• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 48
تعداد نظرات : 25
زمان آخرین مطلب : 5177روز قبل
طنز و سرگرمی
دوشنبه 3/12/1388 - 17:4
ادبی هنری
 

جاده تمام شد. از اولش هم تمام شده بود. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم که تمام نمی‌شود؟ نه، نمی‌دانم چرا حس می‌کردم که تمام نمی‌شود؟ چون فکر نمی‌کنم. این را یکی از یاران دبستانی می‌گفت.

شب تا صبح در اتوبوسی که آن وقت‌ها دولوکس بود، در راه بودم. بیدار. پشت شاگرد. شاگردی که نبود. خواب بودم؟ نه. خواب می‌دیدم؟ نه. اتوبوس در میان مه غلیظی می‌راند. با سرعت هرچه تمامتر. فقط دو سه متری خودش را می‌دید. خط چین وسط جاده پیدا بود و درست در خط وسط می‌راند که ناگهان.. صدای اتوبوس تغییر کرد. با حسی که اتوبوس از عبور از یک تیر چراغ برق و یا یک عابر داشت. عابر دستهایش را بلند کرده بود و با عربده‌ای که در آن اتوبوسی که دل شب را، نه، دل شب و مه را می‌شکافت و می‌رفت هم شنیده شد. یک لحظه هم در آینه او را دیدم. یا خیال کردم که دیدم. با پیراهنی؟ کاپشنی؟ ...راه راه؟ فقط من و راننده بیدار بودیم. هر دو هم با دو چراغ قوه که نور سیگار روشنمان بود در آن سیاهی. پرسیدم:

دوشنبه 3/12/1388 - 17:0
ادبی هنری

مردی در پارکی در نیویورک در حال قدم زدن بود. ناگهان مشاهده کرد که یک سگ بزرگ به دختربچه ای حمله ور شد و جان او را تهدید کرد. به طرفشان دوید و موفق شد سگ را کشته و جان دخترک را نجات دهد.

پلیس سر رسید. با تقدیر از عمل مرد به وی گفت: شما یک قهرمان هستید. فردا تمام روزنامه ها این را خاهند نوشت. یک قهرمان نیویورکی دخترکی را از مرگ حتمی نجات داد.

مرد گفت : ولی من نیویورکی نیستم.

- خب فردا همه روزنامه ها خاهند نوشت: یک قهرمان آمریکایی.............

- ولی من آمریکایی نیستم.

-پس کجایی هستی؟

- من ایرانیم.

فردا صبح تمام روزنامه های آمریکایی نوشتند:

یک بنیادگرای ایرانی به طرز وحشیانه ای سگی مظلوم را در پارکی در نیویورک کشت.

دوشنبه 3/12/1388 - 16:58
ادبی هنری

هر روز صبح در آفریقا یک آهو از خاب بیدار می شود که می داند باید از شیر تندتر بدود تا طعمه  نشود و یک شیر که می داند باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نماند.

مهم نیست که شیرهستی یا آهو،  مهم این است که از طلوع آفتاب با تمام توان، بدوی.

دوشنبه 3/12/1388 - 16:56
ادبی هنری

تکزاسی ها  می گویند: 

همه دوست دارند که به بهشت بروند، اما هیچ کس دوست ندارد که بمیرد. 

*** 

قبلنا شنیده بودم: برای رفتن به بهشت باید اول بمیری. 

*** 

پ.ن. حتا اگر بهشت پشت قباله ات باشد و در نامت هم ثبت شده باشد. 

*** 

نتیجه گیری: بی خیال مردن. اینجا از اون بهشتی که می شناسیم، بهشت تر است.

