• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 256
تعداد نظرات : 66
زمان آخرین مطلب : 5982روز قبل
دعا و زیارت
 

نشانه هایی ازمنافق به روایت قران ( سورۀ منافقون)

بسم الله الرحمن الرحیم  

درود وسلام وصلوات برپیامبرحق، همو که رحمت است للعالمین را، همو که تمام خوبیها وپاکیها را ازآدم تا خاتم با خود داشت وبا بدیها نیزازآدم تا خاتم ناصح بود وبشیرونذیر!  

سلام برکسی که پیرو هدایت است وحرف حق را، اگرچه ازدشمن باشد، می پذیرد.

سلام برکسی که دوست دارد پاک شود وسپس هدایت یابد، پس ازخدابترسد.

ودرآخرسلام برکسانی که پاک شدند وازاوترسیدند ولذا آیات کبری را دیدند، اما لب فروبستند تا سریاربرغیرنگویند واسراردوست فاش نسازند که تا اوازآنها راضی وخشنود باشد وآنها راضی به رضای او!  

قبل ازهرچیزباید خدمت خوانندۀ عزیزعرض کنم که روی سخن با خود توست ونه با دیگران! تنها درچنین صورتی است که می توان معنی آیات را به خوبی فهمید.

پس آنچه که دراین متن آمده دردرجۀ اول با خودت مقایسه کن. اگریکی ازاین صفات را درخودت دیدی، سعی کن با روشهای مختلف آن صفت را ازخودت دورکنی!

طبق آیات سورۀ منافقون، اولین خصلت منافقین دروغگویی است. یک شخص منافق به راحتی دروغ می گوید بدون اینکه کوچکترین ناراحتی به خود راه دهد.  

منافق ازایمانش به عنوان سپراستفاده می کند.

سپربه چه کاری می آید؟

1- اینکه زیرسپرمخفی می شوند، منافق زیرایمان خود مخفی می شود.                                                    

2- اینکه ازسپربرای دفاع استفاده می شود. پس منافق ازایمانش به نفع خودش سود می برد. یعنی ازنشان دادن ایمان خود استفادۀ ابزاری می کند.

خصلت بعدی شخص منافق این است که سعی می کند دیگران را ازایمان واقعی دورکند ویا به عبارت دیگر ازرفتن مردم به راه ایمان جلوگیری می کند.

شاید دلیل نفاق منافق این است که منافق بعد ازایمان کافرمی شود، اما کفرخود را به دلایلی که خودش می داند بروزنمی دهد. مثلا"برای رسیدن به مقصود، ویا برای رسیدن به پست ومقام، ویا برای نگه داشتن وجۀ اجتماعی، ویا...

به همین دلیل خداوند بردل منافق مهرمی زند.

مهرخداوند دومعنی می تواند داشته باشد.

1- هیچ چیزرا درک نمی کند. (فهم لایفقهون)

2- اعمال بد آدم به وسیلۀ مکرخداوند خوب جلوه می نماید ولذا منافق هرکاری را که انجام می دهد، به نظرخودش خوب می آید. (افمن زینّ له سوء عمله فراه حسنا؟)

افراد منافق خوش پوش، خوش برخورد، چرب زبان، چاپلوس و... هستند ولذا انسان ازبرخورد با آنها ومعاشرت با آنها خوشش می آید. ازگفتارآنها لذت می برد. چون منافق سعی می کند تا حرفهایی بزند که شنونده دوست دارد ویا خوشش می آید. لذا درقید حق بودن ویا صحیح بودن حرف نیست.

هرصدا ویا فریادی که بلند شود شخص منافق ازآن می ترسد. زیرا فکرمی کند که این فریاد ازبرای اوست ودیگران متوجۀ خلاف اوشده اند.

( این صفتی است که هرکس می تواند روی خودش امتحان کند.)   

منافق دشمن مؤمن است وباید که مؤمن ازاودوری کند.  

يکشنبه 18/9/1386 - 18:14
دعا و زیارت
 

سپس پیرمرد شروع به صحبت کرد. وشاهزاده این بارحرفهای پیرمرد را بهترمی فهمید.

شاهزاده درمدت دوسال به پنج کلبه سرزد وازوجود این پنج پیرمرد حداکثراستفاده را برد بطوری که دیگربسیاری ازمسائل را می توانست بفهمد.

شاهزاده سه سال دیگرهم درآنجا ماند وازوجود آن مردان خدا بهره مند شد. روزی که شاهزاده به شهرخود بازمی گشت مردی تمام عیاروکامل بود وازعلم زندگی بهرۀ کافی ووافی برده بود.  

شاهزاده دربازگشت با صحنۀ عجیبی روبرو شد. اوبه ناگاه ذریۀ آدم را دید ازاول تا به آخرکه نه اولش پیدا بود ونه آخرش .

درهمین موقع نوری پدیدارشد وبه شاهزاده زد. شاهزاده خود را دربیابان اول دید، اما دیگربیابان تاریک نبود.

با اینکه عده ای هنوزمثل آدمهای کورحرکت می کردند، اما شاهزاده همه چیزرا به خوبی می دید.

وشاهزاده، حضرت آدم را دید با هابیل وقابیل واینکه قابیل چگونه هابیل را کشت. وشاهزاده غراب را دید که دفن جنازه را به قابیل بیاموخت.

وشاهزاده نوح را دید که مشغول ساختن کشتی بود وپسرش کنعان که تمرد پدرمی کرد.

وشاهزاده ابراهیم را دید که با تبربه سراغ بتها می رفت وشاهزاده ازترس به گوشه ای پناه برد تا متعصبان اورا تکه تکه نکنند.

وشاهزاده به شهرلوط رفت، آن زمان که ملائکه شهراوراعالیها سافلها می کردند، همان زمان که لوط همراه کسانش، بجزهمسرش میرفت که تا احدی ازاوبا خبرنشود.

وشاهزاده به کنعان رفت، همان زمان که برادران ازحسادت، چشم دلشان کورشده بود وجزبه دورکردن یوسف ازپدر، اندیشۀ دیگری نمی شناختند.

وشاهزاده به قصرعزیزمصررفت، همان زمان که زلیخا اورا به خیانت متهم می کرد وزنان مصردرتب وتاب یوسف آرام وقرارنداشتند.

وشاهزاده به مدین رفت، همان زمان که مردم ارزان می خریدند وگران می فروختند.

وشاهزاده به مصررفت، همان زمان که که موسی را درصندوق گذاشتند تا دشمنش اورا پرورش دهد وبرای سرنگونی خود آماده کند .

وشاهزاده به ناصریه رفت ودرکناربرادرش سختیها را تحمل کرد تا اینکه اورا خواستند بکشند. وشاهزاده دید که قدرت تحمل ندارد.

وشاهزاده به مدینه رفت تا با مهاجرین وانصارسهم خود را قسمت کند. و...شاهزاده به خانه برگشت.

اودیگربرای خودش مردی شده بود. مردی که سرد وگرم روزگاررا چشیده بود. مردی که قابل احترام بود.

يکشنبه 18/9/1386 - 18:14
دعا و زیارت
 

پیرمرد بازنگاهی به شاهزاده کرد وگفت: توسختی نکشیده ای! خیلی آدم ضعیف وکم طاقتی هستی! من روزی که ازدیارخودم راه افتادم جوان بودم ووقتی که برگشتم پیرشده بودم. فکرکرده ای که با دوروزدربه دری، بدون دادن بها می توانی به مقصود برسی؟

شاهزاده گفت: نه! چنین فکری نکرده ام. وحاضرم هربهایی را بپردازم.!

پیرمرد گفت: همۀ کسانی که دراینجا هستند وتوانستند به اینجا برسند، فقط خدا می داند که چقدردربه دری کشیده وچه بهایی داده اند. سپس پیرمرد شروع به صحبت کرد.

اومی گفت وشاهزاده گوش می کرد. هرلحظه که می گذشت شوق واشتیاق شاهزاده بیشترمی شد.

پیرمرد ازسرگذشت خود گفت. ازحوادث واتفاقاتی که درمسیروراه زندگی دیده بود حکایتها تعریف می کرد. آنقدرداستانها وحکایات پیرمرد شیرین وشنیدنی بود که شاهزاده نفهمید صبح شده است. لذا پیرمرد به اوگفت:

نمی خواهی بروی؟

شاهزاده گفت:

کجا بروم! حاضرم همۀ عمرخود را بدهم تا با شما باشم.

پیرمرد گفت:

نمی خواهد همۀ عمرت را بدهی! صبح شده! بروبه زندگیت برس.

شاهزاده با تعجب نگاهی به آسمان انداخت ودید سپیده زده لذا با ناراحتی ازپیرمرد خداحافظی کرد ورفت.

دنیای شاهزاده کلی تغییرکرده بود. راستش ازحرفهای پیرمرد اول که چیزی نفهمیده بود. ولی با حرفهای این پیرمرد، هم توانست حرفهای اورا بفهمد وهم توانست مقداری ازحرفهای پیرمرد قبلی رابفهمد! به همین دلیل ضمن اینکه خیلی خوشحال بود، به خودش هم امیدوارشده بود. اوفکرمی کرد خیلی کودن واحمق است اما با ملاقات امشب نظرش راحع به خودش عوض شده بود.

شاهزاده به خانه رفت وتا شب با همسروفرزندش به سربرد. شب که شد، نزد پیرمرد دومی رفت وگفت:

شب گذشته درکلبۀ دیگری بودم. اوحکایات وتماثیل متنوعی برایم تعریف کرد. ازآن حکایات ومثلها توانستم تا حدودی حرفهای شما را بفهمم.

پیرمرد گفت:

کسان دیگری هم دراینجا هستند که اگربتوانی با همۀ آنها ملاقات کنی وازمحضرآنها استفاده کنی، به صراط مستقیم راه یافته ای.

شاهزاده گفت: من تازه شما ها را پیدا کرده ام وبه این سادگی دست بردارنیستم.

پیرمرد گفت:

رفتن درمحضراین عزیزان و استفاده ازعلم وتحربیات آنها،هوش وحواس زیادی می خواهد.      

شاهزاده گفت: سعی می کنم حواسم را بیشترجمع کنم تا مطالب آنها را بهتربفهمم.

يکشنبه 18/9/1386 - 18:13
دعا و زیارت
 

پیرمرد لبخندی زد وگفت: عیبی ندارد. بیشترکه با هم آشنا شویم، بهترمی فهمید. البته اگرقلبا"علاقه داشته باشید.

شاهزاده گفت: علاقه دارم! حاضرم برای ساعتی درکنارشما نشستن جانم را هم بدهم. درست است که حرفهای شما را نفهمیدم، اما احساس می کنم حرفهای شما دررابطۀ مستقیم با این شهراست.

پیرمرد گفت: درهمین باغ چند نفرمثل من هست. برونزد آنها، امیدوارم ازمحضرآنها نیزاستفاده کنی!

شاهزاده گفت: حتما"خدمت آن بزرگان نیزخواهم رسید.

پیرمرد گفت: دیگرصبح شده است. برو وشبهای بعد بازهم بیا! بدان تا هروقت که توبخواهی من درخدمت توهستم وازگفتن دریغ نمی کنم. اما یک مطلب خیلی مهم است وآن اینکه اگرمی خواهی حرفهای ما را خوب بفهمی ودرک کنی، باید چند کارانجام دهی!

1-    هروقت نزد ما می آیی وضوبگیر!

2-    به خاطرخدا نزد ما بیا، نه به خاطرهوی وهوس!

3-    ازفهمیدن حرفهای ما دچارغرورنشو! ازنفهمیدن حرفهای ما مأیوس نشو!

4-    عملت را خالص برای خدا کن زیرا هرچه که برای خدا باشد دوام بیشتری دارد.

5-    هرمشکلی هست ازخود توست، پس دیگران را سرزنش مکن!

6-    هرچه را که نفهمیدی، منکرنشو!

7-    برخدا توکل کن!  

شاهزاده به باغ اول شهررفت. مقداری میوه خورد وسپس به نزد همسروفرزندش رفت. چند روزی نزد آنها ماند. تمام وجود اوغرق درحرفهای پیرمرد شده بود. پس ازاینکه حالش بهترشد به طرف کلبه ها براه افتاد.

آن شب شاهزاده به کلبۀ دیگری رفت.

این کلبه نیزمانند کلبۀ قبلی بسیارساده وبی ریا بود. دواتاق ویک حیاط پرازگلهای مختلف داشت. کف اتاق مانند کلبۀ قبلی با حصیرفرش شده بود. بالای درکلبه نوشته شده بود:  

به نام خداوند جان آفرین///حکیم سخن درزبان آفرین

شاهزاده درزد.

