سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
*****
تا حالا شده دلت بگیره هیچ کسی رو نداشته باشی که باهاش حرف بزنی ...
من خدا رو بهت پیشنهاد میکنم مطمئن باش جواب میده