دوشنبه 3/12/1388 - 16:54
ادبی هنری
اتوبوس شرکت واحد در ترافیک گیر کرده بود. خیلی گرم بود، نشسته بودم. پس زیاد اذیت نمی‌شدم. گاهی نیم خیز می‌شدم که ببینم چه خبره.یکی گفت: "انگار شما خیلی مایلید که ببینید که چه خبره؟" گفتم: "خب معلومه دیگه. مگه شما می‌بینید؟ یا می‌دانید که چه خبره؟" گفت:"جاتو با من عوض کن خودت هم می‌بینی که چه خبره."این کار رو کردم و دیدم که چند نفر جلوی اتوبوس حلقه زده و دارند کردی می‌رقصند. ازبغل دستیم پرسیدم که: "چی شده آقا، فوتبال برده‌ایم؟"گفت:" شما خارجه تشریف داشته اید؟"عرض کردم: "خیر"فرمودند:" پس همون بهتر که ندونی."گفتم: "همون بهتر که نمونی."خودمو جلو کشیدم و از راننده اجازه خاستم که پیاده شم. اونم در رو باز کرد و به مسافرها گفت: "هرکی میخاد پیاده شه بسم الله. دیگه در رو باز نمی‌کنم ها"چند نفر دیگه هم با من پیاده شدند. و همگی با هم به دسته رقصندگان ملحق شده. البته هدف من فقط معطل کردن مرد داخل اتوبوس بود که علت را می‌دانست و به من نگفت. خیلی خوشحال بودم و آنقدر احساس پیروزی می‌کردم که فکر می‌کنم نادر پس از فتح هندوستان نکرد. بعد از این که حسابی خسته شدم دایره  رو ترک کردم و پیاده به راه افتادم. ترافیک آدم و ماشین بود. در یک لحظه در ذهنم گذشت که وای اگه الان یک بمب بخوره به این جمعیت چی میشه؟ حتمن خلبان بمب‌افکن از صدام جایزه می‌گیره. هنوز تصورم از عمق فاجعه شکل نگرفته بود که صدای شکستن دیوار صوتی و یا شاید بمب رو شنیدم. نگاه ها به آسمان بود. گویا همه می‌خاستند ببینند که با چی می‌میرند. در این موقع سکوت بعد از شکستن دیوار صوتی و یا بمباران همه جا رو گرفته بود. که یکی در این میان چیزی را شاید دیده و ندیده به دیگران نشان می‌داد. مردم در حال نگاه کردن به آن نقطه شروع کردند به هو کردن. من هم چون چیزی نمی‌دیدم، -من هیچ وقت نمی‌بینم. من اصلن کورم- مردم رو نگاه می‌کردم. البته خودم بارها با دوستانم از روی شیطنت این کار رو کرده بودم. به آسمان خیره می‌شدیم و با انگشت اشاره نقطه‌ای را نشان میدادیم و همین که مردم جمع می‌شدند و چیزی را که ما به هم نشان می‌دادیم می‌دیدند، در فرصتی مناسب در می‌رفتیم و در کوچه پس کوچه‌ای و د بخند. خلاصه در این بین دیدم که کسی که برای اولین بار چیزی در هوا دیده بود دارد از مهلکه در می‌رود. خوشحال شدم که گولش رو نخوردم. دید که دارم نگاهش می‌کنم. لبخندی زد و با هم در رفتیم. با فاصله‌ای از او راه می‌رفتم. مطمئن بودم که همون طوری که اون چیز رو توی هوا دیده بود حتمن پناهگاهی هم سراغ دارد که با هم به اونجا پناه ببریم. هر چند ته دلم اصلن خوشحال نبودم چرا که در این گونه مواقع من به پناهگاه نمی‌رفتم و میخاستم که مردنم را ببینم. یا حداقل ببینم که با چی می‌میرم. حتی یک لحظه زودتر از مردنم را می‌خاستم ببینم. ولی بودن در کنار شخصی که حالا دیگر