كاغذ
...
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده
بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى
لرزیدند. پسرك پرسید:
- «ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى
توانستم به آن ها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم
كه چشمم به پاهاى كوچك آن ها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه
كوچكشان قرمز شده بود. گفتم:
-
« بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند.
بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول
كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در
دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید:
-
« ببخشین خانم! شما پولدارین؟»
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:
-
«من اوه... نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:
-
«آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران
به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و
براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل
آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم،
همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را
از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه
مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى
خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم
ثروتمندى هستم.
برگرفته از وبلاگ: bargnevis
شیشه ای می شكند... یك نفر می پرسد...چرا شیشه شكست؟مادر می
گوید:شاید این رفع بلاست.یك نفر زمزمه كرد...باد سرد وحشی مثل یك
كودك شیطان آمد.شیشه ی پنجره را زود شكست.كاش امشب كه دلم مثل
آن شیشه ی مغرور شكست,عابری خنده كنان می آمد...تكه ای از آن
برمی داشت مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم ...هیچ كس
هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از
شیشه ی پنجره هم كمتر است؟؟دل سخت شكست اما,هیچ كس هیچ
نگفت و نپرسید چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