• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
 مقدمه
در بحث عدل الهي نوشته‌هاي فراواني وجوددارد و علماي زياديدست به قلم برده‌اند ولي به جرأت مي‌توان گفت كه نوشته‌ي استاد علامه‌ي شهيد,مرتضي مطهري(حشره‌الله مع‌الانبياء و الاولياء) هم چون خورشيدي فروزان در ميان ايننوشته‌ها مي‌درخشد و منبعي پايان ناپذير براي كليه‌ي كساني است كه در اين راه قلمزده و مي‌انديشند
به همين دليل ديديم كه بهترين كار آن است كه نوشته‌ي آناستاد شهيد را در اينجا به عنوان بحث عدل بياوريم.
عدل الهي
علامه‌ي شهيد استاد مطهري
مقدمه
 عصر ما از نظرديني و مذهبي - خصوصا براي طبقه جوان - عصر اضطراب و دودلي و بحران است. مقتضياتعصر و زمان ، يك سلسله ترديدها و سؤالها بوجود آورده و سؤالات كهنه و فراموش شدهرا نيز از نو مطرح ساخته است . آيا بايد از اين شك و ترديدها و پرس وجوها - كهگاهي به حد افراط مي‏رسد متأسف و ناراحت بود؟ به عقيده‌ي من هيچگونه ناراحتيندارد. شك، مقدمه‌ي يقين، پرسش، مقدمه‌ي‏ وصول و اضطراب، مقدمه‌ي آرامش است. شك،معبر خوب و لازمي است هر چند منزل و توقفگاه نامناسبي است.
اسلام كه اين‌همه دعوت به تفكر و ايقان مي‏كند، به طورضمني مي‏فهماند كه حالت اوليه‌ي بشر، جهل و شك و ترديد است و با تفكر و انديشه‌يصحيح بايد به سر منزل ايقان و اطمينان‏ برسد. يكي از حكما مي‏گويد: "فائده‌يگفتار ما را همين بس كه تو را به شك و ترديد مي‏اندازد تا در جستجوي تحقيق و ايقانبرآئي " . شك، ناآرامي است، اما هر آرامشي بر اين ناآرامي ترجيح ندارد. حيوانشك نمي‏كند، ولي آيا به مرحله ايمان و ايقان رسيده است؟! آن‏ نوع آرامش، آرامشپائين شك است ، بر خلاف آرامش اهل ايقان كه بالاي شك است. بگذريم از افراد معدودمؤيد من عند الله ، ديگر اهل ايقان ، از منزل‏ شك و ترديد گذاشته‌اند تا به مقصدايمان و ايقان رسيده‏اند. پس صرف‏ اين‌كه عصر ما عصر شك است نبايد دليل بر انحطاطو انحراف زماني ما تلقي‏ شود . مسلما اين نوع از شك، از آرامشهاي ساده‌لوحانه‏ايكه بسيار ديده‏ مي‏شود پائين‌تر نيست . آنچه مي‏تواند مايه‌ي تأسف باشد اين است كهشك يك فرد ، او را به سوي‏ تحقيق نراند ، و يا شكوك اجتماعي ، افرادي را برنيانگيزد كه پاسخگوي‏ نيازهاي اجتماع در اين زمينه بوده باشند.
اين بنده از حدود بيست سال پيش كه قلم به دست گرفته ،مقاله يا كتاب نوشته‏ام ، تنها چيزي كه در همه‌ي نوشته‏هايم آن را هدف قرارداده‏ام‏ حل مشكلات و پاسخگوئي به سؤالاتي است كه در زمينه مسائل اسلامي در عصر مامطرح است . نوشته‏هاي اين بنده ، برخي فلسفي ، برخي اجتماعي ، برخي اخلاقي ، برخي‏فقهي و برخي تاريخي است . با اينكه موضوعات اين نوشته‏ها كاملا با يكديگر مغايراست ، هدف كلي از همه اينها يك چيز بوده و بس.
دين مقدس اسلام يك دين ناشناخته است. حقايق اين دينتدريجا در نظر مردم ، واژگونه شده است و علت اساسي گريز گروهي از مردم، تعليمات‏غلطي است كه به اين نام داده مي‏شود. اين دين مقدس در حال حاضر بيش از هر چيز ديگراز ناحيه‌ي برخي از كساني كه مدعي حمايت از آن هستند ضربه و صدمه مي‏بيند. هجوماستعمار غربي با عوامل مرئي و نامرئيش از يك طرف ، و قصور يا تقصير بسياري ازمدعيان حمايت از اسلام در اين عصر از طرف‏ ديگر ، سبب شده كه انديشه‏هاي اسلامي درزمينه‏هاي مختلف ، از اصول گرفته‏ تا فروع ، مورد هجوم و حمله قرار گيرد. بدين سبباين بنده وظيفه خود ديده است كه در حدود توانايي در اين ميدان انجام وظيفه نمايد.
همچنان‌كه در برخي از نوشته‏هاي خود يادآور شده‏ام ،انتشارات مذهبي ما از نظر نظم ، وضع نامطلوبي دارد . بگذريم از آثار و نوشته‏هائيكه اساسا مضر و مايه‌ي بي‌آبروئي است ، آثار و نوشته‏هاي مفيد و سودمند ما نيز بابرآورد قبلي نيست ، يعني بر اساس محاسبه احتياجات و درجه‌بندي ضرورتها صورت نگرفتهاست ، هركسي به سليقه‌ي خود آنچه را مفيد مي‏داند مي‏نويسد و منتشر مي‏كند ، بسيمسائل ضروري و لازم كه يك كتاب هم درباره‌ي آنها نوشته‏ نشده است و بسي موضوعات كهبيش از حد لازم كتابهائي در باره آنها نوشته شده است و هي پشت‌سر هم نوشتهمي‏شود. از اين نظر، مانند كشوري هستيم كه اقتصادش پايه اجتماعي ندارد، هر كسي بهسليقه‌ي خود هر چه مي‏خواهد توليد مي‏كند و يا از خارج وارد مي‏نمايد، بدون آن‌كهيك نيروي حسابگر، آنها را رهبري كند و ميزان توليد كالا يا وارد كردن كالا را برطبق احتياجات ضروري كشور، تحت كنترل در آورد. به‏ عبارت ديگر همه چيز به دست" تصادف " سپرده شده است . بديهي است‏ كه در چنين وضعي برخي كالاها بيشاز حد لزوم و تقاضا عرضه مي‏شود و بي‏مصرف مي‏ماند و برخي كالاها به هيچ وجه دربازار يافت نمي‏شود. اين‌كه راه علاج چيست؟ ساده است . هسته‌ي اولي اين كار اصلاحيرا همكاري‏ و همفكري گروهي از اهل تأليف و تصنيف و مطالعه مي‏تواند بوجود آورد .ولي متأسفانه غالبا ما آن‌چنان شيفته و عاشق سليقه خود هستيم كه هر كدام‏ فكرمي‏كنيم تنها راه صحيح همان است كه خود ما يافته‏ايم . من گاهي به‏ برخي از اهلتأليف ، اين پيشنهاد را عرضه كرده‏ام ، اما آنها به جاي‏ استقبال ، رنجيده و اينرا نوعي تخطئه سليقه خود تلقي كرده‏اند .
اين بنده هرگز مدعي نيست كه موضوعاتي كه خودش انتخابكرده و درباره‏ آنها قلمفرسائي كرده است لازم ترين موضوعات بوده است ، تنها چيزيكه‏ ادعا دارد اين است كه به حسب تشخيص خودش از اين اصل ، تجاوز نكرده كه‏ تا حديكه برايش مقدور است در مسائل اسلامي " عقده گشائي " كند و حتي‏ الامكانحقايق اسلامي را آنچنانكه هست ارائه دهد ، فرضا نمي‏تواند جلوي‏ انحرافات عملي رابگيرد ، باري حتي الامكان با انحرافات فكري مبارزه‏ نمايد و مخصوصا مسائلي را كهدستاويز مخالفان اسلام است روشن كند ، و در اين جهت " الا هم فالاهم "را لا اقل به تشخيص خود - رعايت كرده است.
در سه چهار سال اخير ، قسمت زيادي از وقت خود راصرف مسائل اسلامي‏ مربوط به زن و حقوق زن كردم ، بسياري از آنها به صورت سلسلهمقالات در برخي جرائد و مجلات و يا به صورت كتاب منتشر شد. از اين‌رو وقت خودم راصرف اين كار كردم كه احساس كردم جريان، تنها اين نيست كه عملا انحرافاتي در اينزمينه پديد آمده است ، جريان اين‏ است كه گروهي در سخنرانيها ، در سر كلاس مدارس ودر كتابها و مقالات‏ خود ، نظر اسلام را درباره حقوق و حدود وظايف زن به صورت غلطيطرح‏ مي‏كنند و به مصداق " خود مي‏كشي و خود تعزيه مي‏خواني " همانها راوسيله‏ تبليغ عليه اسلام قرار مي‏دهند و متأسفانه توده اجتماع مسلمان ما با منطق اسلام در اين موضوعات - مانندبسياري از موضوعات ديگر به هيچوجه آشنا نيست . لهذا با كمال تأسف افراد زيادي رااعم از زن و مرد نسبت به اسلام ، بدبين ساخته‏اند . اين بود كه لازم دانستم‏ منطقاسلام را در اين زمينه روشن كنم تا بدانند نه تنها نتوان ايرادي بر منطق اسلام گرفت، بلكه منطق مستدل و پولادين اسلام در باره زن و حقوق زن و حدود و وظائف زن بهتريندليل بر اصالت و حقانيت و جنبه فوق بشري آن‏ است .
همچنان‌كه در مقدمه چاپ اول يادآور شدم ، مطالب اين كتابتدوين يافته‏ و تفصيل داده شده‌ي چند سخنراني است كه در مؤسسه‌ي اسلامي حسينيه‌يارشاد ايراد شده است . البته آنچه به صورت سخنراني ايراد مي‏شود لااقل سخنرانيهايمن‏ اين‌چنين است - قابل چاپ شدن نيست مگر اين‌كه از نو دست‌كاري شود. به‏ علاوهوقتي كه بنا است چاپ شود نمي‏توان به مطالبي كه به صورت سخنراني‏ ادا شده قناعتكرد . اين بود كه هم در چاپ اول و هم در چاپ دوم ، مجددا بحث را مورد مطالعه قراردادم و مطالب زيادي بر اصل افزودم . در چاپ دوم در حدود يك پنجم بر مطالب چاپ اولافزوده شد ، به علاوه‏ اصلاحاتي لفظي و تغييراتي از لحاظ نظم و ترتيب مطالب به عملآمد . از اين‌رو اين كتاب در اين چاپ با چهره‌ي نسبتا تغيير يافته‏اي منتشرمي‏شود.
آنچه در باره مباحث اين كتاب مي‏توانم بگويم اين است كههمه ، مباحثي‏ " انتخاب شده " است ، هيچيك بطور تصادف و به موجب عللاتفاقي طرح‏ نشده است . اينها مسائلي است كه فراوان از طرف گروههاي مختلف ،بالخصوص طبقه جوان ، با من در ميان گذاشته مي‏شود . آنچه در اين كتاب‏ آورده‏ام درحقيقت يك پاسخ عمومي است به همه كساني كه مكرر در اين‏ زمينه از من پرسشهائي كردهو مي‏كنند . فراواني پرسشها در حدي است كه لازم‏ آمد پاسخ عمومي تهيه شود . مباحثطرح شده ، هم جنبه‌ي نقلي دارد و هم جنبه‌ي عقلي. بديهي است كه از جنبه‌ي نقلي بهآيات كريمه قرآن و روايات مأثوره از رسول اكرم و ائمه‏ اطهار ( صلوات الله عليه وعليهم) استناد شده است. اما از جنبه‌ي عقلي‏ به دو گونه ممكن بود بحث شود: كلامي وفلسفي. ولي نظر به اين‌كه مشرب‏ استدلالي متكلمين را در اين‌گونه مسائل صحيحنمي‏دانم و برعكس، مشرب‏ حكماي اسلامي را صحيح و متقن مي‏دانم از سبك متكلمين بطوركلي پرهيز كردم‏ و از سبك حكما استفاده كردم. البته هر جا كه مقتضي بوده بهمشرب اهل كلام و احيانا به برخي مشربهاي ديگر از قبيل مشرب اهل‏ حديث و مشرب اصحابحس نيز اشاره كرده‏ام .
اهل فن مي‏دانند كه حكماي اسلامي بر خلاف متكلمين درالهيات بابي تحت‏ عنوان "عدل" باز نكرده‏اند . عقايد حكما را در باره‌ياين مسأله از لابلاي‏ ساير مباحث بايد بدست آورد . از اين‌رو اين بحث براي من خالياز دشواري‏ نبود . من تا كنون در ميان آثار حكما به رساله يا مقاله يا فصلي برخوردنكرده‏ام كه مستقيما مسأله " عدل الهي " را طرح كرده باشند و به سبك‏حكيمانه در اين موضوع بحث كرده باشند. ابن النديم در " الفهرست "مي‏نويسد : " يعقوب بن اسحاق كندي رساله‏اي در عدل الهي نوشته است " .من نمي‏دانم اين رساله اكنون موجود است يا نه؟ و هم نمي‏دانم كه آن را به سبكحكيمانه نوشته است يا به شيوه متكلمانه . برخي از حكما مانند خواجه نصير الدينطوسي در نوشته‏هاي خود به سبك متكلمان وارد و خارج‏ شده‏اند ، اما اگر آراء حكميآنها را ملاك قرار دهيم بايد بگوئيم غرضشان‏ بيان اقناعي و خطابي بوده و نه برهاني. يعقوب بن اسحاق كندي كه ابن النديم از كتابي از او ياد مي‏كند، اقدم‏ حكماياسلامي است و چون از نژاد عرب است به " فيلسوف العرب " معروف است . بعيداست كه الكندي به شيوه متكلمان بحث كرده باشد ، علي‏ القاعده به شيوه حكما وارد وخارج شده است . اخيرا از يكي از فضلاي عاليقدر شنيدم كه شيخ فلاسفه اسلام ، ابوعليبن‏ سينا رساله كوچكي در اين موضوع نوشته است و اين رساله در پاسخ سؤالي‏ بوده استكه از آن حكيم در اين مسأله شده است ، ولي متأسفانه اين بنده‏ هنوز به آن رساله يامقاله دست نيافته است. علي رغم كوتاهي حكما در طرح اين مسأله ، متكلمان به علل خاصمذهبي و تاريخي ، بحث در عدل الهي را سرلوحه مباحث خود قرار داده‏اند . بحث عدل‏در كلام آن‌چنان اصالت يافته كه گروهها با اين اصل مشخص شدند .
جبر و اختيار
بحثهاي كلامي آن‌چنان‌كه از تواريخ استفادهمي‏شود ، از نيمه قرن اول هجري‏ آغاز شد . در ميان بحثهاي كلامي ظاهرا از همهقديم‏تر، بحث جبر و اختيار است. مسأله‌ي جبر و اختيار در درجه اول ، يك مسألهانساني است و در درجه دوم يك مسأله الهي و يا طبيعي . از آن جهت كه بههر حال موضوع بحث ، انسان است كه‏ آيا مختار است يا مجبور؟ مسأله اي انساني است ،و از آن جهت كه طرف‏ ديگر مسأله خدا يا طبيعت است كه آيا اراده و مشيت و قضا و قدرالهي و يا عوامل جبري و نظام علت و معلولي طبيعت ، انسان را آزاد گذاشته و يامجبور كرده است ؟ مسأله الهي و يا طبيعي است ، و چون به هر حال مسأله‏اي‏ انسانياست و با سرنوشت انسان سر و كار دارد ، شايد انساني يافت نشود كه اندك مايه تفكرعلمي و فلسفي در او باشد و اين مسأله برايش طرح نشده‏ باشد ، همچنان‌كه جامعه‏اييافت نمي‏شود كه وارد مرحله‏اي از مراحل تفكر شده‏ باشد و اين مسأله را براي خودطرح نكرده باشد . جامعه اسلامي كه به علل بسياري ، زود و سريع وارد مرحله تفكرعلمي شد خواه ناخواه در رديف اولين مسائلي كه طرح كرد مسأله جبر و اختيار بود .ضرورتي نيست كه ما براي كشف علت طرح سريع اين مسأله در قرن اول هجري ، دنبال عواملديگر برويم . طرح اين مسأله در جهان اسلام ، بسيار طبيعي بود ، اگر طرح نشده بودجاي اين سؤال بود كه چگونه در چنين جامعه‏اي توجهي به‏ اين مسأله نشده است . جامعهاسلامي يك جامعه مذهبي بود و در قرآن كه كتاب ديني ما مسلمانان‏ است به مسائلمربوط به جبر و اختيار ، و قضا و قدر الهي ، و پاداشها و كيفرها زياد برمي‏خوريم .توجه عميق مسلمين به تدبر و تفكر در آيات‏ قرآني ، كه خود قرآن صلاي آن را دادهاست ، خواه ناخواه منجر به بحث در جبر و اختيار گرديد .
مسئله‌ي عدل
 بحث جبر واختيار ، خود به خود بحث " عدل " را به ميان آورد . زيرا رابطه مستقيمياست ميان اختيار و عدل از يك طرف ، و جبر و نفي عدل از طرف ديگر ، يعني تنها درصورت اختيار است كه تكليف و پاداش و كيفر عادلانه ، مفهوم و معني پيدا مي‏كند .اگر انسان ، آزادي و اختيار نداشته‏ باشد و در مقابل اراده الهي و يا عوامل طبيعي، دست بسته و مجبور باشد ، ديگر تكليف و پاداش و كيفر ، مفهوم خود را از دستمي‏دهد.
متكلمين اسلامي دو دسته شدند: دسته‏اي كه از همانابتدا " معتزله " ناميده شدند طرفدار عدل و اختيار ، و دسته ديگر يعنيگروه اهل حديث كه‏ بعدها " اشاعره " ناميده شدند طرفدار جبر و اضطرارگرديدند . البته‏ منكران عدل ، صريحا نگفتند كه منكر عدل الهي هستيم زيرا قرآنكريم كه هر دو دسته ، خود را حامي آن مي‏دانستند, با شدت ، ظلم را از خداوند نفي ، و عدل را اثبات مي‏كند . آنها عدل الهي‏را به گونه‏اي خاص تفسير كردند ، گفتند : عدل ، خود حقيقتي نيست كه قبلا بتوان آنرا تو صيف كرد و مقياس و معياري براي فعل پروردگار قرار داد . اساسا معيار و مقياسبراي فعل الهي قرار دادن نوعي تعيين و تكليف و وظيفه ، و تحديد و تقييد مشيت واراده براي ذات حق محسوب مي‏شود . مگر ممكن است براي فعل حق ، قانوني فرض كرد و آنقانون را حاكم بر او و فعل‏ او قرار داد ؟ همه قوانين ، مخلوق او و محكوم اوست واو حاكم مطلق است‏ . هر نوع محكوميت و تبعيت ، بر ضد علوم و قاهريت مطلق ذات اقدسالهي‏ است . معني عادل بودن ذات حق ، اين نيست كه او از قوانين قبلي به نام‏ قوانينعدل پيروي مي‏كند ، بلكه اين است كه او سرمنشأ عدل است ، آنچه او مي‏كند عدل استنه اينكه آنچه عدل است او مي‏كند . عدل و ظلم ، متأخر و منتزع از فعل پروردگار است. عدل ، مقياس فعل پروردگار نيست ، فعل‏ پروردگار ، مقياس عدل است . " آنچهآن خسرو كند شيرين بود " .
معتزله كه طرفدار عدل بودند گفتند : عدل ، خود حقيقتياست و پروردگار به حكم اينكه حكيم و عادل است كارهاي خود را با معيار و مقياس عدل‏انجام مي‏دهد . ما آنگاه كه به ذات افعال نظر مي‏افكنيم ، قطع نظر از اين‌كه آنفعل ، مورد تعلق اراده تكويني يا تشريعي ذات حق قرار دارد يا ندارد، مي‏بينيم كهبرخي از افعال در ذات خود با برخي ديگر متفاوت است‏ ، برخي افعال در ذات خود عدلاست ، مانند پاداش به نيكوكاران و برخي در ذات خود، ظلم است مانند كيفر دادن بهنيكوكاران ، و چون افعال‏ در ذات خود با يكديگر متفاوتند و ذات مقدس باري تعاليخير مطلق و كامل‏ مطلق و حكيم مطلق و عادل مطلق است كارهاي خود را با معيار ومقياس عدل‏ انتخاب مي‏كند .