در اثر سرعت بیشتر قدم‌های من فاصله ای حدود یک متر با من داشت آنقدر ایجاد انگیزه می‌کرد که حالا محض گل روی او هم که شده این یکبار رو به پناهگاه بروم. صدای انفجار دیگری از خیالاتم بیرونم آورد. هر دو قدم ها رو تندتر کردیم یعنی تقریبن می دویدیم و این بار شانه به شانه هم. رسیدیم به یک لوله سیمانی به قطر یک متر یا کمتر. به هم نگاه کردیم و این بار من لبخند زدم. و هر دو بعد از لبخند من به آسمان نگاه کردیم. این بار من هم اون رو دیدم. در یک لحظه به داخل لوله شیرجه بردیم. داخل لوله تاریک بود و تنگ. گرمی نفس هایش را بر گونه‌هایم احساس می‌کردم. صدای انفجار نیامد. گویا بمب عمل نکرد. چند ثانیه بعد، نه چند دقیقه بعد، ایکاش چند سال بعد، سعی کردیم که از لوله بیاییم بیرون. سرم خورد به جداره لوله. آنقدر محکم که تقریبن بیهوش شدم. مدتی در آن حالت ماندم تا حالم جا بیاید که آمد. بعد هر دو لیز خوردیم و خودمون رو کشیدیم بیرون. در حالی که دست یکدیگر رو گرفته بودیم توی خیابان شروع کردیم به قدم زدن دور از های و هوی بعد از بمباران. ناگهان پرسید:"اگه یک روز من بمیرم متنی که روی سنگ گور من می‌نویسی چیه؟" گفتم: "می‌نویسم تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود."گفت: "چه جمله قشنگی!" گفتم: "مال خودم نیست. روی سنگ قبر زن یک دانشمند و یا نویسنده‌ای دیدمش. البته دست اول نیست ولی خب از هیچی بهتره." گفت: "معلومه که بهتره. بیا بریم نشونم بده." لحنش اونقدر التماس آمیز بود که نتونستم مقاومت کنم. هر چند که خودم هم دلم می‌خاست دوباره مزار همسر این دانشمند یا نویسنده را ببینم. در راه از کنار مغازه سنگ تراشی عبور می‌کردیم که گفت: "راستی چرا همین حالا سفارش سنگ را ندهیم؟"گفتم: "من سفارش داده‌ام و احتمالن باید تا حالا حاضر هم باشد. به داخل مغازه رفتیم. سنگ تراش در مغازه نبود. شاید در پناهگاهی مشغول کاری واجب تر یعنی حفظ جان بود. خودمان به دنبال سنگ گشتیم و پیداش کردیم. دقیقن همون طوری بود که می‌خاستم. با یک تفاوت که متن سنگ خطاب به خود من بود.چرا قبلن به این قضیه فکر نکرده بودم. وقتی متنی بر سنگی بر گوری اینست که: "تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود." یعنی اینکه این جمله را مرده به زنده می‌گوید و الا زنده باید مثلن بگوید که بی تو جهان برای من قفس است و من قفس بی تو نخاهم ویا چیزهایی از این قبیل. بهر حال کاری بود که شده بود. در مقابل سنگ قبر خودم با احترام ایستادم. کلاه نداشتم و الا آن را هم از سر بر میداشتم. یک دقیقه یا کمی بیشتر جهت اطمینان خاطر، سکوت کردم. او هم سکوت کرد. بعد خم شدم و شاخه ای گل رز از روی مزارم برداشتم و دست همراهم را گرفتم و گل را توی دستش گذاشتم و او شروع به بازی کرد. و بعد از چند حرکت هر دو مشت گره کرده را مقابلم گرفت. طبق معمول و بدون هیچ تردیدی گفتم: "چپ"

