رمان((تلخ و شیرین))قسمت دوم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت دوم
عمه مهین رو كرد به عزیز و گفت:به خدا عزیز از دست امیر كلافه شدم هر چی دختر خوب بهش معرفی میكنم هزار تا عیب و ایراد میگیره...هزار تا بهانه های عجیب و غریب میاره...دائم هم ورد زبونش اینه كه زوده...زوده...من نمی دونم این زود بودن كی میخواد تموم بشه میترسم یك روز بیاد كه هیچ دختری حاضر نباشه نگاهشم بكنه.
امیر كه داشت ﺁخرین مقدار باقی مونده ماست و خیار در بشقابش رو می خورد رو كرد به رضا و گفت:بیا...به خدا می دونستم ﺁخر چرت و پرت های تو و افسانه به من گیر داده میشه.
رضا با خنده گفت:خوب عمه راست میگه...چرا تو اینقدر بی عرضه ای؟اصلا" زوده یعنی چی؟چی زوده؟تو كه الحمدلله بزرگ شدی و این از هیكلتم معلومه...حالا اگه عقلت هنوز بچه مونده و از این نظر میگی زوده كه دیگه متاسفم چون من نمی تونم برات كاری بكنم...
امیر لبخندی زد و ادامه ماست و خیارش رو خورد.افسانه كه به اتاق برگشته بود با دست محكم كوبید پشت رضا و گفت:اوووووووو...به داداش من حق نداری بگی بی عقل...خودت بی عقلی.
رضا كه حالا برگشته بود و مچ دست افسانه رو گرفته و قصد داشت مثل ضربه ای كه افسانه پشتش زده بود رو بهش تلافی كنه گفت:امیر چقدر این خواهر تو باهوشه...ببین من به تو بی عقل نگفتم ولی این فهمیدكه توبی عقلی.
افسانه كه زیر دستهای رضا گیر افتاده بود با خنده گفت:امیر چیزی به رضانمیگی؟...ناسلامتی داره خواهرت رو له میكنه...
امیر از سفره فاصله گرفت و عقب ترنشست و گفت:تو حقته...تا تو باشی اینقدر حاضر جوابی و شوخی نكنی.
عزیز گفت:رضا...مادر ول كن دختره رو زیر دست و بالت كشتیش...
رضا كه حالا افسانه رو طوری گرفته بود كه دیگه افسانه نمی تونست تكون بخوره رو كرد به امیر و گفت:تا امیر نگه كه موقع ازدواجش رسیده و دیگه زود نیست افسانه باید زیر دست و پای من له بشه.
عمه خندید و گفت:خوب پس مطمئن باش امیر این رو نمیگه ولی عمه جون چه رابطه ای بین این حرف امیر و له شدن افسانه هست؟!!
رضا خندید و به افسانه كه بالاخره با گازی كه از دست رضا گرفت و تونست فرار كنه نگاه كرد و گفت:پس ببخشید عمه جون مثل اینكه برای من زوده...آره؟
بعد نگاهی به جای دندون افسانه به روی دستش كرد و گفت:ولی امیر جون باید به عرضت برسونم كه برای من كمی هم دیر شده چون اگر دیر نشده بود این خواهر تو اینقدر من رو بیچاره نمی كرد...
عمه كه جای دندونهای افسانه رو روی ساعد دست رضا دید كمی عصبانی شد و رو كرد به افسانه و گفت:خجالت بكش دختر!!!این چه حركتیه كه كردی؟!!پس فردا هر كدومتون می رین ازدواج میكنین اون وقت می خواین جلوی شوهر و همسرخودتونم این شوخی ها و وحشی بازیها رو در بیارین؟...نگاه كن تو رو به خدا ببین دست رضا رو چه كرده!!!
افسانه خندید و گفت:رضا غلط كرده جلوی زنش بخواد با من شوخی كنه...بعدشم شما كه زیردست رضا نبودی ببینی چطور داشت من رو له میكرد.
امیرنگاهی به دست رضا كه داشت اونرو می مالید انداخت و گفت:دیدی مامان...وقتی میگم زوده به خاطر اینه كه دخترها اگه سنشونم به حد ازدواج برسه عقلشون طول میكشه تا كامل بشه...نمونه اش همین افسانه...اگر عقل داشت كه این كارها رو نمی كرد.
من كه بیشتر وسایل سفره رو جمع كرده و حالا با یك دستمال مشغول پاك كردن سفره بودم از حرف امیر عصبی شدم نگاهی بهش كردم و گفتم:شما پسرها خیلی به خودتون مغرور شدین...ولی بد نیست بدونین همین شما به اصطلاح ﺁقایون نصف اعتماد به نفستون رو با تلقین همین افكار پوچتون در رابطه با خانومهاست كه كسب كردین وگرنه همه شما یك طبل تو خالی كه فقط سروصدا داره وتوخالی است چیزدیگه ای نیستین.
تا اون شب من با امیر اینطوری حرف نزده بودم.یعنی اصلا" فرصتی دست نداده بودكه اون چندین ساعت در جمع باشه ولی اون شب از حرفی كه در مورد عقل دخترها گفته بود خیلی عصبی شده بودم و ناخودﺁگاه تمام حرفم رو با حالتی پرخاشگرانه بهش گفتم و همین برخورد من باعث شد سكوتی نسبتا" طولانی در اتاق برقرار بشه.امیر خیره به چشمهای من نگاه میكرد و رضا هم با تعجب به صورت عصبی من چشم دوخته بود.صدای عزیز بلند شد:لااله الاالله...ببین رضا...افسانه...شوخی های شما دو نفر یواش یواش داره كار رو خراب میكنه ها...
از جام بلند شدم و سفره رو تا كردم و با دستمال و بشقابی كه ته سفره رو دراون ریخته بودم به ﺁشپزخونه رفتم.یكدفعه صدای خنده افسانه بلند شد و گفت:ﺁخ جون بالاخره یكی توی فامیل پیدا شد كه همراه من بتونه روی شما پسرها رو كم كنه...
صدای عمه كه با تحكم افسانه رو وادار به سكوت كرد رو شنیدم.بعد هم شنیدم كه عزیز جون و بقیه به ایوان رفتن.از توی ایوان افسانه صدا كرد:سپیده...تنهایی ظرفها رو نشور صبركن...رضا داره هندونه ای كه توی حوض بود رو پاره میكنه بیا هندونه بخوریم بعد با هم میریم ظرفها رو می شوریم.
توجهی نكردم و پیش بند رو از گیره دیوار برداشتم و به گردنم انداختم و گره پشتش رو بستم خواستم اسكاچ رو بردارم كه صدای امیر رو از پشت سرم شنیدم:همیشه اینقدر زود عصبانی میشی یا فقط امشب اینطوری شدی؟
با ترس برگشتم...تا به اون لحظه امیر رو اینقدر نزدیك به خودم ندیده بودم...فاصله خیلی كمی بین ما بود...قدش از من بلندتر بود و سر من تا سینه اش قرار داشت...به صورتش كه نگاه میكردم توی چشمهایش یك گیرایی خاصی بود و از اعتماد به نفس بالای اون حكایت داشت...چیزی كه من در اون لحظه اصلا" در خودم سراغ نداشتم.تا حدودی دست و پام رو گم كردم و گفتم:ا...ترسیدم.
همونطور كه به چشمام خیره بود بدون اینكه تغییری در چهره اش بده گفت:چرا؟یعنی خیلی وحشتناكم؟
جواب دادم:نه بابا...من فكر كردم همه به ایوان رفتن...فكر نمی كردم تو اینجا باشی.
پرسید:مثل اینكه از حرف من خیلی ناراحت شدی؟
شروع كردم به ریختن مایع ظرفشویی روی اسكاچ و در همون حال جواب دادم:خوبﺁره...تو خیلی راحت همه دخترها رو بی عقل و یا كم عقل خواندی...
به ظرفشویی تكیه داد و در فاصله كمی از من ایستاد و همونطوركه به ظرف شستنم نگاه میكرد گفت:ولی من اصلا"منظورم تو نبودی.
دوست نداشتم زیاد پیش من باشه چون اصلا" با امیر راحت نبودم...میشه گفت یك جورهایی حتی دوست داشتم همیشه ازش دور باشم!خشكی نگاهش...جدی بودن بیش از حدش...غرور رفتاریش...و از چند دقیقه پیش كه با حرفش فهمیدم چه دیدی نسبت به دخترها داره همه و همه باعث میشد كه روی هم رفته زیاد ازش خوشم نیاد.با بی حوصله گی در ضمنی كه ظرفها رو میشستم گفتم:ﺁره...به شخص من حرفت رو نگفتی ولی در اصل به تمام دخترها بودی.
برای لحظاتی متوجه بودم كه به صورتم نگاه میكنه بعد بدون اینكه حرف دیگه ای بزنه از ﺁشپزخونه بیرون رفت.نفس راحتی كشیدم و كارم رو ادامه دادم.افسانه وقتی به ﺁشپزخونه اومد تقریبا" تموم ظرفها رو شسته بودم و فقط دوتا قابلمه مونده بود هر قدر اصرار كرد كه بگذارم اونها رو بشوره قبول نكردم.ظرفها رو كه شستم وقتی می خواستم به ایوان برم از پنجره اتاق كه نگاه كردم دیدم همه گرم صحبت و خنده هستن به غیر از امیر كه مثل همیشه كم حرف و بی تفاوت به بقیه سرش رو با روزنامه عصر اون روز گرم كرده.وقتی وارد ایوان شدم عمه هندونه ای رو كه برام كنار گذاشته بود رو جلوم گذاشت و ادامه صحبتش رو با پدرم پی گرفت:به خدا داداش زبونم مو درﺁورده از بس به این امیر میگیم اینقدر سختگیر نباش توی زن گرفتن...ولله تا الان صد تا دختر خوب نشونش دادم...مرغ یك پا داره یك كلام شده و میگه نه...یا اینكه هم هزار تا عیب میگذاره روی دختر مردم و خونواده اش...وقتی هم میگم پس بالاخره كی زن میگیری فقط میگه زوده...زوده...
حاج مرتضی رو كرد به پدرم و گفت:منصورخان...شما بهش بگو...بگو كه ﺁش كشك خاله اشه...پس تا داغ و تازه اس باید بخوره اگر هی بگه زوده زوده ممكنه سرد بشه و از دهان بیفته.
بابا لبخند مهربونی زد و به امیرنگاه كرد و گفت:ولله چی بگم...خوب ﺁبجی شاید منظور امیر از گفتنه زوده...خودش رو نمیگه بلكه كسی رو كه زیر نظر داره هنوز بچه اس؟
عمه روش رو به امیر كرد و گفت:ﺁره مادر؟خوب اگه اینطوره حداقل بگو كیه...خونواده اش كیه...اهل كجاس...شاید دلم قرار بگیره.
رضا با خنده گفت:عمه جون چرا دلتون برای من نمی خواد قرار بگیره؟
بابا خندید و گفت:ولله رضا جان فكر میكنم لازم نباشه دل كسی برای تو بی قرار بشه تو خودت هر قراری لازم باشه به دلت میاری...
رضا دوباره گفت:نه...مثل اینكه هیچكس نمی خواد این وسط فكری برای من بكنه...
عزیز خنده ای كرد و گفت:مادرجان رضا...نگران نباش خودم به فكرت هستم منتهی منتظرم اول خودت كسی رو به من نشون بدی بعد سر فرصت ﺁستین بالا بزنم.
افسانه سریع به میون حرف عزیز اومد و گفت:ﺁخه عزیز جون گیریم كه رضا هم بگه مثلا" فلانی رو پسندیدم شما یك وقت نكنه بری براش خواستگاری ها...چون مطمئنا" این فقط رضاس كه پسندیده...دختر مورد نظرش اصلا" اون رو قبول نخواهدكرد.
عزیز اخم شیرینی به چهره اش ﺁورد و گفت:وا..مگه رضا چشه افسانه جان؟
افسانه تندی با خنده جواب داد:چش نیست؟...ﺁخه كدوم دختر عاقلی هست كه اون رو بپسنده؟
بابا خندید و ادامه داد:عزیز...افسانه راست میگه مگه مردم از دخترشون سیر شدن كه به رضا بدنش...رضا یك سر داره هزار سودا...اونقدر شیطنت و شلوغی داره كه به همسرﺁینده اش نخواهد رسید...حالا اگه مثل امیر سر به راه و متین و سنگین بود یك چیزی ولی...
رضا با خنده گفت:خوب دست شما درد نكنه...هیچی دیگه...بابای ﺁدم وقتی اینقدر طرفدار ﺁدم باشه دیگه اون شخص معلوم الحال تر از من نمیشه...
همه زدن زیرخنده.برای چند لحظه احساس كردم امیر به من نگاه میكنه...نگاهی كه تا اون لحظه از اون به خودم ندیده بودم!نگاهش با همیشه فرق داشت!البته مثل همیشه جدی و خشك نگاه كرده بود ولی چیز دیگه ای هم در نگاهش بود كه نخواستم اصلا" به اون فكركنم.ﺁخر شب وقتی عمه اینها می خواستن برن امیر لحظه ﺁخر رو كرد به بابا و گفت:دایی منصور نگذارین سپیده بچه گی كنه و دانشگاه نره...حتما" پی گیر كارش بشین...بازم میگم رشته خوب و جای قابلی هم قبول شده...حتما"حواستون باشه كه برای نام نویسی بره....
از اینكه دوباره برای رفتن من به داشگاه به بابا تاكید كرده بود عصبی شدم به خصوص وقتی كه گفت نگذارید بچه گی كنه!!!مثل اینكه حالا خودش خیلی خیلی از من بزرگتر بود كه اینطوری در مورد من با بابا صحبت میكرد!
وقتی اونها رفتن رضا و بابا دوباره با من صحبت كردن و قرار بر این شد كه سر موعد مقرر به همراه رضا برای نام نویسی به دانشگاه برم و بابا و رضا به من حالی كردن كه اولا" شهریه رشته ادبیات خیلی بالا نیست درثانی دختر وضعیتش با پسر خانواده خیلی فرق داره و تا وقتی درخونه پدرشه پدر باید خرج و مخارج اون رو تامین كنه.
وقتی هم من و رضا تنها شدیم رضا برام توضیح داد كه خرج رشته اون خیلی خیلی بالا بوده و از طرفی رضا یك مرد به حساب می اومد و برای اینكه در فرداهای زندگیش بتونه به خوبی یك زندگی رو در حد معمولی اداره كنه باید به خودش این سختی ها رو میداده ولی در مورد من اصلا" این قضیه صدق نمی كرد و من باید با خیال راحت تلاشم رو برای كسب كارشناسی ادبیات فارسی در طول سالهای ﺁتی به انجام میرسوندم.
*********************
**************
در كمتر از دو ماه به محیط دانشگاه عادت كردم.تحول شیرینی در زندگیم بود.حس دانشجویی...دوستان جدید...محیط ﺁزادتر و بزرگتر از اونچه كه تاكنون تجربه كرده بودم...همه ساعتها و لحظه ها برام شیرین بود به خصوص كه وقتی جمعه ها با بچه های دانشگاه برنامه كوه میگذاشتیم و در این گردش پسرهای دانشگاههای مختلف نیز كم و بیش حضور داشتن................پایان قسمت دوم