• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
ش گفتار اول : تفسير و ضرورت مرگ
در اين گفتاردلايل ضرورت مرگ كه به تفسير حقيقت آن منتهي مي شود، بررسي خواهد شد. اثبات ضرورتمرگ، به منظور مدلل كردن اين ادعاست كه هر نفسي بايد جهان مادي را ترك كند; بهعبارت ديگر، قضيه ي “هر نفسي مرگ را مي چشد” يك قضيه ي ضروري است و نه امكاني.
تفسير مرگ وتوجيه ضرورت آن كاملا به تفسير زندگي دنيوي وابسته است. اگر زندگي بشر بر اساسبينش طبيعي تفسير شود مرگ او هم بر آن اساس تبيين مي شود، ولي در چشم انداز دين وفلسفه ي الهي همان گونه كه درخت زندگي انسان ريشه در امور ماوراي طبيعي دارد، مرگاو نيز بدين سان خواهد بود. البته فيلسوفان موحد گاه مرگ را به اسباب فاعلي قريبيا علل اِعدادي و طبيعي آن برگردانده براي آن دلايل طبي اقامه مي كنند، اماقاعدتاً ضرورت مرگ را بايد بر اساس اسباب ماوراي طبيعي، يعني سبب فاعلي بعيد ياسبب غايي آن تبيين كنند. از اين رو ضرورت مرگ در علم طب به گونه اي و در فلسفه يالهي به گونه اي ديگر اثبات مي شود. استدلال علم طبيعي بر ضرورت مرگ
در طب قديم،مرگ هاي طبيعي به بازايستادن قوه ي غاذيه ي انسان و در نتيجه به اختلال اعضاي بدنو قواي آن نسبت داده مي شد; از اين رو جاي گاه اين بحث، در فلسفه ي طبيعي و بخشقواي نباتي بود. بر اساس اين ديدگاه خواه تجرد نفس را بپذيريم، خواه نه، با توقفقوه ي غاذيه از عمل، بدن رو به كاستي گذاشته به سبب نرسيدن غذا به اعضاي آن،قابليت بقا را در اين عالم از دست مي دهد و از آن پس نفس قادر به تدبير بدن نخواهدبود. بدين ترتيب مرگ كه قطع علاقه و وابستگي نفس به بدن است، فرا مي رسد. در واقععلت اصلي مرگ به عدم قابليت بدن براي تدبير نفس باز مي گردد نه بي نياز شدن نفس ازبدن مادي و طبيعي. اين گروه براي توجيه توقف قوه ي غاذيه از عمل كه به مرگ مي انجامدوجوه زير را ذكر مي كردند:
1ـ قوه يغاذيه از آن جهت كه قوه اي جسماني است، قادر به انجام افعال نامتناهي نيست، از اينرو فعاليت او محدود بوده سرانجام پايان مي پذيرد.
2ـ بدن انسانمركب از عناصري است كه هر يك مقتضي اموري متفاوت با ديگري است. با توقف قوه ي ناميه،رطوبت بدن و در پي آن حرارت آن كاهش مي يابد در اثر آن قوه ي غاذيه ضعيف شده نميتواند عمل خود را به خوبي انجام دهد.
3ـ گرچه مقدارموادي كه قوه ي غاذيه به بدن مي رساند در پيري و جواني يكسان است، اما در كيفيتچنين نيست و نمي تواند نيازهاي ضروري بدن را در سنين پيري برآورده كند.[1]

استدلال هاي فلسفي بر ضرورت مرگ
در فلسفه از راه سبب غايي بر ضرورت مرگ استدلال هاي ذيلترتيب داده شده است:
1ـ اگر افراد و اشخاص در دنيا ناميرا و جاودانه باشند،ماده اي كه ابدان از آن ساخته مي شود، تمام شده، افراد بعدي نمي توانند موجودشوند، و اگر هم موجود شوند جايي براي زيست و خوراكي براي تغذيه نخواهند داشت. ازطرفي موجود نشدن افراد بعدي با حكمت الهي منافات دارد; زيرا وجود گذشتگان برآيندگان ترجيحي ندارد. پس مرگ سابقين براي فراهم شدن شرايط مساعد براي ايجادلاحقين ضرورت دارد.
2ـ اگر مرگ ضروري نباشد، ظلم ظالمان استمرار مي يابد ومظلوم هرگز به حق خود نمي رسد.
3ـ اگر مرگ ضروري نباشد، حال پرهيزگاران بدتر از حالكافران و مشركان خواهد بود. زيرا ايشان از لذات دنيا دست كشيده اند، بي آن كه هيچپاداشي را نصيب ببرند.
سستي اين استدلال ها در آن است كه سبب فاعلي يا غاييبالذات مرگ را نشان نمي دهند، بلكه تنها به توابع و لوازم غايت بالذات توجه ميكنند; بنابراين نمي توانند مبدأ برهان بوده صرفاً قياسي خطابي هستند. به علاوه،اين گونه استدلال ها مرگ را براي هر نفسي ضروري نمي كند; چه، مي توان افرادي فرضكرد كه هميشه در دنيا باشند و هيچ يك از اين محذورات لازم نيايد.[2]
4ـ استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ بدين شرح است كهموجودات ممكن به دو قسم مادي و مجرد يا تام و ناقص تقسيم مي شوند. در مورد موجوداتمجرد يا تام امكاني بحث ضرورت مرگ مطرح نيست. زيرا چنين موجوداتي منزه از حركت وتغيّرند و همواره به بقاي سبب فاعلي و غايي خود باقي اند. اما هر موجود مادي درمعرض حركت جوهري است، و چون براي هر حركت مقصدي است كه با رسيدن به آن، پايان ميپذيرد، انسان هم كه جزيي از عالم طبيعت است حركتي دارد كه با رسيدن به غايت وپايان آن، مرگ او فرا مي رسد. تبيين اين حركت از اين قرار است كه انسان از حينحدوث طبيعي و سپس در مراتب نفساني و عقلي خود هماره از تحولات ذاتي و انتقال هايجوهري برخوردار است. وقتي هر نفس انساني با حركت خود در عالم ماده، مسافت زندگيدنيوي را طي كرد و استعدادهاي خود را فعليت بخشيد و به مقصد خود نايل شد، از بدنطبيعي بي نياز شده، با اشتداد جوهري خود به مرتبه اي مي رسد كه براي ارتقا بهجهاني ديگر آمادگي مي يابد و با خلع بدن مادي به پايان سفر خود در دنيا رسيده واردعالم ديگر كه مقصد اوست، مي شود. پس غايت ذاتي مرگ را بايد در وجود عالمي ديگر ورسيدن نفوس به منزل گاه ذاتي خود جستوجو كرد.[3]
اهميت و ارزش اين استدلال در آن است كه مي تواند ضرورتمرگ طبيعي را براي هر نفسي اثبات كند. زيرا غايت مرگ را به فرد فرد انسان ها مستندمي كند نه به امور ديگر. در حالي كه در وجوه گذشته غايت مرگ سابقين، وجود لاحقين،يا غايت مرگ ظالم، آسودگي مظلوم قلمداد شده بود; يعني هيچ يك به خود فرد مستندنيست.
هم چنين بطلان تناسخ از اين شيوه ي استدلال آشكارتر ميشود. زيرا بدين ترتيب مرگ رها شدن و انتقال ازعالم طبيعت است نه صرف رهايي از بدن.بر اين اساس نمي توان پذيرفت كه روح با مفارقت از بدن خود به بدن ديگري متصل شدهدر عالم طبيعت باقي مي ماند. به عبارت ديگر انسان با رسيدن به مرتبه ي تجرد، بدنمادي خود را به يك سو مي نهد و از آنجا كه مجرد شدن به معناي ارتقا از يك مرتبه يوجودي به مرتبه ي بالاتر است ـ مرتبه اي كه شيء در آن از هر گونه تعلق به مادهمنزه است ـ پس نمي توان فرض كرد كه نفس با رسيدن به اين مرتبه دوباره به بدن عنصريديگري تعلق بگيرد. به بيان ديگر، رابطه ي نفس با بدن رابطه ي صورت با ماده است، وآن دو مقوّم نوع انسان مي باشند، و از آنجا كه ماده درجه ي ضعيف هستي بوده و كمالو فعليت آن، به صورت است، پس ماده تابع صورت و بدن تابع نفس خواهد بود. بنابرايننفس با حركت جوهري خود پيوسته رهسپار كوي كمال است و در اين سير بدن او نيز رو بهكمال دارد، به گونه اي كه از ماده جسماني مبرّا خواهد شد.
بايد توجه داشت كه استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ، متوجهخود نفس پس از مفارقت از بدن نيست; يعني نمي توان براي نفس مرگي تصور كرد. زيراحركت جوهري نفس تنها در عالم طبيعت امكان پذير است و با رسيدن به مرتبه ي تجرد، درشمار موجوداتي نيست كه فساد و زوال بپذيرد. در واقع مرگ بر وصفي از اوصاف نفس (تعلقبه بدن مادي) هجوم مي آورد، نه بر خود او.
با اين بيان از ضرورت مرگ، نقطه ي كور ديگري كه در فلسفهي مشا ناگشوده بود، گره گشايي مي شود. خلاصه ي اشكال اين است كه اگر بدن و استعدادجسماني در حدوث نفس نقش دارد، به طوري كه اگر شرايط جسماني مهيّا نباشد روح حادثنمي شود، پس در وقتي كه بدن فاسد و متلاشي شده، نفس چگونه مي تواند به بقاي خودادامه دهد؟ اساس اين اشكال بر آن بود كه مشاييان نفس را در حدوث و بقا مجرد ميدانستند، به طوري كه بدن تنها در حدوث آن نقش دارد.
امّا با توجيه مرگ بر اساس حركت جوهري اين اشكال پاسخ خودرا مي يابد. زيرا نفس در ابتداي حدوث اساساً مجرد نبوده يك صورت مادي است، و وقتيبا حركت جوهري خود در عالم طبيعت به مرتبه ي تجرد رسيد، در بقاي خود از بدن ماديبي نياز مي شود. خلاصه آن كه موجوديت نفس در حدوث و بقا متفاوت است; بدين معنا كهموجوديت حدوثي آن جسماني، و موجوديت بقايي آن روحاني است. و مَثَل آن مَثَل نيازجنين به رحم است كه پس از تبدّل وجودي، جنين به مرتبه اي مي رسد كه از رحم بي نيازمي شود.
اين ديدگاه در متون عرفاني نيز به چشم مي خورد. جلالالدين بلخي درباره ي مرگ و رهايي از دنيا و روي كرد به جهان ديگر مي گويد:
اين جهان هم چون درخت است اي كرام ***** ما بر او چونميوه هاي نيم خام
سخت گيرد خام ها مرشاخ را ***** زانكه در خامي نشايد كاخرا
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان ***** سست گيرد شاخه ها رابعد از آن
چون از آن اقبال شيرين شد دهان ***** سست شد بر آدمي ملكجهان[4]
با اين تقرير از ضرورت مرگ، تفسير مرگ “انتقال انسان ازجهاني به جهان ديگر” يا “تحول انسان از نقصان به درجه اي از كمال” است.
تفسير مرگ در فلسفه ي غرب
آنچه از فلسفه ي غرب در اينجا گزارش مي شود، تنها ناظربه تحليل مرگ از ديدگاه افلاطون و فلوطين است، و ضرورت مرگ در آن مطرح نشده است.
الف ـ افلاطون بر اساس ديدگاه خود در باب چگونگي وجودروح پيش از بدن و هبوط آن به دنيا، مرگ را جدايي روح از تن و در نتيجه آزادي روحاز قيد و بند مي داند. وي كلام سقراط را چنين نقل مي كند:
“تا در دام تن گرفتاريم و روحمان با اين ديو دست بهگريبان است، نخواهيم توانست به آرزوي خود برسيم و حقيقت را دريابيم. زيرا تن هرساعت زحمتي تازه براي ما فراهم مي آورد و پياپي از ما نان و آب مي خواهد و گاه همبيمار مي شود و پيوسته ما را در بند ميل و هوس و ترس نگاه مي دارد و با اشباح وسرگرمي هاي كودكانه مشغول مي سازد; چنان كه هيچ فراغت نمي يابيم تا چيزي را بدانسان كه به راستي هست بشناسيم. از اين گذشته جنگ ها و آشوب ها و خونريزي ها سببي جزتن و هوس هاي آن ندارد. زيرا جنگ براي مال در مي گيرد و مال براي تن خواسته مي شودو بدين سان همه ي وقت ما در خدمت تن مي گذرد و از آن رو نمي توانيم فارغ از تن دميدر خود فرو برويم و روي به جستوجوي حقيقت بياوريم... تا زنده ايم اين نعمت دستنخواهد داد. زيرا روحي كه در بند تن است دست رسي به شناسايي نمي تواند داشت. پس ياهرگز نخواهيم توانست از شناسايي بهره اي برگيريم يا پس از مرگ به تحصيل آن تواناخواهيم شد; چه روح تنها در هنگام مرگ از تن جدا مي گردد و آزاد مي ماند. در زندگيفقط وقتي مي توانيم اندكي به حقيقت نزديك شويم كه به حد امكان كاري به كار تننداشته باشيم و جز مقدار ضروري به آن نپردازيم و نگذاريم طبيعت تن روح ما را آلودهسازد بلكه تا مي توانيم خود را از آن بر كنار نگه داريم تا خدا ما را از آن رهاييبخشد... مگر مرگ جز جدايي روح از تن است و... آيا اثر فلسفه اين نيست كه روح را ازتن و قيدهاي تن آزاد كند.”[5]
همان طور كه ملاحظه مي شود ديدگاه افلاطوني هميشه اين پرسشرا بر مي انگيزد كه اساساً چرا روح از عالم مجردات فاصله گرفته به دنيا هبوط كردهاست تا بار ديگر بخواهد با مرگ بدان جا باز گردد. تنها مي توان گفت روح انساني هرچند پيش از بدن و عالم ماده موجود بوده است، اما قابليت او براي دست رسي به كمالاتتنها با گذر از عالم ماده به فعليت مي رسد. از اين رو با آمدن به دنيا و طي كردنعالم طبيعت دگربار با وضعيتي جديد به عالم مفارقات و مجردات باز مي گردد و سرّ رهاكردن دنيا و ضرورت مرگ آن است كه استعدادهاي او در دنيا به فعليت رسيده است.
ب ـ فلوطين در بحث نهي از خودكشي، مرگ را به جدايي تن ازروح معرفي مي كند نه روح از تن:
“روح بايد منتظر شود تا تن به كلي از او جدا شود، زيرادر اين صورت مجبور نيست به مكاني ديگر برود; بلكه همين كه تن از او جدا شد خود بهخود جدا از تن مي ماند. تن چگونه از روح جدا مي شود؟ بدين سان كه تن هماهنگي خودرا، كه داشتن روح مستلزم داشتن آن است، از دست مي دهد و ديگر نمي تواند روح را بهخود ببندد و هيچ جزيي از روح بسته به تن نمي ماند. چه بايد گفت درباره ي كسي كهبكوشد تا تن را از هم بپاشد؟ چنين كسي به زور توسل مي جويد و در اين صورت تن ازروح جدا نمي شود، بلكه روح مجبور مي شود خود را از تن جدا سازد... چون سرنوشت روحدر جهان ديگر بسته به حالتي است كه هنگام مرگ دارد. آدمي نبايد تا وقتي كه پيشرفتو تكامل روح در اين زندگي امكان دارد، روح را به ترك تن وا دارد.”[6]
اقسام مرگ از ديدگاه فلسفه اسلامي
در فلسفه اسلامي، مرگ به سه قسم اضطراري، طبيعي و اراديتقسيم مي شود:
مرگ اضطراري
مرگ اضطراري، مرگي است كه در اثر آن تعلق نفس به بدنمنتفي مي شود و نفس با ورود به عالمي ديگر هيچ گونه تصرف و تدبيري در بدن و قوايآن ندارد و از اين رو بدن به حالت جمادي يعني حالت اصلي و اوليه خود باز مي گردد.
مرگ اضطراري به نوبه ي خود به دو قسم طبيعي و اختراميتقسيم مي شود:
الف: مرگ طبيعي آن است كه نفس در اثر تحوّل جوهري بارسيدن به غايت حقيقي و كمال ويژه ي خود از عالم ماده بي نياز شود و تصرف در بدن رارها كند و از آنجا كه هر نفسي ذاتاً به سوي غايت اصلي خود توجه دارد، مرگ حقيقتيثابت و حق است كه با رسيدن نفس به مقصد خود روي مي دهد. پس نفوس انساني تا وقتي بهغايات حقيقي خود نرسيده اند، به تدبير بدن مشغول اند. امّا پس از وصال به غايات،رابطه ي خود را با بدن قطع مي كنند. البته مرگ طبيعي به اختلاف نفوس انساني درمراتب سعادت و شقاوت يعني به اختلاف در غايات، متفاوتاست.
ب: مرگ اخترامي آن است كه نفس به سبب فساد و ويراني بدننتواند آن را تدبير كند و ابزار بدن قابليت تصرف نفس را از دست مي دهد; از اين رونفس از عمل خود در عالم ماده باز مي ماند. به قول شاعر:
جان عزم سفر كرد گفتم كه مرو ***** گفتا چه كنم خانه فرومي آيد
از اينجا روشن مي شود كه مرگ طبيعي در ديدگاه طبي، غيراز مرگ طبيعي در نگاه فيلسوفان است، و ملازمتي با يك ديگر ندارند. افزون بر اينمرگ اضطراري ويژه ي نوع انساني نيست.
صدرالمتألهين با ذكر يك تمثيل مرگ طبيعي و مرگ اختراميرا از يك ديگر چنين تفكيك مي كند: مَثَل بدن آدمي و روح او مَثَل كشتي و باد است.همان گونه كه تخريب كشتي به دو صورت متصور است، تخريب بدن و جدايي روح از آن نيزبه دو صورت قابل تصوير است. يا به خاطر اختلال داخلي در دستگاه هاي آن است كه دراين صورت اگر باد هم وزيدن گيرد ديگر كشتي توانايي حركت را ندارد و يا آن كهاختلال كشتي در اثر عوامل خارجي هم چون كيفيت وزش باد است; به گونه اي كه كشتي ازتحمل باد ناتوان باشد. چرا كه اگر بادي سهمگين بوزد، اجزاي كشتي متلاشي شده ازحركت باز مي ايستد. به همين سان تخريب بدن نيز به دو گونه است:
1ـ آن كه نظام عضوي از اعضاي بدن مختل گشته و مزاج آنفاسد شده با خروج از حالت اعتدال قابليت تصرف نفس را از دست بدهد. در حالي كه اگراين اختلال پيش نيايد نفس مي تواند براي مدتي ديگر آن بدن را به حركت درآورد. واين همان مرگ اخترامي است.
2ـ آن كه تخريب بدن از شدت و قوت نفس ناشي شود; به گونهاي كه ديگر در توان بدن نباشد كه فرمان نفس را گردن نهد. در اين صورت بدن ضعيفگشته تركيبات آن رو به انحلال مي رود. و اين همان مرگ طبيعي است.[7]

مرگ طبيعي
مرگ طبيعي در مقابل مرگ اضطراري، مرگي است كه حكيمان وعارفان براي همه مخلوقات عالم ماده هماره ثابت مي دانند. زيرا اگر مرگ تحول ازنقصان به كمال و خروج شيء از قوه به فعل باشد، همه موجودات مادي در هر لحظه از قوهبه سوي فعليت در حركت اند و پيوسته از مرتبه اي به مرتبه ي ديگر پاي مي نهند.مولوي در اين باره مي گويد:
هر نفس نو مي شود دنيا و ما ***** بي خبر از نو شدن اندربقا
عمر هم چون جوي نونو مي رسد ***** مستمرّي مي نمايد درجسد[8]
مرگ ارادي
منظور از مرگ ارادي كه مخصوص انسان است،آن است كه انساندر اثر تزكيه نفس در دو عرصه ي علم و عمل از تعينات مادي و مقتضيات نفساني و رذايلاخلاقي رهايي يابد، از مخلوق به خالق رو كند، در توحيد فعلي، صفاتي و ذاتي فانيشود. زيرا تا وقتي كه انسان به عالم طبيعت تمايل داشته باشد، از عالم نور و حياتباز مي ماند. آنچه در متون عرفاني تحت عنوان مرگ سفيد، سبز و سياه آمده[9]،براي نيل انسان به مرگ ارادي و رهايي از همه ي تقيدات و نيل به مقام اطلاق است.
پاره اي از حكيمان آيات “كلّ نفس ذائقة الموت”[10](آلعمران / 185) و “اينما تكونوا يدرككم الموت”،[11](نساء/ 78) را ناظر به مرگ اضطراري، و آياتي چون “انّ الي ربّك الرجعي”[12](علق/ 8)، “اَلا الي الله تصير الامور”،[13](شوري/ 53) و “كلّ الينا راجعون”،[14](انبياء/ 93) را ناظر به مرگ طبيعي، و رواياتي مانند “موتوا قبل ان تموتوا”[15] و“الموت هو التوبة”[16]را ناظر به مرگ ارادي دانسته اند.[17]

نگرش فلسفه ي غرب به مسأله مرگ
هر چند بسياري از فيلسوفان بزرگ غرب به اختصار به مسألهي مرگ توجه كرده اند، تنها شماري از آنان به اين مسأله به طور نظام مند و يا بهتفصيل پرداخته اند. آنان كمي داده ها و اطلاعات راجع به مرگ را شاهدي براي تنندادن اين مسأله به پژوهش هاي جدّي فلسفي تلقي مي كنند. اين گروه عموماً در پي آناند كه موضوع مرگ را از حوزه ي تأملات فلسفي خارج كنند; حال يا به دليل مخالفتآنان با متافيزيك، و يا شايسته تر دانستن آن براي تحقيقات روان شناسانه است. دراين ميان دل مشغولي فيلسوفاني كه به مسأله مرگ پرداخته اند، بيش تر كشف راه هاييبراي كاهش ترس از مرگ، يا غلبه بر آن بوده است.