ازداخل کلبه صدایی آمد که: درکلبۀ ما رونق اگرنیست صفا هست! 

شاهزاده داخل شد وروی دوزانو دربرابرپیرمردی که درکلبه بود نشست.

پیرمرد نگاهی به شاهزاده کرد وگفت:

چه خبراست؟ نکند کشتیهایت غرق شده اند؟ این چه قیافه ای است که به خودت گرفته ای؟ با این قیافه اگرکسی چیزی هم بلد باشد که بخواهد به تویاد دهد، ازیادش می رود.

شاهزاده گفت: قربان خیلی سختی کشیده ام! خیلی دربه دری کشیده ام!

يکشنبه 18/9/1386 - 18:12
دعا و زیارت
 

همراه گفت: دیدن آن نورچیزدیگری غیرازیادگیری کوچه پس کوچه های شهرمی خواهد.

شاهزاده گفت:

بگوچه چیزی می خواهد تا بروم وآن را پیدا کنم.

همراه گفت:

آن چیزپیدا کردنی نیست، بدست آوردنیست.

شاهزاده گفت:

بگوازکجا بدست بیاورم! همراه گفت:

درآن باغ افراد دیگری هم بودند. آنها می توانند کمکت کنند. برو وسعی کن ازمحضرآنها نیزاستفاده کنی!

شاهزاده به باغ آخرشهررفت وبه یکی ازکلبه ها نزدیک شد ودرزد.

کلبه ای بود ساده وزیبا همانند کلبۀ قبل که بالای درورودی نوشته شده بود:        

الایا ایهالساقی ادرکاسا"وناولها///که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

پیرمردی دراتاق نشسته بود ویک کتاب هم جلویش بود.

پیرمرد که خمیدگی پشتش نشان ازشب زنده داری های پی درپی وزیاد می داد، چهره ای بسیارمهربان ودوست داشتنی وآرام داشت. لبخندی درگوشۀ لبانش بود

پیرمرد با دیدن شاهزاده لبخندی زد وبا اشاره به شاهزاده فهماند که بنشیند.

شاهزاده روی دو زانو وبا ادب روبروی پیرمرد نشست.

پیرمرد گفت: ازکجا می آیی وبه کجا می روی؟

شاهزاده گفت: نه، می دانم که ازکجا می آیم ونه، می دانم که به کجا می روم. راستش گم شده ام. درآن بیابان تاریک وظلمانی که چیزی نمی بینم ودراین شهرهم که چیزی نمی فهمم.

پیرمرد مدت زیادی به شاهزاده نگریست وسپس اشک درچشمانش جمع شد وگفت:

ازمن چه می خواهی؟

شاهزاده گفت: کمک می خواهم! آیا حاضری به من کمک کنی؟

پیرمرد گفت: سالهاست که کارما همین است. سالهاست که اینجا نشسته ایم وکسانی را مثل توکه نیازبه کمک دارند، راهنمایی وکمک می کنیم.

سپس پیرمرد شروع به صحبت کرد. گفت وگفت وگفت وشاهزاده سرتا پا گوش شده بود.

یک ساعتی می شد که پیرمرد صحبت می کرد. لذا گفت:

برای امشب کافی است. امیدوارم که حرفهای مرا فهمیده باشی!

شاهزاده گفت: اگرراستش را بخواهید هیچی ازحرفهایتان را نفهمیدم.

يکشنبه 18/9/1386 - 18:10
دعا و زیارت
 

ازدرون کلبه صدایی آمد که: مهمان حبیب خداست. حبیب خدا حبیب ماست.

شاهزاده به درون کلبه رفت.

کلبه ای بود بسیارساده که ازیک اتاق ویک حیاط پرازگل تشکیل می شد. اتاق به وسیلۀ حصیری فرش شده بود. بالای درورودی کلبه نوشته شده بود:                      میزان 

پیرمردی دراتاق نشسته بود وتعداد زیادی کتاب درجلویش بود. چهرۀ پیرمرد روشن ومهربان بود. چشمهای نافذی داشت وبا یک نگاه می توانست محبت آدم را نسبت به خودش جلب کند طوری که درهمان برخورد اولیه هرآدمی شیفتۀ مرام اومی شد.

