پديده مرگ
يكي از انديشههايي كه همواره بشر را رنج دادهاست انديشه مرگ و پايان يافتن زندگي است . آدمي از خود ميپرسد چرا به دنياآمدهايم و چرا ميميريم ؟ منظور از اين ساختن و خراب كردن چيست ؟ آيا اين كار لغوو بيهوده نيست ؟ منسوب به خيام است :
تركيب پيالهاي كه در هم پيوست بشكستن آن روا نميدارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
جامي است كه عقل آفرين ميزندش صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزهگر دهر چنين جام لطيف ميسازد و باز بر زمين ميزندش
دارنده كه تركيب طبايع آراست از بهر چه افكند و را در كم و كاست؟
گر نيك آمد، شكستن از بهر چهبود؟ ور نيك نيامد اين صور، عيب كهراست؟
ناراحتي از مرگ يكي از علل پيدايش بدبيني فلسفي است . فلاسفه بدبين ، حياتو هستي را بي هدف و بيهوده و عاري از هر گونه حكمت تصور ميكنند . اين تصور ، آنانرا دچار سرگشتگي و حيرت ساخته و احيانا فكر خودكشي را به آنها القاء كرده و ميكند، با خود ميانديشند اگر بنابر رفتن و مردن است نميبايست ميآمديم ، حالا كهبدون اختيار آمدهايم اين اندازه لااقل از ما ساخته هست كه نگذاريم اين بيهودگيادامه يابد ، پايان دادن به بيهودگي خود عملي خردمندانه است . و نيز منسوب بهخيام است :
گر آمدنم به خود بدي نامدمي ور نيز شدن به من بدي كي شدمي
به زآن نبدي كه اندرين دير خراب نه آمدمي نه شدمي نه بدمي
چون حاصل آدمي در اين شورستان جزخوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زود برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
بر شاخ اميد اگر بري يافتمي هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند به تنگناي زندان وجود اي كاش سوي عدم رهي يافتمي
نگراني از مرگ
پيش از اين كه مسأله مرگ و اشكالي را كه از اين ناحيه بر نظامات جهانايراد ميگردد بررسي كنيم ، لازم است به اين نكته توجه كنيم كه ترس از مرگ ونگراني از آن ، مخصوص انسان است . حيوانات درباره مرگ ، فكر نميكنند . آنچه درحيوانات وجود دارد غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات حاضر است . البته ميل بهبقاء به معناي حفظ حيات موجود ، لازمه
انديشه او را به خودمشغول ميدارد چيزي جدا از غريزه فرار از خطر است كه عكس العملي است آني و مبهمدر هر حيواني در مقابل خطرها . كودك انسان نيز پيش از آنكه آرزوي بقاء به صورت يكانديشه در او رشد كند به حكم غريزه فرار از خطر ، از خطرات پرهيز ميكند . " نگراني از مرگ " زاييده ميل به خلوداست ، و از آنجا كه در نظامات طبيعت هيچ ميلي گزاف و بيهوده نيست ، ميتوان اينميل را دليلي بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . اين كه ما از فكر نيست شدن رنجميبريم خود دليل است بر اينكه ما نيست نميشويم . اگر ما مانند گلها و گياهان ،زندگي موقت و محدود ميداشتيم ، آرزوي خلود به صورت يك ميل اصيل در ما بوجودنميآمد . وجود عطش دليل وجود آب است . وجود هر ميل و استعداد اصيل ديگر هم دليلوجود كمالي است كه استعداد و ميل به سوي آن متوجه است . گويي هر استعداد ،سابقهاي ذهني و خاطرهاي است از كمالي كه بايد به سوي آن شتافت . آرزو و نگرانيدرباره خلود و جاودانگي كه همواره انسان را به خود مشغول ميدارد ، تجليات وتظاهرات نهاد و واقعيت نيستي ناپذير انسان است . نمود اين آرزوها و نگرانيها عينامانند نمود رؤياهاست كه تجلي ملكات و مشهودات انسان در عالم بيداري است . آنچه درعالم رؤيا ظهور ميكند تجلي حالتي است كه قبلا در عالم بيداري در روح ما وارد شدهو احيانا رسوخ كرده است ، و آنچه در عالم بيداري به صورت آرزوي خلود و جاودانگيدر روح ما تجلي ميكند كه به هيچ وجه با زندگي موقت اين جهان متجانس نيست ، تجلي وتظاهر واقعيت جاوداني ماست كه خواه ناخواه از " وحشت زندان سكندر "رهايي خواهد يافت و " رخت بر خواهد بست و تا ملك سليمان خواهد رفت " .مولوي اين حقيقت را بسيار جالب بيان كرده آنجا كه ميگويد :
پيل بايد تا چو خسبد اوستان خواب بيند خطه هندوستان
خر نبيند هيچ هندستان به خواب خر زهندستان نكرده است اغتراب
ذكر هندستان كند پيل از طلب پس مصور گردد آن ذكرش به شب
اين گونه تصورات و انديشهها وآرزوها نشاندهنده آن حقيقتي است كه حكما و عرفا آن را " غربت " يا" عدم تجانس " انسان در اين جهان خاكي خواندهاند .
مرگ ، نسبي است
اشكال مرگ از اينجا پيدا شده كه آن را نيستيپنداشتهاند و حال آنكه مرگ براي انسان نيستي نيست ، تحول و تطور است ، غروب ازيك نشئه و طلوع در نشئه ديگر است ، به تعبير ديگر ، مرگ نيستي است ولي نه نيستيمطلق بلكه نيستي نسبي ، يعني نيستي در يك نشئه و هستي در نشئه ديگر .
انسان مرگ مطلق ندارد . مرگ ، از دست دادن يكحالت و بدست آوردن يك حالت ديگر است و مانند هر تحول ديگري فناء نسبي است . وقتيخاك تبديل به گياه ميشود ، مرگ او رخ ميدهد ولي مرگ مطلق نيست ، خاك ، شكل سابقو خواص پيشين خود را از دست داده و ديگر آن تجلي و ظهوري را كه در صورت جمادي داشتندارد ، ولي اگر از يك حالت و وضع مرده است ، در وضع و حالت ديگري زندگي يافته است.
از جمادي مردم و نامي شدم وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم پس چه ترسم كي زمردن كم شدم ؟
حمله ديگر بميرم از بشر تا بر آرم از ملائك بال و پر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو كل شيء هالك الا وجهه
دنيا ، رحم جان
انتقال از اين جهان به جهانديگر ، به تولد طفل از رحم مادر بي شباهت نيست . اين تشبيه ، از جهتي نارسا و ازجهتي ديگر رساست . از اين جهت نارساست كه تفاوت دنيا و آخرت ، عميق تر و جوهري تراز تفاوت عالم رحم و بيرون رحم است . رحم و بيرون رحم ، هر دو ، قسمتهايي ازجهان طبيعت و زندگي دنيا ميباشند ، اما جهان دنيا و جهان آخرت دو نشئه و دوزندگي اند با تفاوتهاي اساسي ، ولي اين تشبيه از جهتي ديگر رساست ، از اين جهت كهاختلاف شرايط را نشان ميدهد . طفل در رحم مادر به وسيله جفت و از راه ناف ،تغذيه ميكند ، ولي وقتي پا به اين جهان گذاشت ، آن راه مسدود ميگردد و از طريقدهان و لوله هاضمه ، تغذيه ميكند . در رحم ، ششها ساخته ميشود اما بكار نميافتدو زماني كه طفل به خارج رحم منتقل شود ، ششها مورد استفاده او قرارميگيرد .
شگفتآور است كه جنين تا در رحماست كوچك ترين استفادهاي از مجراي تنفس و ريهها نميكند ، و اگر فرضا در آن وقتاين دستگاه لحظهاي بكار افتد ، منجر به مرگ او ميگردد ، اين وضع تا آخرينلحظهاي كه در رحم است ادامه دارد ، ولي همينكه پا به بيرون رحم گذاشت ناگهاندستگاه تنفس بكار ميافتد و از اين ساعت اگر لحظهاي اين دستگاه تعطيل شود خطرمرگ است .
اين چنين ، نظام حيات قبل ازتولد با نظام حيات بعد از تولد تغيير ميكند ، كودك قبل از تولد در يك نظام حياتي، و بعد از تولد در نظام حياتي ديگر زيست مينمايد . اساسا جهاز تنفس با اينكه درمدت توقف در رحم ساخته ميشود ، براي آن زندگي يعني براي مدت توقف در رحم نيست ،يك پيش بيني و آمادگي قبلي است براي دوره بعد از رحم . جهاز باصره و سامعه وذائقه و شامه نيز با آنهمه وسعت و پيچيدگي ، هيچكدام براي آن زندگي نيست ، برايزندگي در مرحله بعد است .
دنيا نسبت به جهان ديگر مانندرحمي است كه در آن اندامها و جهازهاي رواني انسان ساخته ميشود و او را برايزندگي ديگر آماده ميسازد . استعدادهاي رواني انسان ، بساطت و تجرد ، تقسيمناپذيري و ثبات نسبي " من " انسان ، آرزوهاي بي پايان ، انديشههاي وسيعو نامتناهي او ، همه ، ساز و برگهايي است كه متناسب با يك زندگي وسيع تر و طويل وعريض تر و بلكه جاوداني و ابدي است . آنچه انسان را " غريب " و "نامتجانس " با اين جهان فاني و خاكي ميكند همينهاست . آنچه سبب شده كه انساندر اين جهان حالت " نيي " داشته باشد كه او را از " نيستان "بريدهاند ، " از نفيرش مرد و زن بنالند " و همواره جوياي "سينهاي شرحه شرحه از فراق " باشد تا " شرح درد اشتياق " را بازگونمايد همين است . آنچه سبب شده انسان خود را " بلند نظر پادشاه سدره نشين" بداند و جهان را نسبت به خود " كنج محنت آباد " بخواند و يا خودرا " طاير گلشن قدس " و جهان را " دامگه حادثه " ببيند هميناست .
قرآن كريم ميفرمايد : «افحسبتمانما خلقناكم عبثا و انكم الينا لاترجعون[1]» . " آيا گمان برديد كهما شما را (با اينهمه تجهيزات و ساز و برگها) عبث آفريديم و غايت و هدفي متناسببا اين خلقت و اين ساز و برگها در كار نيست و شما به سوي ما بازگردانده نميشويد؟ " .
اگر انسان با اينهمه تجهيزات و ساز و برگها بازگشتي به سوي خدا ، بهسوي جهاني كه ميدان وسيع و مناسبي است براي اين موجود مجهز ، نداشته باشد درستمثل اين است كه پس از عالم رحم ، عالم دنيايي نباشد و تمام جنينها پس از پاياندوره رحم فاني گردند ، اينهمه جهازات باصره و سامعه و شامه و مغز و اعصاب و ريه ومعده كه به كار رحم نميخورد و براي زندگي گياهي رحم زائد است لغو و عبث آفريدهشود و بدون استفاده از آنها رهسپار عدم گردد .
آري ، مرگ ، پايان بخشي از زندگي انسان و آغازمرحلهاي نوين از زندگي او است . مرگ ، نسبت به دنيا مرگ است و نسبت به جهان پساز دنيا تولد است ، همچنانكه تولد يك نوزاد نيز نسبت به دنيا تولد ، و نسبت بهزندگي پيشين او مرگ است .
دنيا ، مدرسه انسان
دنيا براي بشر نسبت به آخرتمرحله تهيؤ و تكميل و آمادگي است . دنيا نسبت به آخرت نظير دوره مدرسه و دانشگاهاست براي يك جوان ، دنيا حقيقتا مدرسه و دار التربيه است . در نهج البلاغه ، بخشكلمات قصار ، آمده است كه شخصي آمد خدمت اميرالمؤمنين علي ( ع ) و زبان به ذمدنيا گشود كه دنيا چنين است و دنيا چنان ، دنيا انسان را فريب ميدهد ، دنيا انسانرا فاسد ميكند ، دنيا دغلباز و جنايتكار است ، و از اين قبيل سخنان . اين مردشنيده بود كه بزرگان ، دنيا را مذمت ميكنند ، خيال كرده بود مقصود از مذمت دنيامذمت واقعيت اين جهان است ، مقصود اين است كه جهان في حد ذاته بد است ، نميدانستكه آنچه بد است دنيا پرستي است ، آنچه بد است ديد كوتاه و خواست محدود است كه باانسان و سعادت انسان ناسازگار است . علي ( ع ) به او فرمود : تو فريب دنيا ميخوري، دنيا تو را فريب نميدهد ، تو بر دنيا جنايت وارد آوردهاي ، دنيا بر تو جنايتنكرده است . . . تا آنجا كه فرمود : دنيا با كسي كه با صداقت رفتار كند صديق است وبراي كسي كه آن را درك كند مايه عافيت است ، دنيا معبد دوستان خدا ، مصلايفرشتگان خدا ، فرودگاه وحي خدا ، تجارتخانه اولياء خداست . . . شيخ فريدالدين عطاراين داستان را به نظم آورده ميگويد :
آن يكي در پيش شير دادگر ذم دنيا كرد بسياري مگر
حيدرش گفتا كه دنيا نيستبد بد تويي, زيرا كه دوري ازخرد
هست دنيا بر مثال كشتزار هم شب و هم روز بايد كشت وكار
زانكه عز و دولت دين سر بهسر جمله از دنيا توان برد اينپسر
تخم امروزي نه فردا بر دهد ور نكاري اي دريغا بر دهد
گر ز دنيا بر نخواهي بردتو زندگي ناديده خواهيمرد تو
دائما در غصه خواهي ماندباز كار سخت و مرد, سست و رهدراز
ناصر خسرو خطاب به جهان ميگويد:
جهانا چه در خورد و بايستهاي اگر چند با كس نپايستهاي
به ظاهر چو در ديده خس,ناخوشي به باطن چو دو ديده بايستهاي
اگر بستهاي را گهي بشكني شكسته بسي نيز هم بستهاي
چو آلوده بيندت آلودهاي وليكن سوي شستگان, شستهاي
كسي كو تو را مي نكوهشكند بگويش هنوزم ندانستهاي
ز من رُستهاي تو اگربخردي چه بنكوهي آن را كزانرُستهاي
به من بر, گذر داد ايزد تورا تو در رهگذر, پست چه نشستهاي
ز بهر تو ايزد درختي بكشت كه تو شاخي از بيخ او جستهاي
اگر كژ بر او رُستهايسوختي وگر راست بر رُستهاي رَستهاي
به سوزد بلي, هركسي چوب كژ نپرسد كه بادام يا پستهاي
تو تير خدايي سوي دشمنش به تيرش چرا خويشتن خستهاي
قرآن كريم ميفرمايد:
الذي خلق الموتوالحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا[2]
«خدا مرگ و زندگي را آفريده تا بيازمايد كه كداميك ازشما درستكارتريد»
يعني دنيا كه تلفيق و تركيبي از موت و حيات استآزمايشگاه نيكوكاري بشر است.
بايد توجه داشت كه آزمايش خدا براي نمايان ساختناستعدادها و قابليتهاست, نمايان ساختن يك استعداد همان رشد دادن و تكامل دادن آناست. اين آزمايش براي پرده برداشتن از رازهاي موجود نيست, بلكه براي فعليت دادن بهاستعداهاي نهفته چون راز است. در اينجا پرده برداشتن, به ايجاد كردن است. آزمايشالهي, صفات انساني را زا نهانگاه قوه و استعداد به صفحهي فعليت و كمال بيرون ميآورد.آزمايش خدا تعيين وزن نيست, افزايش دادن وزن است.
با اين تو ضيحروشن ميگردد كه آيهي ياد شده مبين همين حقيقت است كه دنيا, پرورشگاه استعدادها ودارالتربيه انسانهاست.
ريشهي اعتراض
با تفسيري كه از ماهيت مرگ نموديم, بيپايه بودن اعتراضهابرملا ميگردد. در حقيقت اين اعتراضها از نشناختن انسان و جهان, به عبارت ديگر,از يك جهانبيني ابتر و ناقص پيدا ميشود. الحق اگر مرگ پايان زندگي باشد, ديگرميل و آرزوي جاويدان ماندن فوقالعاده رنجآور است و چهرهي مرگ در آينهي انديشهيروشن و دورنگر انسان بينهايت وحشتزاست.
اين كه برخي از افراد بشر حيات و زندگي را لغو ميپندارند,بدين جهت است كه آرزوي جاويد ماندن دارند و اين آرزو را غيرقابل تحقق ميپندارند.اگر آرزو و ميل به جاويد ماندن نبود, حيات و زندگي را لغو و بيهوده نميدانستند,هرچند منتهي به نيستي مطلق گردد. حداكثر اين است كه آن را يك خوشبختي موقت و يكدولت مستعجل ميشناختند. هرگز فكر نميكردند كه نيستي از چنين هستي بهتر است. زيرافرض اين است كه عيب اين هستي كوتاهي آن است. عيبش اين است كه به دنبال خود نيستيدارد. پس همهي عيبها از ناحيهي نيستي و كوتاهي پديد ميآيد و چگونه ممكن است كهاگر به جاي آن مقدار محدود هستي نيز نيستي ميبود بهتر بود؟
آري اكنون در خود آرزوي جاودان ماندن را مييابيم و اينآرزو فرع بر تصور جاويد ماندن است ، يعني تصوري از جاودانگي و زيباييش و جاذبهاشداريم و اين جاذبه در ما آرزويي بزرگ بوجود آورده است كه براي هميشه بمانيم و برايهميشه از موهبت حيات ، بهرهمند گرديم . اگر يك سلسله افكار ماترياليستي به مغز ماهجوم آورد كه اين انديشهها و آرزوها همه بيهوده است و از واقعيت جاودانگيخبري نيست ، حق داريم مضطرب و ناراحت شويم و رنج و وحشت عظيمي در ما پديد آيد ،آرزو ميكنيم كه اي كاش نيامده بوديم و با اين رنج و وحشت روبرو نميشديم . پستصور لغو و بيهوده بودن هستي ، معلول ناهماهنگي ميان يك غريزه ذاتي و يك تلقيناكتسابي است ، اگر آن غريزه نبود چنين تصوري در ما پديد نميآمد ، همچنانكه اگرافكار غلط ماترياليستي به ما تلقين نميشد باز هم اين تصور در ما پديد نميآمد .انسان و ساختمان واقعي و پنهان انسان به گونهاي است كه آرزوي جاويد ماندن را بهعنوان وسيلهاي براي رسيدن به كمالي كه استعداد آن را دارد بوجود آورده است ، وچون اين ساختمان و استعدادهاي موجود در آن ، بيش از زندگي محدود چند روزه دنياستو اگر زندگي ، محدود به حيات دنيوي گردد همه آن استعدادها لغو و بيهوده است ،انسان غير مؤمن به حيات ابدي ميان ساختمان وجود خود از يك طرف و انديشه و آرزويخود از طرف ديگر ناهماهنگي ميبيند ، با زبان سر ميگويد : " پايان هستينيستي است و همه راهها به فنا منتهي ميشود پس حيات و زندگي لغو و بيهوده است" ولي با زبان استعدادها كه رساتر و جامع تر است ميگويد : " نيستي دركار نيست ، راهي بي پايان در پيش است ، اگر زندگي من محدود بود با استعداد جاودانماندن و آرزوي جاودان ماندن آفريده نميشدم " . از اينرو همچنانكه قبلا همگفتيم قرآن كريم انديشه نفي قيامت را با بيهوده دانستن آفرينش مرادف ميشمرد : «أفحسبتمانما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون[3]» ." آيا پنداشتهايد كه ما شما را بيهوده آفريدهايم و بازگشت شما به سوي مانيست ؟ " آري ، كسي كه دنيا را " مدرسه " و " دار التكميل" بداند و به حيات ديگر و نشئهي ديگر مؤمن باشد ، ديگر زبان به اعتراضنميگشايد كه يا نميبايد ما را به دنيا بياورند يا اكنون كه آوردهاند نبايدبميريم ، چنانكه خردمندانه نيست كه كسي بگويد طفل يا نبايد به مدرسه فرستاده شودو يا اگر به مدرسه رفت هيچوقت نبايد مدرسه را ترك گويد . بابا افضل كاشاني ، آنمرد دانشمند ، استاد يا استاد استاد خواجه نصيرالدين طوسي ، در يك رباعي عالي ،فلسفه مرگ را بيان كرده است ، ميتوان آن را پاسخي به رباعي معروف خيام دانست ، وشايد اين رباعي در جواب آن رباعي است . رباعي منسوب به خيام اين است :
تركيب پيالهاي كه در هم پيوست بشكستن آن ، روا نميدارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
بابا افضل ميگويد :
تا گوهر جان در صدف تن پيوست از آب حيات ، صورت آدم بست
گوهر چو تمام شد، صدف چون بشكست بر طرف كله گوشه سلطان بنشست
در اين رباعي ، جسم انسان ، همچون صدفي دانسته شده كهگوهر گرانبهاي روح انساني را در دل خود ميپروراند . شكستن اين صدف ، زماني كهوجود گوهر كامل ميگردد ، ضرورت دارد تا گوهر گرانقدر از جايگاه پست خود به مقاموالاي كله گوشه انسان ارتقاء يابد . فلسفه مرگ انسان نيز اين است كه از محبس جهانطبيعت به فراخناي بهشت برين كه به وسعت آسمانها و زمين است منتقل گردد و در جوارمليك مقتدر و خداي عظيمي كه در تقرب به او هر كمالي حاصل است ، مقام گزيند[4]، واين است معناي : « انا لله و انا اليه راجعون»[5]." ما متعلق به خداييم و ما به سوي وي بازگشت داريم " .
ايراد "چرا ميميريم ؟ " و پاسخ آن ، به صورت نغزي در يكي از داستانهاي مثنوي آمدهاست :
گفت موسي اي خداوند حساب نقش كردي ، باز چون كردي خراب ؟
نر و ماده نقش كردي جانفزا وانگهي ويران كني آن را ، چرا ؟
گفت حق : دانم كه اين پرسش تورا نيست از انكار و غفلت وز هوي
ورنهتأديب و عتابت كردمي بهراين پرسش تو را آزردمي
ليك ميخواهي كه در افعال ما باز جويي حكمت و سر قضا
تا از آن واقف كني مر عام را پخته گرداني بدين هر خام را
پس بفرمودش خدا اي ذو لباب چون به پرسيدي بيا بشنو جواب
موسيا تخمي بكار اندر زمين تا تو خود هم وادهي انصاف اين
چون كه موسي كشت و كشتش شدتمام خوشههايش يافت خوبي و نظام
داس بگرفت و مر آنها رابريد پس ندا از غيب در گوشش رسيد
كه چرا كشتي كني و پروري چون كمالي يافت آن را ميبري
گفت يا رب زآن كنم ويران وپست كه در اينجا دانه هست و كاه هست
دانه لايق نيست در انباركاه كاه در نبار گندم هم تباه
نيست حكمت اين دو راآميختن فرق واجب ميكند در بيختن
گفت اين دانش ز كه آموختي نور اين شمع از كجا افروختي
گفت تمييزم تو دادي اي خدا گفت پس تمييز چون نبود مرا
در خلايق روحهاي پاك هست روحهاي تيرهي گلناك هست
اين صدفها نيست در يكمرتبه در يكي در است و در ديگر شبه
واجب است اظهار اين نيك وتباه همچنان كاظهار گندمها ز كاه
مرگ ، گسترش حياتاست
در بحث از پديده موت ، به اين نكته نيز بايدتوجه داشت كه پديدههاي " موت " و " حيات " نظام متعاقبي رادر جهان هستي بوجود ميآورند ، همواره مرگ يك گروه ، زمينه حيات را براي گروهيديگر فراهم ميسازد . لاشه جانوراني كه ميميرند بي مصرف نميماند ، از آنهاگياهها يا جانداران تازه نفس و پرطراوت ديگري ساخته ميشود . صدفي ميشكند و گوهرتابناكي تحويل ميدهد ، بار ديگر از همان جرم و ماده ، صدفي نو تشكيل ميگردد وگوهر گرانبهاي ديگري در دل آن پرورش مييابد . صدف شكستن و گوهر تحويل دادن ،بينهايت مرتبه تكرار ميگردد و بدينوسيله فيض حيات در امتداد بي پايان زمان گسترشمييابد . اگر مردمي كه در هزار سال قبل ميزيستند نميمردند نوبت زندگي بهانسانهاي امروز نميرسيد ، همچنانكه مردم امروز اگر جا تهي نكنند ، امكان وجودبراي آيندگان نخواهد بود . اگر گلهاي سال گذشته از رويه زمين برچيده نشده بودندگلهاي با طراوت و جوان سال جديد ، ميداني براي خودنمايي نمييافتند . ماده براي پذيرش حيات ، از لحاظ مكان ، ظرفيتمحدودي دارد ولي از لحاظ زمان ظرفيتش نامتناهي است . اين جالب است كه جرم عالم هراندازه از نظر فضا وسيع باشد ، وسعتي هم از لحاظ زمان دارد و هستي در اين بعد نيزگسترش بي نظير دارد .
خيام كه خود از ايراد گيران از مرگ است ( البته منسوب بهاو است ) نكتهاي را يادآور ميشود كه ضمنا جواب به اعتراضهاي خود اوست . ميگويد:
از رنج كشيدن ، آدمي حر گردد قطره چو كشد حبس صدف ، در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجاي پيمانه چو شد تهي ، دگر پر گردد
از تهي شدن پيمانه نبايد انديشه كرد ، كه بار ديگر ساقيپيمانه را پر ميكند . هم او ميگويد :
برخيز و مخور غم جهان گذران بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي نوبت به تو خود نيامدي از دگران
شاعر ، اين جهت را به حساب بيوفايي دنيا ميگذارد ، آري، اگر تنها همين شخصي كه اكنون نوبت اوست مقياس باشد بايد بيوفايي ناميده شود ،اما اگر حساب ديگران را هم كه بايد بيايند و دوره خود را طي كنند بكنيم نام عوضميشود و بجاي بيوفايي بايد بگوييم انصاف و عدالت و رعايت نوبت .
اينجا ممكن است كسي بگويد قدرت خداوند ، غيرمتناهي است ،چه مانعي دارد كه هم اينها كه هستند براي هميشه باقي بمانند و هم براي آيندگان فكرجا و زمين و مواد غذايي بشود؟!
اينها نميدانند كه آنچه امكان وجود دارد از طرفپروردگار افاضه شده و ميشود ، آنچه موجود نيست همان است كه امكان وجود ندارد .فرض جاي ديگر و محيط مساعد ديگر به فرض امكان ، زمينه وجود انسانهاي ديگري را درهمانجا فراهم ميكند ، و باز در آنجا و اينجا اشكال سر جاي خود باقي است كه بقاءافراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آيندگان ميبندد .
اين نكته ، مكمل پاسخي است كه تحت عنوان " مرگ ،نسبي است " ياد كرديم . حاصل جمع اين دو نكته اين است كه ماده جهان با سيرطبيعي و حركت جوهري خويش ، گوهرهاي تابناك روحهاي مجرد را پديد ميآورد ، روحمجرد ، ماده را رها ميكند و به زندگي عالي تر و نيرومندتري ادامه ميدهد و مادهمجددا گوهر ديگري در دامن خويش ميپروراند . در اين نظام ، جز تكامل و توسعه حياتچيزي نيست و اين توسعه در نقل و انتقالها انجام ميگيرد .
ايراد گيري بر مرگ و تشبيه آن به شكستن كوزههاي كوزهگرو آرزوي اينكه مبدأ هستي و كارگردان نظام آفرينش درس خود را از كوزهگر بياموزد ،آنچنان كودكانه است كه لايق بحث نيست . اين گونه انديشهها احيانا تفنن شاعرانه ونوعي خيالبافي ظريف هنرمندانه است كه ارزش هنري دارد و بس . به احتمال قوي گويندهاشعار منسوب به خيام چنين منظوري داشته است و يا از طرز فكر محدود ماترياليستيناشي شده است ، ولي در فلسفه كسي كه ميگويد " آنطور كه به خواب ميرويدميميريد و آنطور كه از خواب برميخيزيد زنده ميشويد "[6] همهاشكالها حل است . چنين كسي نه تنها از مرگ نميترسد بلكه همچون علي ( ع ) مشتاق آناست و آن را رستگاري ميشمرد[7] .
ميرداماد ، آن فيلسوف بزرگ الهي ميگويد :
" از تلخي مرگ مترس ، كه تلخي آن در ترسيدن از آناست " .
سهروردي ، فيلسوف الهي اشراقي اسلامي ميگويد :
" ما حكيم را حكيم نميدانيم مگر وقتي كه بتواند بااراده خود ، خلع بدن نمايد " . كه خلع بدن براي او كار ساده و عادي گردد وملكه او شده باشد .
نظير اين بيان از ميرداماد حكيم محقق و پايه گذار حوزهاصفهان نقل شده است .
اين است منطق كساني كه گوهر گرانبهايي را كه در دل جسمبوجود ميآيد ميشناسند . اما كسي كه در تنگناي انديشههاي نارسا و محدودماترياليستي گرفتار است البته از مرگ نگران است ، زيرا از نظر او مرگ ، نيستياست . او رنج ميبرد كه چرا اين تن ( كه به گمان او تمام هويت و شخصيت از همين تناست ) منهدم ميگردد ، لهذا انديشه مرگ ، باعث بدبيني او به جهان ميگردد . چنينكسي بايد در تفسيري كه نسبت به جهان ميكند تجديد نظر كند و بايد بداند كهخردهگيري او مربوط به تصور غلطي است كه از جهان دارد .
اين بحثمرا به ياد داستان كتابفروش ساده دلي در مدرسه فيضيه مياندازد :
" در سالهايي كه در قمتحصيل ميكردم ، مرد ساده لوحي در مدرسه فيضيه ، كتابفروشي ميكرد . اين مرد بساطخويش را ميگسترد و طلاب از او كتاب ميخريدند . گاهي كارهاي عجيبي ميكرد وسخنان مضحكي ميگفت كه دهان به دهان ميگشت . يكي از طلاب نقل ميكرد كه روزيبراي خريدن كتابي به وي مراجعه كرده پس از ملاحظه كتاب ، قيمت را پرسيدم ، گفتنميفروشم ، گفتم چرا ؟ گفت اگر بفروشم بايد يك نسخه ديگر بخرم و سر جاي اينبگذارم . ميگفت از سخن اين كتابفروش خندهام گرفت ، كتابفروش اگر دائما در حالداد و ستد و مبادله نباشد كتابفروش نيست و سودي نميبرد " .
گويي آن كتابفروش از مكتب شعري خيام پيروي ميكردآنجا كه ميگويد :
تا زهرهو مه در آسمان گشت پديد بهتر زميناب كسي هيچ نديد
من در عجبم ز ميفروشان كايشان به زانچه فروشند چه خواهند خريد ؟
بر ميفروش خرده ميگيرد كه چراميرا ميفروشد ؟ البته اين خردهگيري به زبان شعر است نه به زبان جد ، لطف و زيباييخود را نيز مديون همين جهت است . اما وقتي كه اين منطق را با مقياس " جد" ميسنجيم ميبينيم كه چگونه يك ميخواره كار ميفروش را با كار خودش اشتباهميكند . براي ميخواره ، مي ، هدف است ، اما براي ميفروش ، وسيله است . ميفروشكارش خريدن و فروختن و سود بدست آوردن و باز از نو همين عمل را تكرار كردن است .كسي كه كارش اين است ، از دست دادن كالا او را ناراحت نميكند بلكه خوشحال ميشودزيرا جزئي از هدف وسيع اوست .
عارفي كو كه كند فهم ، زبانسوسن
تا بپرسد كهچرا رفت و چرا باز آمد؟
آفرينش همچون سوداگري است .بازار جهان بازار تهيه و فروش و تحصيل سود و باز تكرار اين كار است . " نظاممرگ و زندگي " نظام مبادله است ، نظام افزايش و تكميل است . آنكه مبادلهآفرينش را مورد انتقاد قرار ميدهد قانون جهان و هدف آن را نشناخته است .
هر نقش را كه ديدي ، جنسشزلامكان است
گر نقشرفت غم نيست ، اصلش چو جاودان است
[1] . مؤمنون / . 115
[2] . الملك/2
[3] . مؤمنون / . 115
[4]. ان المتقين في جنات و نهر * في معقد صدق عند مليك مقتدر » . قمر / 54-55 .
[5] .بقره/156
[6] .كما تنامون تموتون و كما تسيقظونتبعثون- حديث نبوي
[7] . وقتي علي(ع) ضربت خورد فرمود: «فزت ورب الكعبه, به خداي كعبه رستگار شدم»