می خواستم هم زمان با روز تولدش 6 ژانویه یادداشتی به یادش بنویسم اما امشب پس از زمان قابل توجهی به سراغ آثارش رفتم و یک بار دیگر به جادوی آمیخته به احساس و اندیشه ی این مرد دچار شدم و نتوانستم از شکوه واژگانش راه گریزی بیابم و چون همیشه تا کتاب را گشودم آن حسّ غریب و غمگین همیشه وجودم را فراگرفت و این احساس، بخش ِجداناپذیری است از آنچه که در هنگام خواندن جملات او که ترانه ی جاری ِ زندگی است به من دست می دهد...
گر چه دوستانی نظر به پُراحساس بودن نوشته های جبران خلیل جبران دارند که تنها موجب خوش آمدن زنان است اما هرگز نتوانستم موج اندیشه های او را نادیده بگیرم که چُنین سوار بر اسب وحشی ِ احساسات ناب و خجسته ی او به بلندی های روح پرواز می کند...
سر سپردگی اش به عیسای ناصری و نغزهای عشق آلودش به آن شخصیت به خودی ِ خود شگفت خیز و شورانگیز است.
جبران توانست در میان سیاهی ها و پستی های زندگی چون آیینه ای تابان بماند و با مردمان از چیزی بگوید که در میان خویشتن دارند و آن را از دست داده اند و در حسرتش می سوزند، هنر این مرد آگاه کردن آدمی بر دل اوست .
جبران سخن می گوید و کلمات او چون وحی بر روح ما فرود می آید و آنگاه است که گویا به مفهومی آسمانی از زندگی برانگیخته می شویم و پیامبرانی می شویم که نان و آب و نگاه را به درب ِ خانه هایی می رسانیم که صداهایشان گوشه ی تاریک هستی ِ ما را روشن می سازد و این چُنین عشق و اعتماد از لابه لای واژگان مقدّس ِ او به میان قلب های ما رخنه می کند و در می یابیم که انسان را دوست داریم، انسان ها را دوست داریم و عشق را چون آن آتش که بر دل و دستان خلیل می گداخت در دل دستانمان می گذاریم و لبخند را سخاوت می کنیم.
خودم نتوانستم چیز ی برای او بنویسم بهترین کار ،بهره گرفتن از قلم ِنافذ و معجزه ی ژرف ِ سخنان خود ِ او بود که در این نوشتار پیشکش می کنم :
"روانم هفت بار اندوهگین شد:
نخستین با روقتی که می خواست از راه ِ فروتنی بر بلندی اوج گیرد.
دومین بار هنگامی که می خواست در پیش ِ چشمان ِ نشستگان بالا رود.
سومین بار آنگاه که در پذیرش دشواری و آسانی مختارش گذاشتند، آسانی را برگزید.
چهارمین بار وقتی بود که مرتکب گناهی شد و دیگری را به آن متهم کرد.
پنجمین بار وقتی که از ناتوانی بردباری ورزید و بردباری اش را حاصل توان ِ خویش جلوه داد.
ششمین بار وقتی که دامنش را از گل و لای برچید.
هفتمین بار وقتی که آواز خوان در برابر خداوند ایستاد تا آن را فضیلتی برای خود شمارد."
***
عشق، دستمایه ای است که جبران هیچ گاه از آن دوری نکرد نه در زندگی اش و نه در نوشته هایش و به دیده ی انصاف در توصیف عشق در کتاب پیامبر آن گاه که میترا از او می خواهد با آنها از عشق سخن بگوید عشق را چون گوهری بلورین ، تابان و درخشنده بر سر انگشتان معرفت ِ خود نگاه می دارد و دری تازه در برابر چشمان همگان می گشاید :
"هنگامی که عشق شما را فراخواند در پی او روید، گر چه راهش سخت و پر نشیب است.
و چون بال هایش، شما را در خود گیرد به وی سر فرود آورید، گرچه تیغی که در پرهایش نهان است کالبد شما را مجروح می کند.
وچون با شما سخن گوید به وی ایمان داشته باشید، گرچه نوایش آرزوها و اندیشه هایتان را درهم شکند همان گونه که باد شمال باغستان ها را ویران کند.زیرا همچنانکه عشق بر سرتان تاج می نهد همان گونه نیز شما را به چلیپا زند و همچنان که عشق برای پرورش شماست همان گونه نیز برای برش شاخه های بیهوده ی شما نیز هست.
هنگامی که به بلندی های شما پرواز کند نازک ترین شاخه های درخت زندگی تان را که در آفتاب لرزان است نوازش می دهد، همین گونه نیز بر زمین فرود می آید و ریشه های شما را گِرد هم می آورد، آن گاه خرمن کوبی تان می کند تا برهنه شوید. غربال می کند تا از زندان پوست آزادتان سازد. آسیاب می کند تابه سفیدی رسید. خمیرتان می کند تانرم شوید.
و سپس شما را به آتش مقدس خود می فرستد تا نان مقدسی برای مهمانی خدا شوید.
همه ی این کارها را عشق با شما می کند تا راز دل خویش را بدانید و باچنین دانشی جزیی از دل زندگی شوید.
.
.
.
آن گاه که عاشقید مگویید که خداوند در دل من است، بلکه بگویید که من در دل خداوند هستم.
و گمان نکنید که می توانید گذر عشق را خود برگزینید، زیرا عشق اگر شما را شایسته بداند گذر شما را خود تعیین کند.
عشق آرزویی ندارد مگر آنکه خود را به انجام رساند."
البته این تنها بخش برگزیده ای از سخنان او پیرامون عشق در کتاب پیامبر است.
بر سنگ آرامگاهش نوشته شده
است:
همچون شما زنده ام. در برابر شما ایستاده ام. دیدگان خود را ببندید و پیرامون خویش را بنگرید:
" مرا در برابر خویش خواهید دید."