مشت دست چپ را باز کرد. غنچه ای پژمرده در دستش بود. دست را با گل بوییدم و ازاین که زندگی جاودانی را با او شروع کرده ام آرامش  ابدی یافتم.

دوشنبه 3/12/1388 - 16:52
ادبی هنری

افسردگی گرفته بود.  پسرش سه سالی می شد که در زندان شاه بود. روزی در همان ایام تصمیم گرفت که خودش را بکشد. آخر شب دوش گرفت. یک لیوان آب یخ درست کرد و ده قرص والیوم ده را با آب یخ خوردو به رختخواب رفت. ولی با کمال تعجب صبح بیدار شد. قبراق و سرحال. فقط کمی احساس ضعف می کرد.

 شوهرش گفت: خدا نکشتت زن آخه این همه خواب؟

- مگر چقدر خوابیدم؟

- امروز سومین روزیه که من دارم صبحانه آماده می کنم. از پس پریشب خوابیدی تا حالا.

باور نمی کرد این همه خوابیده باشد، پرسید: "خب تو نگران نشدی؟"

- نگران؟ چرا شدم ولی دلم نیومد بیدارت کنم. می آمدم بالای سرت و می دیدم که نفس می کشی. بیدارت می کردم که چه؟

***

امروز هیچ یک از این سه تن نیستند.

اول پدر، دوم پسر و سوم مادر.

دوشنبه 3/12/1388 - 16:46
ادبی هنری

سگ از ولگردی روزانه دست خالی به خرابه ای که توله هایش را مخفی کرده بود و به شکلی خانه آن ها محسوب می شد باز گشت. یکی از آن ها از گرسنگی در حال مردن بود. سگ کمی او را لیس زد و در حین لیس زدن بود که توله مرد. خواهران و برادران زنده آن تن در حال جان دادن را دریدند و خوردند و کمی بعد در آغوش گرم مادر به خواب رفتند. 

سگ تا صبح بیدار بود.

دوشنبه 3/12/1388 - 16:44
ادبی هنری

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟ 

 ---

دوشنبه 3/12/1388 - 16:36
ادبی هنری
پیامبر جوان

 

می خواستم هم زمان با روز تولدش 6 ژانویه یادداشتی به یادش بنویسم اما امشب پس از زمان قابل توجهی به سراغ آثارش رفتم و یک بار دیگر به جادوی آمیخته به احساس و اندیشه ی این مرد دچار شدم و نتوانستم از شکوه واژگانش راه گریزی بیابم و چون همیشه تا کتاب را گشودم آن حسّ غریب و غمگین همیشه وجودم را فراگرفت و این احساس، بخش ِجداناپذیری است از آنچه که در هنگام خواندن جملات او که ترانه ی جاری ِ زندگی است به من دست می دهد...

گر چه دوستانی نظر به پُراحساس بودن نوشته های جبران خلیل جبران دارند که تنها موجب خوش آمدن زنان است اما هرگز نتوانستم موج اندیشه های او را نادیده بگیرم که چُنین سوار بر اسب وحشی ِ احساسات ناب و خجسته ی او به بلندی های روح  پرواز می کند...

سر سپردگی اش به عیسای ناصری و نغزهای عشق آلودش به آن شخصیت به خودی ِ خود شگفت خیز و شورانگیز است.

 

 

 

 


 

 

جبران توانست در میان سیاهی ها و پستی های زندگی چون آیینه ای تابان بماند و با مردمان از چیزی بگوید که در میان خویشتن دارند و آن را از دست داده اند و در حسرتش می سوزند، هنر این مرد آگاه کردن آدمی بر دل اوست .

   جبران سخن می گوید و کلمات او چون وحی بر روح ما فرود می آید و آنگاه است که گویا به مفهومی آسمانی از زندگی برانگیخته می شویم و پیامبرانی می شویم که نان و آب و نگاه را به درب ِ خانه هایی می رسانیم که صداهایشان گوشه ی تاریک هستی ِ ما را روشن می سازد و این چُنین عشق و اعتماد از لابه لای واژگان مقدّس ِ او به میان قلب های ما رخنه می کند و در می یابیم که انسان را دوست داریم، انسان ها را دوست داریم و عشق را چون آن آتش که بر دل و دستان خلیل می گداخت در دل دستانمان می گذاریم و لبخند را سخاوت می کنیم.

