شعری از:
خانم خدیجه پنجی
_زبان حال حضرت رقیه(س)_
تاریک شد هوا پدرم برنگشته است
عمه!بگو چرا پدرم برنگشته است
بدجور قلب کوچک من شور می زند
شب شد ولی خدا پدرم برنگشته است
دستان من به سمت خدا ضجه می زنند
با این همه دعا پدرم برنگشته است
بی سابقه است,آه چرا اسب مهربان
با تو به خیمه ها پدرم برنگشته است؟
یعنی چه اتفاق بدی پیش آمده؟
از جنگ پس چرا پدرم برنگشته است؟
آتش زدند خیمه ی ما را عجیب نیست؟
با این همه بلا پدرم برنگشته است
از ظهر رفته دل نگرانم و تا هنوز
ای خاک کربلا پدرم برنگشته است
آه ای غروب غمزده!خاموش وسرد باش
تا روز حشر,تا پدرم برنگشته است