بلكه بر اساسيك جبر الهي بر خلاف علم ازلي است و اگر انسان به جبر الهي‏ مي‏بخورد علم خدا جهلبود .
امروز محققين ترديد مي‏كنند كهخيام شاعر همان خيام فيلسوف باشد ، احتمال مي‏دهند - بلكه ثابت مي‏كنند - كه دونفر و يا بيشتر وجود داشته‏اند و تاريخ ، آنها را بهم آميخته است . به هر صورتخواه چند نفر به نام‏ خيام بوده و يا يك خيام با دو شخصيت متضاد وجود داشته ، اينسخن كه علم‏ الهي و تقدير الهي ، علت ارتكاب گناه شمرده شود بطوري كه مسؤوليت ، ازانسان كه عامل انتخاب كننده است سلب گردد باطل است ، در پاسخش بجا گفته شده است :
      علم ازلي علت عصيان كردن         نزد عقلا ز غايت جهل بود
خلاصه
از بحث طولاني و شايد خستهكننده‏اي كه در اين بخش داشتيم ، پاسخ اشكال‏ تبعيضها و تفاوتها بدين نحو خلاصهمي‏شود :
1. جهان هستي با يك سلسله نظامات وقوانين ذاتي و لا يتغير اداره‏ مي‏شود و به موجب آن هر شي‏ء و هر پديده ، مقام ومرتبه و موقع خاصي دارد ، تغيير و تبديل را در آن راه نيست.
2. لازمه نظام داشتن هستي ، وجودمراتب مختلف و درجات متفاوت براي‏ هستي است و همين مطلب منشأ پيدايش تفاوتها واختلافها و پيدايش‏ نيستيها و نقصها است.
3.  تفاوت و اختلاف ، آفريده نمي‏شود ، بلكه لازمهذاتي آفريدگان مي‏باشد ، و اين پندار خطاست كه كسي گمان كند آفريدگار ، ما بينموجودات ، تبعيضي روا داشته است.
4. آنچه نقض بر عدالت يا حكمتمي‏تواند باشد ، تبعيض است نه‏ تفاوت ، و آنچه در جهان وجود دارد تفاوت است نهتبعيض.



[1] . قمر / . 50
[2] . قمر / 49-50
[3] . قمر / .49
[4] . الصافات / . 164
[5] . سجده / . 5
[6] . نازعات / . 5
[7] . شعراء / 193-194
[8] . دهر/23
[9] . صافات / . 164
[10] براي تفصيلبيشتر به كتاب " اصول فلسفه و روش رئاليسم " مقاله‏ هشتم و نهم مراجعهشود .
[11] . علل مادي و زماني ، مثل عليت پدر ومادر براي فرزند ، و عليت آب‏ و هوا و حرارت براي گياه . از نظر فلاسفه ، اين گونهعليتها ، عليت‏ اعدادي است نه ايجادي . اين علتها بوجود آورنده آن معلولات نيستند، بلكه حكم مجراي عبور دارند و تنها زمينه بوجود آمدن و شرايط امكان وجود را ازناحيه خالق و فاعل ايجادي فراهم مي‏كنند . فلاسفه ، اين علل را كه از لحاظ مرتبهوجود در عرض معلولات خود مي‏باشند و احيانا معلولات در درجه‏اي عالي تر و كامل تراز علل خود قرار مي‏گيرند هر چند از نظر زمان متأخر از علل خود مي‏باشند "علل عرضي " و اما علل‏ موجده را كه از نظر مرتبه وجود در درجه‏اي عالي ترقرار دارند و محيط و مسلط بر اين عالمند " علل طولي " مي‏نامند .
[12] . احزاب / 62 و فتح / . 23
[13] . فاطر / . 43
[14]. رعد / . 11
[15]. اسراء / 4-8
[16] . بحار الانوار ، چاپ جديد ، ج 5 ، ص . 78
[17] . توحيد صدوق ، چاپ سنگي ، ص . 337
[18] . طلاق / 2-3