   خودم نتوانستم چیز ی برای او بنویسم بهترین کار ،بهره گرفتن از قلم ِنافذ و معجزه ی ژرف ِ سخنان خود ِ او بود که در این نوشتار پیشکش می کنم :

 "روانم هفت بار اندوهگین شد:

  نخستین با روقتی که می خواست از راه ِ فروتنی بر بلندی اوج گیرد.

دومین بار هنگامی که می خواست در پیش ِ چشمان ِ نشستگان بالا رود.

سومین بار آنگاه که در پذیرش دشواری و آسانی مختارش گذاشتند، آسانی را برگزید.

چهارمین بار وقتی بود که مرتکب گناهی شد و دیگری را به آن متهم کرد.

پنجمین بار وقتی که از ناتوانی بردباری ورزید و بردباری اش را حاصل توان ِ خویش جلوه داد.

ششمین بار وقتی که دامنش را از گل و لای برچید.

هفتمین بار وقتی که آواز خوان در برابر خداوند ایستاد تا آن را فضیلتی برای خود شمارد."

  ***

عشق، دستمایه ای است که جبران هیچ گاه از آن دوری نکرد نه در زندگی اش و نه در نوشته هایش و به دیده ی انصاف در توصیف عشق در کتاب پیامبر آن گاه که میترا از او می خواهد با آنها از عشق سخن بگوید عشق را چون گوهری بلورین ، تابان و درخشنده بر سر انگشتان معرفت ِ خود نگاه می دارد و دری تازه در برابر چشمان همگان می گشاید :

 "هنگامی که عشق شما را فراخواند در پی او روید، گر چه راهش سخت و پر نشیب است.

و چون بال هایش، شما را در خود گیرد به وی سر فرود آورید، گرچه تیغی که در پرهایش نهان است کالبد شما را مجروح می کند.

وچون با شما سخن گوید به وی ایمان داشته باشید، گرچه نوایش آرزوها و اندیشه هایتان را درهم شکند همان گونه که باد شمال باغستان ها را ویران کند.زیرا همچنانکه عشق بر سرتان تاج می نهد همان گونه نیز شما را به چلیپا زند و همچنان که عشق برای پرورش شماست همان گونه نیز برای برش شاخه های بیهوده ی شما نیز هست.

 هنگامی که به بلندی های شما پرواز کند نازک ترین شاخه های درخت زندگی تان را که در آفتاب لرزان است نوازش می دهد، همین گونه نیز بر زمین فرود می آید و ریشه های شما را گِرد هم می آورد، آن گاه خرمن کوبی تان می کند تا برهنه شوید. غربال می کند تا از زندان پوست آزادتان سازد. آسیاب می کند تابه سفیدی رسید. خمیرتان می کند تانرم شوید.

و سپس شما را به آتش مقدس خود می فرستد تا نان مقدسی برای مهمانی خدا شوید.

 همه ی این کارها را عشق با شما می کند تا راز دل خویش را بدانید و باچنین دانشی جزیی از دل زندگی شوید.

 .

.

.

آن گاه که عاشقید مگویید که خداوند در دل من است، بلکه بگویید که من در دل خداوند هستم.

و گمان نکنید که می توانید گذر عشق را خود برگزینید، زیرا عشق اگر شما را شایسته بداند گذر شما را خود تعیین کند.

عشق آرزویی ندارد مگر آنکه خود را به انجام رساند."

 

 

 البته این تنها بخش برگزیده ای از سخنان او پیرامون عشق در کتاب پیامبر است.

 

 

 

  بر سنگ آرامگاهش نوشته شده 

 است:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همچون شما زنده ام. در برابر شما ایستاده ام. دیدگان خود را ببندید و پیرامون خویش را بنگرید:

 

 

   " مرا در برابر خویش خواهید دید."

دوشنبه 3/12/1388 - 16:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته