سلام بر تو اي دخت پيامبر. سلام بر تو اي همسر ولي خدا. سلام بر تو اي مادر حسن و حسين، سروران جوانان بهشتي. ... زهرا گفتن، خود مناجات است. عشق ورزيدن به تو، خود عالمي است. انديشيدن به تو، خود مائدهاي آسماني است، براي روح و جان. همهي بزرگان و انديشمندان از مدح و ثناي تو بازماندهاند... پس من چگونه مي توانم در وصف تو قلم بفرسايم اي دخت برگزيدهي خدا. اين چند سطر،تنها بخشي از عشق و اخلاص ناچيز من، به آستان پاک تو است... در کوچه پس کوچههاي مدينه و مکه، به دنبال رد پاي ظريف و لطيف و زجر ديدهات ميگشتم، در حالي که رايحهي مسحورکنندهي عطر حرم مطهر پدر بزرگوارت، حضرت محمد مصطفي صلوات الله عليه وآله، و نيز عطرغربت کشيدهي پراکنده در فضاي اطراف آرامگاه ويران شدهي پسرت حسن مجتبي عليه السلام و نيز عطر نخلهاي سرسبز و آراستهاي که در کنار حرم مطهر اولين مظلوم عالم، همسر گرانقدرت، علي مرتضي (ع) و سرانجام عطر آن رايحهي قدسي و سماوي قبلهگاه عالم، آن کعبه دلنشيني که ذرات عشق و عطوفت و رحمت و آمرزش و مغفرت را به هر سو ساطع ميکند، عطر خانه خدا به مشامم مي رسيد ... و من با خود زمزمه ميکردم: مادرم! کجايي...؟ مادرم از کدامين سو، عطرجامهي سياهت به مشام جانم خواهد رسيد تا روح دردمندم را تسکين دهد؟ آه که در هيج کجاي آن وادي مقدس، نشاني از تو، به جاي نگذاشتهاند. اما همه جا، نشان از سرسپردگي تو به پدر و شوي و فرزندانت دارد! همه جا نشان از حضور لطيف و مهربان تو در خود دارد! چه در بارگاه مطهر و مقدس پدر بزرگوارت، محمد مصطفي(صلوات الله عليه وآله) و چه درکنار محراب مهر و موم شده و نيمه ويرانت در مدينه. اي مادرغريبم. در آن روز واپسين، اخلاص و بندگي خود را به نسيم داغ مدينه سپردم، تا پيام ناچيزم را به دست تو برساند. آمدم به سويت! نيافتمت. رفتم، همچنان که نديده بودمت ... فقط احساست کردم ... هنگامي که قبلهگاه عالم، کعبهي مکرمه را با ديدهي گريان نگريستم، و چشمي مشتاق بر آن دوختم، به عشق و مهرباني پروردگار عالم پي بردم و دانستم که بندهي خوار و کوچک چه ذات جليل و مقدس و عظيم الشأني هستم! چه قدر ناچيزم ... آن گاه، نام مبارک رسول خدا را بر زبان راندم و دقايقي بعد در کنار رکن يماني، زادگاه امير مومنان قرار گرفتم. آري به ياد تو نيز بودم، اي مادرم! زيرا چيزي در برابر ديدگانم قرار گرفت. آن پارچه مقدس و سياه، آن پارچهاي که کعبه را با وقاري تمام و کمال در بر گرفته است، مرا به ياد جامهي باشکوهت انداخت. آري، رايحهي مقدس و سرمست کنندهاي که در فضاي مسجدالحرام در پرواز است، رايحهي کعبه معظمه، عطر هرگز استشمام نکرده چادرت را به يادم انداخت... آه، مادرم! اينک يافتمت! با در آغوش کشيدن پارچه سياه کعبه، گويا دست به دامان تو ميزدم. مادرم! نکند سياهي پارچه کعبه، به معناي اندوه و سوگ عميق و پايان ناپذيري است که پروردگار عالم، هماره براي شهادت تو به نمايش گذاشته است...؟ همه فرشتگان در ماتم پر کشيدن تو به آسمان ، با دلي شکسته و تني رنجور و قلبي آزرده به دور کعبه طواف ميکنند.
در كوچههاي مدينه، شهر عشق، كوچه عشق، در محله گلها به دنبال خانهاي ميگردم. به دنبال خانه ياس كبود. لرزه تمام وجودم را فرا ميگيرد. آرام قدم ميگذارم در اين خانه افلاكي. آري اين خانه افلاكي است. جبرييل بدون اجازه قدم نميگذارد. اين جا همه چيز كبود و نيلي است. آسمان اين خانه چون غنچههاي ياس، ابري است و مردي كه بغضي در سينه دارد و ناي حرف زدن ندارد. آري او باغبان گلهاست. راستي، رد طناب بر دست او چه ميكند؟! وارد خانه بهشتي ميشوم. اين شبح كيست كه دستمال حرير بهشتي بر او پوشاندهاند؟ آري، او ام ابيها، زهراست. كاش او جامه سپيد نميپوشيد تا رد خون سينهاش مقابل غنچهها نمايان باشد. در كنارش كاغذ سپيدي است با خطي از نور. اين وصيت دخت پيامبر، زهراست: «يا علي من فاطمه بنت محمد (ص) هستم كه خداوند مرا به تو تزويج كرد كه با تو باشم در دنيا و آخرت. تو بر من اولي از غير هستي. مرا شب حنوط، غسل و كفن نما، شب بر من نماز بگذار، شبانه دفنم نما و احدي را از اين موضوع با خبر مكن. تو را به خدا ميسپارم و از تو ميخواهم سلام مرا به فرزندانم تا روز قيامت برساني. » مدينه ساكت و خاموش، از ياس خواستهاند آرام بگريد تا كودكانشان راحت بخوابند. خانهاي بس غريب، گوشهاي كنيزكي مشغول ساختن تابوت است براي ياس. گوشهاي مردي مانند شمع آب ميشود در عذاي ياس. كودكي سر به ديوار غم، با خود زمزمه غربت و تنهايي ميخواند. دختركي خاك از چادر مادر ميزدايد، مادر برخيز، وقت نماز است. مادر جان سلام، بر ما سلام رساندي در شب واپسنيت تا بدانيم بر تو چه آمده. ما نيز در جواب سلامت از مال و زندگي، بلكه از جان مايه ميگذاريم. مادر، پاي برهنه در شهادتت بيرون ميآييم تا حرارت پشت در را كمي حس كنيم، تا مردم بدانند مادر ما جوان بود و مهربان. پس چرا قامتش كمان بود؟ بيرون ميآييم و بر سر و سينه ميزنيم تا بدانند در غم قبر گم گشتهات سرگردانيم، اي زهراي اطهر.