• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 1
زمان آخرین مطلب : 5997روز قبل
ادبی هنری

ديگه از خستگيام خسته شدم ديگه از بستگيام بسته شدم

ميزنم تيغ به بند بستگي مگه آزاد بشم ز خستگي

بسه تنهايي ديگه توي قفس بسه اين قفس بدون هم نفس

ديگه بسه تشنگي بدون آب خوردن فريب و نيرنگ سراب

واسه هر كي دل من تنگ مي شه تا مي فهمه دلش از سنگ مي شه

دوستي از روي زمين پاك شده مردي و مردونگي خاك شده

هر كي فكر خودشه تو اين زمون تو نخ آب يخ و گرمي نون

بايد حرف دلمو گوش كنم همه دنيا رو فراموش كنم

دستمو بلند كنم به آسمون خودمو رها كنم از اين و اون

دلمو جدا كنم از آدما سينه مو پر كنم از ياد خدا

ديگه بسه ديگه بسه انتظار آب رحمت بر سر دنيا ببار

شب تار شب تار شب تار آسمون خورشيد و بردار و بيار

 داريوش ارجمند
يکشنبه 4/9/1386 - 17:48
شعر و قطعات ادبی

چرا از من همه خواهان لبخندند

مگر من حق ندارم

از غمي سنگين برآرم ناله اي كوتاه

يا نجوا به زير لب كنم اندوه ديرين را؟

شكايت را كجا گويم ، كه را گويم

كدامين گوش را آماج آه و ناله اي سازم

كنون بگذار اي يار عزيز،اي آشنا،اي دوست

دمي پيشاني ام را با سر انگشت ضعيف خويش بفشارم

چه مي پرسي كيم،چونم،كجايم،راحتم بگذار

رهايم كن به خود اي آشنا...

سه شنبه 8/8/1386 - 17:38
ادبی هنری

مردي كه همسرش را از دست داده بود،دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي داشت.دخترك به بيماري سختي مبتلا شد،پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي خود را دوباره به دست بياورد.هر چه پول داشت،براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت.

پدر گوشه گير شد. با هيچ كس صحبت نمي كرد . سر كار نمي رفت.دوست ها و آشناهاي او خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ،ولي موفق نشدند.

شبي پدر روياي عجيبي ديد،او ديد كه در بهشت است و صف نامنظمي از فرشته هاي كوچك در جاده اي طلايي به سوي قصري با شكوه در حركت هستند.

هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه ي فرشته ها به جز يكي از آنها روشن بود.او جلوتر رفت و ديد فرشته اي كه شمع او خاموش است،دختر اوست.پدر فرشته ي غمگينش را در آغوش گرفت و نوازش كرد،از او پرسيد:((دلبندم چرا غمگيني؟چرا شمعت خاموش است؟))

دخترك به پدرش گفت:((بابا جان،هر وقت شمع من روشن مي شود،اشك هاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي،من هم غمگين مي شوم.))

پدر در حالي كه اشك در چشم هايش حلقه زده بود،از خواب پريد.اشك هايش را پاك كرد،تنهايي را رها كرد و به زندگي عادي خود بازگشت.

 

دوشنبه 7/8/1386 - 18:50
ادبی هنری

تنها،خسته و نااميد رفت كنار بركه توي جنگل.

ديگه از تلاش هاي بي نتيجه اش خسته شده بود.

به خودش گفت:((آخه توي اين چند ساله يه روزنه ي اميد هم نديدم .))

فكر كرد همه رشد كردن و به جايي رسيدن و فقط اونه كه بايد درجا بزنه.

فرياد زد:((ديگه نمي خوام زندگي كنم.))

جنگلبان پير كه صداي اونو شنيده بود،اومد سراغش و بهش گفت:پسرم يه نگاهي به اطرافت بندازو سرخس ها رو ببين.اون ها زود رشد مي كنن و همه جا رو مي پوشونن.

حالا اون بامبوهاي سر به فلك كشيده رو نگاه كن.

بامبو وقتي كاشته مي شه تا چهار سال هيچ اثري ازش ديده نمي شه.

در سال پنجم جوانه ي كوچيكش از دل زمين بيرون مياد.

در تمام اون سال ها ريشه ي بامبو در زمين پيش روي مي كردن و محكم ميشدن و خودشون رو آماده ي يه اتفاق بزرگ مي كردن تا اينكه ناگهان در همون سال پنجم جوانه قد مي كشه و در عرض شش ماه ارتفاع اون به سي متر ميرسه.

پسرم خوب فكر كن.

ميتوني تو زندگيت مثل سرخس باشي و بي دردسر جلوه كني و مي توني در كنار تمام تلاشي كه براي رشد و شكوفايي ات انجام مي دي،مانند بامبو صبر و تحمل داشته باشي تا يك دفعه آن چنان قد بكشي كه چشم همه رو خيره كني.

فكر نمي كني صبوري و اميد داشتن به سپيده دمي كه درست در اوج تاريكي و سرما فرا مي رسه،بهتر باشه؟

پس...

 

دوشنبه 7/8/1386 - 18:34
ادبی هنری

به چشم بی نياز پراميدان زندگی زيباست .

يکشنبه 6/8/1386 - 12:7
ادبی هنری

در دنيا تمام دل تنگي ها از دل نهادگي بر اين عالم است ، مردي آن است كه  آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي كه بنگري و هر مزه اي كه بچشي داني كه به آن نماني و به جاي ديگر روي پس هيچ دلتنگ نباشي.

پنج شنبه 3/8/1386 - 11:28
شعر و قطعات ادبی

تهي بودم

به جنگل مهر رفتم

دستم از سرود پرندگان پر شد

رودي بودم

به دريا ريختم

و بدرود كرانه هايم را زيبا زيستم

چهارشنبه 2/8/1386 - 18:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته