• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
. مرگ و ميرها
پديده مرگ
يكي از انديشه‏هايي كه همواره بشر را رنج دادهاست انديشه مرگ و پايان‏ يافتن زندگي است . آدمي از خود مي‏پرسد چرا به دنياآمده‏ايم و چرا مي‏ميريم ؟ منظور از اين ساختن و خراب كردن چيست ؟ آيا اين كار لغوو بيهوده نيست ؟ منسوب به خيام است :
تركيب پياله‏اي كه در هم پيوست           بشكستن آن روا نمي‏دارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست     از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
جامي است كه عقل آفرين مي‏زندش       صد بوسه ز مهر بر جبين مي‏زندش
اين كوزه‌گر دهر چنين جام لطيف         مي‏سازد و باز بر زمين مي‏زندش
دارنده كه تركيب طبايع آراست           از بهر چه افكند و را در كم و كاست؟
گر نيك آمد، شكستن از بهر چهبود؟    ور نيك نيامد اين صور، عيب‏ كهراست؟
 ناراحتي از مرگ يكي از علل پيدايش بدبيني فلسفي است . فلاسفه بدبين ، حياتو هستي را بي هدف و بيهوده و عاري از هر گونه حكمت تصور مي‏كنند . اين تصور ، آنانرا دچار سرگشتگي و حيرت ساخته و احيانا فكر خودكشي را به آنها القاء كرده و مي‏كند، با خود مي‏انديشند اگر بنابر رفتن و مردن‏ است نمي‏بايست مي‏آمديم ، حالا كهبدون اختيار آمده‏ايم اين اندازه لااقل از ما ساخته هست كه نگذاريم اين بيهودگيادامه يابد ، پايان دادن به‏ بيهودگي خود عملي خردمندانه است . و نيز منسوب بهخيام است :
گر آمدنم به خود بدي نامدمي           ور نيز شدن به من بدي كي شدمي
به زآن نبدي كه اندرين دير خراب       نه آمدمي نه شدمي نه بدمي
چون حاصل آدمي در اين شورستان     جزخوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زود برفت       و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
بر شاخ اميد اگر بري يافتمي               هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند به تنگناي زندان وجود              اي كاش سوي عدم رهي يافتمي
نگراني از مرگ
پيش از اين كه مسأله مرگ و اشكالي را كه از اين ناحيه بر نظامات جهان‏ايراد مي‏گردد بررسي كنيم ، لازم است به اين نكته توجه كنيم كه ترس از مرگ ونگراني از آن ، مخصوص انسان است . حيوانات درباره مرگ ، فكر نمي‏كنند . آنچه درحيوانات وجود دارد غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات حاضر است . البته ميل بهبقاء به معناي حفظ حيات موجود ، لازمه‏ انديشه او را به خودمشغول مي‏دارد چيزي جدا از غريزه فرار از خطر است كه‏ عكس العملي است آني و مبهمدر هر حيواني در مقابل خطرها . كودك انسان‏ نيز پيش از آنكه آرزوي بقاء به صورت يكانديشه در او رشد كند به حكم‏ غريزه فرار از خطر ، از خطرات پرهيز مي‏كند .
" نگراني از مرگ " زاييده ميل به خلوداست ، و از آنجا كه در نظامات طبيعت هيچ ميلي گزاف و بيهوده نيست ، مي‏توان اينميل را دليلي‏ بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . اين كه ما از فكر نيست شدن رنجمي‏بريم‏ خود دليل است بر اينكه ما نيست نمي‏شويم . اگر ما مانند گلها و گياهان ،زندگي موقت و محدود مي‏داشتيم ، آرزوي خلود به صورت يك ميل اصيل در ما بوجودنمي‏آمد . وجود عطش دليل وجود آب است . وجود هر ميل و استعداد اصيل ديگر هم دليلوجود كمالي است كه استعداد و ميل به سوي آن متوجه‏ است . گويي هر استعداد ،سابقه‏اي ذهني و خاطره‏اي است از كمالي كه بايد به سوي آن شتافت . آرزو و نگرانيدرباره خلود و جاودانگي كه همواره‏ انسان را به خود مشغول مي‏دارد ، تجليات وتظاهرات نهاد و واقعيت نيستي‏ ناپذير انسان است . نمود اين آرزوها و نگرانيها عينامانند نمود رؤياهاست كه تجلي ملكات و مشهودات انسان در عالم بيداري است . آنچه‏ درعالم رؤيا ظهور مي‏كند تجلي حالتي است كه قبلا در عالم بيداري در روح‏ ما وارد شدهو احيانا رسوخ كرده است ، و آنچه در عالم بيداري به صورت‏ آرزوي خلود و جاودانگيدر روح ما تجلي مي‏كند كه به هيچ وجه با زندگي‏ موقت اين جهان متجانس نيست ، تجلي وتظاهر واقعيت جاوداني ماست كه‏ خواه ناخواه از " وحشت زندان سكندر "رهايي خواهد يافت و " رخت بر خواهد بست و تا ملك سليمان خواهد رفت " .مولوي اين حقيقت را بسيار جالب بيان كرده آنجا كه مي‏گويد :
پيل بايد تا چو خسبد اوستان              خواب بيند خطه هندوستان
خر نبيند هيچ هندستان به خواب         خر زهندستان نكرده است اغتراب
ذكر هندستان كند پيل از طلب             پس مصور گردد آن ذكرش به شب
اين گونه تصورات و انديشه‏ها وآرزوها نشان‌دهنده آن حقيقتي است كه‏ حكما و عرفا آن را " غربت " يا" عدم تجانس " انسان در اين جهان‏ خاكي خوانده‏اند .
مرگ ، نسبي است
اشكال مرگ از اينجا پيدا شده كه آن را نيستيپنداشته‏اند و حال آنكه‏ مرگ براي انسان نيستي نيست ، تحول و تطور است ، غروب ازيك نشئه و طلوع در نشئه ديگر است ، به تعبير ديگر ، مرگ نيستي است ولي نه نيستي‏مطلق بلكه نيستي نسبي ، يعني نيستي در يك نشئه و هستي در نشئه ديگر .
انسان مرگ مطلق ندارد . مرگ ، از دست دادن يكحالت و بدست آوردن‏ يك حالت ديگر است و مانند هر تحول ديگري فناء نسبي است . وقتيخاك‏ تبديل به گياه مي‏شود ، مرگ او رخ مي‏دهد ولي مرگ مطلق نيست ، خاك ، شكل سابقو خواص پيشين خود را از دست داده و ديگر آن تجلي و ظهوري را كه در صورت جمادي داشتندارد ، ولي اگر از يك حالت و وضع مرده است ، در وضع و حالت ديگري زندگي يافته است.
از جمادي مردم و نامي شدم               وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم                پس چه ترسم كي زمردن كم شدم ؟
حمله ديگر بميرم از بشر                   تا بر آرم از ملائك بال و پر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو            كل شي‏ء هالك الا وجهه
دنيا ، رحم جان
انتقال از اين جهان به جهانديگر ، به تولد طفل از رحم مادر بي شباهت‏ نيست . اين تشبيه ، از جهتي نارسا و ازجهتي ديگر رساست . از اين جهت‏ نارساست كه تفاوت دنيا و آخرت ، عميق تر و جوهري تراز تفاوت عالم‏ رحم و بيرون رحم است . رحم و بيرون رحم ، هر دو ، قسمتهايي ازجهان‏ طبيعت و زندگي دنيا مي‏باشند ، اما جهان دنيا و جهان آخرت دو نشئه و دوزندگي اند با تفاوتهاي اساسي ، ولي اين تشبيه از جهتي ديگر رساست ، از اين جهت كهاختلاف شرايط را نشان مي‏دهد . طفل در رحم مادر به وسيله جفت‏ و از راه ناف ،تغذيه مي‏كند ، ولي وقتي پا به اين جهان گذاشت ، آن راه‏ مسدود مي‏گردد و از طريقدهان و لوله هاضمه ، تغذيه مي‏كند . در رحم ، ششها ساخته مي‏شود اما بكار نمي‏افتدو زماني كه طفل به خارج رحم منتقل شود ، ششها مورد استفاده او قرارمي‏گيرد .
شگفت‌آور است كه جنين تا در رحماست كوچك ترين استفاده‏اي از مجراي‏ تنفس و ريه‏ها نمي‏كند ، و اگر فرضا در آن وقتاين دستگاه لحظه‏اي بكار افتد ، منجر به مرگ او مي‏گردد ، اين وضع تا آخرينلحظه‏اي كه در رحم است‏ ادامه دارد ، ولي همينكه پا به بيرون رحم گذاشت ناگهاندستگاه تنفس‏ بكار مي‏افتد و از اين ساعت اگر لحظه‏اي اين دستگاه تعطيل شود خطرمرگ‏ است .
اين چنين ، نظام حيات قبل ازتولد با نظام حيات بعد از تولد تغيير مي‏كند ، كودك قبل از تولد در يك نظام حياتي، و بعد از تولد در نظام‏ حياتي ديگر زيست مي‏نمايد . اساسا جهاز تنفس با اينكه درمدت توقف در رحم ساخته مي‏شود ، براي آن‏ زندگي يعني براي مدت توقف در رحم نيست ،يك پيش بيني و آمادگي قبلي‏ است براي دوره بعد از رحم . جهاز باصره و سامعه وذائقه و شامه نيز با آنهمه وسعت و پيچيدگي ، هيچكدام براي آن زندگي نيست ، برايزندگي در مرحله بعد است .
دنيا نسبت به جهان ديگر مانندرحمي است كه در آن اندامها و جهازهاي‏ رواني انسان ساخته مي‏شود و او را برايزندگي ديگر آماده مي‏سازد . استعدادهاي رواني انسان ، بساطت و تجرد ، تقسيمناپذيري و ثبات نسبي " من " انسان ، آرزوهاي بي پايان ، انديشه‏هاي وسيعو نامتناهي او ، همه ، ساز و برگهايي است كه متناسب با يك زندگي وسيع تر و طويل وعريض تر و بلكه جاوداني و ابدي است . آنچه انسان را " غريب " و "نامتجانس " با اين جهان فاني و خاكي مي‏كند همينهاست . آنچه سبب شده كه انساندر اين جهان حالت " نيي " داشته باشد كه او را از " نيستان "بريده‏اند ، " از نفيرش مرد و زن بنالند " و همواره جوياي "سينه‏اي شرحه شرحه‏ از فراق " باشد تا " شرح درد اشتياق " را بازگونمايد همين است . آنچه سبب شده انسان خود را " بلند نظر پادشاه سدره نشين" بداند و جهان را نسبت به خود " كنج محنت آباد " بخواند و يا خودرا " طاير گلشن قدس " و جهان را " دامگه حادثه " ببيند هميناست .
قرآن كريم مي‏فرمايد : «افحسبتمانما خلقناكم عبثا و انكم الينا لاترجعون[1]» . " آيا گمان برديد كهما شما را (با اين‌همه تجهيزات و ساز و برگها) عبث آفريديم و غايت و هدفي متناسببا اين خلقت و اين ساز و برگ‏ها در كار نيست و شما به سوي ما بازگردانده نمي‏شويد؟ " .
 اگر انسان با اين‌همه تجهيزات و ساز و برگ‏ها بازگشتي به سوي خدا ، به‏سوي جهاني كه ميدان وسيع و مناسبي است براي اين موجود مجهز ، نداشته‏ باشد درستمثل اين است كه پس از عالم رحم ، عالم دنيايي نباشد و تمام‏ جنينها پس از پاياندوره رحم فاني گردند ، اينهمه جهازات باصره و سامعه‏ و شامه و مغز و اعصاب و ريه ومعده كه به كار رحم نمي‏خورد و براي زندگي‏ گياهي رحم زائد است لغو و عبث آفريدهشود و بدون استفاده از آنها رهسپار عدم گردد .
 آري ، مرگ ، پايان بخشي از زندگي انسان و آغازمرحله‏اي نوين از زندگي‏ او است . مرگ ، نسبت به دنيا مرگ است و نسبت به جهان پساز دنيا تولد است‏ ، همچنانكه تولد يك نوزاد نيز نسبت به دنيا تولد ، و نسبت بهزندگي‏ پيشين او مرگ است .
دنيا ، مدرسه انسان
دنيا براي بشر نسبت به آخرتمرحله تهيؤ و تكميل و آمادگي است . دنيا نسبت به آخرت نظير دوره مدرسه و دانشگاهاست براي يك جوان ، دنيا حقيقتا مدرسه و دار التربيه است . در نهج البلاغه ، بخشكلمات قصار ، آمده است كه شخصي آمد خدمت‏ اميرالمؤمنين علي ( ع ) و زبان به ذمدنيا گشود كه دنيا چنين است و دنيا چنان ، دنيا انسان را فريب مي‏دهد ، دنيا انسانرا فاسد مي‏كند ، دنيا دغلباز و جنايتكار است ، و از اين قبيل سخنان . اين مردشنيده بود كه‏ بزرگان ، دنيا را مذمت مي‏كنند ، خيال كرده بود مقصود از مذمت دنيامذمت واقعيت اين جهان است ، مقصود اين است كه جهان في حد ذاته بد است ، نمي‏دانستكه آنچه بد است دنيا پرستي است ، آنچه بد است ديد كوتاه و خواست محدود است كه باانسان و سعادت انسان ناسازگار است . علي ( ع ) به او فرمود : تو فريب دنيا مي‏خوري، دنيا تو را فريب نمي‏دهد ، تو بر دنيا جنايت وارد آورده‏اي ، دنيا بر تو جنايتنكرده است . . . تا آنجا كه فرمود : دنيا با كسي كه با صداقت رفتار كند صديق است وبراي‏ كسي كه آن را درك كند مايه عافيت است ، دنيا معبد دوستان خدا ، مصلاي‏فرشتگان خدا ، فرودگاه وحي خدا ، تجارتخانه اولياء خداست . . . شيخ فريدالدين عطاراين داستان را به نظم آورده مي‏گويد :
آن يكي در پيش شير دادگر                    ذم دنيا كرد بسياري مگر
حيدرش گفتا كه دنيا نيستبد               بد تويي, زيرا كه دوري ازخرد
هست دنيا بر مثال كشتزار                      هم شب و هم روز بايد كشت وكار
زان‌كه عز و دولت دين سر بهسر           جمله از دنيا توان برد اينپسر
تخم امروزي نه فردا بر دهد                 ور نكاري اي دريغا بر دهد
گر ز دنيا بر نخواهي بردتو                  زندگي ناديده خواهيمرد تو
دائما در غصه خواهي ماندباز             كار سخت و مرد, سست و رهدراز
ناصر خسرو خطاب به جهان مي‌گويد:
جهانا چه در خورد و بايسته‌اي            اگر چند با كس نپايسته‌اي
به ظاهر چو در ديده خس,ناخوشي    به باطن چو دو ديده بايسته‌اي
اگر بسته‌اي را گهي بشكني              شكسته بسي نيز هم بسته‌اي
چو آلوده بيندت آلوده‌اي                 وليكن سوي شستگان, شسته‌اي
كسي كو تو را مي‌ نكوهشكند         بگويش هنوزم ندانسته‌اي
ز من رُسته‌اي تو اگربخردي            چه بنكوهي آن را كزانرُسته‌اي
به من بر, گذر داد ايزد تورا            تو در رهگذر, پست چه نشسته‌اي
ز بهر تو ايزد درختي بكشت           كه تو شاخي از بيخ او جسته‌‌اي
اگر كژ بر او رُسته‌ايسوختي          وگر راست بر رُسته‌اي رَسته‌اي
به سوزد بلي, هركسي چوب كژ      نپرسد كه بادام يا پسته‌اي
تو تير خدايي سوي دشمنش           به تيرش چرا خويشتن خسته‌اي
قرآن كريم مي‌فرمايد:
الذي خلق الموتوالحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا[2]
«خدا مرگ و زندگي را آفريده تا بيازمايد كه كداميك ازشما درستكارتريد»
يعني دنيا كه تلفيق و تركيبي از موت و حيات استآزمايشگاه نيكوكاري بشر است.
بايد توجه داشت كه آزمايش خدا براي نمايان ساختناستعدادها و قابليت‌هاست, نمايان ساختن يك استعداد همان رشد دادن و تكامل دادن آناست. اين آزمايش براي پرده برداشتن از رازهاي موجود نيست, بلكه براي فعليت دادن بهاستعداهاي نهفته چون راز است. در اينجا پرده برداشتن, به ايجاد كردن است. آزمايشالهي, صفات انساني را زا نهانگاه قوه و استعداد به صفحه‌ي فعليت و كمال بيرون مي‌آورد.آزمايش خدا تعيين وزن نيست, افزايش دادن وزن است.
با اين تو        ضيحروشن مي‌گردد كه آيه‌ي ياد شده مبين همين حقيقت است كه دنيا, پرورشگاه استعدادها ودارالتربيه انسانهاست.
ريشه‌ي اعتراض
با تفسيري كه از ماهيت مرگ نموديم, بي‌پايه بودن اعتراض‌هابرملا مي‌گردد. در حقيقت اين اعتراض‌ها از نشناختن انسان و جهان, به عبارت ديگر,از يك جهان‌بيني ابتر و ناقص پيدا مي‌شود. الحق اگر مرگ پايان زندگي باشد, ديگرميل و آرزوي جاويدان ماندن فوق‌العاده رنج‌آور است و چهره‌ي مرگ در آينه‌ي انديشه‌يروشن و دورنگر انسان بي‌نهايت وحشت‌زاست.
اين كه برخي از افراد بشر حيات و زندگي را لغو مي‌پندارند,بدين جهت است كه آرزوي جاويد ماندن دارند و اين آرزو را غيرقابل تحقق مي‌پندارند.اگر آرزو و ميل به جاويد ماندن نبود, حيات و زندگي را لغو و بيهوده نمي‌دانستند,هرچند منتهي به نيستي مطلق گردد. حداكثر اين است كه آن را يك خوشبختي موقت و يكدولت مستعجل مي‌شناختند. هرگز فكر نمي‌كردند كه نيستي از چنين هستي بهتر است. زيرافرض اين است كه عيب اين هستي كوتاهي آن است. عيبش اين است كه به دنبال خود نيستيدارد. پس همه‌ي عيب‌ها از ناحيه‌ي نيستي و كوتاهي پديد مي‌آيد و چگونه ممكن است كهاگر به جاي آن مقدار محدود هستي نيز نيستي مي‌بود بهتر بود؟
آري اكنون در خود آرزوي جاودان ماندن را مي‌يابيم و اينآرزو فرع بر تصور جاويد ماندن است ، يعني تصوري از جاودانگي و زيباييش و جاذبه‏اش‏داريم و اين جاذبه در ما آرزويي بزرگ بوجود آورده است كه براي هميشه‏ بمانيم و برايهميشه از موهبت حيات ، بهره‏مند گرديم . اگر يك سلسله افكار ماترياليستي به مغز ماهجوم آورد كه اين انديشه‏ها و آرزوها همه بيهوده است و از واقعيت جاودانگيخبري نيست ، حق داريم‏ مضطرب و ناراحت شويم و رنج و وحشت عظيمي در ما پديد آيد ،آرزو مي‏كنيم‏ كه اي كاش نيامده بوديم و با اين رنج و وحشت روبرو نمي‏شديم . پستصور لغو و بيهوده بودن هستي ، معلول ناهماهنگي ميان يك غريزه ذاتي و يك‏ تلقيناكتسابي است ، اگر آن غريزه نبود چنين تصوري در ما پديد نمي‏آمد ، همچنان‌كه اگرافكار غلط ماترياليستي به ما تلقين نمي‏شد باز هم اين تصور در ما پديد نمي‏آمد .انسان و ساختمان واقعي و پنهان انسان به گونه‏اي است كه آرزوي جاويد ماندن را بهعنوان وسيله‏اي براي رسيدن به كمالي كه استعداد آن را دارد بوجود آورده است ، وچون اين ساختمان و استعدادهاي موجود در آن ، بيش‏ از زندگي محدود چند روزه دنياستو اگر زندگي ، محدود به حيات دنيوي‏ گردد همه آن استعدادها لغو و بيهوده است ،انسان غير مؤمن به حيات ابدي‏ ميان ساختمان وجود خود از يك طرف و انديشه و آرزويخود از طرف ديگر ناهماهنگي مي‏بيند ، با زبان سر مي‏گويد : " پايان هستينيستي است و همه‏ راهها به فنا منتهي مي‏شود پس حيات و زندگي لغو و بيهوده است" ولي با زبان استعدادها كه رساتر و جامع تر است مي‏گويد : " نيستي دركار نيست‏ ، راهي بي پايان در پيش است ، اگر زندگي من محدود بود با استعداد جاودانماندن و آرزوي جاودان ماندن آفريده نمي‏شدم " . از اين‌رو همچنان‌كه قبلا همگفتيم قرآن كريم انديشه نفي قيامت را با بيهوده دانستن آفرينش مرادف مي‏شمرد : «أفحسبتمانما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون[3]» ." آيا پنداشته‏ايد كه ما شما را بيهوده آفريده‌ايم و بازگشت شما به‏ سوي مانيست ؟ " آري ، كسي كه دنيا را " مدرسه " و " دار التكميل" بداند و به‏ حيات ديگر و نشئه‌ي ديگر مؤمن باشد ، ديگر زبان به اعتراضنمي‏گشايد كه يا نمي‏بايد ما را به دنيا بياورند يا اكنون كه آورده‏اند نبايدبميريم ، چنان‌كه خردمندانه نيست كه كسي بگويد طفل يا نبايد به مدرسه فرستاده شودو يا اگر به مدرسه رفت هيچوقت نبايد مدرسه را ترك گويد . بابا افضل كاشاني ، آنمرد دانشمند ، استاد يا استاد استاد خواجه‏ نصيرالدين طوسي ، در يك رباعي عالي ،فلسفه مرگ را بيان كرده است ، مي‏توان آن را پاسخي به رباعي معروف خيام دانست ، وشايد اين رباعي در جواب آن رباعي‏ است . رباعي منسوب به خيام اين است :
تركيب پياله‏اي كه در هم پيوست                  بشكستن آن ، روا نمي‏دارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست            از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
بابا افضل مي‏گويد :
تا گوهر جان در صدف تن پيوست                  از آب حيات ، صورت آدم بست
گوهر چو تمام شد، صدف چون بشكست         بر طرف كله گوشه سلطان بنشست
در اين رباعي ، جسم انسان ، همچون صدفي دانسته شده كهگوهر گرانبهاي‏ روح انساني را در دل خود مي‏پروراند . شكستن اين صدف ، زماني كهوجود گوهر كامل مي‏گردد ، ضرورت دارد تا گوهر گرانقدر از جايگاه پست خود به‏ مقاموالاي كله گوشه انسان ارتقاء يابد . فلسفه مرگ انسان نيز اين است‏ كه از محبس جهانطبيعت به فراخناي بهشت برين كه به وسعت آسمانها و زمين است منتقل گردد و در جوارمليك مقتدر و خداي عظيمي كه در تقرب به‏ او هر كمالي حاصل است ، مقام گزيند[4]، واين است معناي : « انا لله و انا اليه راجعون»[5]." ما متعلق به خداييم و ما به سوي وي بازگشت داريم " .
 ايراد "چرا مي‏ميريم ؟ " و پاسخ آن ، به صورت نغزي در يكي از داستانهاي مثنوي آمدهاست :
گفت موسي اي خداوند حساب              نقش كردي ، باز چون كردي خراب ؟
نر و ماده نقش كردي جان‌فزا                 وانگهي ويران كني آن را ، چرا ؟
گفت حق : دانم كه اين پرسش تورا         نيست از انكار و غفلت وز هوي
 ورنهتأديب و عتابت كردمي                 بهراين پرسش تو را آزردمي
ليك مي‏خواهي كه در افعال ما               باز جويي حكمت و سر قضا
تا از آن واقف كني مر عام را                پخته گرداني بدين هر خام را
پس بفرمودش خدا اي ذو لباب            چون به پرسيدي بيا بشنو جواب
موسيا تخمي بكار اندر زمين               تا تو خود هم وادهي انصاف اين
چون كه موسي كشت و كشتش شدتمام    خوشه‌هايش يافت خوبي و نظام
داس بگرفت و مر آنها رابريد          پس ندا از غيب در گوشش رسيد
كه چرا كشتي كني و پروري            چون كمالي يافت آن را مي‌بري   
گفت يا رب زآن كنم ويران وپست   كه در اينجا دانه هست و كاه هست
دانه لايق نيست در انباركاه             كاه در نبار گندم هم تباه
نيست حكمت اين دو راآميختن      فرق واجب مي‌كند در بيختن
گفت اين دانش ز كه آموختي         نور اين شمع از كجا افروختي
گفت تمييزم تو دادي اي خدا         گفت پس تمييز چون نبود مرا
در خلايق روحهاي پاك هست       روحهاي تيره‌ي گلناك هست
اين صدفها نيست در يكمرتبه      در يكي در است و در ديگر شبه
واجب است اظهار اين نيك وتباه   همچنان كاظهار گندمها ز كاه
مرگ ، گسترش حياتاست
 در بحث از پديده موت ، به اين نكته نيز بايدتوجه داشت كه پديده‏هاي‏ " موت " و " حيات " نظام متعاقبي رادر جهان هستي بوجود مي‏آورند ، همواره مرگ يك گروه ، زمينه حيات را براي گروهيديگر فراهم مي‏سازد . لاشه جانوراني كه مي‏ميرند بي مصرف نمي‏ماند ، از آنهاگياهها يا جانداران‏ تازه نفس و پرطراوت ديگري ساخته مي‏شود . صدفي مي‏شكند و گوهرتابناكي‏ تحويل مي‏دهد ، بار ديگر از همان جرم و ماده ، صدفي نو تشكيل مي‏گردد وگوهر گرانبهاي ديگري در دل آن پرورش مي‏يابد . صدف شكستن و گوهر تحويل‏ دادن ،بينهايت مرتبه تكرار مي‏گردد و بدينوسيله فيض حيات در امتداد بي‏ پايان زمان گسترشمي‏يابد . اگر مردمي كه در هزار سال قبل مي‏زيستند نمي‏مردند نوبت زندگي بهانسانهاي امروز نمي‏رسيد ، همچنانكه مردم امروز اگر جا تهي نكنند ، امكان وجودبراي آيندگان نخواهد بود . اگر گلهاي سال‏ گذشته از رويه زمين برچيده نشده بودندگلهاي با طراوت و جوان سال جديد ، ميداني براي خودنمايي نمي‏يافتند . ماده براي پذيرش حيات ، از لحاظ مكان ، ظرفيتمحدودي دارد ولي از لحاظ زمان ظرفيتش نامتناهي است . اين جالب‏ است كه جرم عالم هراندازه از نظر فضا وسيع باشد ، وسعتي هم از لحاظ زمان دارد و هستي در اين بعد نيزگسترش بي نظير دارد .
خيام كه خود از ايراد گيران از مرگ است ( البته منسوب بهاو است ) نكته‏اي را يادآور مي‏شود كه ضمنا جواب به اعتراضهاي خود اوست . مي‏گويد:
از رنج كشيدن ، آدمي حر گردد             قطره چو كشد حبس صدف ، در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجاي                پيمانه چو شد تهي ، دگر پر گردد
از تهي شدن پيمانه نبايد انديشه كرد ، كه بار ديگر ساقيپيمانه را پر مي‏كند . هم او مي‏گويد :
برخيز و مخور غم جهان گذران             بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي               نوبت به تو خود نيامدي از دگران
شاعر ، اين جهت را به حساب بيوفايي دنيا مي‏گذارد ، آري، اگر تنها همين شخصي كه اكنون نوبت اوست مقياس باشد بايد بيوفايي ناميده شود ،اما اگر حساب ديگران را هم كه بايد بيايند و دوره خود را طي كنند بكنيم‏ نام عوضمي‏شود و بجاي بيوفايي بايد بگوييم انصاف و عدالت و رعايت‏ نوبت .
اينجا ممكن است كسي بگويد قدرت خداوند ، غيرمتناهي است ،چه مانعي‏ دارد كه هم اينها كه هستند براي هميشه باقي بمانند و هم براي آيندگان فكرجا و زمين و مواد غذايي بشود؟!
اينها نمي‏دانند كه آنچه امكان وجود دارد از طرفپروردگار افاضه شده و مي‏شود ، آنچه موجود نيست همان است كه امكان وجود ندارد .فرض جاي ديگر و محيط مساعد ديگر به فرض امكان ، زمينه وجود انسانهاي ديگري را درهمانجا فراهم مي‏كند ، و باز در آنجا و اينجا اشكال سر جاي خود باقي است‏ كه بقاءافراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آيندگان مي‏بندد .
اين نكته ، مكمل پاسخي است كه تحت عنوان " مرگ ،نسبي است " ياد كرديم . حاصل جمع اين دو نكته اين است كه ماده جهان با سيرطبيعي و حركت جوهري خويش ، گوهرهاي تابناك روحهاي مجرد را پديد مي‏آورد ، روح‏مجرد ، ماده را رها مي‏كند و به زندگي عالي تر و نيرومندتري ادامه مي‏دهد و مادهمجددا گوهر ديگري در دامن خويش مي‏پروراند . در اين نظام ، جز تكامل و توسعه حيات‏چيزي نيست و اين توسعه در نقل و انتقالها انجام مي‏گيرد .
ايراد گيري بر مرگ و تشبيه آن به شكستن كوزه‏هاي كوزه‏گرو آرزوي اينكه‏ مبدأ هستي و كارگردان نظام آفرينش درس خود را از كوزه‏گر بياموزد ،آنچنان كودكانه است كه لايق بحث نيست . اين گونه انديشه‏ها احيانا تفنن‏ شاعرانه ونوعي خيالبافي ظريف هنرمندانه است كه ارزش هنري دارد و بس‏ . به احتمال قوي گويندهاشعار منسوب به خيام چنين منظوري داشته است و يا از طرز فكر محدود ماترياليستيناشي شده است ، ولي در فلسفه كسي كه‏ مي‏گويد " آن‌طور كه به خواب مي‏رويدمي‏ميريد و آن‌طور كه از خواب‏ برمي‏خيزيد زنده مي‏شويد "[6] همهاشكالها حل است . چنين كسي نه تنها از مرگ نمي‏ترسد بلكه همچون علي ( ع ) مشتاق آناست و آن را رستگاري‏ مي‏شمرد[7] .
ميرداماد ، آن فيلسوف بزرگ الهي مي‏گويد :
" از تلخي مرگ مترس ، كه تلخي آن در ترسيدن از آناست " .
سهروردي ، فيلسوف الهي اشراقي اسلامي مي‏گويد :
" ما حكيم را حكيم نمي‏دانيم مگر وقتي كه بتواند بااراده خود ، خلع‏ بدن نمايد " . كه خلع بدن براي او كار ساده و عادي گردد وملكه او شده‏ باشد .
نظير اين بيان از ميرداماد حكيم محقق و پايه گذار حوزهاصفهان نقل شده‏ است .
اين است منطق كساني كه گوهر گرانبهايي را كه در دل جسمبوجود مي‏آيد مي‏شناسند . اما كسي كه در تنگناي انديشه‏هاي نارسا و محدودماترياليستي‏ گرفتار است البته از مرگ نگران است ، زيرا از نظر او مرگ ، نيستي‏است . او رنج مي‏برد كه چرا اين تن ( كه به گمان او تمام هويت و شخصيت‏ از همين تناست ) منهدم مي‏گردد ، لهذا انديشه مرگ ، باعث بدبيني او به‏ جهان مي‏گردد . چنينكسي بايد در تفسيري كه نسبت به جهان مي‏كند تجديد نظر كند و بايد بداند كهخرده‏گيري او مربوط به تصور غلطي است كه از جهان‏ دارد .
 اين بحثمرا به ياد داستان كتابفروش ساده دلي در مدرسه فيضيه‏ مي‏اندازد :
" در سالهايي كه در قمتحصيل مي‏كردم ، مرد ساده لوحي در مدرسه فيضيه ، كتابفروشي مي‏كرد . اين مرد بساطخويش را مي‏گسترد و طلاب از او كتاب‏ مي‏خريدند . گاهي كارهاي عجيبي مي‏كرد وسخنان مضحكي مي‏گفت كه دهان به‏ دهان مي‏گشت . يكي از طلاب نقل مي‏كرد كه روزيبراي خريدن كتابي به وي‏ مراجعه كرده پس از ملاحظه كتاب ، قيمت را پرسيدم ، گفتنمي‏فروشم ، گفتم چرا ؟ گفت اگر بفروشم بايد يك نسخه ديگر بخرم و سر جاي اينبگذارم‏ . مي‏گفت از سخن اين كتابفروش خنده‏ام گرفت ، كتابفروش اگر دائما در حالداد و ستد و مبادله نباشد كتابفروش نيست و سودي نمي‏برد " .
گويي آن كتابفروش از مكتب شعري خيام پيروي مي‏كردآنجا كه مي‏گويد :
 تا زهرهو مه در آسمان گشت پديد            بهتر زمي‏ناب كسي هيچ نديد
 من در عجبم ز ميفروشان كايشان               به زانچه فروشند چه خواهند خريد ؟
بر مي‏فروش خرده مي‏گيرد كه چرامي‏را مي‏فروشد ؟ البته اين خرده‏گيري به‏ زبان شعر است نه به زبان جد ، لطف و زيباييخود را نيز مديون همين جهت‏ است . اما وقتي كه اين منطق را با مقياس " جد" مي‏سنجيم مي‏بينيم كه‏ چگونه يك ميخواره كار ميفروش را با كار خودش اشتباهمي‏كند . براي‏ ميخواره ، مي ، هدف است ، اما براي ميفروش ، وسيله است . ميفروش‏كارش خريدن و فروختن و سود بدست آوردن و باز از نو همين عمل را تكرار كردن است .كسي كه كارش اين است ، از دست دادن كالا او را ناراحت‏ نمي‏كند بلكه خوشحال مي‏شودزيرا جزئي از هدف وسيع اوست .
عارفي كو كه كند فهم ، زبانسوسن
                                    تا بپرسد كهچرا رفت و چرا باز آمد؟
آفرينش همچون سوداگري است .بازار جهان بازار تهيه و فروش و تحصيل‏ سود و باز تكرار اين كار است . " نظاممرگ و زندگي " نظام مبادله‏ است ، نظام افزايش و تكميل است . آنكه مبادلهآفرينش را مورد انتقاد قرار مي‏دهد قانون جهان و هدف آن را نشناخته است .
هر نقش را كه ديدي ، جنسشزلامكان است
                                         گر نقشرفت غم نيست ، اصلش چو جاودان است



[1] . مؤمنون / . 115
[2] . الملك/2
[3] . مؤمنون / . 115
[4]. ان المتقين في جنات و نهر * في معقد صدق عند مليك مقتدر » . قمر / 54-55 .
[5] .بقره/156
[6] .كما تنامون تموتون و كما تسيقظونتبعثون- حديث نبوي
[7] . وقتي علي(ع) ضربت خورد فرمود: «فزت ورب الكعبه, به خداي كعبه رستگار شدم»