نمك خدا
از ديدن او متعجّّب به يكديگرنگاه مي كردند،مي دانستند با بودن او ديگر نمي توانند مثل شب هاي قبل به خوشگذراني بپردازند.
سردسته اوباش فكري به نظرش رسيد رو به ملّا كرد و از او پرسيد:«كار شما بهتر است يا كار ما؟» ملّا نگاهي به او كرد و در جوابش گفت:«بايد آثار كار خود را بيان كنيم تا معلوم شود»
سردسته اوباش درجواب ايشان گفت:«حرف منصفانه اي است»او ادامه داد:«يكي از اوصاف ما اين است كه اگر نمكي خورديم نمكدان نمي شكنيم» ملّا رو به آنان كردو گفت: «و درادامه از آنان پرسيد كه آيا نمك خدا را نخورده ايد؟»
سردسته اوباش كه در مقابل ملّا حرفي براي گفتن نداشت و ا ز طرفي سخنان ملّا باعث شده كه وجدانش هم بيدار شود،سرش را پايين انداخته و از مجلس لهو و لعب و گناه بيرون ميرود و در نهايت توبه مي كند.
بحار الانوار،ج9،ص428 به نقل از هفته نامه پرتو ش375
تو می آیی