حسن و قبح ذاتي
 اينجاقهرا مسأله ديگري پيش آمد كه نوعي توسعه و گسترش نسبت به‏ مسأله عدل محسوب مي‏شودو آن مسأله " حسن و قبح ذاتي " افعال است . آيا به طور كلي كارها دارايصفت ذاتي حسن و يا صفت ذاتي قبح مي‏باشند ؟ آيا مثلا راستي و امانت و احسان وامثال اينها در ذات خود ، نيكو و بايستي است ؟ و دروغ و خيانت و امساك و امثالاينها در ذات خود ، زشت و نبايستني است ؟ آيا صفاتي از قبيل خوبي ، شايستگي ، يكسلسله‏ صفات واقعي و ذاتي هستند و هر فعلي قطع نظر از هر فاعل و از هر شرط خارجي ، بهخودي خود برخي از اين صفات را واجد است و فاقد اضداد آنها است ، يا اين صفات همهقراردادي و اعتباري است؟
مستقلات عقليه
 و چون سخن ازصفات ذاتي افعال به ميان آمد قهرا پاي عقل و استقلال عقل‏ در اكتشاف اين صفات بهميان آمد . اين بحث به اين صورت طرح شد كه آيا عقل در ادراك حسن و قبح اشياء" استقلال " دارد و به تنهائي قادر به‏ درك و تشخيص آنها است يا نيازمندبه كمك و راهنمائي شرع است ؟ از اين‌رو حسن و قبح ذاتي به نام حسن و قبح عقليخوانده‏شد.
معتزله بشدت طرفدار حسن و قبح ذاتي عقلي شدند و مسأله" مستقلات‏ عقليه " را طرح كردند ، گفتند : بالبداهه ما درك مي‏كنيم كهافعال ذاتا متفاوتند ، و بالبداهه درك مي‏كنيم كه عقول ما بدون اينكه نيازي بهارشاد شرع داشته باشد اين حقايق مسلم را درك مي‏كند.
اشاعره ، همچنانكه عدل را به عنوان يك صفت قبلي و ذاتيمنكر شدند ، حسن و قبح ذاتي قبلي عقلي را نيز مورد انكار قرار دادند . اشاعره اولاحسن‏ و قبح‏ها را اموري نسبي و تابع شرائط خاص محيطها و زمانها و تحت تأثير يكسلسله تقليدها و تلقينها دانستند ، و ثانيا عقل را در ادراك حسن و قبح‏ها تابعراهنمائي شرع دانستند.
اشاعره ، چون به " عقل مستقل " و به عبارتديگر به " مستقلات عقليه‏ " اعتراف نداشتند، و عقيده معتزله را مبني براينكه عقل بشر ، بدون‏ نياز به ارشاد شرع ، حسن و قبح ، و بايستني و نبايستني رادرك مي‏كند ، تخطئه مي‏كردند و مدعي بودند كه به طور كلي اينكه : عدل چيست ؟ ظلمچيست‏ ؟ نيكو چيست ؟ ناپسند چيست ؟ همه بايد از لسان شرع اخذ شود و بايد در اينمسائل تابع و تسليم " سنت اسلامي " بود و بس ، خود را " اهل سنت‏" يا " اهل حديث " خواندند . اشاعره ضمنا از اين نام و عنوان يك" پايگاه اجتماعي " محكم براي خود در ميان توده مردم ساختند . يعنياختلاف‏ معتزله و اشاعره كه بر اساس قبول و عدم قبول " مستقلات عقليه "بود ، از نظر توده مردم به صورت قبول و عدم قبول " سنت " و " حديث "و يا به صورت تعارض عقل و سنت تلقي شد و همين جهت ، پايگاه اجتماعي‏ اشاعره را درميان توده مردم تقويت ، و پايگاه معتزله را تضعيف كرد.
معتزله هرگز به سنت بي اعتنا نبودند ، ولي اشاعرهبا انتخاب اين نام‏ براي خود و قرار دادن معتزلهدر مقابل خود ، كلاه معتزله را در تاريكي برداشتند . مسلما اين جهت ، در شكستمعتزله در اوايل قرن سوم در ميان توده عوام ، تأثير بسزائي داشت . كار اين اشتباهعاميانه بدانجا رسيده كه پاره‏اي از مستشرقين ، دانسته و يا ندانسته ، معتزله رابه عنوان " روشنفكران ضد سنت " معرفي كنند . ولي افراد وارد مي‏دانند كهاختلاف ديد و نگرش‏ معتزله و اشاعره هيچگونه ربطي به ميزان پايبندي آنها به ديناسلام ندارد . معتزله عملا از اشاعره نسبت به اسلام دلسوزتر و پايبندتر و فداكارتربودند.
معمولا نهضتهاي روشنفكري ، هر چند از يك خلوص كاملبرخوردار باشد، در مقابل متظاهران به تعبد و تسليم ، و لو اينكه از هر نوع صفا وخلوص نيت‏ بي بهره باشند، مورد چنين اتهاماتي در ميان عوام واقع مي‏شود.
اگر چه اختلاف معتزله و اشاعره در مورد حق عقل و استقلالو عدم استقلال‏ عقل در مورد مسائل مربوط به " عدل " يعني حسن و قبح ذاتيافعال آغاز شد ولي دامنه اين بحث بعدها به مسائل " توحيد " نيز كشيده شد. در آن‏ مسائل نيز معتزله براي عقل ، حق دخالت قائل بودند ولي اشاعره تعبد به‏ظواهر حديث را لازم مي‏شمردند . بعدا در اين مورد توضيح بيشتري خواهيم داد .
غرض و هدف در افعال خدا
كم‌كم نوبت به مسأله چهار مي‏رسيد كه آن نيز از امهاتمسائل كلامي است‏ و زائيده مسائل قبلي است ، و آن اينكه آيا افعال ذات باري ، معللبه‏ اغراض و غايات هست يا نه؟
چنان‌كه مي‏دانيم و بديهي است ، انسانها در كارهائي كهانجام مي‏دهند هدف و غرضي را در نظر مي‏گيرند . انسان در هر كار خود يك "براي " دارد : چرا درس مي‏خواني ؟ " براي " اينكه دانا و توانابشوم . چرا كار مي‏كني؟ " براي " اينكه تحصيل در آمد و معشيت كنم . وهمينطور در مقابل هر " چرا؟ " يك " براي " وجود دارد ، و همين" براي " ها است كه كار انسان را " معني دار " مي‏كند . هركار كه هدف معقول داشته‏ باشد ، يعني براي خير و مصلحتي صورت بگيرد ، كاري با معنيشمرده مي‏شود . كار بي هدف مانند لفظ بي معني است ، و مانند پوست بي هسته است كه‏پوك و پوچ است ، و البته هر " براي " و هر " معني " به نوبهخود ممكن است كه يك " براي " و يك " معني " ديگر داشته باشد ،ولي در نهايت امر ، بايد منتهي شود به چيزي كه غايت بودن و معني بودن, ذاتي اوست وبه اصطلاح حكما " خير مطلق " است.
به هر حال ، انسان در كارهاي عقلاني و منطقي خود ، هدف وغرضي دارد و در برابر هر " چرا ؟ " يك " براي " دارد و اگرانسان ، كاري كه‏ انجام دهد ، در مقابل " چرا ؟ " " براي "نداشته باشد ، آن كار لغو و عبث و بيهوده و پوچ تلقي مي‏شود .
حكما اثبات كرده‏اند عبث واقعي - كه كار انسان ، عاري ازهر گونه غرض‏ و غايتي باشد - هيچگاه از انسان صادر نمي‏شود و محال است كه صادربشود . همه عبثها نسبي است . مثلا فعلي كه از يك شوق خيالي و يك ادراك خيالي‏منبعث مي‏شود و داراي غايتي متناسب با همان شوق و همان ادراك است ، نظر به اينكهفاقد غايت عقلاني است آن را " عبث " مي‏خوانيم . يعني‏ نسبت به مبدأي كهاز آن مبدأ پديد آمده عبث نيست ، نسبت به مبدأي كه‏ از آن پديد نيامده و شايستهبود از آن پديد آيد عبث است.
نقطه مقابل عبث ، " حكمت " است . فعل حكيمانهفعلي است كه حتي به‏ طور نسبي نيز فاقد غايت و غرض نباشد ، و به عبارت ديگر ، غرضمعقول‏ داشته باشد ، و علاوه بر غرض معقول داشتن ، توأم با انتخاب اصلح و ارجح‏بوده باشد.
پس حكيمانه بودن فعل انسان ، بستگي دارد به غايت داشتن وغرض داشتن‏ آن ، آن هم غايت و غرض عقل پسند كه با تشخيص اصلح و ارجح توأم باشد .عليهذا انسان حكيم انساني است كه اولا در كار خود ، غايت و غرضي دارد ، ثانيا درميان هدفها و غرضها اصلح و ارجح را انتخاب مي‏كنند ، ثالثا براي‏ وصول به غرض اصلحو ارجح بهتر ين وسيله و نزديك ترين راه را انتخاب‏ مي‏كند . به عبارت ديگر : حكمتيا حكيم بودن انسان عبارت است از اين‌كه‏ انسان از روي كمال دانائي ، براي بهترينهدفها ، بهترين شرائط ممكن را انتخاب كند ، و به تعبير ديگر: حكمت يا حكيم بودنمستلزم اين است كه‏ انسان در برابر همه " چرا ها" يك براي " داشتهباشد ، خواه آن " چرا " ها به انتخاب هدف مربوط باشد يا به انتخاب وسيله.
- چرا چنين كردي ؟
- براي فلان هدف .
- چرا آن هدف را ترجيح دادي ؟
- به دليل فلان مزيت .
- چرا از فلان وسيله استفاده كردي ؟
- براي فلان رجحان .
 در زندگي انسانهر كاري كه نتواند به " چرا " ها پاسخ معقول دهد ، به‏ هر اندازه كه ازاين جهت ناقص باشد ، نقص در حكمت و خردمندي انسان تلقي مي‏شود . خداوند چطور ؟ آياافعال باري نيز مانند افعال انسانها معلل به اغراض‏ است ؟ آيا كارهاي خدا نيزمانند كارهاي انسان " چرا " و " براي " و انتخاب اصلح و ارجحدارد ؟ يا اينها همه از مختصات انسان است و تعميم‏ اينها در مورد ذات باري نوعي" تشبيه " يعني قياس گرفتن خالق به‏ مخلوق است ؟
معتزله طبعا طرفدار غايت داشتن و غرض داشتن صنع الهيشدند و حكيم‏ بودن خداوند را كه در قرآن كريم ، مكرر به آن تصريح شده است به همين‏گونه تفسير كردند كه او در كارهاي خويش ، غرض و هدف دارد و از روي‏ كمال دانائيكارها را براي اغراض و اهداف مشخص و معين با انتخاب اصلح‏ و ارجح انجام مي‏دهد .اما اشاعره منكر غايت و غرض داشتن خداوند در فعل خويش شدند و مفهوم‏ حكمت را كه درقرآن كريم ، مكرر آمده است همانگونه توجيه كردند كه عدل‏ را توجيه كردند ، يعنيگفتند آنچه خداوند مي‏كند حكمت است نه اينكه آنچه‏ حكمت است خدا مي‏كند.
از نظر معتزله ، افعال ذات باري براي يك سلسله مصلحتهااست ولي از نظر اشاعره غلط است كه بگوئيم افعال ذات باري به خاطر يك سلسله‏مصلحتهاست . خداوند متعال همانطوري كه خالق و آفريننده مخلوقات است ، خالق وآفريننده آن چيزهايي كه مصلحت ناميده مي‏شود نيز هست ، بدون آنكه‏ مخلوقي را بهخاطر مصلحتي آفريده باشد و بدون آنكه رابطه‏اي تكويني و ذاتي‏ و علي و معلولي مياناشياء و مصلحتهايي كه براي آنها فرض مي‏شود وجود داشته باشد .
مشخص شدن صفوف
 با طرح مسألهحسن و قبح عقلي و مسأله معلل بودن افعال باري به اغراض‏ در كنار دو مسأله پيشين ،يعني مسأله عدل و مسأله جبر و اختيار ، صفوف‏ گروههاي كلامي كاملا مشخص شد .معتزله با شدت طرفدار عدل و عقل و استطاعت ( اختيار ) و حكمت ( معلل بودن افعالباري تعالي به اغراض ) شدند ، و اشاعره كه تا آن زمان هنوز " اهل السنة" يا " اهل الحديث‏ " ناميده مي‏شدند به شدت در مقابل معتزله و طرزتفكر آنها ايستادند.
معتزله به نام " عدليه " خوانده شدند .اين كلمه تنها نماينده مفهوم‏ عدل نبود ، از اين كلمه علاوه بر مفهوم عدل به شكلمعتزلي ، مفاهيم اختيار ، و حسن و قبح عقلي ، و معلل بودن فعل باري به اغراض نيزفهميده مي‏شد .
عدل يا توحيد ؟ !
 خرده‏اي كه اهلحديث بر معتزله مي‏گرفتند و معتزله جواب درستي نداشتند اين بود كه اصل عدل ( بهمفهوم شامل اختيار و حسن و قبح عقلي و معلل بودن‏ افعال باري به اغراض ) با توحيدافعالي و بلكه با توحيد ذاتي سازگار نيست ، زيرا اختيار معتزله نوعي " تفويض" است ، يعني اختياري كه‏ معتزله قائل است نوعي واگذاري و سلب اختيار از ذاتحق است و بر ضد توحيد فعلي است كه هم برهاني است و هم در سراسر قرآن به چشممي‏خورد . چگونه ممكن است به بهانه تنزيه خداوند از انتساب كارهايي كه از نظر مازشت است ، براي ذات او شريكي در فاعليت قائل شويم ؟ ! ما همين قدر كه‏ به فاعلهاييمستقل و به خود واگذاشته شده و بي نياز از ذات حق در فاعليت قائل شديم ، برايخداوند شريك قائل شده‏ايم و حال آنكه نص قرآن‏ كريم است كه: « لم يتخذ ولدا ولم يكن له شريك في الملك و لم يكن له ولي من الذل و كبره تكبيرا[1]»
 هم‌چنان‌كه حكمتو مصلحتي كه معتزله در كارهاي خداوند فرض مي‏كنند ، با توحيد ذاتي و غناي ذاتي ومنزه بودن ذات حق از اينكه مانند داشته باشد و از اينكه معلول علتي باشد منافي است، زيرا اگر انسان كارهاي خود را به‏ خاطر غايتها و هدفها انجام مي‏دهد ، در حقيقتتحت تأثير و انگيزه آن‏ غايتها و هدفها قرار گرفته است . مگر نه اين است كه علتغائي ، علت‏ علت فاعلي است . يعني علت غائي موجب فاعليت فاعل است ، اگر نباشد ،فاعل ، فاعل نيست . انسان كه در كارهاي خود غايت و هدف و غرض دارد ، در حقيقت يكجبر از ناحيه هدف و غرض بر او حكومت مي‏كند . خداوند متعال از هر گونه جبري آزاد ومنزه است هر چند جبر غرض و هدف بوده‏ باشد .
اشاعره مدعي شدند كه مسأله حسن و قبح ذاتي عقلي وحكم به اينكه افعال‏ باري تعالي الزامابايد بر معيار اين حسن و قبح‏ها انجام گيرد نوعي تعيين‏ تكليف براي خداوند است ،مثل اين است كه بگوئيم خداوند مجبور است‏ كارهاي خود را در " كادر"ي كهعقل ما انسانها مشخص كرده است انجام‏ دهد . اطلاق اراده و مشيت حق ابا دارد از اينمحدوديتها.
خلاصه‌ي سخن ، اشاعره مدعي شدند كه آنچه معتزله به نامعدل يا عقل يا اختيار و استطاعت ، و يا حكمت و مصلحت طرح كرده‏اند اولا از نوعقياس‏ گرفتن خالق به مخلوق است ، ثانيا با توحيد ذاتي و افعالي ذات حق ، منافياست.
معتزله متقابلا عقائد اشاعره را بر ضد اصل " تنزيه" كه در قرآن كريم‏ مكرر به آن تصريح شده ، دانستند . معتزله گفتند : لازمهعقائد اشاعره اين‏ است كه ما به خدا چيزهايي نسبت دهيم كه ذات حق از آنها منزه استو قرآن كريم نيز تصريح كرده است به منزه بودن ذات حق از آنها ، از قبيل‏ ظلم ، عبث، فحشاء . گفتند : اگر عدل و اختياري در كار نباشد ، بايد خداوند را " ظالم" بدانيم كه بندگاني مضطر آفريده و آنگاه آنها را مكلف مي‏كند و اين موجوداتمضطر را كه هيچ اختياري از خود ندارند و گناه‏ مي‏كنند عذاب مي‏كند ، و چون هركاري كه بنده مي‏كند در واقع بنده نمي‏كند بلكه خدا مي‏كند پس اين خدا است كهمرتكب فحشا و زشتي مي‏شود نه بنده ، و چون طبق عقيده اشاعره ، فعل خداوند خالي ازهر غايت و غرضي است پس‏ خداوند ، عبث كار و بيهوده كار است . پس لازمه عقائداشاعره اين است‏ كه اموري را كه برهان و قرآن توأما خداوند را از آنها تنزيهمي‏كنند به‏ خداوند نسبت دهيم ، يعني : ظلم ، عبث ، فحشاء.
هر كدام از دو مكتب اشعري و معتزلي يك نقطه قوت داشت ويك نقطه‏ ضعف . نقطه قوت هر كدام ، در ايرادهايي بود كه از مكتب مخالف مي‏گرفت‏ ،و نقطه ضعف هر كدام آنجا بود كه مي‏خواست از مكتب خود به صورت يك‏ مكتب جامع دفاعكند.
پيروان هر يك از دو مكتب مي‏خواستند صحت و درستي مكتبخود را با اثبات بي‌اعتباري مكتب مخالف، ثابت كنند بدون آن‌كه بتوانند بخوبي ازمكتب خود دفاع نمايند و از عهده اشكالاتي كه بر خود آنها وارد است‏ برآيند .پيروان هر دو مكتب به نقاط ضعف مكتب ديگر خوب وارد بودند و سخت به يكديگر حملهمي‏كردند.
معروف است : غيلان دمشقي كه طرفدار عقيده اختياربود روزي به ربيعة الرأي كه منكر اختيار بود رسيد و بالاي سرش ايستاد و گفت:" انت الذي‏ يزعم ان الله يحب ان يعصي" تو همان كسي كه گمان مي‏برد خدادوست دارد مردم او را معصيت كنند " يعني لازمه عقيده جبري تو اين است كهمعصيت‏ بندگان به اراده خود او باشد و او خودش بخواهد و دوست داشته باشد كه مردم او را معصيت كنند.
ربيعة الرأي بدون اين‌كه از اين عقيده خود دفاع كند بهنقطه ضعفي در عقيده غيلان دمشقي چسبيده و گفت: " انت الذي يزعم ان الله يعصيقهرا" تو همان كسي كه مي‏پندارد خداوند چيزي اراده مي‏كند و انسانها چيز ديگر، و خداوند مقهور خواست بندگان مي‏گردد
" . قاضي عبدالجبار معتزلي روزي در محضر صاحب بنعباد نشسته بود ، ابواسحاق اسفرائني وارد شد. ابواسحاق ، اشعري و جبري بود ، برخلاف قاضي‏ عبدالجبار كه معتزلي و طرفدار اختيار بود. به محض آنكه چشم قاضي به‏ابواسحاق افتاد ، فرياد بركشيد : " سبحان من تنزه عن الفحشاء منزه است‏ ذاتحق از اين‌كه كارهاي زشت به او نسبت داده شود " كنايه از اين‌كه تو همه چيزرا و از آن‌جمله كارهاي زشت را از خدا مي‏داني.
ابواسحاق نيز بدون آنكه از عقيده خود دفاع كند ، فوراگفت : " سبحان‏ من لا يجري في ملكه الا ما يشاء منزه است آن‌كه در سراسر ملكش(ملك وجود) جرياني رخ نمي‏دهد مگر به مشيت خود او " كنايه از اين‌كه تو باعقيده‏ تفويض ، براي خدا در ملك خدا شريك قائل شده‏اي و انسانها را در افعالشان ،مستقل و به خود واگذاشته شده و بي نياز از خداوند مي‏داني.
معتزله خود را " اهل العدل و التوحيد "مي‏خوانند . نظر معتزله اينجا به توحيد صفاتي است . اشاعره ، طرفدار صفات زائد ومغاير با ذات بودند ، مثلا علم يا قدرت يا حيات خداوند را حقيقتي مغاير با ذات خدامي‏دانستند و مانند ذات خداوند " قديم " مي‏دانستند ، بر خلاف معتزله كه‏به صفات مغاير با ذات قائل نبودند.
معتزله عقيده اشاعره را در باب صفات باري تعالي نوعي شركتلقي‏ مي‏كردند ، مي‏گفتند : لازمه سخن اشاعره اين است كه ما در كنار ذات خدا يكسلسله قديمهاي ديگر نيز قائل شويم ، و چون قديم بودن مساوي با نفي‏ معلوليت و مخلوقيتاست و ملازم با غناي ذاتي است پس به عقيده اشاعره‏ به عدد صفات باري تعالي "قديم " و " غني بالذات " وجود دارد ، پس‏ به عدد صفات خدا ، خداوجود دارد . ولي خود معتزله چون به صفات مغاير با ذات قائل نبودند ، طبعا به بيشاز يك قديم قائل نبودند . اين بود كه معتزله خود را اهل العدل و التوحيدمي‏ناميدند و مقصودشان توحيد صفاتي‏ بود . اما در توحيد افعالي ، كُميت معتزله لنگبود و اشاعره در توحيد افعالي‏ ، خود را " اهل التوحيد " مي‏ناميدند.
حقيقت اين است كه معتزله در عين اينكه در توحيد صفاتي ،ايرادات‏ بجايي به اشاعره داشتند كميت خودشان هم در توحيد صفاتي لنگ بود ،زيرا اگر چه‏ معتزله به صفات مغاير با ذات قائل نبودند ، اما از عهده اثبات عينيت‏صفات با ذات نيز بر نيامدند . آنها مسأله " نيابت " ذات از صفات‏ را طرحكردند كه نقطه ضعف بزرگي در مكتب معتزله است.
اشاعره نقاط ضعف ديگري داشتند . گذشته از اينكه مكتباشعري نتوانست‏ مسائل : عدل ، عقل ، اختيار ، حكمت را توجيه كند ، در مسأله توحيدكه‏ حساسيت زيادي نسبت به آن نشان مي‏داد نيز سخت درماندگي پيدا كرد . اشاعرهمجبور شدند كه به بهانه توحيد افعالي ، نظام ذاتي سببي و مسببي را انكار كنند و هرچيز را مستقيما و بلا واسطه و بدون دخالت هيچ شرط و واسطه اي منبعث از ارادهخداوند بدانند . اهل فن مي‏دانند كه چنين‏ عقيده‏اي بر ضد بساطت و علو و شموخ ذاتمقدس الهي است.
هر دو مكتب ، خود را ميان عدل و توحيد افعالي مردد ديدند. معتزله‏ توحيد افعالي را به خيال خود فداي عدل كردند ، و اشاعره به گمان خودعدل‏ را فداي توحيد افعالي نمودند . اما در حقيقت نه معتزله توانستند عدل را بهشكل صحيحي توجيه كنند و نه اشاعره به عمق توحيد افعالي رسيدند .
اگر چه مسائل مورد اختلاف اشاعره و معتزله زياد است ،ولي عمده ، دو مسأله است: توحيد ، عدل . بحثهاي كلامي چنانكه در پيش ديديم ، ازمسائل‏ مربوط به عدل آغاز شد و سپس دامنه‏اش به مسائل مربوط به توحيد كشيده شد .توحيد مراتبي دارد : توحيد ذات ، توحيد صفات ، توحيد افعال, توحيد در عبادت. درتوحيد ذات يعني يگانگي ذات مقدس در مرتبه‌ي ذات و اين كه مثل و مانند ندارد؛ ليسكمثله شيئ هيچ چيزي در مرتبه‌ي ذات او نيست, همه چيز مخلوق و محتاج اوست و اوخالق كل و غني بالذات است, ميان مسلمين اختلافي نيست. در توحيد صفات, اختلاف شد.اشاعره منكر توحيد و طرفدار تكثير شدند؛ و در توحيد افعالي كار برعكس شد, اشاعرهبه توحيد گراييدند و معتزله به تكثير. درباره‌ي توحيد در عبادت نيز ميان مسلمينكوچكترين اختلافي نشد, يعني احدي قايل به تكثير نگرديد. بعضي از علماي اسلامي و دررأس همه‌ي آنها «ابن تيميه» شامي حنبلي معتقد شد كه بسياري از عقايد و اعمال جاريمسلمين با توحيد در عبادت منافي است, مانند اعتقاد به شفاعت و يا حاجت خواستن وتوسل به اولياء. اين افكار بعدها منجر به پيدايش مذهبي به نام «مذهب وهابيت»گرديد.
تأثير كلام اسلامي در فلسفه‌ي اسلامي
بحثهاي كلامي اسلامي هرچند به نتيجه‌ي نهايي نرسيد ولياين مباحث كمك و مدد فراواني كرد به حكما وفلاسفه‌ي اسلامي در مسايل الاهيات. يكياز جهاتي كه فلسفه‌ي اسلامي در مسايل الاهيات بالمعني‌الاخص سرزمينهاي جديدي فتحكرد و فاصله‌اش با فلسفه‌ي يوناني واسكندراني زياد شد مايه‌هايي است كه از كلاماسلامي گرفت. متكلمين اين حق را به گردن فلاسفه دارند كه افقهاي نوي گشودند ومسايل ويژه‌اي طرح كردند, اگرچه خود از عهده‌ي حل آنها برنيامدند.
متكلمين علاوه بر اين‌كه با طرح يك سلسله مسائل ، راه رابراي فلاسفه باز كردند ، از راه ديگر نيز خدمت بسزائي كردند ، و آن اينكه چون درمقابل‏ انديشه يوناني تسليم نبودند ، به مقام معارضه بر مي‏آمدند و به چهره‏ فلسفهو فلاسفه ناخن مي‏زدند ، در رد فلسفه و فلاسفه كتاب مي‏نوشتند و آراء آنها را نقضو رد مي‏كردند . باب تشكيك و ترديد در انديشه‏هاي فلسفي را آنها باز كردند . تصادمو اصطكاك آراء و عقايد متكلمان با آراء فلاسفه ، و تلاشهاي سخت فلاسفه براي خروجاز بن‏بستها ، تحرك خاصي در الهيات فلسفه‏ اسلامي بوجود آورد . در تلاشهاي سخت استكه برقهايي مي‏جهد و سرزمينهاي‏ تازه‏اي كشف مي‏شود .
مكتب عقلي شيعي
در اين ميان مكتب كلامي و فلسفي شيعي جالب توجه است .مكتب معتزله و اشاعره كه از آنها سخن گفتيم هر دو مربوط است به جهان تسنن . شيعه‏همچنانكه در فروع احكام ، استقلال داشت ، در اصول و مسائل كلامي فلسفي و به اصطلاحدر " معارف اسلامي " نيز كاملا مستقل بود.
در مكتب كلامي و فلسفي شيعي ، مسائل عدل و توحيد ، مطرح وعميق ترين‏ نظريات ابراز گرديد . در چهار مسأله معروف ، يعني عدل و عقل و استطاعت‏و حكمت ، جانب معتزله حمايت شد و به همين جهت شيعه جزء " عدليه " بهشمار آمد . ولي در مكتب شيعه ، مفهوم هر يك از اين چهار تا با آنچه‏ معتزله به آنمعتقد بودند تفاوتهايي داشت . مثلا در مكتب شيعي هرگز " اختيار " بهصورت " تفويض " و واگذاري كه نوعي سلب اختيار از ذات‏ حق و نوعي استقلالدر فاعليت و نوعي خداگونگي براي انسان است كه طبعا ملازم با شرك است, تفسير نشد.در اين مكتب براي اولين بار ائمه‌ي اطهار عليهم‌السلام كه الهام بخش اين مكتببودند اصل «امر بين الامرين» را طرح كردند و اين جمله‌, معروف و مشهور شد كه:«لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين».
در اين مكتب اصل عدل به مفهوم جامع خود تأييد شد بدون آنكه كوچكترين ضربه‌اي به توحيد افعالي يا توحيد ذاتي وارد آيد, عدل در كنار توحيدقرار گرفت و به حق گفته شد كه «العدل و التوحيد علويان و الجبر و التشبيه امويان»در اين مكتب اصالت عدل و حرمت عقل و شخصيت آزاد و مختار انسان و نظام حكيمانه‌يجهان اثبات شد بدون آن كه خدشه‌اي بر توحيد ذاتي يا افعالي وارد شود. اختيار انسانتأييد شد بدون ان كه انسان به صورت شريكي در «ملك الهي» چهره بنمايد و اراده‌يالهي مقهور و مغلوب اراده‌ي انساني تلقي شود. قضا و قدر الهي در سراسر هستي اثباتشد بدون آن كه نتيجه‌اش مجبور بودن انسان در برابر قضا و قدر الهي باشد.
در مكتب كلامي شيعي, در مسايل مربوط به توحيد, گرايشهاهمه توحيدي بود. يعني در توحيد و تكثير صفات, شيعه طرفدار توحيد صفاتي شد, و عقيده‌ياشاعره را نفي كرد و با معتزله موافقت كرد, با اين تفاوت كه كار معتزله به نفيصفات و نيابت ذات از صفات كشيد, ولي شيعه معتقد به اتحاد صفات با ذات و عينيت ذاتبا صفات شد كه يكي از عميق‌ترين معارف الهي است و در توحيد افعالي جانب اشاعره راگرفت ولي با اين تفاوت كه نظام علل و معلولات و اسباب و مسببات را نفي نكرد. درمكتب كلامي شيعه توحيد ذاتي و صفاتي و افعالي در اوجي بيان شد كه در جهان سابقهنداشت[2].
در مقدمه‌ي جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسمالهام‌گيري حكماي اسلامي را از معارف قرآني و از ساير متون اسلامي اعم از حديث وخطبه و دعا توضيح داده‌ايم و در اينجا لزومي به توضيح بيشتر نمي‌بينيم.
حكماي اسلامي ، با آشنائي با اصول صحيح برهاني از يك طرف، و الهامگيري از معارف اسلامي از طرف ديگر ، در اثر مجاهدات هزار ساله ، موفقشدند " الهيات بالمعني الاخص " را بر پايه بس استواري بنا كنند.
از نظر حكماي الهي اسلامي ، عدل به عنوان حقيقتي واقعيتفسير مي‏شود بدون‏ آنكه مستلزم اين باشد كه ذات اقدس الهي محكوم يك جبر و يكقانون بوده‏ باشد و بر قاهريت علي الاطلاق ذات باري ، خدشه‏اي وارد آيد . حسن وقبح‏ عقلي نيز به گونه‏اي د يگر تفسير شد ، از حوزه معقولات نظري كه ارزش كشف‏ وارائه حقيقت دارد خارج گرد يد و جزء انديشه‏هاي ضروري عملي اعتباري‏ قرار گرفت وبه همين دليل به هيچوجه به عنوان معيار و مقياس براي افعال‏ باري تعالي پذيرفتهنشد . حكماء بر خلاف متكلمين هرگز از اين مفاهيم در سطح معارف ربوبي استفادهنكردند.
مسأله غايت و غرض نيز پس از تقسيم غايت به غايت فعل وغايت فاعل‏ و اينكه مفهوم حكمت درباره باري تعالي مساوي است با مفهوم عنايت وايصال اشياء به غايات آنها ، تكليف روشني پيدا كرد . از نظر حكماء هر فعلي غايتيدارد و ذات اقدس الهي غايت كل يعني غاية الغايات است ، اشياء همه از او و به سوياو است . «و ان الي ربك المنتهي[3]»
البته هر يك از مباحث نامبرده ، دامنه درازي دارد و دراين مقدمه‏ بيش از اين نتوان از اين مقولات سخن گفت .
طرح اصل عدل در حوزه فقه
ريشه طرح مسأله " عدل " را در جهان اسلام ،تنها در علم كلام و در ميان‏ متكلمان نبايد جستجو كرد ، ريشه‏اي هم در جاي ديگردارد و آن فقه اسلامي‏ است.
جامعه اسلامي از بدو تشكيل ، بر محور كتاب و سنتتأسيس شد . اين‏ جامعه مقررات و قوانين خود را اعم از عبادي يا تجاري يا مدني ياجزائي‏ يا سياسي از منبع وحي الهي مي‏خواست. آنجا كه تكليف يك حادثه در قرآن بطور صريح بيان‏ شده است و يا سنت قطعي در مياناست و يا دسترسي به شخص رسول خدا و يا ائمه معصومين ( از نظر شيعه ) ممكن بودتكليف روشن بود . اما آنجا كه‏ آيه صريح يا سنت قطعي وجود نداشت و دسترسي به معصومهم نبود طبعا پاي‏ اجتهاد و استنباط به ميان مي‏آمد.
اين كه اجتهاد از كي آغاز شد و چه تحولاتي در ميان اهلسنت و چه تطوراتي‏ در شيعه پيدا كرد بحث دامنه‏داري است كه اينجا محل طرح آن نيست. ترديدي نيست كه از زمان رسول خدا و حداقل از وقايع مقارن ايام وفات آن‏ حضرت ،اين كار آغاز شد . اما اينكه آيا از اول بطور صحيح انجام گرفت‏ يا بطور ناصحيح ،مطلب ديگري است و ما در جاي ديگر به اين مطالب اشاره‏ كرده‏ايم[4].
فقه اسلامي نيز مانند علوم ديگر بسرعت متطور و متكامل شدو طبعا سيستمهاي مختلفي در آن بوجود آمد . در ميان اهل تسنن دو سيستم فقهي به‏وجود آمد : سيستم اهل حديث كه بيشتر ميان فقهاي مدينه معمول بود و سيستم‏ رأي وقياس كه بيشتر ميان فقهاي عراق معمول بود.
 روش اهل حديثاين بود كه در مسائل ، در درجه اول به قرآن رجوع‏ مي‏كردند ، اگر حكم مسأله را درقرآن نمي‏يافتند به حديث پيغمبر مراجعه‏ مي‏كردند ، اگر احاديث ، مختلف بود ، بهترجيح احاديث از نظر راويان‏ سند مي‏پرداختند ، اگر در حديث نمي‏يافتند و ياترجيحي در ميان احاديث‏ مختلف به دست نمي‏آوردند به اقوال و فتاواي صحابه رجوعمي‏كردند و اگر از اين راه هم طرفي نمي‏بستند كوشش مي‏كردند به نحوي از اشاراتي كهدر نصوص‏ هست چيزي استفاده كنند و بندرت اتفاق مي‏افتاد كه به رأي و قياس متوسل‏شوند.
روش اهل قياس غير اين بود . آنها اگر حكمي را در قرآن ياسنت ، قطعي‏ نمي‏يافتند به احاديث منقوله چندان اعتماد نمي‏كردند زيرا آنها راغالبا مجعول يا تحريف شده مي‏دانستند . معتقد بودند كه يك نفر فقيه در اثر ممارستدر مقررات قطعي اسلامي ، به روح قوانين اسلامي آشنا مي‏شود و از روي مشابهاتمي‏تواند حكم مسأله مورد نظر را اكتشاف كند .
اهل رأي و قياس معتقد بودند كه " عدالت " و" مصلحت " مي‏تواند راهنماي خوبي براي فقيه باشد . اينجا بود كه فقيه ،خود را موظف مي‏ديد كه درباره آنچه " مقتضاي عدالت " است و آنچه مصلحتاقتضا مي‏كند بينديشد . اصطلاحاتي از قبيل " استحسان " يا "استصلاح " از همين جا پيدا شد .
جدال اهل حديث و اهل قياس
اهل حديث ، روش اهل قياس را نوعي افراط در رجوع به عقل ونوعي‏ كوتاهي در اخذ به حديث و به عبارت ديگر نوعي سطحي نگري در كشف مصالح‏ واقعيتلقي مي‏كردند ، مي‏گفتند : بناي كار شرع بر جمع متفرقات و تفريق‏ مجتمعات است واز سطح عقول عادي بدور است ، عقل را نرسد كه ساده‏پنداري‏ كند و خيال كند كه بهريشه و روح احكام مي‏تواند برسد . متقابلا اهل قياس‏ ، اهل حديث را به جمود و تحجرمتهم مي‏كردند.
در فن " اصول فقه " قاعده اي است كه به "قاعده ملازمه " يعني‏ ملازمه حكم عقل و شرع معروف است . اين قاعده با اينعبارت بيان مي‏شود : «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع ، و كل ما حكم به الشرع حكمبه العقل‏» . مقصود اين است كه هر جا كه عقل ، يك " مصلحت " و يا يك" مفسده‏ " قطعي را كشف كند ، به دليل " لمي " و از راهاستدلال از علت به‏ معلول حكم مي‏كنيم كه شرع اسلام در اينجا حكمي دائر بر استيفايآن مصلحت و يا دفع آن مفسده دارد هر چند آن حكم از طريق نقل به ما نرسيده باشد ، وهر جا كه يك حكم وجوبي يا استحبابي يا تحريمي و يا كراهتي دارد ، ما به‏ دليل" اني " و از راه استدلال از معلول به علت كشف مي‏كنيم كه مصلحت‏ ومفسده‏اي در كار است هر چند بالفعل عقل ما از وجود آن مصلحت يا مفسده‏ آگاه نباشد.
از نظر فقهاي اسلامي ، خصوصا آنان كه بيشتر به رأي وقياس گرايش‏ داشتند هماهنگي كاملي ميان شرع و عقل برقرار است ، دستورهاي اسلامييك‏ سلسله دستورهاي مرموز و مجهول و غير قابل درك نيست كه صد در صد تعبد در آنهاحكمفرما باشد ، تعقل هم نقشي دارد در فهم و استنباط احكام.
اين دانشمندان ، مسأله حسن و قبح عقلي را كه قبلايك بحث كلامي بود وارد " اصول فقه " كردند و آن حسن و قبح‏ها را بهعنوان " مناطات " و " ملاكات " احكام شناختند و گفتند :در ميان " مناطات " و " ملاكات " آنچه عقل از همه‏ بديهي‏تر وروشنتر درك مي‏كند ، حسن عدالت و احسان ، و قبح ظلم و عدوان‏ است . و به اين ترتيبعدل و ظلم به صورت معياري در فقه اسلامي در آمدند.
اهل حديث ، منابع فقه را در اسلام سه چيز مي‏دانستند :كتاب ( قرآن ) و سنت و اجماع . اما اهل رأي و قياس ، منابع فقه را چهار چيزمي‏دانستند : سه منبع مذكور به علاوه رأي و قياس.
 اهل حديث براياهل رأي و قياس انتقاداتي داشتند ، با ذكر يك سلسله‏ مثالها روشن مي‏كردند كهاعتماد به رأي و قياس ، انسان را در كشف احكام‏ شرعي دچار انحراف و اشتباه مي‏كند، و اهل رأي و قياس نيز متقابلا آنها را به اعتماد به يك سلسله احاديث منقوله كهاعتبار و درستي آنها روشن‏ نيست متهم مي‏كردند .
روش فقهي شيعي
فقه و اجتهاد شيعه ، مانند كلام و فلسفه ، راه مستقلي طيكرد . در فقه‏ شيعه ، اصل تبعيت احكام از مصالح و مفاسد نفس الامري و قاعده ملازمهحكم‏ عقل و شرع ، مورد تأييد قرار گرفت و حق عقل در اجتهاد ، محفوظ ماند . اما رأيو قياس بيش از آنچه در ميان گروه اهل حديث از اهل تسنن مورد تخطئه واقع شده بود درميان شيعه مورد تخطئه قرار گرفت.
تخطئه قياس در شيعه نه بدان جهت بود كه اصحابحديث از اهل تسنن‏ مي‏گفتند كه عبارت بود از عدم حجيت عقل به عنوان يكي از ادلهشرعيه در احكام بلكه به دو جهت ديگر بود : يكي اينكه رأي و قياس ، عمل به ظن‏ استنه عمل به علم ، تبعيت از خيال است نه تبعيت از عقل، ديگر اين‌كه‏ مبناي لزوم رجوعبه رأي و قياس اين است كه اصول و كليات اسلامي وافي‏ نيست ، و اين ، ظلم و يا جهلبه اسلام است . درست است كه بيان احكام‏ همه مسائل بطور جزئي و فردي نشده است ، وامكان هم ندارد ، زيرا جزئيات‏ غير متناهي است ، ولي كليات اسلامي به نحوي تنظيمشده كه جوابگوي‏ جزئيات بي پايان و اوضاع مختلف مكاني و شرائط متغير زماني است .عليهذا وظيفه يك فقيه اين نيست كه به لفظ ، جمود كند و حكم هر واقعه‏ جزئي را ازقرآن يا حديث بخواهد ، و اين هم نيست كه به بهانه نبودن حكم‏ يك مسأله ، بهخيالبافي و قياسي بپردازد ، وظيفه فقيه " تفريع " ورد فروع بر اصول است. اصول اسلامي در كتاب و سنت موجود است . فقط يك " هنر " لازم است و آنهنر " اجتهاد " يعني تطبيق هوشيارانه و زيركانه كليات اسلامي بر جريانات متغير و زودگذر است.
در كتاب " اصول كافي " بابي دارد تحت همينعنوان كه : " هيچ مسأله‏ اي نيست مگر اينكه اصول آن در كتاب و سنت هست".
علي‌هذا اصل " عدل " و اصل تبعيت احكام ازمصالح و مفاسد نفس الامري‏ ، و بالطبع اصل حسن و قبح عقلي و اصل حجيت عقل ، بهعنوان زير بناي فقه‏ اسلامي شيعي معتبر شناخته شد ، و بالاخره اصل " عدل" جاي خويش را در فقه اسلامي بازيافت.
در فقه شيعه ميان عقل و خيال ، و به عبارت ديگر ميانبرهان عقلي و قياس ظني كه همان تمثيل منطقي است تفكيك شد ، گفته شد منابع فقه چهاراست : كتاب ، سنت ، اجماع ، عقل . در اين مكتب فقهي با اينكه رأي و قياس مردود گشت، عقل و برهان معتبر شناخته شد .
اصل عدل در حوزه‏هاي اجتماعي و سياسي
آنچه تاكنون گفته شد مربوط به طرح علمي مسأله عدل در جوفكري و علمي‏ جهان اسلام بود ، همه مربوط به اين بود كه چگونه شد كه مسأله "عدل الهي‏ " در نظام تكوين و يا نظام تشريع ، از قرون اوليه اسلامي وارد علوماسلامي‏ شد و تا آنجا اهميت يافت كه بعضي فرق ، خود را " عدليه "خواندند و " عدل " را يكي از اصول اعتقادي و مايه امتياز اعتقادي خود ازساير فرق‏ بشمار آوردند ، چنانكه ما شيعيان ، اصول اعتقادي اسلامي خود را كه‏مي‏شماريم " عدل " را به عنوان يكي از اصول دين نام مي‏بريم .
علاوه بر طرح علمي ، به نوعي ديگر نيز اين مسأله از صدراسلام در جامعه‏ اسلامي و در سطح عامه مردم مطرح بوده است ، و آن مرحله اجرائي عدلاست . يك نفر مسلمان ، از بديهيات اوليه انديشه‏هاي اسلامي اجتماعي اش ، اين‏ بودهكه امام و پيشوا و زعيم بايد عادل باشد ، قاضي بايد عادل باشد ، شاهد محكمه بايدعادل باشد ، شاهد طلاق يا رجوع بايد عادل باشد ، و از نظر يك مسلمان شيعي ، امامجمعه و جماعت نيز بايد عادل باشد . هر مسلمان‏ همواره در برابر پستهايي كه يك مقامعادل بايد اشتغال كند احساس‏ مسؤوليت مي‏كرده است . اين جمله رسول اكرم زبانزد خاصو عام بود : « افضل الجهاد كلمة عدل عند امام جائر[5]» و چه شهامتها و حماسه‏ها كه اين جمله‌ي كوتاه آفريده است.
طرح مسأله عدل از نظر عملي و عيني در سطح اجتماع ،تاريخچه بس درازي‏ دارد و چون از موضوع بحث كتاب خارج است ما وارد آن نمي‏شويم .
سر منشأ اصلي
خواننده پس از وقوف به جريانات علمي و عملي كه بدانهااشاره شد يك‏ سؤال اصلي برايش باقي مي‏ماند و آن اينكه : چرا كلام اسلامي بيش ازهر چيز به مسأله عدل پرداخت ؟ و چرا فقه اسلامي قبل از هر چيزي مسأله عدل برايش‏مطرح شد؟ و چرا در جهان سياست اسلامي بيش از هر كلمه اي كلمه عدل به‏ گوش مي‏خورد؟اينكه در همه حوزه‏ها سخن از عدل بود بايد يك ريشه و سر منشأ خاص داشته باشد. آياجريان اصلي ديگري در كار بوده كه همه اين جريانها را او بر مي‏انگيخته و تغذيهمي‏كرده است؟
از نظر ما ريشه اصلي و ريشه ريشه‏هاي طرحهاي علمي و عمليمسأله عدل را در جامعه اسلامي ، در درجه اول ، در خود قرآن كريم بايد جستجو كرد .قرآن‏ است كه بذر انديشه عدل را در دلها كاشت و آبياري كرد و دغدغه آن را چه‏ ازنظر فكري و فلسفي و چه از نظر علمي و اجتماعي در روحها ايجاد كرد . اين قرآن استكه مسأله عدل و ظلم را در چهره‏هاي گوناگونش : عدل تكويني‏ ، عدل تشريعي ، عدلاخلاقي ، عدل اجتماعي طرح كرد.
قرآن تصريح مي‏كند كه نظام هستي و آفرينش ، بر عدل وتوازن و بر اساس‏ استحقاقها و قابليتها است . گذشته از آيات زيادي كه صريحا ظلم رااز ساحت كبريائي بشدت نفي مي‏كند ، و گذشته از آياتي كه ابلاغ و بيان و اتمام حجترا از آن جهت از شؤون پروردگار مي‏شمارد كه بود اينها نوعي‏ عدل ، و هلاك بشر بانبود آنها نوعي ظلم و ستم است ، و گذشته از آياتي‏ كه اساس خلقت را بر حق - كهملازم با عدل است - معرفي مي‏نمايد ، گذشته‏ از همه اينها در برخي از آيات ، ازمقام فاعليت و تدبير الهي بعنوان‏ مقام قيام به عدل ياد مي‏كند:
«شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولواالعلم قائما بالقسط[6]»
و يا عدل را ترازوي خدا در امر آفرينش مي‏داند:
«و السماء رفعها و وضع الميزان[7]».
در ذيل همين آيه است كه رسول خدا فرمود:
«بالعدل قامت السموات و الارض[8]».
" آسمانها و زمين به عدل برپا است " .
عدل تشريعي يعني اين‌كه در نظام جعل و وضع و تشريعقوانين ، همواره اصل‏ عدل ، رعايت شده و مي‏شود نيز صريحا مورد توجه قرآن قرار گرفتهاست . در قرآن كريم تصريح شده كه حكمت بعثت و ارسال رسل اين است كه عدل و قسط برنظام زندگاني بشر حاكم باشد:
«لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم‏ الناس بالقسط[9]».
" همانا فرستادگان خويش را با دلائل روشن فرستاديمو همراه آنها كتاب‏ و مقياس ( قانون ) فرستاديم تا مردم بدين‌وسيله عدل را بپادارند " .
بديهي است كه برقراري اصل عدل در نظامات اجتماعي ، موقوفبه اين‏ است كه اولا نظام تشريعي و قانوني ، نظامي عادلانه باشد ، و ثانيا عملابه‏ مرحله اجرا در آيد.
علاوه بر اين اصل كلي كه قرآن در مورد همه پيامبران بيانكرده است ، در مورد نظام تشريعي اسلامي مي‏گويد : «قل امر ربي بالقسط[10]».يا در مورد برخي دستورها مي‏گويد: «ذلكم اقسط عند الله[11]»
قرآن كريم، امامت و رهبري را " پيمان الهي " ومقامي " ضد ظلم " و " توأ م با عدل " مي‏داند . قرآن آنجا كهدرباره شايستگي ابراهيم براي‏ امامت و رهبري سخن مي‏گويند ، برداشتن چنين است :" آنگاه كه ابراهيم‏ از همه كوره‏ها خالص در آمد به او ابلاغ شد كه تو را بهامامت و رهبري‏ برگزيديم . ابراهيم درخواست كرد و يا استفهام نمود كه اين موهبتالهي‏ در نسل او ادامه يابد . به او پاسخ داده شد كه : امامت و رهبري ، پيماني استالهي و ستمكاران را در آن نصيبي نيست : «لاينال‏ عهدي الظالمين[12]»
قرآن ، انسان اخلاقي را به عنوان " صاحب عدل "نام مي‏برد . در چند جاي قرآن كه سخن از داوري و يا گواهي انسانهايي است كه از نظرتربيتي و اخلاقي و روحي قابل اعتماد باشند ، آنها را به همين عنوان كه گفتيم نام‏مي‏برد ، مثل اين‌كه مي‏فرمايد: «يحكم به ذوا عدل منكم[13]»يا مي‏فرمايد: «واشهدوا ذوي عدل منكم[14]».
پس از ترجمه آثار يوناني در جهان اسلام ، اين جملهافلاطون معروف شد كه‏ " عدالت ، مادر همه فضائل اخلاقي است " ولي درحدود دو قرن پيش از آنكه سخن افلاطون در ميان مسلمين شناخته بشود ، مسلمين از زبانقرآن اين‏ سخن را شنيده بودند.
بيشترين آيات مربوط به عدل ، در باره عدل جمعي و گروهياست اعم از خانوادگي ، سياسي ، قضائي ، اجتماعي . تا آنجا كه اين بنده به تقريب‏بدست آورده در حدود 16آيه در اين زمينه است.
در قرآن ، از توحيد گرفته تا معاد ، و از نبوت گرفته تاامامت و زعامت ، و از آرمانهاي فردي گرفته تا هدفهاي اجتماعي ، همه بر محور عدل‏استوار شده است . عدل قرآن ، همدوش توحيد ، ركن معاد ، هدف تشريع‏ نبوت ، فلسفهزعامت و امامت ، معيار كمال فرد ، و مقياس سلامت اجتماع‏ است.
عدل قرآن ، آنجا كه به توحيد يا معاد مربوط مي‏شود ، بهنگرش انسان به‏ هستي و آفرينش ، شكل خاص مي‏دهد ، و به عبارت ديگر ، نوعي "جهان بيني‏ " است ، آنجا كه به نبوت و تشريع و قانون مربوط مي‏شود ، يك" مقياس‏ " و " معيار " قانون شناسي است ، و به عبارت ديگرجاي پايي است‏ براي عقل كه در رديف كتاب و سنت قرار گيرد و جزء منابع فقه واستنباط بشمار آيد ، آنجا كه به امامت و رهبري مربوط مي‏شود يك " شايستگي" است ، آنجا كه پاي اخلاق به ميان مي‏آيد ، آرماني انساني است ، و آنجا كه‏به اجتماع كشيده مي‏شود يك " مسؤوليت " است.
چگونه ممكن بود مسأله‏اي كه در قرآن تا اين پايه بداناهميت داده شده‏ كه هم جهان‏بيني است ، و هم معيار شناخت قانون ، و هم ملاكشايستگي‏ زعامت و رهبري، و هم آرماني انساني ، و هم مسؤوليتي اجتماعي ، مسلمين باآن عنايت شديد و حساسيت فراواني كه در مورد قرآن داشتند نسبت به آن بي تفاوتبمانند.
اين است كه ما معتقديم دليلي ندارد كه در پي علتي ديگربرويم و فكر خود را خسته نماييم كه چرا از آغاز نهضتهاي فكري و عملي مسلمين ، همهجا كلمه " عدل " به چشم مي‏خورد؟
علت اصلي حساسيت مسلمين نسبت به اين مسأله ، و علت راهيافتن اين‏ اصل در كلام و در فقه و در حوزه‏هاي اجتماعي اسلامي ، بلا شك قرآن بود. اما علت جبهه گيريهاي مختلف در اين مسأله كه برخي آن را عريان و بدون لفافه‏پذيرفتند و برخي با يك سلسله توجيهات و تأويلات آن را از اثر انداختند چيزهاي ديگراست كه برخي رواني است ، و برخي اجتماعي و برخي سياسي . اين است نظر ما درباره سرمنشأ اصلي طرح اين مسأله در جامعه اسلامي .
افرادي ديگر ، ممكن است كه به گونه‏اي ديگر و از زاويهديگر اين مسأله‏ را تعليل و تحليل كنند .
چنان كه مي‏دانيم پيروان برخي مكتبها بطور كلي جرياناتاجتماعي را به‏ گونه‏اي ديگر تعليل و تحليل مي‏كنند . پيروان اين مكتبها يك سلسلهقالبهاي‏ ساخته و از پيش پرداخته اي دارند و به هر ضرب و زور هست مي‏خواهند همه‏حوادث را در آن قالبها بشناسانند .
در اين گونه مكتبها مسأله تضادهاي طبقاتي و موضعگيريهاياجتماعي بر اساس برخورداريها و محروميتها ، نقش اصلي و اساسي را در همه حركتها وجنبشها ايفا مي‏كنند . از نظر پيروان آن مكتبها همه تجليات روحي و فكري و ذوقي وعاطفي بشر ، انعكاسي از نيازهاي مادي و روابط اقتصادي است ، همه‏ شؤون ، روبنا استو چيزي كه زير بنا است اقتصاد و شؤون اقتصادي است ، خصوصيات فكري و ذوقي و عاطفي وهنري هر كس را در موضعگيري خاص طبقاتي‏ او بايد جستجو كرد . اگر سعدي گفته است :" مايه عيش آدمي شكم است " از نظر اين گروه ، نه تنها مايه عيش ، بلكهمايه فكر و احساس و عاطفه و ذوق ، و بالاخره آنچه مقدس ناميده مي‏شود نيز شكم است، همه راهها به شكم‏ منتهي مي‏شود.
از نظر پيروان اين مكتبها اگر مي‏بينيم كه در جامعه‏ايبيش از همه چيز سخن عدل به ميان مي‏آيد ، ريشه آن را در نابرابريهاي اقتصادي واجتماعي‏ بايد جستجو كنيم نه در جاي ديگر ، و اگر دو گروه مشخص مي‏بينيم كه درلباس فقه يا كلام در برابر يكديگر جبهه گيري مي‏كنند : گروهي طرفدار جدي‏ اصالتعدل به عنوان يك جهان بيني و يا يك معيار براي قانون مي‏گردد و گروهي ديگر بر عكس، منكر همه اين اصالتها مي‏شود، بايد بدانيم كه اين جبهه‌گيريهاي عقلي و فكري وكلامي و فقهي ، نمايانگر يك جبهه گيري زير پرده است كه گروه وابسته به طبقات‏محروم و محكوم ، در مقابل طبقات مرفه و برخوردار كرده است . انديشه‏ تابع شكم است. محال است كه يك برخوردار مرفه ، از اصل عدل دفاع كند ، همچنانكه محال است كه يكمحروم زجر كشيده منكر اصالت عدل بشود.
از نظر ما ، اين گونه توجيه تاريخ ، يكسونگري است . شكندارد كه نياز مادي ، يك عامل بسيار مهم و اساسي در گرايشهاي انسان است و احياناجاي‏ پايي از علل اقتصادي نيز در جبهه گيريهاي فكري و اجتماعي و سياسي اسلامي‏مي‏توان يافت . اما نمي‏توان همه جاذبه هايي كه انسان را احاطه كرده و تحت نفوذقرار مي‏دهد و همه عوامل اصلي و اساسي‏اي را كه در بافت تاريخ‏ انسان مؤثر است درنيازهاي اقتصادي خلاصه كرد ، و شايد هنوز زود است كه‏ در باره مجموع عوامل اساسيحاكم بر زندگي فردي و اجتماعي انسان اظهار نظر قاطع بشود . قدر مسلم اين است كهنيازهاي مادي را به عنوان نياز اصلي‏ منحصر نتوان مورد قبول قرار داد.
من نمي‏دانم چگونه با اين قالبها و معيارها مي‏توانتوجيه كرد كه مثلا چرا مأمون و معتصم و واثق بشدت طرفدار مكتب اعتزال مي‏شوند واصل عدل را مي‏پذيرند و در مقابل ، متوكل كه وابسته به همان طبقه و همان گروه وهمان‏ خون بود ، گرايشي در جهت مخالف پيدا مي‏كند و با طرفداران عدل همان رامي‏كند كه اسلافش با مخالفان عدل كردند . يا مثلا چگونه مي‏توان فكر صاحب بن عبادرا كه يكي از برخوردارترين و متنعم ترين مردم جهان بود در حمايت شديد از اصل عدلتوجيه كرد ، در صورتي كه اكثريت قريب به اتفاق علماي محروم زمان او منكر اين اصلبودند و عقيده اشعري داشتند .
صاحب بن عباد وزير برخورداري است و از اين نظر كمتر نظيردارد . او اولا بر خلاف اكثر وزرا كه سري سالم به گور نمي‏برند و عاقبت مغضوببالاتر از خود مي‏گردند ، تا آخر عمر وزير باقي ماند و تشييع جنازه تاريخي كم‏نظيري چه از نظر كميت و چه از نظر كيفيت از او شد. ابن خلكان مي‏گويد : "هيچكس مانند صاحب بن عباد خوشبختي و خوش شانسي زمان حيات و بعد از ممات را توأم بايكديگر جمع نكرد ".
صاحب بن عباد كه هم وزير بود و هم عالم ، زندگي را مانندهم طبقه‏هاي‏ خودش از وزرا در كمال كامراني گذرانيد و بر عكس آنها كه منفور ازدنيا مي‏روند و با رفتنشان نامشان هم مي‏رود، خوشنام و محبوب باقي ماند ، و مردنشمانند هم طبقه‏هاي ديگرش يعني علما صورت گرفت كه غالبا عمري را به گمنامي ومحروميت بسر مي‏برند و شهرت و محبوبيت و احترامشان از وقت‏ مردن آغاز مي‏شود .
صاحب بن عباد ، علاوه بر اين كه تا آخر عمر در پست وزارتباقي ماند ، و علاوه بر اين كه خوشنامي علما را نيز براي خود تحصيل كرد ، از يكمزيت‏ فوق العاده ديگر نيز برخوردار بود، و آن اين‌كه مي‏گويند تنها وزير تاريخ‏است كه پدر و جدش نيز وزير بوده‏اند و سه نسل متوالي ، وزارت را از يكديگر به ارثبردند . نام خودش اسماعيل ، و نام پدرش عباد ، و نام‏ نيايش عباس است . شعرا درباره‏اش گفتند :
         ورث الوزارة كابر عن كابر                         موصولة الاسنادبالاسناد
         يروي عنالعباس عباد وزا                          رته و اسماعيل عن عباد
صاحب بن عباد با همه اين برخورداريها و تنعمها ازطرفداران جدي اصل‏ عدل است و به آن افتخار مي‏كند . مي‏گويد:
 لو شق عن قلبييري وسطه                      سطران قدخطا بلا كاتب
العدل و التوحيد في جانب                        وحب اهل البيت في جانب
يعني اگر قلب من شكافته شود ، در ميان آن ، دو سطر ديدهمي‏شود كه بدون‏ نويسنده نگارش يافته است : عدل و توحيد در يك طرف ، و محبت اهل‏البيت در طرف ديگر .
در عدل فقهي نيز عينا نظير اينها را مي‏بينيم . في المثلابو يوسف قاضي‏ القضات هاروني طرفدار جدي اصل عدل مي‏شود و احمد بن حنبل حبسكشيده‏ تازيانه خورده به شدت روش عدل را محكوم مي‏كند .
به نظر ما توجيه جهتگيريهاي فكري و اعتقادي بشربا اين معيارها و مقياسها بصورت معيارهاي انحصاري ، ساده لوحانه است . غرض اصلي مااز طرح اين بحث در اين مقدمه ، يكي اين است كه نقش‏ قرآن را در برانگيختن افكار وانديشه‏ها نشان دهيم ، ديگر اينكه اهميت و اصالت آن را از نظر قرآن كريم روشن سازيم.
البته اين كتاب ، مدعي نيست كه بحث عدل را همه جانبه وقرآن پسند طرح كرده است ، آنچه احتمالا مي‏تواند ادعا كند اين است كه اين بحث رااز نظر عدل تكويني و الهي كه يكي از مسائل مطروحه در قرآن در زمينه عدل‏ است تاحدي بصورت تازه و با ديد تازه‏اي طرح كرده است.
29 خرداد 1352 شمسي
 17 جمادي الاولي 1393 قمري
 مرتضيمطهري 



[1] . اسراء111/
[2] . ما در كتاب " سيري در نهج البلاغه " بخش توحيد ، و هم در جلدپنجم " اصول فلسفه و روش رئاليسم " اين مطلب را توضيح داده‏ايم . دركتاب " انسان و سرنوشت " در باره رابطه قضا و قدر با اختيار و آزادي‏انسان بحث كرده‏ايم .‌
[3] .  نجم /42
[4] . اين بنده در نشريه سالانه " مكتب تشيع " منتشر در قم در سال 1340 ، مقاله‏ايتحت عنوان " اصل اجتهاد در اسلام " نگاشت و اين تاريخچه را به طور فشرده ذكر كرد . طالبان مي‏توانند به آن مقاله مراجعه كنند . [ اين مقاله در كتاب" ده گفتار " اثر استاد شهيد به چاپ رسيده است ]
[5] . كافي ، ج 5 ، ص . 60
[6] . آل عمران /   18
[7] . الرحمن / 7
[8] . تفسير صافي ، ذيل همين آيه ( چاپ اسلاميه ، ج 2 ص 638 )
[9] . حديد / . 25
[10] . اعراف / . 29
[11] . بقره / . 282
[12] . بقره / . 124
[13] . مائده / . 95
[14] . طلاق / . 2