امّا يكي از مسايل جالبي كه در فلسفه ي غرب مورد بحثقرار گرفته، آگاهي انسان از مرگ خويش است. انسان چگونه مي فهمد كه خواهد مرد؟ آياآگاهي از مرگ جزء ساختار پيشين معرفت بشري است، يا پس از تجربه حاصل مي شود؟
ولتر روشن ترين و ساده ترين پاسخ را به اين پرسش دادهاست; او مي گويد:
“نوع انساني تنها نوعي است كه مي فهمد خواهد مرد و اينعلم را از راه تجربه به دست آورده است.”
هر چند عده اي اين سخن را كه انسان تنها موجودي است كهاز مرگ خويش آگاهي دارد نپذيرفته و استدلال مي كنند كه حيوانات هم حس مبهمي ازوقوع مرگ دارند، اما ظاهراً تنها انسان است كه آگاهي روشني از مرگ خود دارد و آنرا به مثابه ي پديده اي عام و غيرقابل اجتناب تلقي مي كند. جهل كودكان از مرگ وداده هاي مردم شناسي اين نظريه را كه آگاهي از مرگ از راه تجربه حاصل مي شود،تأييد مي كند.
اما گروهي از فيلسوفان قرن بيستم مخصوصاً ماكس شلر وهايدگر به اين نظريه معترض بوده مرگ آگاهي را ذاتي و بخشي از ساختار پيشين معرفتبشري مي دانند. صاحبان اين نظريه هر چند دليل علمي براي موضع خويش پيشنهاد نكردهاند، امّا ديدگاه آنان به آساني قابل ردّ نيست.زيرا با تصديق عقايد رايج در بابسطوح آگاهي، چه بسا جهل به مرگ صرفاً جهلي ظاهري تفسير شود و به نوعي منع وجلوگيري با تكلّف منسوب گردد. افزون بر اين آگاهي ناقص انسان هاي بدوي به مرگ ميتواند نظريه ي پيش گفته را با مشكلات جديدي رو در رو كند.[18]



[1] . صدرالدين شيرازي، الاسفار الاربعة، ج 8، ص 97.
[2] . رازي، فخرالدين، المباحث المشرقية، ج 2، صص 264 ـ 261، صدرالدين شيرازي،الاسفار الاربعه، ج 8، ص 104.
[3] . صدرالدين شيرازي، الاسفار الاربعه، ج 8، صص 107 ـ 105.
[4] . مولوي، جلال الدين، مثنوي معنوي، دفتر سوم، ابيات 1296 تا1293.
[5] . افلاطون، دوره آثار، ترجمه محمد حسن لطفي، ج 1، رساله فايدون، صص 496 ـ494.
[6] . فلوطين، دوره آثار، ترجمه محمّد حسن لطفي، ج 1، رساله 9، انئاد اول، ص153.
[7] . صدرالدين شيرازي، الاسفار الاربعه، ج 9، صص 56 ـ 53.
[8] . مولوي، جلال الدين، مثنوي معنوي، دفتر اول، ابيات 8 و 1147
[9] . كاشاني، عبدالرزاق، اصطلاحات الصوفيه، صص 93 ـ 91.
[10] . هر جانداري چشندهي ]طعم [ مرگ است.
[11] . هر كجا باشيد، شما را مرگ در مي يابد.
[12] . در حقيقت، بازگشت به سوي پروردگار توست.
[13] . هش دار كه ]همه [ كارها به خدا باز مي گردد.
[14] . همه به سوي ما باز مي گردند.
[15] . بميريد پيش از آن كه مردار شويد.
[16] . همانا مرگ توبه است.
[17] . مدرس زنوزي، ملاّعبدالله، انوار جليه، ص 274 و 279.
[18] .Pual Edwards, The Encyclopedia of philosophy, Death,
vel. 2, P. 307.