به نام او جل جلاله

یک

هفته ی پیش، روز جمعه اگر حوالی ده صبح به انتهای سعادت آباد گذرتان می افتاد، هنگامی که می خواهید از بالای خیابان سعادت آباد وارد نیایش شوید، آن هنگام افرادی را مشاهده می کردید که برای زیارت آمده بودند. یواش یواش دارد رسم می شود هر چند هفته یکبار، عده ای از همین افرادی که دور و برمان زندگی می کنند، برای پالایش روح خودشان، برای تجدید بیعت با انسانیت، برای تعظیم اخلاق، دو ساعتی را به آسایشگاه فرشتگان می روند.

حقیر که تنها ناخالصی آن جمع بودم برای دومین بار، توفیق داشتم چون سنگی که جریان زلال رود با خود می کشدش، با آن انسان ها کشیده شوم، باشد که ناخالاصی ها و بدی های من هم فرو ریزد و در یک کلام، آدم شوم.

مردم عادی که از جایی خبر ندارند وقتی از آن حوالی رد می شوند، تابلویی می بینند که نوشته است آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان ِ نیایش! اما ما که از در های آن عبور کردیم و پشت آن دیوار های بلند را دیده ایم، میدانیم! آنجا هیچ جانباز اعصاب روانی وجود ندارد. آنجا فرشتگانی زندگی می کنند که خداوند مقرر کرده، قبل از ورود به بهشت، چندی در دیار ِ خاکی زندگانی کنند تا مردم از نور وجودی و بعد معرفتی آنها بهره مند شوند.

من گمان می کنم اگر روزی از زمین فاصله بگیریم، چون ماه که صورت خود را در برکه می بیند، در این نقطه از زمین، خورشید را می بینیم!

هرگاه به زیارتم از آن مکان مقدس فکر می کنم، شعفی زائدالوصف تمام بدنم را در بر می گیرد، در لوح ِ سیاه قلبم، نوری می تابد زیرا که من ، فرشتگان ِ خدا را دیده ام.

دو

اینبار هم از طبقه ی بالا شروع کردیم، چند فرشته ای را دیدیم و من، چون کودکی که در باغی یله و رها می شود، فارغ از کون و مکان، محو دیدن مردانی بودم که از ازل، جنس گلشان با من فرق می کرد. با فرشته ای رو بوسی کردم. به من گفت؛ بابا خوشتیپی! بسیجی خوشتیپ! گفتم بسیجی؟ گفت عاره! قیافه ات شبیه بسیجی هاست... خنده ای کردم! گفت: خوشتیپ ها را می گیرنا، و در همین حال که می خندیدم، من را در آغوش گرفت، سفت! و من آغوش خدا را حس کردم، آغوش خدا را بوییدم و خود را در آن رها کردم...دریغا! کاش آن را پایانی نبود.

فرشته ی دیگری جدایمان کرد، گویا می دانست من ظرفیت بیش از این را ندارم... به سالنی رفتم، برخی فرشتگان خواب بودند کنار یک فرشته ای نشستم و با او به گفت و گو برخاستم.

به من گفت؛ بسیجی؟ گفتم قیافه ام به بسجی ها می خورد؟ گفت عاره! ما هم جوان بودیم این شکلی بودم. دلم گرفت. با خود گفتم شما کجا و ما کجا...اما میدانی؟ بند دلم آن هنگام پاره شد که گفت، همسنگرم خیلی شبیه تو بود، بی اغراق بگویم! مُردم! هیچ برایم نماند از او حال همسنگرش را پرسیدم که نمی دانست اما همین نداستن هم برایم سنگین تمام شد... میدانی! شاید این ندانستن، یعنی مشخص نبودن وضعیت و آینده من!

با گفت و گوی خویش را ادامه دادم، در کربلای پنج مجروح شده بود اما دل پری داشت. وقتی فهمید در حوزه ی علمیه هم تحصیل کرده ام، گفت: دور از جون شما، ما جنگیدیم اما اکنون برخی ... . بگذارید این قسمت از روایت را سه نقطه بگذارم. بگذارید حرف ِ دل آن فرشته در پشت سه نقطه های دفترم، محو شود، بگذریم.

فرشته ی دیگری را یافتم، از او پرسیدم احوالش را ابتدا گفت خوب است، تاملی کرد، گفت نه! خوب نیستم و دیگر هیچ نگفت!
آخر میدانی! فرشته ها که دروغ نمی گویند، اسیر کلیشه نمی شوند، حالش خوب نبود!

به دنبال فرشته ای می گشتم که دفعه ی پیش، توفیق زیارتش را داشتم، آقا رضا!رازی میانمان بود، یادآوری کردم، یادش آمد من را... یادم باشد، دفعه ی دیگر برایش انگشتری هدیه ببرم.

به طبقه ی پایین رفتیم و فرشتگانی از جنس دیگر!
فرشته ای بهم گفت، ما رفتیم و جنگیدیم! اما شما درس بخوانید! این ممکلت دانشمند و مهندس و ... می خواهد. درس بخوانید! درس!
برادری برایمان یک دعا خواند، اما من هیچ نفهمیدم، تمام مدت حواسم پرت چهره های فرشته ها بود.

سه

هرزگاهی بروید! البته اگر خداوند توفیقتان داد! بروید و فرشتگاه را ببینید، با آنها به گفت و گو بنشینید، با آنها بگویید و بخندید! آخ که نمی دانید خندیدن فرشته ها چقدر زیباست.

اگر هوایش به سرتان زد، به این اکانت اینستاگرامی پیام دهید (+) که خداوند ان شا الله توفیقات خانواده ی آقای مجیدی را هم زیاد نماید که واقعا تلاش می کنند و در این راه، زحمت می کشند...

چهار

دیگری عرضی ندارم، می دانید، احساساتی را تجربه کردم که واژگاه کودکند برای حملشان ....

یاعلی