شاهزاده روی دوزانووبا ادب دربرابرپیرمرد نشست وگفت:

غریبم، بیکسم، دل مرده وافسرده ام، دربیابان گم شده ام وانتظارکمک ویاری دارم.

پیرمرد گفت:

هرکمکی بخواهی دریغ نمی کنم اما باید چند چیزرا مراعات کنی.

شاهزاده گفت:

هرچه باشد قبول می کنم.

پیرمرد گفت:

همیشه قبل ازورود به کلبه وضوبگیروهیچ وقت بدون وضووارد نشو! هرچه ازقبل درفکرومغزداری بیرون بریزومغزت را ازخط خطیهای بیهوده خالی کن! کسانی را که دردلت هستند بیرون کن! برخدا توکل کن! به آنچه که گفته می شود فکرکن وهرچه را با دلیل بپذیر!

سپس پیرمرد شروع به صحبت کرد. اومی گفت وشاهزاده با دقت گوش می کرد.

دوسال تمام هرشب شاهزاده به محضراین پیرمرد می رفت وتا صبح درکلبۀ پیرمرد می ماند. اوروزها را به کارهای روزمره وزندگی خود می گذراند.

شب نخوابیها شاهزاده را ضعبف وناتوان کرده بود. اما اوبه این چیزها اهمیت نمی داد وهرشب با اشتیاق بیشتری نسبت به شب قبل به محضرپیرمرد می رفت.

پس ازدوسال تحمل رنج ومشقت وسختی، شبی پیرمرد به اوگفت:

فردا شب به شهربرووازچند تا خانه دیدن کن!

شب بعد شاهزاده به شهررفت. اومات ومتحیرمانده بود. گویی تمام شهررا می شناسد. همۀ خانه هارا بلد بود. همه را می توانست به اسم صدا بزند اما آن نوری را که اولین باردیده بود، نمی دید. 

یک شب همراه را دید وگفت:

من تمام این شهررا یاد گرفته ام. همۀ کوچه پس کوچه های آن را بلدم اما آن نوری را که اولین باردیدم ومرا دراینجا ماندگارکرد، آن نوررا نمی بینم.

يکشنبه 18/9/1386 - 18:10
دعا و زیارت
 

یک شب که شاهزاده ازیکی ازخانه ها خارج شد چشمش به همراه افتاد. پیش رفت وگفت:

سلام دوست عزیز، اینجا چه می کنی؟

همراه گفت: می خواهم با توصحبت کنم.

شاهزاده گفت: خوب صحبت کن. هرچه می خواهد دل تنگت بگو!

همراه گفت: ببین هرچیزی قیمتی دارد. وقتی چیزی به دست می آوری باید قیمتش را هم بپردازی!

شاهزاده گفت: نکند حساب، کتابی با هم داریم؟

همراه گفت: دراینجا ماندن بها دارد. البته پرداخت بها اجباری نیست. می توانی قبول نکنی وازاینجا بروی ویا قبول کنی ودراینجا بمانی.!

شاهزاده یکه خورد. باورش نمی شد که اینجا هم باید بابت چیزی که به دست می آورد بها بپردازد. لذا پس از کمی تأمل گفت:

خوب بابت این مدت چقدرباید بپردازم ویا چه چیزی باید بدهم؟

همراه سردرگوش شاهزاده کرد وچیزی گفت که شاهزاده زانوانش سست شد وبه زمین نشست.

اشک ازچشمانش جاری شد. سینه اش تنگ شده بود ونمی توانست نفس بکشد. تمام بدنش داغ شده بود. غمی سنگین بردلش چنگ می زد. نشستن هم برایش سخت بود لذا روی زمین درازکشید.

نمی دانست چه مدت است که روی زمین درازکشیده است. روبه همراه که بالای سرش نشسته بود کرد وگفت:

بهای سنگینی است ومن تاب تحمل آن را ندارم.

همراه که انتظاراین حرف را ازشاهزاده داشت با کمی عصبانیت گفت:

من فکرمی کردم که تودراین مدت چیزی فهمیده ای! این حرف دلیل نفهمی توست. من فکرمی کنم که توهنوزمشکل داری ونمی توانی مسائل را هضم کنی لذا بیا وکاری بکن.

شاهزاده گفت: چکارکنم؟ هرکاری که بگویی حاضرم انجام بدهم.

همراه گفت: آخرشهرباغی هست وعده ای دراین باغ هستند. من فکرمی کنم که اگرچند روزی را درآنجا زندگی کنی بیشترمشکلاتت حل شود.   

شاهزاده گفت: آنها چه کسانی هستند؟ درآنجا چه کارمی کنند؟ چه کمکی می توانند به من کنند؟

همراه گفت: هروقت که آنجا رفتی جواب همۀ سؤالها را هم پیدا می کنی.      

شاهزاده یک شب به آخرشهررفت. درآن طرف شهرباغ بسیارزیبایی بود که چندین کلبه درآنجا قرارداشت.

شاهزاده به یکی ازکلبه ها نزدیک شد وصدا زد:

ببخشید! مهمان نمی خواهید؟

يکشنبه 18/9/1386 - 18:8
دعا و زیارت
 

قلب خانه؟ این ضربان قلب یک انسان نیست. صدای ضربان قلب همچون پتک آهنگری به گوش شاهزاده می رسید. ولی شاهزاده تصمیم خود را گرفته بود وبه هیچ قیمتی حاضرنبود ازتصمیم خود برگردد.

شاهزاده وضو گرفت. وارد اتاق شد. نیت نمازکرد. احساس کرد دراتاق هوا کم شده، شروع به قرائت نمازکرد. الله اکبر! گویی هزاران پرژکتور را روشن کرده اند. انواع نورها با رنگهای مختلف درمیان همدیگرمخلوط می شدند وبرسقف ودیوارهای اتاق کلمۀ الله اکبررا می نوشتند.

گویی ازابرهای هدایت قطرات رحمت باریدن گرفته و رنگین کمان صداقت را دردل ایمان شکوفا نموده ویاردرس عشق املاء می کند وعاشق را به تیربلا مبتلا تا ازاین رهگذراوبرود وهو بماند.  

شاهزاده نمی دانست کجاست. نمی دانست درزمین نمازمی خواندویا درآسمان! بسم الله الرحمن الرحیم! اشک همچون سیل ازچشمانش سرازیرشد. تمام بدنش می لرزید. اوقبلا"هم نمازخوانده بود اما چنین نمازی هرگز! الحمد لله رب العالمین! نزدیک بود شدت لرزش بدنش تعادل اورا به هم زند که گفت: الرحمن الرحیم! ورحمت خداوند کمکش کرد تا تعادل خود را حفظ کند. مالک یوم الدین! احساس کرد تمام خلایق ازاولین تا آخرین حاضرند وهمه یک صدا فریاد می زنند: راحم یوم الدین! ایا ک نعبد! عرق شرم برپیشانی شاهزاده نشست. ازخجالت همچون لبوسرخ شد. سربه زیرافکند که نه اینکه خود گفتی! طوطی سبزقشنگی ازقفس بیرون پرید وبه شکرانۀ آزادی گفت: الله اکبروشاهزاده با تمام وجود خواند: وایا ک نستعین!

شاهزاده نمازرا تمام کرد. سربرسجده گذاشت. تماس دستهایی را برروی شانه های خود احساس کرد. سررا بلند کرد ودید آنچه را که دید.

درخیابان ها می دوید، فریاد می کشید، گریه می کرد، آوازمی خواند، نمیدانست چه کند! نمی توانست دریک جا بایستد! شاد بود! نه، مست بود! نه، دیوانه بود! نه، عاشق بود! نه! نبود! ولی بود! هرچه بود، آرزو کرد که همیشه همین باشد وگرنه هیچ نباشد.

به باغ رسید. خواست به طرف باغ سمت چپ برود ولی ناگهان فکری درذهنش خطورکرد وبه طرف باغ سمت راست رفت ودست خود را به طرف کلون دربرد ودربازشد. وارد باغ شد ویک مرتبه تمام اهالی باغ را درجلوی خود دید که یک صدا گفتند:

ورودت را به باغ تبریک می گوییم. ازامروزما را دوست ویارخود بدان وبدان که ما توییم وتو مایی!

شاهزاده که درپوست خود نمی گنجید وازشادی درهوا پروازمی کرد، با دیدن این صحنه شروع به گریه کرد. تمام اهل باغ نیزبا اوشروع به گریه کردند. سپس همگی دورشاهزاده حلقه زده واورا درمیان خود گرفتند. اگرازبالابه این منظره نگاه می کردی می دیدی که اهل باغ وشاهزاده چون انگشترونگین انگشتربودند.

گذشت زمان احساس نمی شد. شخصیت داستان ما دربهترین موقعیت زندگی قرارداشت. اوسرازپا نمی شناخت. شاید بتوان گفت که هیچ غمی دردنیا نداشت. یعنی غمی برایش باقی نمانده بود چون همۀ غمها را با اشتیاق می خورد. روزها یکی پس ازدیگری می آمدند ومی رفتند وشاهزاده نه روزمی فهمید ونه شب، نه غم می فهمید ونه شادی، هرچه بود شوربود وصفا!

يکشنبه 18/9/1386 - 18:7
دعا و زیارت
 

چه کسی باورمی کند که من درتالاری بودم که به شکل دایره است ودورتا دورآن را درهای چوبی منبت کاری شده با شیشه هایی که آنقدرصاف ووروشن هستند که تشخیص آنها به عنوان شیشه غیرممکن است. دروسط تالارپله کانی مارپیچ است که به طبقه های بالا مرتبط می شود.

اگربخواهی با کسی ازراه دورصحبت کنی نیازبه تلفن وموبایل واینگونه وسایل ارتباط جمعی نیست؟ کافی است که معمولی سخن بگویی وطرف مقابل درفاصلۀ بسیاردورخیلی راحت صدای شما را می شنود.

برای رفتن نیازی به راه رفتن نیست! فقط کافی است اراده کنی تا فورا"درمحل مورد نظرحاضرباشی. نوری که ازاستخرساطع می شود تالاررا مثل روزروشن کرده است. زمان دراینجا معنی ومفهومی ندارد.

شاهزاده دراین افکارغوطه وربود که همراه ازدرنمایان شد وگفت:

سلام، درچه حالی؟ فکرمی کردم این باربتوانی تحمل کنی وازهوش نروی!

شاهزاده گفت: من آدم بدبختی هستم. دنبال راه زندگی می گشتم که سرازاینجا درآوردم. با اینکه ازاینجا بودن خیلی لذت می برم ولی چون طاقت تحمل ندارم ازخودم بدم می آید. من به درد این همه صفا ویکرنگی ومحبت وعشق نمی خورم. جای من درهمان بیابان تاریک وظلمانی است.

همراه گفت: دیگران گمان می کنند که برای زندگی راههای زیادی وجود دارد ولی اشتباه می کنند. فقط شکل وقیافۀ راهها فرق می کند ولی دراصل دوراه بیشترنیست. یکی همان بیابان تاریک ویکی هم این شهرعشق که دروحلۀ اول تاریک وغمگین به نظرمی رسد. اما اگربتوانی آن را پیدا کنی آن وقت است که حاضری همه چیززندگیت را بدهی تا بتوانی دراینجا زندگی کنی. این که توانستی تا اینجا بیایی خیلی ارزش دارد.

اما درس سوم اینکه افراد زیادی به اینجا می آیند اما دست خالی برمی گردند. عده ای هم تا آخرعمردراینجا حیران وسرگردان می مانند. عدۀ کمی هم هستند که ازشهرعبورمی کنند وخود را به آخرشهرمی رسانند. انها درامن وامان وعیش وخوشی هستند ونه ترسی برآنها مستولی می شود ونه غمی به دل آنها راه می یابد. آرام وبی دغدغه وبا خیالی راحت دربیابان بعد ازشهرزندگی می کنند.

حال فکرکن ببین می خواهی جزو کدام گروه باشی. جزو کسانی که دست خالی برمی گردند. یا جزوکسانی که حیران وسرگردان می مانند. ویا جزو کسانی که ازشهرعبورمی کنند. اما بدان که گذشتن ازشهربسیارسخت وطاقت فرسا است. برای گذشتن ازشهرحداقل باید جان برکف باشی وهرآینه ازهمه چیزخود گذشت کنی بطوری که تشکت زمین ولحافت آسمان ومتکایت خشت باشد. باید یکی یکی این خانه ها را سربزنی وبا همۀ قسمتهای شهرآشنا شوی بطوری که بتوانی چشم بسته واردهریک ازخانه ها شوی.!

آنها مدتی با هم ازهردری سخن گفتند. هرلحظه که می گذشت برشورواشتیاق شاهزاده افزوده می شد. تا جایی که شاهزاده ازهیجان ازجای خود بلند شد وبیرون رفت. اودرخیابانها پرسه زد تا شب شد.

شاهزاده بدون نیت وبدون هدف قبلی وارد یکی ازخانه ها شد. نمی دانست چرا قلبش به شدت می زند. صدای ضربان قلبش را به خوبی احساس می کرد. دریک لحظه امربراومشتبه شد که این قلب اوست که می زند ویا
يکشنبه 18/9/1386 - 18:6
دعا و زیارت
 

درازکشید تا استراحتی کند. او خودش را سرزنش می کرد که مدتی ازشهردوربوده وازهمه بدتراینکه نمی تواند آنچه را که می بیند واحساس می کند، هضم کند.

ازطرفی به او می گویند که هرچه دیدی برای کسی تعریف نکن وازطرف دیگراو دوست دارد که همه درشادی اوشریک شوند وهمین مسئله برایش مشکل سازشده است. دریک لحظه احساس کرد که کسی بالای سرش ایستاده است. چشمانش را بازکرد ودید که همراه به او لبخند می زند.

همراه گفت: دوسال است که رفته ای ومن دراین دوسال منتظرت بودم. می دانستم که برمی گردی.  

شاهزاده گفت: اجازه دارم سؤالی بکنم؟

همراه گفت: البته که اجازه داری! من برای این همراه توهستم تا به سؤالهای تو جواب بدهم.

شاهزاده گفت: اشخاص زیادی را دیدم که داشتند به دروغ جریان این شهررا تعریف می کردند ومردم هم با اشتیاق به حرفهای آنها گوش می دادند. چرا من نمی توانم به راستی وحقیقت جریان شهررا تعریف کنم؟

همراه گفت: عده ای ازمردم دروغ را بیشتردوست دارند ولذا بهتر، آن را قبول می کنند. چون مثل توتحمل راست را ندارند. ببین توفقط یک صحنه دیده ای والان مدت دوسال است که حیران وسرگردان هستی! خوب دیگران هم مثل توهستند ونمی توانند باورکنند. توکه واقعیت را دیده ای نمی توانی باورکنی! آنها که فقط تعریف آن را می شنوند! پس چطورانتظارداری حرف راست را باورکنند؟

شاهزاده دردل حرفهای همراه را تصدیق کرد.

همراه گفت: من می خواهم به شهربروم! آیا توان وقدرت آمدن به شهررا داری؟

شاهزاده که احساس می کرد حالش بهترشده گفت: آری توان وقدرت آمدن به شهررا دارم.

آنها به راه افتادند وپس ازطی چند خیابان وارد یکی ازخانه ها شدند.

همراه وضوگرفت وازشاهزاده خواست که اوهم وضو بگیرد. سپس وارد یکی ازاتاقها شدند.

همراه به نمازایستاد وافرادی هم که دراتاق بودند به همراه اقتدا کرده وبه نمازایستادند. پس ازاینکه نمازقرائت شد همراه ازیکی ازافراد خواست تا با اوصحبت کند. شخصی که می خواست صحبت کند چادررا ازروی خود کنارزد وبا بالارفتن چادرآن چنان نوری ساطع شد که چشمان شاهزاده را خیره کرد وهنوزکاملا" چادررا بالانزده بود که شاهزاده ازدیدن آن همه زیبایی غش کرد وازحال رفت. 

وقتی که شاهزاده چشم گشود خود را دریک تالاربزرگ دید. نگاهی به دوروبرخود کرد وازدیدن آن جایی که بود غرق حیرت شد.

خدایا چگونه می توان این همه زیبایی را باورکرد. درابتدا همه چیزتاریک وگرد گرفته وغمگین ودل شکسته به نظرمی رسد ولی درواقع هیچکس تاب تحمل زیبایی آن را ندارد.  

يکشنبه 18/9/1386 - 18:5
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته