• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
طرح بحث
عدل بشري و عدل الهي
ما افراد بشر ، فردي از نوع خود را كه نسبت به ديگرانقصد سوئي ندارد ، به حقوق آنها تجاوز نمي‏كند ، هيچگونه تبعيضي ميان افراد قائلنمي‏گردد ، در آنچه مربوط به حوزه حكومت و اراده اوست با نهايت بيطرفي به همه به‏يك چشم نگاه مي‏كند ، در مناقشات و اختلافات افراد ديگر ، طرفدار مظلوم‏ و دشمنظالم است ، چنين كسي را داراي نوعي از كمال مي‏دانيم و روش او را قابل "تحسين " مي‏شماريم و خود او را " عادل " مي‏دانيم .
در مقابل ، فردي را كه نسبت به حقوق ديگران تجاوز مي‏كند، در حوزه‏ قدرت و اراده خود ميان افراد تبعيض قائل مي‏شود ، طرفدار ستمگران وخصم‏ ضعيفان و ناتوانان است ، و يا لااقل در مناقشات و كشمكشهاي ستمگران و ستمكشان" بي تفاوت " است ، چنين كسي را داراي نوعي نقص به نام " ظلم" و ستمگري مي‏دانيم و خود او را " ظالم " مي‏خوانيم و روش او رالايق " تقبيح " مي‏شماريم .
خداي متعال چطور ؟ آيا اولا به همان معني كه در باره بشر، عدالت ، كمال است ، و ظلم ، نقص است ، درباره ذات الهي نيز عدالت ، كمال‏ است وظلم ، نقص است ؟ يا عدالت و ظلم به مفهوم رايج خود ، مفاهيمي‏ اخلاقي و مخصوصاجتماع بشري است و به اصطلاح ، از مفاهيم قراردادي است و از شؤون " حكمت عملي" شمرده مي‏شود نه " حكمت نظري " ، پس ، از حدود حيات بشري و حوزه‌ياعمال اختياري وي پافراتر نمي‌گذارد؟
ثانيا فرضا كه عدالت و ظلم به همان مفهوم اخلاقي انسانيدر مورد خداوند متعال نيز قابل جريان باشد, يعني فرضا عدالت اخلاقي, صفت كمال وظلم اخلاقي صفت نقص درباره‌ي خداوند شمرده شود. آيا ظلم در مورد خداوند عملا ممكناست مصداق پيدا كند؟ نه از آن جهت كه محال است از خداوند ظلم صادر شود و نه از آنجهت كه حسن و قبح و عدل و ظلم همه مفاهيمي شرعي هستند نه عقلي آن چنان كه اشاعرهمي‌گويند, كه اين دو جهت مطلب ديگري است و بعدها درباره‌ي آنها بحث خواهيم كرد.بلكه با قطع نظر از اين كه محال است يا محال نيست كه از خداوند ظلم صادر شود و بافرض قبول اين جهت كه حسن و قبح افعال ذاتي است و عدل و ظلم معاني‌اي واقعي هستند؛از اين جهت كه عدل رعايت حق غير است و ظلم تجاوز به حق غير. يعني در موردي كه پايحقي در ميان است و موجودي نسبت به آن حق, اولويت دارد, هرنوع تجاوز از ناحيه‌يديگري به آن حق, نوعي ظلم نسبت به صاحب حق كه اولويت دارد شمرده مي‌شود.
بديهي است كه در رابطه‌ي ميان مخلوقات نسبت به يكديگر,اولويت و عدم اولويت و مالكيت و عدم مالكيت نسبت به برخي امور معني دارد, مثلا زيدنسبت به حيات و آزادي خودش و نسبت به ثروتي كه خود توليد كرده است, اولويت دارد ومالكيت دارد و عمرو, نسبت به حيات و آزادي و دست‌آورد خودش اولويت دارد, تجاوز زيدبه حوزة اولويت عمرو, ظلم است و تجاوز عمرو به حوزة اولويت زيد, ظلم است.
در رابطة خالق و مخلوق چطور؟ مخلوق هرچه دارد از خالقاست, اولويت و مالكيت مخلوق در طول اولويت و مالكيت خالق است, يعني درعرض مالكيتخالق, مالكيتي, و در عرض اولويت او اولويتي نيست. در مقام تمثيل و تفهيم, مالكيتخداوند و مالكيت بشر را از قبيل مالكيت پدر و مالكيت فرزند كودك بايد در نظر گرفت.پدر براي هريك از كودكان خود اسباب‌بازي‌اي تهيه مي‌كند, كودكان هركدام براي خودنسبت به اسباب‌بازي‌اي كه دريافت كرده‌اند حق مالكيت و اولويتي قائل‌اند, هر كودكتصرف كودك ديگر را, تصرف عدواني و تجاوز به مرز حقوقي خود مي‌شمارد, ولي آيامالكيت و اولويت كودك مي‌تواند مالكيت و اولويت پدر را نفي كند. يا آن مالكيت درطول اين مالكيت است و هيچگونه تنافي در كار نيست و اگر پدر در آنها تصرف كند ، در مالخود و ملك خود تصرف كرده است؟
خداوند متعال ، مالك الملك علي الاطلاق است ، شريكي درملك ندارد ، به حقيقت و بدون شائبه مجاز در باره‌اش بايد گفت : «لهالملك و له‏ الحمد[1]» «و اليه يرجع الامر كله[2]». علي‌هذا هرگونه تصرف‏ خداوند در جهان، تصرف در چيزياست كه از آن خود او است. هيچكس در برابر او حقي و مالكيتي و اولويتي ندارد، پسظلم درباره‌ي خداوند منتفي‏ است، نه از آن جهت كه چون قبيح است خداوند نمي‏كند ونه از آن جهت‏ كه حسن و قبح در مورد خداوند معني ندارد ، بلكه از آن جهت كه فرضاقبح‏ ظلم ، ذاتي ظلم باشد و حسن و قبح‏هاي ذاتي همچنانكه بر اعمال بشر حاكم‏ استبر فعل خداوند هم حاكم باشد ، عملا در مورد خداوند مصداق پيدا نمي‏كند زيرا هيچكسنسبت به هيچ چيز خود ، در مقابل خداوند مالكيتي ندارد تا عملا ظلم محقق شود.
گويند سيف الدوله حمداني ، ازملوك آل حمدان ، كه از ادب بهره‏اي‏ داشت و محفلش مجمع ادبا بود ، روزي در محفلادبا ، كه ابوفراس ، شاعر موشكاف شيعي عرب نيز حضور داشت گفت : بيتي سروده‏ام كهگمان ندارم‏ احدي بتواند دوم آن را بياورد جز ابوفراس :
                   لك جسمي تعله           فدمي لا تطله
" جسم از آن تو است و توپي در پي زجرش مي‏دهي اما خونم را يك‌باره‏ نمي‏ريزي " . ابوفراس بالبديههگفت :
               قالان كنت مالكا            فلي الامر كله
" محبوب گفت : اگر من مالكتو هستم ، تمام اختيار به من تعلق دارد ، چون و چرا در برابر مالك مطلق ، بي معنياست ".
بدون شك اگر عدل و ظلم را بهمفهوم رايج بگيريم كه مفهومي اخلاقي است‏ و مبتني بر حسن و قبح عقلي ، و افعالخداوند را نيز بر محور همين حسن و قبح ها توجيه كنيم و بخواهيم افعال حق را از نظر" رعايت حقوق غير " بسنجيم ، بايد بگوئيم كه خداوند به اين مفهوم رايج ،نه عادل است و نه‏ ظالم ، زيرا غيري كه از او به چيزي اولويت داشته باشد فرضنمي‏شود تا رعايت اولويتهاي او ، عدل ، و عدم رعايت آن اولويتها ظلم محسوب مي‏گردد.
ثالثا اگر از مفهوم رايج عدل وظلم صرف نظر كنيم و آن را مفهومي‏ اعتباري و  مخصوص حوزه عمليات اجتماعي بشري بدانيم ، آيامفهومي برتر از مفهوم‏ رايج وجود دارد كه عدل و ظلم را در رديف مفاهيم حكمت نظريقرار دهد و از حوزه حكمت عملي كه حوزه مفاهيم اعتباري و قراردادي است خارج سازد وبالنتيجه " عدل " صفتي ثبوتي و كمالي نظير علم و قدرت و لااقل نظيرخالقيت و رازقيت شمرده شود و ظلم ، صفتي منفي و سلبي نظير تركيب ، جسميت ، محدوديتو غيره ؟ و روي اين مبنا آيا پديده‏هاي جهان از نظر عدل‏ و ظلم قابل توجيه است ،يا اين اصل را " تعبدا " بايد پذيرفت ؟
رابعا از همه اينها گذشته ،قرآن كريم روي مفهوم عدل و ظلم تكيه فراوان‏ كرده است . برداشت قرآن از اين دومفهوم چه برداشتي است؟
اينها يك سلسله پرسشها است كهبايد پاسخ دقيق و صحيح خويش را بيابند . آنچه مسلم و غير قابل ترديد است اين استكه شناخت خداوند به عنوان‏ " امر كننده به عدل " و " بپا دارندهعدل " اساسي ترين معرفتي است‏ كه در اديان آسماني ، رابطه بشر با خدا بر آناستوار شده است . فرضا خداي فلاسفه ، مثلا " محرك اول " ارسطو ، كه تنهابا نيروي عقل و انديشه‏ بشر سر و كار دارد و با دل و احساسات و عواطف او كاريندارد . از نظر عدل و ظلم موضوع بحث نباشد ، خداي پيامبران كه علاوه بر جنبه منطقيو استدلالي و عقلاني ، پيوند محكم و استواري با ضمير و دل و احساسات دارد و انسانبا او در حال داد و ستد و محبت ورزي است و ارتباط انسان با او از نوع ارتباط يكنيازمند با يك بي‏نياز عالم قادر عطوف مهربان است ، قطعا يكي از صفاتش ، عدالت است. اكنون بايد ديد از آن عدالت چگونه‏ بايد تعبير كرد؟
عدل به مفهوم اجتماعي ، هدف" نبوت " و به مفهوم فلسفي مبناي " معاد " است . قرآن كريم دربيان هدف " نبوت " و " رسالت " پيامبران مي‏فرمايد:
«لقد ارسلنا رسلنا بالبيناتو انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم‏ الناس بالقسط[3]» "همانافرستادگانمان را با دلائل روشن فرستاديم و همراه ايشان كتاب و ترازو فرود آورديمتا مردم به عدالت قيام كنند " .
در موضوع معاد و محاسبه رستاخيزو پاداش و كيفر اعمال مي‏فرمايد:
«و نضع الموازين القسط ليومالقيامة فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفيبنا حاسبين»[4]. " ترازوهاي عدالت را درروز رستاخيز مي‏نهيم . به احدي هيچ ستمي‏ نخواهد شد و اگر هموزن دانه خردل باشد آنرا مي‏آوريم . اين بس كه ما حسابگر هستيم " .
در آيات بسياري از قرآن ،خداوند از ظلم و ستم تنزيه شده است . مثلا گفته شده است:
 «ما كان الله ليظلمهم و لكن كانوا انفسهميظلمون»[5]. " چنان نيست كه خداوندبه آنان ستم كند بلكه آنها چنين اند كه بر خود ستم مي‏كنند " . در بعضي آياتعادل بودن و قيام به عدل به عنوان يك صفت مثبت براي‏ خداوند ذكر شده است يعني درقرآن تنها به تنزيه از ظلم قناعت نشده است‏ ، بطور مثبت و مستقيم نيز صفت عدالتبراي خداوند اثبات شده است ، چنانكه مي‏فرمايد:
«شهدالله انه لااله‌الا‌هو والملائكة و اولوا العلم قائما بالقسط»[6]. " خداوند و فرشتگان ودارندگان دانش، گواهي مي‏دهند كه معبودي جز خداي يكتا ، كه به پا دارنده عدل است،نيست ".
 علي‌هذا از نظر اسلام شكي نيست كه عدل الهي، خودحقيقتي است و عدالت از صفاتي است كه قطعا بايد خداوند را به آنها موصوف بدانيم.
روشها و مشربها
به طور كلي در مسائل مربوط بهمبدء و معاد، روشها و مشربها متفاوت است‏ . هر يك از اهل حديث ، متكلمين ، حكما ،عرفا و پيروان روش حسي و علوم‏ طبيعي راه و روش خاص دارند.
اهل حديث در مسائل مربوط بهاصول دين ، مانند مسائل فروع دين ، طرفدار تسليم و تعبد و مخالف هر نوعتفكر و تعمق و استدلال و منطق اند . از نظر اين دسته در هيچ مسأله از مسائل كه در قلمرويدين است ، اعم از اصول يا فروع ، نبايد بحث و استدلال و چون و چرا كرد ، بايد ساكتمحض بود . در كتاب و سنت آمده است كه خداوند ، حي است ، عليم است، قدير است، مريداست و هم آمده است كه خداوند عادل است. ما بايد به حكم‏ اعتمادي كه به صحت گفتارانبياء داريم همه اينها را بدون چون و چرا بپذيريم . لزومي ندارد كه در باره اينكهمثلا عدل چيست و به چه دليل‏ منطقي خداوند عادل است بينديشيم ، بلكه انديشيدن دراين امور بدعت است‏ و حرام.
براي اين گروه طبعا مسأله اي بهنام عدل وجود ندارد ، يعني اين گروه‏ هرگز خود را ملتزم نمي‏دانند كه به برخي ازاشكالات كه در باره عدل الهي‏ پيش مي‏آيد پاسخ بگويند.
نظر اين گروه ، بي اساس است ،ما در مقدمه جلد پنجم " اصول فلسفه و روش رئاليسم " در باره بي اساسياين نظر ، بحث كرده‏ايم ، بحث مجدد را در اينجا لازم نمي‏دانيم . از اين گروه كه بگذريمساير گروهها تفكر و تعمق را جايز مي‏شمارند و با روشهاي گوناگون به بحث و تحقيقپرداخته اند .
متكلمين در باره عدل دو دستهشده‏اند : گروهي ( اشاعره ) در تفكرات خود به اين نتيجه رسيده‏اند كه صفت عدل ،منتزع است از فعل خداوند از آن‏ جهت كه فعل خداوند است . از نظر اين گروه هر فعليدر ذات خود نه عدل‏ است و نه ظلم و هر فعلي از آن جهت عدل است كه فعل خدا است ، وبعلاوه‏ ، هيچ فاعلي غير از خدا ، به هيچ نحو ، نه بالاستقلال و نه بغير استقلال ،وجود ندارد ، پس به حكم اين دو مقدمه ، ظلم مفهوم ندارد . اينها براي‏ عدل ،تعريفي جز اين سراغ ندارند كه فعل خدا است ، پس هر فعلي چون فعل‏ خدا است عدل استنه اينكه چون عدل است فعل خدا است .
از نظر اين گروه هيچ ضابطي طبعادر كار نيست ، مثلا نمي‏توانيم با اتكاء به اصل عدل ، جزما ادعا كنيم كه خداوند ونيكوكار را پاداش مي‏دهد و بدكار را كيفر ، و هم نمي‏توانيم جزما ادعا كنيم كهخداوند كه چنين وعده‏اي‏ در قرآن داده است قطعا وفا خواهد كرد ، بلكه اگر خداوندنيكوكاران را پاداش دهد و بدكاران را كيفر ، عدل خواهد بود ، و اگر هم به عكسرفتار كند باز عدل خواهد بود ، اگر خداوند به وعده خود وفا كند عدل است و اگر همنكند باز عدل است ، اگر خداوند به چيزي كه امكان وجود يافته است‏ افاضه وجود نمايدعدل است ، و اگر نكند هم عدل است ، زيرا عدل آن چيزي‏ است كه او بكند." هرچهآن خسرو كند شيرين بود "
اين گروه هر چند خودشان مدعي انكار عدل نيستند ولي باتوجيهي كه از عدل‏ كرده‏اند عملا منكر عدل اند و لهذا مخالفان اشاعره - يعني شيعهو معتزله - به " عدليه " معروف شدند ، اشاره به اينكه آنچه اشاعرهمي‏گويند توجيه‏ عدل نيست ، انكار عدل است . از نظر اين گروه نيز قهرا مسأله‏ايدرباره عدل الهي نمي‏تواند مطرح باشد ، بلكه اين گروه از گروه اول ، از نظر تعهدبه پاسخگوئي به اشكالات مربوط به عدل ، آزادترند .
اين گروه به خيال خود خواسته‏اند راه " تنزيه" بپويند و خداوند را از شرك در خالقيت ، و هم از ظلم و ستم ، منزه و مبرابدانند ، از اينرو از طرفي از غير خدا نفي فاعليت كرده‏اند و از طرف ديگر صفت عدلرا در مرتبه متأخر از فعل خدا قرار داده‏اند بطوري كه حسن و قبح عقلي افعال را ازريشه انكار كرده و گفته‏اند مفهوم عادلانه بودن يك فعل ، جز اين نيست‏ كه مستند بهخداوند باشد ، و با اين مقدمات نتيجه‏گيري كرده‏اند كه خداوند نه در فاعليت شريكدارد و نه ظلم مي‏كند .
اما در حقيقت ، اين گروه بجاي خداوند ، ظالمان بشري را" تنزيه " نموده و تبرئه كرده‏اند . زيرا ابتدائي ترين و روشن تريننتيجه‏اي كه از اين طرز تفكر گرفته مي‏شود اين است كه آنچه فلان ستمگر مي‏كند اونمي‏كند ، بلكه خدا مي‏كند ! و چون خدا مي‏كند ظلم نيست ، عين عدل است ، زيرا عدل‏بنابر اين مسلك ، مفهومي جز اين ندارد كه كار ، كار خدا باشد . از طرف‏ ديگر چونكاري كه غير خدا فاعل آن باشد به هيچوجه و به هيچ اعتبار و به‏ هيچ معني وجودندارد ، پس در قاموس هستي ، " ظلم " به هيچوجه وجود ندارد . شايد علتحمايت ستمگراني مانند " متوكل عباسي " از اشاعره‏ همين نتيجه‏گيري مطلوببوده است .
با چنين منطق و چنين نتيجه‏گيري ، نقش مظلوم در دفاع ازحقوق خويش و وظيفه‏اي كه از نظر دين بايد انجام دهد چيست ؟ ! خيلي روشن است . امااينكه اين متكلمين در باره آن‌همه نسبتهاي ظلمي كه قرآن به ستمگران‏ بشر مي‏دهد ووظيفه‏اي كه قرآن بر عهده افراد در زمينه مبارزه با ظلم و ظالم نهاده است چهمي‏گويند ؟ سؤالي است كه پاسخ آن را از خود اشاعره‏ بايد پرسيد.
 ساير متكلمين -و در حقيقت شخصيتهاي برجسته متكلمين - منطق اشاعره را سخت طرد و تحقير كرده‏اند .آنان نه نفي فاعليت از غير خدا كرده‏اند و نه‏ با دستاويز توحيد فعلي ، ظلم بشريرا نفي نموده‏اند . متكلمان غير اشعري‏ يعني متكلمان شيعي و معتزلي عدل را بهعنوان حقيقتي واقعي در جريانات‏ عالم ، قطع نظر از انتساب و عدم انتسابجريانات به خداوند ، مورد قبول قرار داده و قائل به حسن و قبح عقلي و ذاتي شده‌اند.
اين متكلمان معتقدند كه اصل حسنو قبح اشياء، همان‌طور كه معيار و مقياس كارهاي بشري است ، مي‏تواند معيار و مقياسافعال ربوبي قرار گيرد ، و لهذا در مسائل الهيات، همواره اين اصل، مورد استناد اينگروه قرار مي‏گيرد . اين گروه با توجه به اين اصل و توجه به بديهي بودن حسن عدل وقبح ظلم ، اين مسأله را به شكل يك اصل اخلاقي ، ولي در سطح ربوبي ، مطرح‏مي‏نمايند ، مي‏گويند : عدل ذاتا نيك است و ظلم ذاتا زشت است . خداوند كه عقل غيرمتناهي است بلكه فيض بخش همه عقلهاست ، هرگز كاري را كه‏ عقل، نيك مي‏شناسد تركنمي‏كند و كاري را كه عقل زشت مي‏شمارد انجام‏ نمي‏دهد .
اما حكماي الهي كه از راه ديگررفته‏اند و بعد به آن اشاره خواهيم كرد ، در عين اينكه از لحاظ توحيد افعالي نفيشرك در خالقيت مي‏كنند ، فاعليت‏ را منحصر به ذات حق نمي‏دانند ، و در عين اينكهحسن و قبح را متأخر از مرتبه فعل حق و منتزع از نظام وجود مي‏دانند ، خداوند را ازظلم ، تنزيه‏ مي‏كنند . حكماي الهي منكر حسن و قبح عقلي نيستند و نظر اشاعره رامردود مي‏شمارند ، اما محدوده اين مفاهيم را حوزه زندگي بشري مي‏دانند و بس . ازنظر حكماء الهي مفاهيم حسن و قبح ، در ساحت كبريائي بعنوان مقياس و معيار راهندارند ، افعال ذات باري را با اين معيارها و مقياسها كه صد در صد بشري استنمي‏توان تفسير كرد .
از نظر حكما خداوند عادل استولي نه بدان جهت كه عدالت نيك است و اراده الهي همواره بر اين است كه كارهاي نيكرا انجام دهد نه كارهاي بد را ، خداوند ظالم نيست و ستم نمي‏كند ولي نه بدان جهتكه ظلم ، زشت‏ است و خداوند نمي‏خواهد كار زشتي انجام دهد . ملاك عدل الهي و بلكهمفهوم‏ عدل الهي چيز ديگري است كه بعدا ذكر خواهد شد .
از نظر حكما انديشه حسن و قبح ،و نيكي و بدي كارها در انسان ، كه‏ وجدان اخلاقي بشر از آن تشكيل شده است ،انديشه‏اي اعتباري است نه حقيقي‏ . ارزش انديشه اعتباري ، ارزش عملي است نه علمي وكشفي . همه ارزشش‏ اين است كه واسطه و ابزار است . فاعل بالقوه براي اين كه به هدفكمالي‏ خود در افعال ارادي برسد ناچار است به عنوان " آلت فعل "اينگونه‏ انديشه‏ها را بسازد و استخدام نمايد . ذات مقدس احديت كه وجود صرف و كمالمحض و فعليت خالص است از اينگونه فاعليتها و اينگونه انديشه‏ها و از استخدام" آلت " به هر شكل و هر كيفيت منزه است .
اين كه تفاوت انديشه حقيقي وانديشه اعتباري چيست و ذهن چگونه‏ انديشه‏هايي از قبيل حسن و قبح را مي‏سازد ،بحثي عالي و لطيف است كه در فلسفه اسلامي مطرح است و ما در اينجا نمي‏توانيم وارداين بحث شويم[7].
حكما فاعليت غير خدا را ، آنطوركه منظور اشاعره است ، نفي نمي‏كنند و طبعا به وجود ظلم بشري و وظيفه‏اي كه بشر درمبارزه با نفي ظلم از اجتماع‏ دارد اعتراف دارند ، و از طرف ديگر چون اصل حسن وقبح را به عنوان ملاك‏ و مقياس و معياري براي فعل خداوند صحيح نمي‏دانند ، درسراسر حكمت الهي‏ اسلامي ، هرگز به اين اصل كه در حقيقت ، نوعي تعيين تكليف ووظيفه براي‏ خداوند است استناد نشده است .
از نظر حكما و همچنين از نظرمتكلمين غير اشعري ، اشكالات مربوط به عدل‏ الهي كه بعدا طرح خواهد شد بصورت يكسلسله مسائل كه بايد راه حل آنها را ارائه داد مطرح است .
در اين بين ، دسته ديگري هستندكه مدعي اند راههاي كلامي و فلسفي ، همه‏ عقلاني و ذهني است و متكي به هيچ مشاهدهعيني و تجربي نيست و به همين‏ جهت بي اعتبار است . در مسائل اصول دين ، يعني مسائلمربوط به مبدأ و معاد . از همان راه بايد رفت كه علماي طبيعي رفته‏اند . مسأله عدلالهي و جواب اشكالات مربوط به آن را نيز بايد از مطالعه در باره پديده‏هاي خلقت‏ ،و نظامات جاري و حكمتهاي مكتوم در آنها حل و فصل كرد .
ما در باره صحت و سقم اين نظريهنيز در مقدمه جلد پنجم " اصول فلسفه‏ و روش رئاليسم " بحث كرده‏ايم وتكرار آن را در اينجا لازم نمي‏دانيم . طالبان مي‏توانند بدانجا مراجعه نمايند .
اشكالات عدل الهي - كه بعدا طرحخواهد شد - براي اين گروه نيز بصورت‏ مسائلي كه بايد راه حل آنها را جستجو كرد وارائه داد مطرح است ، بلكه‏ براي اينها بصورت جدي تر مطرح است ، زيرا متكلمين وحكما فقط يكي از راههايي كه براي اثبات خدا و برخي صفات خدا از آن راه مي‏روندنظامات‏ متقن و حكيمانه جهان است ، راهشان منحصر به اين راه نيست ، لهذا فرضانتوانند مشكلات عدل و ظلم را منطقا حل كنند ، بر اصل اعتقاد و ايمانشان‏ به وجودخداوند خللي وارد نمي‏شود ، زيرا وجود خداوند از راههاي ديگر غير از راه نظاماتخلقت براي آنها قطعي و مسلم شده‌است ، و چون وجود خداوند و عدلخداوند از آن راهها بر آنها مسلم شده‏ است ، اجمالا به عدل الهي در جريان خلقت ،ايمان و اعتقاد پيدا مي‏كنند ، هر چند نتوانند تفصيلا از عهده تحليل مسائل برآيند. ولي اين راه براي اين‏ دسته راه منحصر است ، و چون راه منحصر است اگر در متنخلقت با مسائلي‏ مواجه گردند كه توجيه آن از نظر عدل و ظلم و نظام احسن ، مشكلباشد ، اساس ايمان و انديشه‏شان درباره خداوند ، متزلزل مي‏گردد . آنها خداوند راتنها در آئينه مخلوقات مشاهده مي‏كنند . بديهي است كه اگر اين آئينه در ارائه عدلالهي اندكي تيره باشد و يا ضد آن را ارائه دهد كه از اساس‏ متزلزل است .
از نظر اين دسته تا معماي عدل وظلم حل نگردد ، نمي‏توان درباره وجود خداوند نظر قاطع داد ، زيرا اشكالات مربوط بهعدل الهي ، دليل وجود خداوند را ، يعني كمال و تماميت نظام خلقت را مخدوش مي‏سازد. علامه حلي در شرح " تجريد " آنجا كه در باره علم باري بحث مي‏كند ،تصريح مي‏كند كه اگر اشكالات شرور و نواقص خلقت حل نشود نقضي بر علم و حكمت باريتلقي مي‏گردد .
عدل چيست؟
اولين مسأله‏اي كه بايد روشنشود اين است كه عدل چيست ؟ ظلم چيست ؟ تا مفهوم اصلي و دقيق عدل روشن نشود هركوششي بيهوده است و از اشتباهات‏ مصون نخواهيم ماند . مجموعا چهار معني و يا چهارمورد استعمال براي اين‏ كلمه هست :
الف . موزون بودن : اگرمجموعه‏اي را در نظر بگيريم كه در آن ، اجزاء و ابعاض مختلفي بكار رفته است و هدفخاصي از آن منظور است ، بايد شرائط معيني در آن از حيث مقدار لازم هر جزء و ازلحاظ كيفيت ارتباط اجزاء با يكديگر رعايت‏ شود ، و تنها در اين صورت است كه آنمجموعه مي‏تواند باقي بماند و اثر مطلوب خود را بدهد و نقش منظور را ايفا نمايد .مثلا يك اجتماع اگر بخواهد باقي و برقرار بماند بايد متعادل باشد ، يعني هر چيزيدر آن به‏ قدر لازم ( نه به قدر مساوي ) وجود داشته باشد . يك اجتماع متعادل ، به‏كارهاي فراوان اقتصادي ، سياسي ، فرهنگي ، قضائي ، تربيتي احتياج دارد و اين كارهابايد ميان افراد تقسيم مي‏شود و براي هر كدام از آن كارها به آن‏ اندازه كه لازم وضروري است افراد گماشته شوند . از جهت تعادل اجتماعي ، آنچه ضروري است اين است كهميزان احتياجات در نظر گرفته شود و متناسب‏ با آن احتياجات ، بودجه و نيرو مصرف گردد . اينجاست كه پاي" مصلحت " به‏ ميان مي‏آيد ، يعني مصلحت كل ، مصلحتي كه در آن ، بقاء ودوام " كل " و هدفهايي كه از كل منظور است در نظر گرفته مي‏شود . از ايننظر ، " جزء " فقط وسيله است ، حسابي مستقل و براي خود ندارد .
همچنين است تعادل فيزيكي ، يعنيمثلا يك ماشين كه براي منظوري ساخته‏ مي‏شود و انواع نيازمنديها براي ساختمان اينماشين هست ، اگر بخواهد يك‏ مصنوع متعادل باشد بايد از هر ماده‏اي به قدري كه لازمو ضروري است و احتياج ايجاب مي‏كند در آن به كار برده شود.
تعادل شيميائي نيز چنين است ،هر مركب شيميائي فرمول خاصي دارد و نسبت خاصي ميان عناصر تركيب كننده آن هست ،تنها با رعايت آن فرمول و آن نسبتها كه متفاوت است تعادل برقرار مي‏شود و آن مركببوجود مي‏آيد .
جهان ، موزون و متعادل است ،اگر موزون و متعادل نبود برپا نبود ، نظم‏ و حساب و جريان معين و مشخصي نبود . درقرآن كريم آمده است: «و السماء رفعها و وضع الميزان[8]».
همانطور كه مفسران گفته‏اندمقصود اين است كه در ساختمان جهان ، رعايت‏ تعادل شده است ، در هر چيز ، از هرماده اي به قدر لازم استفاده شده است‏ ، فاصله‏ها اندازه‏گيري شده است . در حديثنبوي آمده است: «بالعدل قامت السموات و الارض[9]». " همانا آسمان و زمينبه موجب عدل برپاست " .
نقطه مقابل عدل به اين معني ،بي تناسبي است نه ظلم . لهذا عدل به اين‏ معني از موضوع بحث ما خارج است .
بسياري از كساني كه خواسته‏اندبه اشكالات مربوط به عدل الهي از نظر تبعيضها ، تفاوتها و بديها جواب بدهند ، بهجاي آنكه مسأله را از نظر عدل و ظلم طرح كنند از نظر تناسب و عدم تناسب طرحكرده‏اند و به اين‏ جهت قناعت كرده‏اند كه همه اين تبعيضها و تفاوتها و بديها از نظر نظام كلي عالم لازم و ضروري است .
شك نيست كه از نظر نظام عالم ، و از نظر تناسب ضروري درمجموعه‏ ساختمان جهان ، وجود آنچه هست ضروري است ، ولي اين مطلب جواب شبهه‏ ظلم رانمي‏دهد .
بحث عدل به معني تناسب ، در مقابل بي تناسبي ، از نظر كلو مجموع‏ نظام عالم است ، ولي بحث عدل در مقابل ظلم ، از نظر هر فرد و هر جزء مجزااز اجزاء ديگر است . در عدل به مفهوم اول ، " مصلحت " كل مطرح‏ است و درعدل به مفهوم دوم ، مسأله حق فرد مطرح است . لهذا اشكال كننده‏ بر مي‏گردد ومي‏گويد : من منكر اصل تناسب در كل جهان نيستم ، ولي مي‏گويم‏ رعايت اين تناسب ،خواه نا خواه مستلزم برخي تبعيضها مي‏گردد ، آن‏ تبعيضها از نظر كل ، روا است و ازنظر جزء ، ناروا است .
عدل به معني تناسب و توازن ، از شؤون حكيم بودن و عليمبودن خداوند است . خداوند عليم و حكيم به مقتضاي علم شامل و حكمت عام خود مي‏داندكه‏ براي ساختمان هر چيزي ، از هر چيزي چه اندازه لازم و ضروري است و همان‏ اندازهدر آن قرار مي‏دهد .
ب . معني دوم عدل ، تساوي و نفي هرگونه تبعيض است گاهيكه مي‏گويند : فلاني عادل است ، منظور اين است كه هيچگونه تفاوتي‏ ميان افراد قائلنمي‏شود . بنابراين ، عدل يعني مساوات .
اين تعريف نيازمند به توضيح است . اگر مقصود اين باشد كهعدالت‏ ايجاب مي‏كند كه هيچگونه استحقاقي رعايت نگردد و با همه چيز و همه كس‏ بهيك چشم نظر شود ، اين عدالت عين ظلم است . اگر اعطاء بالسويه ، عدل‏ باشد ، منعبالسويه هم عدل خواهد بود . جمله عاميانه معروف : " ظلم‏ بالسويه عدل است" از چنين نظري پيدا شده است .
و اما اگر مقصود اين باشد كه عدالت يعني رعايت تساوي درزمينه‏ استحقاقهاي متساوي ، البته معني درستي است ، عدل ، ايجاب مي‏كند اينچنين‏مساواتي را ، و اينچنين مساوات از لوازم عدل است ، ولي در اين صورت‏ بازگشت اينمعني به معني سومي است كه ذكر خواهد شد .
ج . رعايت حقوق افراد و عطا كردن به هر ذي حق ، حق او راو ظلم عبارت است از پامال كردن حقوق و تجاوز و تصرف در حقوق ديگران‏ . معني حقيقتيعدالت اجتماعي بشري ، يعني عدالتي كه در قانون بشري بايد رعايت شود و افراد بشربايد آن را محترم بشمارند همين معني است . اين‏ عدالت متكي بر دو چيز است:
يكي حقوق و اولويتها ، يعني افراد بشر نسبت بهيكديگر و در مقايسه با يكديگر, نوعي حقوق و اولويت پيدا مي‏كنند . مثلا كسي كه باكار خود ، محصولي توليد مي‏كند ، طبعا نوعي اولويت نسبت به آن محصول پيدا مي‏كند ومنشأ اين‏ اولويت ، كار و فعاليت اوست . همچنين كودكي كه از مادر متولد مي‏شود ،نسبت به شير مادر حق و اولويت پيدا مي‏كند و منشأ اين اولويت ، دستگاه‏ هدفدارخلقت است كه آن شير را براي كودك بوجود آورده است .
يكي ديگر خصوصيت ذاتي بشر استكه طوري آفريده شده است كه در كارهاي‏ خود الزاما نوعي انديشه‏ها كه آنها راانديشه اعتباري مي‏ناميم استخدام‏ مي‏كند و با استفاده از آن انديشه‏هاي اعتباريبه عنوان " آلت فعل " به‏ مقاصد طبيعي خود نائل مي‏آيد . آن انديشه‏هايك سلسله انديشه‏هاي " انشائي‏ " است كه با " بايد " ها مشخصمي‏شود . از آن جمله اين است كه براي‏ اينكه افراد جامعه بهتر به سعادت خود برسند" با يد " حقوق و اولويتها رعايت شود . و اين است مفهوم عدالت بشري كهوجدان هر فرد آن را تأييد مي‏كند و نقطه مقابلش را كه ظلم ناميده مي‏شود محكوممي‏سازد . مولوي در اشعار معروف خود مي‏گويد :
عدل چبود ؟ وضع اندر موضعش                  ظلم چبود ؟ وضع در ناموضعش
عدل چبود ؟ آب ده اشجار را                      ظلم چبود ؟ آب دادن خار را
          موضع رخ ، شه نهي ، ويراني است               موضع شه ؟ پيل هم ناداني است
اين معني از عدل و ظلم ، به حكماينكه از يك طرف ، بر اساس اصل‏ اولويتها است و از طرف ديگر از يك خصوصيت ذاتي بشرناشي مي‏شود كه‏ ناچار است يك سلسله انديشه‏هاي اعتباري استخدام نمايد و "بايد " ها و " نبايد " ها بسازد و " حسن و قبح " انتزاعكند ، از مختصات بشري‏ است و در ساحت كبريائي راه ندارد ، زيرا همچنانكه قبلااشاره شد او مالك علي الاطلاق است و هيچ موجودي نسبت به هيچ چيزي در مقايسه با اواولويت ندارد . او همچنانكه مالك علي اطلاق است " اولي " ي علي الاطلاق‏است . او در هر چه هرگونه تصرف كند ، در چيزي تصرف كرده كه به تمام‏ هستي به اوتعلق دارد و ملك طلق او است . از اين‌رو ظلم به اين معني ، يعني به معني تجاوز بهاولويت ديگري و تصرف در حق ديگري و پا گذاشتن در حريم ديگري ، درباره او محال است، و از آن جهت محال است كه مورد و مصداق نمي‏تواند پيدا كند .
د . رعايت استحقاقها در افاضهوجود و امتناع نكردن از افاضه و رحمت به آنچه امكان وجود يا كمال وجود دارد. بعدا خواهيمگفت كه موجودات در نظام هستي از نظر قابليتها و امكان‏ فيض گيري از مبدأ هستي بايكديگر متفاوتند ، هر موجودي در هر مرتبه‏اي‏ هست از نظر قابليت استفاضه ،استحقاقي خاص به خود دارد . ذات مقدس‏ حق كه كمال مطلق و خير مطلق و فياض عليالاطلاق است ، به هر موجودي آنچه‏ را كه براي او ممكن است از وجود و كمال وجود ،اعطا مي‏كند و امساك‏ نمي‏نمايد . عدل الهي در نظام تكوين ، طبق اين نظريه ، يعنيهر موجودي ، هر درجه از وجود و كمال وجود كه استحقاق و امكان آن را دارد دريافت‏مي‏كند . ظلم يعني منع فيض و امساك وجود از وجودي كه استحقاق دارد .
از نظر حكماي الهي ، صفت عدلآنچنانكه لايق ذات پروردگار است و بعنوان يك صفت كمال براي ذات احديت اثبات مي‏شودبه اين معني است ، وصفت ظلم كه نقص است و از او سلب مي‏گردد نيز به همين معني استكه‏ اشاره شد .
حكما معتقدند كه هيچ موجودي" بر خدا " حقي پيدا نمي‏كند كه دادن آن‏ حق " انجام وظيفه "و " اداء دين " شمرده شود و خداوند از آن جهت‏ عادل شمرده شود كه بدقتتمام ، وظائف خود را در برابر ديگران انجام‏ مي‏دهد . عدل خداوند عين فضل و عينوجود او است ، يعني عدل خداوند عبارت‏ است از اينكه خداوند فضلش را از هيچ موجوديدر هر حدي كه امكان تفضل‏ براي آن موجود باشد ، دريغ نمي‏دارد . و اين است معنيسخن علي عليه‏السلام‏ در خطبه 214 نهج البلاغه كه مي‏فرمايد : " حق يكطرفي نيست . هر كسي كه برعهده ديگري حقي پيدا مي‏كند ، ديگري‏ هم بر عهده او حقي پيدا مي‏كند . تنها ذاتاحديت است كه بر موجودات حق‏ پيدا مي‏كند . و موجودات در برابر او وظيفه و مسؤوليتپيدا مي‏كنند اما هيچ موجودي " بر او " حق پيدا نمي‏كند ".
اگر با اين مقياس كه تنها مقياسصحيح است بخواهيم بررسي كنيم ، بايد ببينيم در ميان همه آن چيزهايي كه " شر" ، " تبعيض " ، " ظلم‏ " و غيره پنداشته شده است ، آياواقعا موجودي از موجودات ، امكان وجود در نظام كل هستي داشته و وجود نيافته است ؟و يا امكان يك كمال وجودي‏ در نظام كلي داشته و از او دريغ شده است ؟ آيا به يكموجودي ، چيزي‏ داده شده كه " نبايست " داده شود ؟ يعني آيا از ناحيهذات حق بجاي‏ آنكه خير و رحمت افاضه شود چيزي داده شده كه نه خير و رحمت بلكه شر ونقمت است ، و نه كمال بلكه عين نقص است ؟
صدرالمتألهين در جلد دوم "اسفار " ضمن بحث از " صور نوعيه " فصلي دارد تحت عنوان" نحوه وجود كائنات ( موجودات حادثه به حدوث زماني ) چه‏ نحو وجود است ؟" . وي در آن فصل به مفهوم و معني عدل الهي مطابق مذاق‏ حكما اشاره مي‏كند .مي‏گويد:
" در گذشته دانستي كه مادهو صورت ، دو سبب نزديك امور طبيعي هستند ، و از بحث در تلازم آنها نتيجه گيري شدكه يك سبب فاعلي مافوق مادي‏ نيز در كار است . بعدا در بحث حركات كليه ، اثباتخواهيم كرد كه‏ حركات ، غايات نهائي مافوق مادي دارند . فاعل مافوق مادي و غايتمافوق‏ مادي ، دو سبب دور موجودات مادي مي‏باشند . اگر آن دو علت دور در پيدايشامور مادي كافي مي‏بود موجودات مادي براي هميشه باقي بودند و فنا و نيستي را درآنها راه نبود و از اول ، همه كمالات شايسته خود را دارا بودند و اولشان عينآخرشان بود . اما در آن دو علت دور كافي نيست ، دو علت نزديك ( ماده و صورت ) نيزمؤثرند . و از طرفي ميان صور ، تضاد برقرار است و كيفيات اوليه ، فساد مي‏پذيرند وهر ماده‏اي قابليت صور متضاد را دارد . از اينرو هر موجودي دو نوع شايستگي متضادپيدا مي‏كند و دو نوع اقتضاي متضاد در آن پيدا مي‏شود ، يكي از ناحيه صورت و يك ازناحيه ماده . صورت ، اقتضاء دارد كه باقي بماند و وضع موجود را حفظ كند ، و ماده ،اقتضاء مي‏كند كه تغيير حالت دهد و صورتي ديگر ضد صورت اوليه‏ بخود بگيرد ، و چونامكان پذير نيست كه اين دو استحقاق و دو اقتضاي‏ متضاد ، در آن واحد بر آورده شود، زيرا ممكن نيست كه ماده در آن واحد صورتهاي متضاد داشته باشد . . . و بخشش الهيايجاب مي‏كند تكميل ماده‏‌ي اين عالم را-كه سافل‌ترين عوالم است- به وسيله‌يصورتها, از اين رو حكمت الهي حركت دوري و زمان لاانقطاع و ماده‌ي متغير را مقدرفرمود كه دائما صورتها در امتداد زمان تغيير كنند و جا عوض نمايند و به حكم ضرورتهر حال و صورتي به مدت معين اختصاص يابد و هر صورت و حالتي بهره‌ي خويش را از هستيببرد. و نيز چون ماده‌ي مشترك است هرصورتي نزد صورت ديگر حقي دارد كه سزاوار استبه صاحبش رد شود. «عدل» ايجاب مي‌كند كه ماده‌ي اين صورت به آن داده شود و ماده‌يآن يكي به اين, و به اين ترتيب ماده در ميان صورتها دست به دست شود, به خاطر همين«عدل» و رعايت استحقاق‌هاست كه نظام عالم بر بقاء انواع است نه افراد.»
سخن كه به اينجا برسد پرسشديگري پيش مي‌آيد و آن اين كه همه‌ي اشياء با يك نسبت متساوي دربرابر خداوند قرارگرفته‌اند, استحقاقي در كار نيست تا عدل به معناي رعايت استحقاقها مصداق پيدا كند,اگر عدلي درباره‌ي خداوند صادق باشد, عدل به معناي رعايت تساوي است, زيرا از نظراستحقاقها چنان كه گفته شد تفاوتي در كار نيست, پس عدل به معناي رعايت استحقاقها وعدل به معناي رعايت تساوي, درباره‌ي خداوند يك نتيجه مي‏دهد. علي هذا عدل الهي ايجابمي‏كند كه هيچگونه‏ تبعيض و تفاوتي در ميان مخلوقات در كار نباشد . و حال آنكهانواع‏ تفاوتها هست ، هر چه هست تفاوت و تنوع و اختلاف سطح است.
پاسخ اين است كه مفهوم حق واستحقاق در باره اشياء نسبت به خداوند عبارت است از نياز و امكان وجود يا كمالوجود . هر موجودي كه امكان‏ وجود يا امكان نوعي از كمال وجود داشته باشد ، خداوندمتعال به حكم آنكه‏ تام الفاعلية و واجب الفياضية است ، افاضه وجود يا كمال وجودمي‏نمايد . عدل خداوند همچنانكه از صدرالمتألهين نقل كرديم عبارت است از فيض عام‏و بخشش گسترده در مورد همه موجوداتي كه امكان هستي يا كمال در هستي‏ دارند بدونهيچ گونه امساك يا تبعيض .
اما اين كه ريشه اصلي تفاوتامكانات و استحقاقها در كجاست؟ چگونه‏ است كه با اينكه فيض باري تعالي عام و لايتناهي است ، اشياء در ذات‏ خود از نظر قابليت و امكان و استحقاق متفاوت مي‏شوند ،مطلبي است كه به‏ حول و قوه الهي ضمن پاسخ به ايرادها و اشكالها تشريح خواهد شد .
ايرادها و اشكالها
 اكنون ببينيم پرسشهايي كه در اين زمينه مطرحمي‏شود مجموعا چه پرسشهايي‏ است؟ اولين پرسشي كه در اين زمينه هست اين است كه چرادر جهان ، تبعيض و تفاوت وجود دارد؟ چرا يكي سفيد است و ديگري سياه ، يكي زشت استو ديگري زيبا ، يكي سالم است و ديگري عليل ؟ بلكه چرا يكي انسان است و ديگريگوسفند يا كرم خاكي ؟ يكي جماد است و ديگري نبات ؟ يكي شيطان‏ است و ديگري فرشته ؟چرا همه مانند هم نيستند ؟ چرا همه سفيد و يا همه‏ سياه نيستند ؟ چرا همه زيبا ويا همه زشت نيستند ؟ و اگر بنا است‏ تفاوتي در كار باشد چرا آنكه سفيد است سياهنشد و آنكه سياه است سفيد نشد ؟ چرا آنكه زشت است زيبا نشد و آنكه زيبا است زشتنشد؟
پرسش ديگر در مورد فناها ونيستيها است : چرا اشياء ، موجود مي‏شوند و سپس معدوم مي‏گردند ؟ چرا مرگ ، مقررشده است ؟ چرا انسان بدنيا مي‏آيد و پس از آنكه لذت حيات را چشيد و آرزوي جاويدماندن در او زنده شد به‏ ديار نيستي فرستاده مي‏شود؟
رابطه اين پرسش با مسأله عدل وظلم از اين راه است كه گفته مي‏شود عدم محض بهتر از وجود ناقص است, هرچيزي و هركسيتا موجود نشده حقي ندارد, اما همين كه موجود شد حق بقاء پيدا مي‌كند. اگر اشياءاصلا به وجود نمي‌آمدند در آسايش و سعادت بيشتري بودند از اين كه آورده و سپس باناكامي برده شوند. پس چنين آوردني ظلم است.
پرسش ديگر اين است كه گذشته ازمدت محدود هستيها و پيدايش فناها و نيستي‌ها, وجود نقصها از قبيل: جهل, عجز, ضعف,فقر, براي چيست؟
ارتباط اين مسئله با مسئله‌يعدل و ظلم نيز از اين راه است كه تصور مي‌شود, منع فيض علم و قدرت و قورت و ثروتبه موجودي كه نيازمند به آنهاست, ظلم است, در اين اشكال فرض شده كه آن كه نيامدهاست حقي ندارد, اما همين كه آورده شد, طبعا حقي از نظر لوازم حيات پيدا مي‌كند. پسجهل و عجز و ضعف و فقر و گرسنگي و غيره, نوعي ممنوعيت از حق است.
پرسش ديگر اين است: گذشته ازتبعيضها و تفاوتها و گذشته از اين كه هر چيزي جبرا محكوم به فناست و گذشته از اين كهبرخي موجودات كه به دنيا مي‌آيند, برخي از لوازم حيات از آنها دريغ مي‌شود, وجودآفات و بلايا و مصايب كه در نيمه‌ي راه, يك موجود را به ديار نيستي مي‌برد و يا درمدت هستي, هستي او را مقرون به رنج و ناراحتي مي‌كند, براي چيست؟ ميكربها,بيماريها, ظلم و اختناقها, سرقتها, سيلها, طوفانها, زلزله‌ها, جداييها, مصيبت‌ها,جنگها, تضادها, شيطان, نفس اماره و غيره, براي چيست؟
اينها انواع پرسشهايي است كه درزمينه‌ي عدل و ظلم مطرح مي‌شود.
البته عين همين پرسشها را بااندكي اختلاف تحت عناوين ديگري كه آنها نيز مانند عدل و ظلم از مسايل الاهيات استمي‌توان طرح كرد. از قبيل مسئله‌ي غايات در علت و معلول, مسئله‌ي عنايت الاهي دربحث صفات واجب. گفته مي‌شود اگر غايت وهدفي در خلقت بود و حكمت بالغه‏اي در كار بود بايد همه چيز مفيد فائده اي باشد ، وعليهذا مي‏بايست كه نه پديده‏ي بي فايدهاي آفريده‏ شود و نه پديده‏اي زيان آور ، وهم اين كه هيچ پديده مفيدي متروك و معدوم‏ نماند . وجود تبعيضها و تفاوتها ونيستيها و جهلها و عجزها نشانه اين‏ است كه پديده‏هاي لازمي كه مي‏بايست آفريدهشوند ، يعني تساوي ، ادامه‏ هستي ، علم و قدرت و غيره آفريده نشده‏اند ، و از طرفيپديده‏هايي ك ه يا مفيد فائده‏اي نيستند و يا زيان آورند از قبيل بيماريها وزلزله‏ها و غيره‏ آفريده شده‏اند ، و اين جريان با حكمت بالغه الهيه و با عدل بهمفهوم‏ توازن و تعادل نيز جور نمي‏آيد.
عين همين مسائل با اندكي اختلاف تحت عنوان خير و شر ، درمسأله توحيد قابل طرح است. صورت اشكال اين است كه در هستي ، دوگانگيحكمفرماست ، پس بايد دو ريشه‏اي باشد . حكما مسأله خير و شر را گاهي در باب توحيدبراي رد نظريه ثنويه ، و گاهي در مسأله عنايت الهيه طرح مي‏كنند كه مربوط به حكمتبالغه است . در اينجا است كه گفته مي‏شود عنايت الهي ايجاب‏ مي‏كند كه هر چه موجودمي‏شود خير و كمال باشد . و نظام موجود نظام احسن‏ باشد ، پس شرور و نقصانات كهضربه به نظام احسن مي‏زنند نمي‏بايست موجود شوند و حال آنكه موجود شده‏اند.
ما اين مسأله را تنها از ناحيهعدل و ظلم مطرح مي‏كنيم ولي خواه ناخواه‏ جنبه‏هاي ديگر مسأله نيز ضمنا طرح و حلخواهد شد ، و چنان كه گفتيم ، مفهوم عدل ، آنگاه كه در مقابل " ظلم "قرار مي‏گيرد به معني رعايت‏ استحقاق است نه به معني توازن يا تساوي ، و البتههمانطور كه اشاره شد ، رعايت استحقاقها در مورد ذات حق ، آنچنان است كه حكما درككرده و رسيده‏اند نه آنچنانكه ديگران پنداشته اند .
" عدل " از اصول دين
در ساير مسائل الهيات اگر شبهاتو اشكالاتي هست ، براي طبقه متكلمين‏ و فلاسفه و اهل فن مطرح است . آن مطالب هرچند دشوار باشد ولي چون از قلمروي افكار عامه مردم خارج است ، اشكال و جواب آنهاهر دو در سطحي‏ بالاتر از سطح درك توده طرح مي‏شود . اما ايرادها و اشكالهاي مسأله" عدل‏ الهي " در سطح پائين و وسيع عامه نيز جريان دارد . در اين مسأله، هم‏ دهاتي بيسواد مي‏انديشد و هم فيلسوف متفكر .
از اين جهت ، مسأله "عدالت " داراي اهميتي خاص و موقعيتي بي نظير است و همين جهت را مي‏توانتوجيهي فرض كرد براي اينكه علماي اسلامي ( شيعه و معتزله ، نه اشاعره ) عدل را دررديف " ريشه‏هاي دين " قرار دهند و دومين اصل از اصول پنجگانه دينبشناسند ، و گر نه " عدل " يكي‏ از صفات خدا است و اگر بنا باشد صفاتخدا را جزء اصول دين بشمار آوريم‏ لازم است علم و قدرت و اراده و . . . را نيز دراين شمار بياوريم . ولي‏ علت اصلي اينكه عدل در شيعه از اصول دين شمرده شد امرديگر است ، و آن‏ اينكه : شيعه با اهل سنت در ساير صفات خداوند اختلافي نداشتند واگر هم‏ داشتند مطرح نبود ، ولي در مسأله عدل ، اختلاف شديد داشتند و شديدا هم‏مطرح بود بطوري كه اعتقاد و عدم اعتقاد به عدل ، علامت " مذاهب " شمردهمي‏شد كه مثلا شخص ، شيعه است يا سني ، و اگر سني است معتزلي است‏ يا اشعري. عدل بهتنهايي علامت اشعري نبودن شمرده مي‏شد . عدل و امامت توأما علامت‏ تشيع بود . ايناست كه گفته مي‏شد اصول دين اسلام سه چيز است و اصول‏ مذهب شيعه همان سه چيز استبه علاوه اصل عدل و اصل امامت .
عدل و حكمت
قبلا گفتيم كه در ميان صفاتپروردگار ، دو صفت است كه از نظر شبهات‏ و ايرادهاي وارده بر آنها ، متقارب و نزديكبه يكديگرند : عدالت ، حكمت.
منظور از عادل بودن خدا اين استكه استحقاق و شايستگي هيچ موجودي را مهمل نمي‏گذارد و به هر كس هر چه را استحقاقدارد مي‏دهد ، و منظور از حكيم بودن او اين است كه نظام آفرينش ، نظام احسن و اصلح، يعني‏ نيكوترين نظام ممكن است . خواجه نصير الدين طوسي مي‏گويد:
     جز حكم حقي كه حكم را شايد ، نيست     
                                             حكمي كه زحكم حق فزون آيد نيست
  هر چيزكه هست ، آن چنان مي‏بايد            
                                            آنچيز كه آن چنان نمي‏بايد نيست
لازمه حكمت و عنايت حق اين استكه جهان و هستي ، غايت و معني داشته‏ باشد . آنچه موجود مي‏شود يا خود خير است ويا براي وصول به خير است .
" حكمت " از شؤونعليم بودن و مريد بودن است و مبين اصل " علت‏ غائي " براي جهان مي‏باشد، ولي " عدالت " ارتباطي به صفتهاي علم و اراده ندارد ، عدالت به مفهوميكه گفته شد از شؤون فاعليت خداوند ، يعني از صفات فعل است نه از صفات ذات .
اشكال مشترك در مورد " عدل" و " حكمت " پروردگار ، وجود بدبختيها و تيره روزي‏ها و به عبارتجامع تر " مسأله شرور " است . " مسأله شرور " را مي‏توان تحتعنوان " ظلم " ايراد بر عدل الهي بشمار آورد و مي‏توان تحت عنوان "پديده‏هاي بي هدف " نقضي بر حكمت بالغه‏ پروردگار تلقي كرد ، و از اينرو استكه يكي از موجبات گرايش به‏ ماديگري نيز محسوب مي‏گردد . مثلا وقتي تجهيزات "دفاعي " و " حفاظتي‏ " موجودات زنده را در برابر خطرها ، شاهدي برنظم و حكمت الهي مي‏گيريم‏ فورا اين سؤال مطرح مي‏شود كه اساسا چرا بايد خطر وجودداشته باشد تا نيازي به سيستمهاي دفاعي و حفاظتي باشد ؟ چرا ميكروبهاي آسيب رسانوجود دارند تا لازم شود به وسيله گلبولهاي سفيد با آنها مبارزه شود ؟ چرا درنده‏تيز دندان آفريده مي‏شود تا احتياجي به پاي دونده و يا به شاخ وديگر وسائل دفاع‏ باشد ؟ در جهان حيوانات از طرفي ترس و حس گريز از خطر درحيوانات‏ ضعيف و شكار شدني وجود دارد ، و از طرف ديگر سبعيت و درنده خوئي درحيوانات نيرومند و شكار كننده قرار داده شده است . براي بشر اين پرسش‏ مطرح مي‏شودكه : چرا عامل هجوم و تجاوز وجود دارد تا لازم شود تجهيزات‏ دفاعي از روي شعور وحساب بوجود آيد؟
اين پرسشها و اشكالات كه حلآنها نيازمند به تجزيه و تحليل‏هاي دقيق و عميقي است ، مانند يك گرداب مهيب ، گروههائيرا در خود فرو برده است‏ . به راستي در اينجا بايد گفت :
در اين ورطه كشتي فرو شد هزار                 كه نامد از او تخته‏اي در كنار
فلسفه‏هاي ثنوي مادي ، وفلسفه‏هاي بدبينانه ، غالبا در اين گرداب مهيب‏ شكل گرفته‏اند .
ثنويت
بشر و مخصوصا نژاد آريا ، ازدير باز پديده‏هاي جهان را به دو قطب " خوب " ها " بد "هاتقسيم مي‏كرده است . نور ، باران ، خورشيد ، زمين و بسياري از چيزهاي ديگر را درقطب خيرها و خوبها بشمار مي‏آورده‏ است ، و تاريكي ، خشكسالي ، سيل ، زلزله ،بيماري ، درندگي و گزندگي را در صف بدها و شرور جاي مي‏د اده است . البته در ايندسته بندي ، بشر ، خودش را مقياس و محور تشخيص قرار مي‏داده است ، يعني هر چه راكه براي‏ خويش سودمند مي‏يافته " خوب " مي‏دانسته و هر چه را كه برايخويش‏ زيانمند مي‏ديده " بد " مي‏ناميده است.
براي انسانهاي پيشين اين انديشهپيدا شده است كه آيا بدها و شرها را همان كسي مي‏آفريند كه خوبها و خيرها را پديدآورده است ؟ يا آنكه خوبها را يك مبدأ ايجاد مي‏كند و شرها را مبدأي ديگر ؟ آياخالق نيك و بد يكي‏ است ، يا جهان دو مبدأ و دو آفريننده دارد ؟
گروهي چنين حساب كردند كهآفريننده ، خودش يا خوب است و نيك‌خواه ، و يا بد است و بدخواه . اگر خوب باشدبدها را نمي‏آفريند ، و اگر بد باشد خوبها و خيرها را ايجاد نمي‏كند . از ايناستدلال ، چنين نتيجه گرفتند كه جهان دو مبدأ و دو آفريدگار دارد ( ثنويت ).
 اعتقاد ايرانيان قديم به مبدأي براي نيكي و مبدأي ديگربراي بدي كه‏ بعدها با تعبير " يزدان " و " اهريمن " بيان شدهاز همين‌جا پيدا شده‏ است.
برحسب آنچه تاريخ نشان مي‏دهد ،نژاد آريا پس از استقرار در سرزمين‏ ايران ، به پرستش مظاهر طبيعت البته مظاهر خوبطبيعت از قبيل آتش ، خورشيد ، باران ، خاك و باد پرداختند . بر حسب اظهار مورخين ،ايرانيان‏ بدها را نمي‏پرستيدند ، ولي مردماني از غير نژاد آريا وجود داشته‏اندكه‏ بدها و شرور را نيز به دستاويز راضي ساختن " ارواح خبيثه " پرستش‏مي‏كرده‏اند . آنچه در ايران قديم وجود داشته ، اعتقاد به دو مبدأ و دو آفريدگار بودهاست نه دوگانه پرستي ، يعني ايرانيان ، قائل به شرك در خالقيت بوده‏اند نه شرك درعبادت .
بعدها زردشت ظهور كرد . از نظرتاريخ ، بروشني معلوم نيست كه آيا آيين زردشت ، در اصل ، آييني توحيدي بوده است ياآييني ثنوي ؟ " اوستا " ي موجود ، اين ابهام را رفع نمي‏كند ، زيراقسمتهاي مختلف اين كتاب ، تفاوت فاحشي با يكديگر دارد . بخش " ونديداد "اوستا صراحت در ثنويت دارد ، ولي از بخش " گاتاها " چندان دوگانگيفهميده نمي‏شود ، بلكه بر حسب ادعاي برخي از محققين ، از اين بخش ، يكتائي استنباطمي‏گردد . به علت همين تفاوت و اختلاف بزرگ است كه اهل تحقيق معتقدند اوستايي كهدر دست است اثر يك نفر نيست ، بلكه هر بخش آن از يك‏ شخص است .
تحقيقات تاريخي در اينجا نارسااست ، ولي ما بر حسب اعتقاد اسلامي اي‏ كه در باره مجوس داريم مي‏توانيم دين زردشترا در اصل ، يك شريعت‏ توحيدي بدانيم ، زيرا بر حسب عقيده اكثر علماي اسلام ،زردشتيان از اهل‏ كتاب محسوب مي‏گردند . محققين از مورخين نيز همين عقيده را تأييدمي‏كنند و مي‏گويند نفوذ ثنويت در آئين زردشت ، از ناحيه سوابق عقيده دو خدايي‏ درنژاد آريا قبل از زردشت بوده است .
البته تنها از طريق تعبد ، يعنياز راه آثار اسلامي مي‏توانيم شريعت‏ زردشت را يك شريعت توحيدي بدانيم ، اما ازنظر تاريخي ، يعني از نظر آثاري كه به زردشت منسوب است ، هر چند بخواهيم فقط" گاتاها " را ملاك قرار دهيم نمي‏توانيم آئين زردشتي را آئين توحيديبدانيم ، زيرا حداكثر آنچه محققان در باب توحيد زردشت به استناد " گاتاها" گفته‏اند اين است كه زردشت طرفدار " توحيد ذاتي " بوده است ،يعني تنها يك‏ موجود را قائم به ذات و غير مخلوق مي‏دانسته است و آن " آهو رامزدا " است و همه موجودات ديگر را ، حتي اهريمن ( انگره مئينو ) را آفريدهآهو را مزدا مي‏دانسته است ، و به عبارت ديگر زردشت براي درخت هستي بيش‏ از يكريشه قائل نبوده‌است ، و هممي‏توانيم با اتكاء به گفته برخي از محققين ، زردشت را طرفدار " توحيد درعبادت " يعني يگانه پرست بدانيم . ولي براي اينكه‏ يك آئين ، آئين توحيديباشد ، علاوه بر توحيد ذاتي و توحيد در عبادت ، توحيد در خالقيت لازم است و آئينزردشت به حسب مدارك تاريخي ، از نظر خالقيت ، كاملا ثنوي بوده است ، زيرا از اينتعليمات اينچنين استفاده‏ مي‏شود كه قطب مخالف " انگره مئنيو " ( خردخبيث ) " سپنت مئنيو " ( خرد مقدس ) است . سپنت مئنيو منشأ اشياء نيكاست ، يعني همان‏ اشيائي كه خوب است و مي‏بايست آفريده بشود ، اما انگره مئنيو يااهريمن‏ منشأ اشياء بد است ، يعني منشأ اشيائي است كه نمي‏بايست آفريده شود وآهورامزدا يا سپنت مئنيو مسؤول آفريدن آنها نيست ، بلكه انگره مئنيو مسؤول آفريدنآنها است . مطابق اين فكر ، هر چند هستي دو ريشه‏اي نيست‏ ولي دو شاخه‏اي است ،يعني هستي كه از آهورامزدا آغاز مي‏گردد به دو شاخه‏ منشعب مي‏شود : " شاخهنيك " كه عبارت است از سپنت مئنيو و آثار نيكش ، و " شاخه بد " كهعبارت است از انگره مئنيو و همه آفريده‏ها و آثار بدش . اگر گاتاها را كه اصيلترين و معتبرترين و توحيدي‏ترين اثري‏ است كه از زردشت باقي مانده است ملاك قراردهيم زردشت را در شش و پنج خير و شر ، و اينكه نظام موجود نظام احسن نيست و باحكمت بالغه جور نمي‏آيد گرفتار مي‏بينيم . اين جهت ، او را از پيامبران آسمانيكاملا جدا مي‏كند .
آئين زردشت به موجب همين نقص و يا به جهات ديگر نتوانستبا ثنويت‏ مبارزه كند ، بطوري كه بعد از زردشت بار ديگر ثنويت به مفهوم دوريشه‏اي‏ بودن هستي در ميان ايرانيان پديد آمد . زردشتيان دوره ساساني ، ومانويان‏ و مزدكيان ، كه نوعي انشعاب از زردشتي گري در ايران محسوب مي‏شوند ، درحد اعلي ثنوي بوده‏اند.
در حقيقت بايد گفت دين زردشت نتوانسته است ريشه شرك وثنويت را حتي در حدود تعليمات گاتاها از دل ايرانيان بركند ، خودش نيز مغلوب‏ اينعقيده خرافي گشته و تحريف شده است .
تنها اسلام بود كه توانست اين خرافه چند هزار ساله را ازمغز ايراني‏ خارج سازد . اين يكي از مظاهر قدرت شگرف اسلام و تأثير عميق آن درروح‏ ايرانيان است كه توانست مردمي را كه ثنويت با گوشت و پوستشان آميخته‏ شده بودتا آنجا كه برخي از خاورشناسان ( دومتسيل[10])معتقدند كه : " ثنويت ، اساس تفكر ايراني است " و آنچنان اسيراين خرافه بودند كه دين خود را نيز تحت تأثير آن تحريف مي‏كردند ، از اين پندارگرفتار كننده نجات دهد . آري اسلام بود كه از ايرانيان‏ دوگانه پرست ، انسانهايموحد ساخت كه با فرا گرفتن اين حقيقت كه : «الحمد لله الذي خلق السموات و الارضو جعل الظلمات و النور[11]» و با اعتقاد به اين معني كه : «الذي احسن كل شي‏ءخلقه[12]» و با ايمان‏ و درك اين واقعيت كه: «ربنا الذي اعطيكل شي‏ء خلقه ثم هدي[13]» آن‌چنان عشق به خدا و آفرينش و هستي و جهان ، سراپايوجودشان را فرا گرفت كه در ستايش نظام هستي چنين سرودند:
     به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
                                                عاشقم بر همه عالم كه همه‏ عالم از اوست
   به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقي است
                                               بهارادت ببرم درد كه درمان‏ هم از اوست[14].
 ايراني پس از اسلام نه تنها براي شرور مبدأيرقيب خدا قائل نيست ، بلكه در يك ديد عالم عرفاني ، بديها در نظام كلي آفرينش ازنظرش محو مي‏شود ، مي‏گويد : اساسا بدي وجود ندارد يا " بد آن است كه نباشد" . غزالي مي‏گويد : ليس في الامكان ابدع مما كان " " نظامي زيباتراز نظام موجود ، امكان ندارد " . اين ، انسان دست پرورده اسلام است كه فكرياينچنين لطيف و عالي پيدا كرده ، درك مي‏كند كه بلاها و رنجها و مصيبتها كه در يكديد ، زشت و نامطلوب است، در نظري بالاتر و ديدي عميق تر ، همه لطف و زيبايي است‏.
حافظ ، كه بحق " لسانالغيب " نام گرفته و انديشه‏هاي عميق فلسفي و عرفاني را در پوششهايي كنايي واستعاري در نهايت فصاحت و بلاغت بيان‏ مي‏كند ، تفاوت دو نظر را ، نظر سطحي ومحدود عاميانه ، و نظر عميق و گسترده و از بالا ( نظر پير يعني عارف كامل)را با لحني دو پهلو و نغز و توأم با " توريه " و " ايهام‏ "اين‌چنين بيان كرده است:
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت           آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
يعني در نظر بي آلايش و پاك ازمحدوديت و پايين نگري پير ، كه جهان‏ را به صورت يك واحد تجلي حق مي‏بيند ، همهخطاها و نبايستنيها كه در ديدهاي محدود آشكار مي‏شود محو مي‏گردد . جهان ، ظل حق وسايه حق است ، ذات حق ، جميل علي الاطلاق و كامل علي الاطلاق است . ظل جميل ، جميلاست ، محال است كه جميل نباشد . در هر اندام زيبا اگر عضوي را تك و تنها ، بدونتوجه به اينكه موقعيت عضوي دارد و با يك سلسله اعضاي ديگر مجموعا يك اندام راتشكيل مي‏دهند ، مورد توجه قرار دهيم ، حقانيت و درستي و كمال او را درك نخواهيمكرد و احيانا فكر مي‏كنيم كه اگر به گونه‏اي ديگر بود بهتر بود ، اما همين كه باديدي گسترده ، آن را به عنوان يك عضو در مجموعه يك اندام زيبا ببينيم ، نظر مادگرگون مي‏گردد ، و آنچه قبلا نادرست و نبايستني مي‏پنداشتيم بكلي محو مي‏گردد .
حافظ در بيتي ديگر از همين غزل، همچنانكه عادت او است كه در هر غزلي‏ ( عموما يا غالبا و قريب به اتفاق ) مقاصدكنايي و استعاري و احيانا ايهام آميز و توريه آميز خود را با بيتي تفسير كند ،مقصود خويش را توضيح داده است:
چشمم از آينه داران خط و خالششد         لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد
در مصراع اول اين بيت ، وصولخويش را به مرحله " عين اليقين " كه‏ جهان را مظهر خط و خال و چشم وابروي او ، و هر چيز را در جاي خود نيكو مي‏بيند ، اعلام مي‏دارد و در مصراع دوم ،آرزوي وصول به مرحله " حق اليقين‏ " را مي‏نمايد .
حافظ در غزلهاي ديگر خويش نيزاين حقيقت را كه عارف پس از وصول به‏ حقيقت ، جز كمال و جمال و لطف و زيبايي درتفسيرش نيست ، مكرر بيان‏ كرده است ، مانند آنجا كه مي‏گويد:
 روي خوبت آيتي از لطف بر ما كشف كرد
                                            زينسبب جز لطف و خوبي‏ نيست در تفسير ما
يا مي‏گويد :
         مرا به كار جهان هرگز التفاتنبود         رخ تو در نظر من چنين خوشش‏ آراست
اساسا مردي چون حافظ كه جهانبيني‌اش جهان بيني عرفاني است ، وحدت‏ را جانشين كثرت فلسفي ، تجلي را جانشين عليتفلسفي ، و عشق و زيبايي را جانشين عقل و وجوب فلسفي مي‏كند و جهان را " جلوهيگانه زيباي علي الاطلاق‏ " مي‏داند چگونه ممكن است " خيام ما ابانه" و " بو العلامابانه " بينديشد ؟ ! حافظ عنصرهاي سه‏گانه "وحدت " ، " جلوه " ، " زيبايي‏ " را در جهان بيني عرفانيخويش در اين سه بيت از غزل معروف خود به‏ نيكوترين و صريح‏ترين شكلي بيان كرده است:
 عكس روي تو چو در آينه جام افتاد           
                                         عارفاز پرتوي مي‏در طمع خام افتاد
«حسن» روي تو به «يك» «جلوه» كهدر آينه كرد
                                              اين‌همهنقش در آيينه‏ اوهام افتاد
اين‌همه عكس مي‏و نقش و نگارينكه نمود
                                    «يك» «فروغ»«رخ ساقي» است‏ كه در جام افتاد
 آنچه مايه اشتباه برخي شده كه بيت مورد بحث رابه عنوان اعتراض به‏ خلقت از ناحيه حافظ تلقي كرده‏اند ، به كار بردن كلمه "خطاپوش " است‏ . غافل از اينكه " ايهام " و " تورية "يعني جمله يا كلمه‏اي دو پهلو بكار بردن و احيانا كلمه‏اي كه خلاف مفهوم ظاهرشمراد است استعمال كردن‏ ، از محسنات بديعيه است و شعراي عرفاني ، زياد از آن بهرهمي‏گيرند . اشعار ديگر حافظ بخوبي قرينه مطلب است . بعلاوه ، حافظ فرضا اعتراض به‏خلقت داشته باشد آيا ممكن است با آنهمه احترام و تعظيم و اعتقاد كاملي‏ كه بهاصطلاح به " پير " دارد او را تخطئه كند ؟ ! زيرا در آن صورت ، مقصودحافظ يا اين است كه پير در ادعاي خود كه مي‏گويد خطا بر قلم صنع‏ نرفت ، دروغگو ومجامله‏گر است و يا احمق و ساده دل .
حافظ در برخي اشعار خود ، رازاصلي توجيه شرور را ، يعني تجزيه ناپذيري‏ خلقت را به بهترين شكلي بيان كرده است وما در جاي خود آن مطلب را بيان خواهيم كرد . بنابراين ، تصور اينكه حافظ در بيتمورد بحث بخواهد به خلقت اعتراض و نظر پير را تخطئه نمايد تصوري عاميانه است.
شيطان
 ممكن است تصور شود كه اگر در آئين زردشتي ، فكرثنوي " يزدان و اهريمن " وجود دارد ، در دين اسلام هم عقيده " خداو شيطان " به صورت‏ دو قطب مخالف يكديگر مطرح است . چه فرق است ميان اهريمنكيش زردشتي‏ و شيطان دين اسلام؟
ميان انديشه اهريمن در كيشزردشتي و آيين مزدايي ، و انديشه شيطان در آيين اسلام ، تفاوت از زمين تا آسماناست . اين مطلب نيازمند به توضيح‏ مختصري است .
در تعليمات اوستايي ، از موجوديبه نام " انگره مئنيو " يا اهريمن‏ نام برده شده است و خلقت همه بديها وشرور و آفات و موجودات زيان آور از قبيل بيماريها ، درنده‏ها ، گزنده‏ها ، مارها وعقربها و همچنين زمينهاي‏ بيحاصل ، خشكسالي و امثال آنها به او نسبت داده شده استنه به " آهورامزدا " كه خداي بزرگ است و نه به " سپنت مئنيو "كه رقيب " انگره مئنيو " است .
از بعضي تعليمات اوستايي ظاهرمي‏شود كه اهريمن ، خود يك جوهر قديم‏ ازلي است مانند آهورامزدا ، و به هيچ وجهآفريده آهورامزدا نيست ، آهورامزدا او را كشف كرده است ولي او را نيافريده است .اما از بعضي‏ تعليمات ديگر " اوستا " مخصوصا قسمتي از " گاتاها" كه معتبرترين‏ اجزاي اوستا است روشن مي‏گردد كه آهورامزدا دو موجود آفريد :يكي " سپنت مئنيو " يا خرد مقدس ، و ديگري " انگره مئنيو " ياخرد خبيث‏ ( اهريمن ) .
و به هر حال آنچه از اوستا ظاهرمي‏شود و مورد اعتقاد زردشتيان بوده و هست اين است كه موجودات و مخلوقات جهان بهدو دسته خير و شر تقسيم‏ مي‏شوند . " خيرات " آنها هستند كه هستند وبايست باشند و خوب است‏ كه باشند و وجودشان براي نظام عالم لازم است ، اما "شرور " آنها هستند كه هستند اما نبايست باشند ، وجود آنها سبب نقص عالم شدهاست و اين‏ شرور به هيچ وجه مخلوق آهورامزدا نيستند بلكه مخلوق اهريمن‏اند ، خواهخود اهريمن مخلوق آهورامزدا باشد و خواه نباشد .
پس به هر حال اهريمن ، خالق وآفريننده بسياري از مخلوقات جهان است‏ ، قسمتي از جهان آفرينش ، جزء قلمروي او استو او خود يا يك اصل قديم‏ ازلي است و شريك و مماثل آهورامزدا است در ذات ، و يامخلوق او است‏ ولي شريك او است در خالقيت .
ولي در جهان بيني اسلامي اساسا جهان و موجودات جهان بهدو دسته خير و شر منقسم نمي‏گردد ، در جهان ، آفريده‏اي كه نبايست آفريده شده باشدو يا بد آفريده شده باشد وجود ندارد، همه چيز زيبا آفريده شده و همه چيز بجاآفريده شده و همه چيز مخلوق ذات احديت است.
قلمرو شيطان " تشريع " است نه " تكوين"، يعني قلمروي شيطان‏ فعاليتهاي تشريعي و تكليفي بشر است . شيطان فقط دروجود بشر مي‏تواند . نفوذ كند نه در غير بشر . قلمروي شيطان در وجود بشر نيز محدوداست به‏ نفوذ در انديشه او نه تن و بدن او . نفوذ شيطان در انديشه بشر نيز منحصراست به حد وسوسه كردن و خيال يك امر باطلي را در نظر او جلوه دادن . قرآن اينمعاني را با تعبيرهاي " تزيين " ، " تسويل " ، " وسوسه" و امثال اينها بيان مي‏كند ، و اما اينكه چيزي را در نظام جهان بيافريند ويا اينكه تسلط تكويني بر بشر داشته باشد ، يعني به شكل يك قدرت قاهره‏ بتواند بروجود بشر مسلط شود و بتواند او را بر كار بد اجبار و الزام‏ نمايد ، از حوزه قدرتشيطان خارج است . تسلط شيطان بر بشر محدود است‏ به اينكه خود بشر بخواهد دست ارادتبه او بدهد:
«انه ليس له سلطان علي الذين آمنوا و علي ربهميتوكلون * انما سلطانه‏ علي الذين يتولونه[15]»." همانا شيطان بر مردمي كه ايمان دارند و به پروردگار خويش اعتماد و اتكامي‏كنند تسلطي ندارد ، تسلط او منحصر است به اشخاصي كه خودشان ولايت‏ و سرپرستيشيطان را پذيرفته و مي‏پذيرند " .
قرآن از زبان شيطان در قيامت نقل مي‏كند كه در جوابكساني كه به او اعتراض مي‏كنند و او را مسؤول گمراهي خويش مي‏شمارند مي‏گويد: «وما كان لي عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لي فلا تلوموني و لوموا انفسكم[16]» . " من در دنيا قوه اجبار و الزامي نداشتم . حدودقدرت من فقط " دعوت‏ " بود . من شما را به سوي گناه خواندم و شما همدعوت مرا پذيرفته و اجابت كرديد ، پس مرا ملامت نكنيد ، خويشتن را ملامت كنيد كهبه دعوت من پاسخ مثبت داديد . ارتباط من با شما صرفا در حدود " دعوت " و" اجابت " بوده و بس " .
فلسفه و حكمت اين اندازه تسلط شيطان بر بشر ، "اختيار " انسان است‏ . مرتبه وجودي انسان ايجاب مي‏كند كه حر و آزاد و مختارباشد . موجود مختار همواره بايد بر سر دو راه و ميان دو دعوت قرار گيرد تا كمال وفعليت خويش را كه منحصرا از راه " اختيار " و " انتخاب "بدست‏ مي‏آيد تحصيل كند .
از جهان دو بانگ مي‏آيد به ضد                   تا كدامين را تو باشي مستعد
آن يكـي بانگـش نشـور اتقـيا                    و آن دگر بانگش نفور اشقيا
در جهان بيني اسلامي ، هيچ موجودي نقشي در آفرينش بهصورت استقلال‏ ندارد . قرآن براي هيچ موجودي استقلال قائل نيست . هر موجودي هرنقشي را دارد بصورت واسطه و مجرا واقع شدن براي مشيت و اراده بالغه الهيه است‏ .قرآن براي فرشتگان ، نقش واسطه بودن براي انفاذ مشيت الهي در خلقت‏ قائل است ، وليبراي شيطان حتي چنين نقشي نيز قائل نيست ، تا چه رسد به‏ آنكه او را در خالقيتمستقل بداند آنچنانكه در اوستا اهريمن خالق مستقلي‏ است در برابر آهورامزدا .
از اين‌رو اين كه معمولا كلمه شيطان را در ترجمه متوناسلامي به " اهريمن‏ " يا " ديو " ترجمه مي‏كنند ، غلط فاحشاست . كلمه شيطان مرادفي در فارسي ندارد و بايد عين لفظ در ترجمه بيايد .
شيطان از نظر قرآن به هيچ وجه قطبي در مقابل خداوند نيست،حتي قطبي‏ در برابر فرشتگان كه به اذن پروردگار دست اندر كار خلقت اند و مجري‏مشيت الهي در آفرينش اشياء مي‏باشند نيز نيست .
به طور كلي تصور مردم ما از " جن " با تصويريكه قرآن از جن مي‏دهد متفاوت است . جن در قرآن موجودي است مانند انسان و مكلف بهتكاليفي‏ مانند تكاليف انسان ، ولي موجودي نامرئي ، اما جن در تصور عامه مردم‏موجودي است در رديف فرشته . قرآن ، جن را با انس (انسان) رديف‏ مي‏كند و عامه مردمبا فرشته . شيطان به نص قرآن از نوع جن است . در جهان بيني اسلامي ، فرشتگان نقشياجرائي در نظام تكوين دارند ، بر خلاف جن‏ كه از اين نظر هيچ نقشي ندارد . رديفقرار دادن " جن و ملك " در ادبيات اسلامي ، به اعتبار اشتباهي است كهمسلمين از سابقه ذهني با مفاهيم زردشتي دامنگيرشان شده است .
به اصل مطلب برگرديم : جهان بيني اسلامي بر خلاف جهانبيني زردشتي و مانوي و مزدكي يك قطبي است . شيطان از نظر قرآن مصداق : «الذياحسن كل‏ شي‏ء خلقه[17]» و همچنين مصداق : «ربنا الذي اعطي كل شي‏ء خلقه ثمهدي[18]‏»است . وجود شيطان و شيطنت و اضلال او خود مبني بر حكمت و مصلحتي است ، و به‏ موجبهمان حكمت و مصلحت ، شيطان شر نسبي است نه شر حقيقي و واقعي و مطلق . از همه شگفتتر اين است كه بر حسب منطق قرآن ، خدا خودش به شيطان ، پست " اضلال " و" گمراه سازي " را اعطاء فرموده است . در اين باره‏ قرآن كريممي‏فرمايد: «و استفزز من استطعت منهم بصوتك و اجلب عليهم بخيلك و رجلك و شاركهمفي الاموال و الاولاد و عدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا[19]».در اينجا، خدا شيطان را مخاطب ساخته به وي فرمان مي‏دهد كه: " هر كه را ازفرزندان آدم مي‏تواني بلغزان ، با سواره نظام و پياده‏ نظامت بر آنان بتاز ، درثروت و فرزند شريكشان شو و نويدشان ده ، شيطان‏ جز دروغ و فريب نويدشان نمي‏دهد" .
گوئي شيطان آمادگي خود را براي تحويل گرفتن پست اضلال ،اعلام مي‏دارد آنجا كه مي‏گويد: «فبما اغويتني لاقعدن لهم صراطك المستقيم * ثملاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم و لا تجد اكثرهمشاكرين[20]»." به اين سبب كه مرا گمراه ساختي ، بر سر راه ايشان خواهم نشست ، آنگاه ازپيش رو و از پشت سرشان ، و از راست و از چپشان خواهم آمد و بيشتر آنان را سپاسگزارنخواهي يافت "
 البته معني ومفهوم اضلال و قلمروي شيطان در اين پست همان است كه قبلا اشاره شد و نه بيشتر ،يعني هيچگونه اجبار و الزامي نسبت به بشر در كار نيست ، هر چه هست " وسوسه" است و " دعوت " است و " تزيين " است و " تسويل" .
تذكر اين نكته لازم است كه مقصود ما از اينكه تكوين ازقلمروي شيطان‏ خارج است اين نيست كه شيطان هيچ نقشي در تكوين ندارد . مگر ممكناست‏ موجودي در عالم تكوين وجود داشته باشد و هيچ نقش و اثري نداشته باشد ؟ !مقصود اين است كه شيطان نه خالق مستقل بخشي از موجودات و قطبي در برابر خداوند است، و نه در نظام طولي جهان مانند فرشتگان نقشي از تدبير و اداره كائنات به او سپردهشده است ، و نه تسلطش بر بشر در حدي است كه‏ بتواند او را به آنچه مي‏خواهد مجبورنمايد . قرآن براي شيطان و جن ، نقشي‏ در تكوين قائل است اما مجموعا از نقش انسانبرتر و بالاتر نيست .
مقصود اصلي ما از اين بحث اين است كه قرآن مسأله شيطانرا به شكلي‏ طرح كرده است كه كوچك‏ترين خدشه‏اي بر توحيد ذاتي و اصل «ليسكمثله‏ شي‏ء[21]»و همچنين بر توحيد در خالقيت و اصل «الا له الخلق و الامر[22]»،« قل الله خالق كل شي‏ء[23]»،« و لم يكن له شريك في الملك[24]»،وارد نمي‏سازد[25].
بدبيني فلسفي
يكي ديگر از اثرات " مسأله شرور " بدبينيفلسفي است . فلاسفه بدبين‏ معمولا از ميان ماترياليستها بر مي‏خيزند . يك نوعرابطه و تلازم ميان‏ ماترياليسم و بدبيني فلسفي وجود دارد كه قابل انكار نيست .چرا ؟ روشن‏ است : ماترياليسم از حل مشكل " شرور " ناتوان است .
طبق بينش فلسفه الهي ، وجود ، مساوي با خير است ، و شر ،امر اضافي و نسبي است و زير هر پرده شر ، خيري نهفته است ، ولي بر طبق بينش مادي‏چنين چيزي وجود ندارد .
بدبيني نسبت به جهان ، رنج آوراست . بسي دردناك است كه آدمي جهان‏ را فاقد احساس و ادراك و هدف بداند . انسانيكه خود را فرزند كوچكي از جهان مي‏داند و براي خودش هدف قائل است وقتي چنينبينديشد كه جهاني كه‏ مرا و فكر مرا بوجود آورده است و هدف داشتن را به من ياد دادهاست ، خودش هدف ندارد ، سخت به خود مي‏لرزد . كسي كه فكر مي‏كند در جهان‏ عدالتنيست ، در طبيعت تبعيض و ظلم وجود دارد ، اگر همه نعمتهاي دنيا را به او بدهندبدبين و ناخشنود خواهد ماند .
كوششهاي چنين كسي از براي سعادتخود و نيكبختي نوع بشر با هيچگونه‏ دلگرمي و اميدي همراه نيست . وقتي پايه هستي برستمگري باشد ، ديگر عدالتخواهي انسان بي معني است . وقتي اصل جهان ، بي هدف است ،هدف‏ داشتن ما همچون نقش بر آب ، چيزي احمقانه است.
 اين كه صاحبان ايمان ، از بهترين آرامش و آسايشرواني برخوردارند از آن جهت است كه جهان را حكيم و عليم و هدفدار مي‏دانند نه گيجو منگ و ابله و بي‏هدف ، آن را عادل و طرفدار حق و اهل حق مي‏دانند نه ستمگر وطرفدار ستم و يا بي‏تفاوت . يكتاپرستان ، در مورد بديها و شرور ، معتقدند كه هيچچيزي حساب نكرده نيست ، بديها يا كيفري هستند عادلانه يا ابتلائي‏ هستند هدفدار وپاداش آور .
اما اشخاص بي ايمان چه مي‏كنند؟آنان به چه چيز دل خوش مي‏دارند ؟ آنان به خود كشي متوسل مي‏شوند و به گفته يكي ازآنان " مرگ را با شهامت در آغوش مي‏كشند " .
سازمان بهداشت جهاني ، آماريمنتشر كرده و اعلام كرده كه آمار خودكشي‏ مخصوصا در ميان روشنفكران بالا مي‏رود .بر حسب گزارش اين سازمان ، در هشت كشور اروپايي ، خودكشي خيلي زياد شده است . يكياز آن هشت كشور سويس است كه ما آن كشور را نمونه خوشبختي مي‏انگاريم . در اينگزارش‏ آمده است كه خودكشي ، سومين عامل مرگ و مير است ، يعني بيش از سرطان‏ تلفاتمي‏دهد و متأسفانه در ميان طبقه تحصيلكرده بيش از طبقه بيسواد واقع مي‏شود .
 نيز در همين گزارش آمده است كه در كشورهاي درحال توسعه كه در حال از دست دادن ايمان‏اند ، خودكشي زيادتر است . در آلمان غربيهر سال 12000 نفر به وسيلهخودكشي مي‏ميرند و 60000 نفر خودكشيمي‏كنند و نجات داده‏ مي‏شوند .
اين است زندگي كساني كه ايمانخويش را به خداي دانا " رب العالمين‏ " از دست داده‏اند.
براي خودكشي ، عوامل متعددي ذكر شده است : جلب توجه ،شكست در عشق ، شكست در رقابتهاي اجتماعي و اقتصادي ، فقر ، اعتياد ، خفقان ، پوچ‏پنداري زندگي و هستي . ولي علت العلل ، يك چيز است : بي ايماني .
ويليام جيمز در فصل اول كتاب خود كه به نام " دين وروان " ترجمه‏ شده ، درباره يك نويسنده مادي به نام " مارك اورل "و هم درباره نيچه‏ و شوپنهاور مي‏گويد :
" كلمات " مارك اورل " تلخي ريشه‏دار غمو اندوه را نشان مي‏دهد . ناله‏هاي آ ن مانند ناله خوكي است كه زير تيغ سر مي‏دهد. وضع روحي " نيچه " و " شوپنهاور " ، عبوسيها و كج خلقي هادر آنها ديده مي‏شود كه‏ آميخته با دندان غروچه‏هاي تلخي مي‏باشد . ناله‏هاي مرارتآميز اين دو نويسنده آلماني آدمي را به ياد جيرجيرهاي موشي مي‏اندازد كه مشغولجان‏ دادن است . در كلمات اين دو نويسنده آن معنا و مفهوم تصفيه‏اي كه مذهب‏ بهسختيها و مشقتهاي زندگي مي‏دهد ديده نمي‏شود[26]".
نيچه ، كه ويليام جيمز از او به عنوان يك بدبين نام مي‏برد فلسفه‏ معروفيدارد مبني بر " اصالت نيرومندي " ، مي‏گويد :
" بايد رأفت و رقت قلب را دور انداخت . رأفت از عجزاست . فروتني و فرمانبرداري فرومايگي است . حلم و حوصله و عفو و اغماض از بي‏ همتيو سستي است . . . نفس كشتن چرا؟ بايد نفس را پرورد . غيرپرستي‏ چيست ؟ خود را بايدخواست و خود را بايد پرستيد و ضعيف و ناتوان را بايد رها كرد تا از ميان برود . .. "[27].
نيچه با چنين افكار و انديشه‏هايي طبعا جهان را بر خويشتن به صورت يك‏زندان ساخته بود . در اواخر عمر ثمره اين انديشه‏ها عائدش شد. در نامه‏اي كه اواخرعمر به خواهرش نوشته مي‏نويسد:
" هر چه روزگار بر من مي‏گذرد زندگاني بر من گرانترمي‏شود . سالهايي كه‏ از بيماري در نهايت افسردگي و رنجوري بودم هرگز مانند حالتكنوني ، از غم پر ، و از اميد تهي نبودم . چه شده است ؟ آن شده است كه بايد بشود .اختلافاتي كه با همه مردم داشتم اعتماد را به من از ايشان سلب كرده و طرفينمي‏بينيم به اشتباه بوده‏ايم . خدايا من امروز چه تنها هستم ! يك تن‏ نيست كهبتوانم با او بخندم و يك فنجان چاي بنوشم . هيچكس نيست كه‏ نوازش دوستانه بر منروا بدارد "[28].
  شوپنهاور كه ويليام جيمز از او نيز ياد كرده است، معتقد است :
" اصل در زندگاني ، رنج وگزند است ، لذت و خوشي همانا دفع الم است‏ و امر مثبت نيست ، بلكه منفي است ، و هرچه موجود جاندار در مرتبه‏ حيات برتر باشد رنجش بيشتر است، چون بيشتر حس مي‏كند وآزار گذشته را بيشتر به ياد مي‏آورد و رنج آينده را بهتر پيش بيني مي‏نمايد . . .يك دم‏ خوشي ، عمري ناخوشي در پي دارد . ازدواج نمي‏كني در آزاري ، مي‏كني هزاردردسر داري . مصيبت بزرگ بلاي عشق است و ابتلاي به زن كه مردم مايه شادي‏ خاطرمي‏دانند، در صورتي كه سر دفتر غمهاست . معاشرت مي‏كني گرفتاري ، نمي‏كني از زندگيبيزاري. بندگي، بند و خداوندي صداع . مختصر ، تا جان‏ در تن است از اين رنج و مشقتنمي‏توان رست . زندگي سراسر جان كندن است‏ ، بلكه مرگي است كه دم بدم به تأخيرمي‏افتد ، و سرانجام اجل مي‏رسد در صورتي كه از حيات ، هيچ سودي برده نشده و نتيجهمفيدي بدست نيامده است‏[29]".
در جهان اسلام نيز احيانا كسانيبوده و هستند كه جهان را تاريك مي‏بينند و همواره چهره‏اي گرفته و عبوس و خشمگيندر برابر جريانات آفرينش نشان‏ مي‏دهند و به قول ويليام جيمز گفته‏هاشان نوعيدندان غروچه است . " ابوالعلاء معري " فيلسوف و شاعر معروف عرب و همچنينخيام شاعر از اين‏ گروه‏اند . اينكه مي‏گويم " خيام شاعر " از آن جهتاست كه محققين باور ندارند كه اشعار معروف بدبينانه . از خيام فيلسوف و رياضيدانباشد . آنچه براي خيام شاعر موجب حيرت و رنج و ناله است براي " خيام فيلسوف‏" حل شده است[30] .
در عصر ما به تقليد ازاروپائيان ، و به علل ديگر كه اكنون جاي ذكرش‏ نيست ، نويسندگاني بدبين پيدا شدهاند كه زهرهايي از اين راه به جان‏ جوانان مي‏ريزند و آنان را بي علاقه به زندگي واحيانا وادار به خودكشي‏ مي‏كنند و از طرف عوامل مرئي و نامرئي مورد تشويق قرارمي‏گيرند و روز بروز بر عددشان افزوده مي‏گردد . صادق هدايت از اين گروه است .نوشته‏هاي‏ وي به قول ويليام جيمز حالت همان خوكي را مي‏نماياند كه زير تيغ ،ناله‏ سر مي‏دهد و يا موشي كه در حالي كه مشغول جان دادن است جيرجير مي‏كند .
نقطه مقابل امثال نيچه وشوپنهاور و ابوالعلاء و خيام ، فلاسفه و حكماي‏ خوشبين‏اند . الهيون عموما يااكثر ، از اين گروه‏اند. مولوي، آن عارف‏ بزرگ ، سخنگوي اين گروه است . در سراسرگفته‏هاي او عشق و شور و حال‏ ديده مي‏شود. انسان از نظر اين عارف بزرگ كانون خوشيو لذت و سعادت‏ است اما به شرط آن كه بخواهد از اين كانون رايگان بهره‏برداري كند. هيچ‏ غمي در جهان نيست كه قابل تبديل به سرور و بهجت نباشد . او انسانهايي‏ راكه لذت را منحصرا از مي‏ يا جماع يا سماع مي‏خواهند مورد تحقير قرار مي‏دهد ،انسان را مخاطب ساخته مي‏گويد :
باده كاندر خم همي جوشد نهان             ز اشتياق روي تو جوشد چنان
اي همه دريا! چه خواهي كردنم؟               ويهمه هستي! چه مي‏جويي عدم؟!
         تو خوشي و خوب و كان هر خوشي              تو چرا خود منت باده كشي؟
و هم او است كه مي‏گويد :
 عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد        اي عجب من عاشق اين هر دو ضد
سعدي و حافظ و ساير شاعرانعرفان مسلك نيز همين راه را پيموده‏اند . بعضي كلمات دو پهلو در كلمات حافظ وديگران پيدا مي‏شود ، اما كساني كه‏ با زبان اينها آشنا باشند مي‏دانند كه در مكتبآنان جز خوبي ديده نمي‏شود .
مربوط به عرفان و تصوف نيست ، بهطور كلي خاصيت ايمان اين است . بي‏ ايماني نوعي كمبود است كه به نوبه خود ، عدمتعادل ايجاد مي‏كند ، و عدم‏ تعادل ، رنج بوجود مي‏آورد . در ايمان ، خاصيت تغييرو تبديل وجود دارد ، غم و رنج را تبديل به لذت و سرور مي‏كند .
تربيت شدگان اسلام ، در هنگامرويدادها و مصيبتها به اين حقيقت توجه‏ مي‏كنند كه : " ما مملوك خداييم وبازگشت ما نيز به سوي اوست[31]".
براي نشان دادن يك نمونه خارجياز اين تربيت يافتگان ، داستاني از يك زن و مرد مسلمان از صحابه رسول خدا( صلي الله عليه و آله و سلم ) مي‏آوريم : ابوطلحه يكي از ياران رسول خدا است .زني با ايمان داشت به نام ام‏ سليم . اين زن و شوهر پسري داشتند كه مورد علاقه هردو بود . ابوطلحه ، پسر را سخت دوست مي‏داشت . پسر بيمار شد ، بيماريش شدت يافت ،به‏ مرحله‏اي رسيد كه ام‏سليم دانست كار پسر تمام است .
ام‏سليم براي اينكه شوهرش درمرگ فرزند بيتابي نكند او را به بهانه‏اي‏ به خدمت رسول اكرم فرستاد و پس از چندلحظه طفل جان به جان آفرين تسليم‏ كرد .
ام سليم جنازه بچه را بهپارچه‏اي پيچيد و در يك اطاق مخفي كرد ، به همه اهل خانه سپرد كه حق نداريدابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازيد . سپس رفت و غذائي آماده كرد و خود را نيزآراست و خوشبو نمود . ساعتي‏ بعد ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون يافت ، پرسيد :بچه چه شد ؟ ام‏ سليم گفت : بچه آرام گرفت . ابوطلحه گرسنه بود ، غذايي خواست .ام‏ سليم غذايي را كه قبلا آماده كرده بود حاضر كرد و دو نفري غذا خوردند و همبسترشدند . ابوطلحه آرام گرفت . ام سليم گفت : مطلبي مي‏خواهم از تو بپرسم ؟ گفت :بپرس . گفت : آيا اگر به تو اطلاع دهم كه امانتي نزد ما بوده و ما آن را به صاحبشرد كرده‏ايم خشمگين مي‏شوي؟
ابوطلحه گفت : نه ، هرگز ،ناراحتي ندارد ، امانت مردم را بايد پس‏ داد . ام سليم گفت : سبحان الله ، بايد بهتو اطلاع دهم كه خداوند فرزند ما را كه امانت او بود نزد ما ، از ما گرفت و برد .
ابوطلحه از بيان اين زن تكانسختي خورد ، گفت : به خدا قسم من از تو كه مادر هستي سزاوارترم كه در سوگ فرزندمانصابر باشم . از جا بلند شد و غسل جنابت كرد و دو ركعت نماز بجا آورد و رفت به حضوررسول اكرم و ماجرا را از اول تا آخر براي آن حضرت شرح داد.
رسول اكرم ( صلي الله عليه وآله و سلم ) فرمودند : خداوند ، امروز شما را قرين بركت قرار دهد و نسل پاكيزه‏اينصيب شما گرداند . خدا را سپاس‏ مي‏گزارم كه در امت من مانند " صابره "بني اسرائيل قرار داد[32].
آري اين است تأثير ايمان و مذهبدر تصفيه سختيها و مشقتها بلكه در تبديل آنها به خوشي و لذت و سعادت .
ويليام جيمز در كتابي كه قبلانام برديم بحثي درباره فرق مذهب و اخلاق‏ محض ( اخلاق منهاي مذهب ) مي‏كند ،مي‏گويد:
" اساس در مذهب يا اخلاقاين است كه ما چگونه خلقت و جهان هستي را تلقي مي‏كنيم ؟ آيا اين هستي و كائنات رابا سختي و رنج تلقي كرده ، پاره‏اي از آن را قبول داشته و قسمتي از آن را قبولنداريم ؟ يا آنكه‏ برعكس ، آن را با آغوش باز و دلي آكنده از عشق و محبت استقبال‏مي‏نماييم ؟ اخلاق محض ، قوانين كلي جهان را كه حاكم بر كائنات مي‏داند از روي علمو اطلاع اطاعت مي‏كند ، اما اين اطاعت با يك سنگيني و ملال همراه‏ است كه در قلبخود هيچگونه حرارت و شوقي ندارد ، و هيچوقت احساس‏ اينكه اين قوانين مانند يوغياست به گردن او ، از او جدا نمي‏شود . اما در مذهب ، بر عكس ، اين اطاعت سرد وغم‏انگيز ، جاي خود را به استقبال‏ و پذيرش گرم كه همه چيز زندگي را پر از لطف وشوق و صميميت و نشاط مي‏سازد وا مي‏گذارد . جان جانان جهان كه فيلسوف رواقي ، خودرا به آن‏ تسليم مي‏كند احترام و تعظيم را متوقع است ، اما خداي مسيحي ( خدايمذهب‏ ) محبت و عشق را طالب مي‏باشد . اينجاست كه مي‏بينيم كه اين دو دسته در دومحيط مختلف از عواطف و احساسات واقع اند كه در مقابل يكديگر ، يكي‏ به سردي قطب ،و ديگري به گرمي و حرارت خط استواست ، گو اينكه نتيجه‏اي‏ كه هر يك از آنها بدستمي‏آورند يعني " تسليم محض و بدون چون و چرا " يكي باشد " .
ناز يا اعتراض ؟
بحث درباره شرور ، و احيانااعتراض به وجود آنها ، بخش نسبتا مهمي‏ از ادبيات ما را تشكيل مي‏دهد . شاعران بهزبان جد يا هزل ، فراوان در اين ميدان وارد شده‏اند . البته آنچه را در اين زمينهگفته شده است‏ نمي‏توان به حساب جد يعني انتقاد و اعتراض به خلقت گذاشت ، غالباجنبه‏ هزل دارد و به اصطلاح " سوژه " شعر است . برخي از آنها را مي‏تواناز نوع " دلال عارف " بشمار آورد . در رباعيات منسوب به خيام ، ازاينگونه اشعار فراوان است . همچنانكه قبلا گفتيم اين اشعار معلوم نيست‏ كه از خيامفيلسوف باشد ، آنچه به صورت سؤال يا اعتراض در شعر خيام‏ شاعر عنوان شده است برايخيام فيلسوف حل شده بوده است . عليهذا اين‏ اشعار يا از خيام فيلسوف نيست ، و ياجنبه هزلي و سربسر گذاشتن با متشرعان قشري دارد و يا از نوع " دلال عارف" است . به هر حال خيام در اين رباعيات منسوب به او مي‏گويد :
 اجرام كه ساكنان اين ايوان‏اند                      اسباب تردد خردمندان‏اند
هان تا سر رشته خرد گم نكني                    كانان كه مدبرند سرگردان‏اند
افلاك كه جز غم نفزايند دگر                    ننهند بجا تا نربايند دگر
نا آمدگان اگر بدانند كه ما                        از دهر چه مي‏كشيم ناينددگر
چون حاصل آدمي در اين شورستان           جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زود برفت           و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
اي چرخ فلك خرابي از كينه توست            بيدادگري شيوه ديرينه توست
اي خاك اگر سينه تو بشكافند                  بس گوهر قيمتي كه در سينه توست
اين اعتراضها و دشنامها كه نثار چرخ و فلك مي‏گردد درحقيقت اعتراض‏ به مقام بالاتر است ، زيرا چرخ و فلك ، كاره‏اي نيست ، كجروي و كج‏رفتاري فرضي كه بدان متهم است نه به ميل خود اوست . شايد به همين جهت‏ در حديثآمده است : «لاتسبوا الدهر فان الدهر هو الله. " زمانه را دشنام ندهيدكه زمانه همان خداست "[33] .ايضا مي‏گويد :
دارنده كه تركيب طبايع آراست         ازبهر چه افكندش اندر كم و كاست
         گر نيكآمد، شكستن از بهر چه بود؟         ور نيك نيامد اين صور، عيب‏ كه راست؟
         تركيبپياله‏اي كه در هم پيوست        بشكستن آن روا نمي‏دارد مست
         چندينقد سرو نازنين‌وسرودست      از بهر چه ساخت وز براي چه شكست؟
        جامي استكه عقل آفرين مي‏زندش      صد بوسه زمهر بر جبين مي‏زندش
        اين كوزهگر دهر چنين جام لطيف        مي‏سازد و باز بر زمين مي‏زندش
ناصر خسرو شاعري است كه به حقيقت مي‏توان او را حكيمخواند . اين شاعر از طرفي نكته سنج است و از نظر فكر و فلسفه فوق اين‌گونهاعتراضات بوده‏ است و از طرف ديگر عقائد مذهبي نيرومندي دارد و بر طبق معتقدات‏مذهبي نيز نبايد لب به اعتراض گشايد . در عين حال در ديوان او نيز اشعاري در اينزمينه وجود دارد كه يا بايد آن را نوعي هزل و شوخي دانست‏ و يا " دلال عارف" . از آن جمله مي‏گويد :
 بار خدايا اگر زروي خدايي              طينت انسان همهجميل سرشتي
چهره رومي و صورت حبشي را               مايه خوبي چه بود و علت زشتي؟
طلعت هند و روي ترك چرا شد              همچو دل دوزخي و روي بهشتي؟
             ازچه سعيد اوفتاد و از چه شقي شد             زاهـد محـرابي و كشيش كنشتي؟
چيست خلاف اندر آفرينش عالم            چونهمه را دايه و مشاطه تو گشتي؟
گيرم دنيا ، ز بي محـلي دنيا             بر گرهي خربط و خسيس بهشتي
نعمت منعم چراست دريا دريا؟           محنت مفلس چراست كشتي كشتي؟
ناصر خسرو قصيده طولاني و معروفي دارد كه با اين بيتآغاز مي‏شود :
الهي طول و عرض عالمت را                تواني در دل موري كشيدن
در اين قصيده مي‏گويد:
همه جور من از بلغاريان است                كز آن آهم همي بايد كشيدن
گنه بلغاريان را نيز هم نيست                 بگويم گر تو بتواني شنيدن
خدايا راست گويم فتنه از تو است                ولي از ترس نتوانم چغيدن
لب و دنــدان تركــان ختا را               نبايستي چنين خوب آفريدن
كه از دست لب و دندان ايشان          به دندان دست و لب بايد گزيدن
به آهو مي‏كني غوغا كه بگريز           به تازي مي‏زني هي بر دويدن
برخي از صاحبنظران ، مدعي‌اند كه اين قصيده ، منحول استو از ناصر خسرو نيست.
در حدود چهل سال پيش ، شاعري از اهل شيراز ، چكامه‏اي دراين زمينه‏ سرود و پاسخ آن از طرف مرحوم سرهنگ اخگر در مجله " اخگر " بهمسابقه‏ گذاشته شد و از اهل ذوق و دانش درخواست شد نظر خويش را ابراز دارند . ازاطراف و اكناف كشور ، اعم از روحاني و غير روحاني ، و اعم از زن و مرد ، در اينمسابقه شركت كردند ، برخي به نظم و برخي به نثر پاسخ دادند و برخي احيانا نظر شاعررا تأييد كردند . همه آنها در كتابي به نام " اسرار خلقت " از طرف مرحوماخگر چاپ و منتشر شد .
اين كه ارزش آن پاسخها چيست؟ مطلبي است كه اين بندهاكنون نمي‏خواهم‏ درباره آنها اظهار نظر كنم . البته برخي از فضلا نكات جالبي دربيانات‏ خود آورده‏اند .



[1] . تغابن / .1
[2] . هود / . 123
[3] . حديد / 25
[4] . انبياء / . 47
[5]. توبه / . 70
[6] . آل عمران / . 18
[7]. رجوع شود به " اصول فلسفه و روش رئاليسم " مقاله ششم ( جلد دوم‏) .
[8] . الرحمن / . 7
[9] . تفسير صافي ، ذيل آيه فوق ( چاپ اسلاميه ، ج 2 ص 638)
[10] . Dumezil . 1 [ متخصص در اساطير قوم آريا]
[11] . سپاس خدايي را كه آسمانها و زمين را آفريد و تاريكيها و روشني را پديداركرد . ( انعام / 1 )
[12] . آنكس كه هر چه آفريد نيك آفريد . ( سجده / 7)
[13] . پروردگار ما آنكس است كه به هر موجودي آن بهره از خلقت داد كه‏ شايستگي آنرا داشت و سپس آن را در راهي كه بايد برود راهنمائي كرد . ( طه / 50 )
[14] . سعدي
[15] . نحل / 99 و . 100
[16] . ابراهيم / . 22
[17] . سجده / . 7
[18] . طه / . 50
[19] . اسراء / . 64
[20] . اعراف / 16 و . 17
[21] . شوري / 11
[22] . اعراف / . 54
[23] . رعد / . 16
[24] . اسراء / . 111
[25] . براي بحث شيطان رجوع شود به تفسير " الميزان " جلد 8 صفحات 34-58 ذيل آيات اولسوره اعراف ، و به كتاب " خدمات متقابل اسلام و ايران " تأليف نگارندهاين كتاب
[26] . سير حكمت در اروپا ، ج 3 فصل پنجم
[27] . همان
[28] . همان
[29] .همان بخش چهارم
[30] . رجوع شود به كتاب " خدمات متقابل اسلام و ايران " چاپ هفتم به‏بعد بحث " خدمات فلسفي ايرانيان به اسلام " .
[31] . الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون ». ( بقره / 156)
[32] . بحار الانوار ، ج 18 ، به مناسبت احكام اموات ، باب " ذكر صبر الصابرين" . چاپ كمپاني ، ص . 227
[33] . توجيه صحيح حديث اين است كه انتقاد از زمانه ، انتقاد از مجموعه‏ نظامعالم و اعتراض بر خدا است ، ولي بعضي از دانشمندان ، مدعي هستند كه اين حديث ازمجعولات " زروانيه " است كه واقعا معتقد بوده‏اند كه‏ روزگار خداست