• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
نيچه
جي. پي. استرن
استاد آلماني در دانشگاه لندن، ونويسنده‌ي يكي از معروفترين كتابها راجع به نيچه
مقدمه
صدها تاريخ فلسفه با دامنه‌هاي گوناگون و از زواياي مختلف به بسياري از زبانهاوجود دارد كه چند مجلد انگشت‌شمار از آنها به فارسي ترجمه شده است. اما نوشتارحاضر در واقع برداشتي از كتاب «فلاسفة بزرگ» نوشتة براين مگي و ترجمة آقاي عزت‌اللهفولادوند است.آنچه اين كتاب را ممتاز مي‌كند در واقع كيفيت اراية مطلب است. براينمگي در بارة هر فيلسوف با يكي از فيلسوفان معاصر صحبت مي‌كند كه در جامعة علمي ودانشگاهي غرب متخصص موضوع بحث، شناخته شده است. بنابراين مطلب از دو نظر جالب توجهاست. هم فيلسوفي كه بحث دربارة اوست و هم كسي كه راجع به او سخن مي‌گويد. مثلاً مانه تنها مي‌خواهيم بدانيم كه دكارت و  هيومو كانت و شوپنهاور و راسل و ويتگنشتاين چه انديشيده‌اند و  به چه جهت چنين نامي در جهان دارند، بلكهكنجكاويم بدانيم كه چهره‌هاي سرشناسي در فلسفة معاصر چون برنارد ويليامز و جانپاسمور و وارناك و كاپلستن و اير و سرل دربارة آنان چه مي‌گويند.
براين مگي در سال 1930 در لندن به دنيا آمد. در جواني در آكسفورد تحصيل كرد واز آن دانشگاه، هم در رشتة تاريخ و هم در فلسفه و علوم سياسي و اقتصاد با درجةممتاز فارغ‌التحصيل شد. مدتي در دانشگاه بزرگ ييل در امريكا درس مي‌داد. سپس بهطور مستقل به نويسندگي پرداخت. در 1975 به جهان دانشگاهي بازگشت و در كالج معروف بيليول درآكسفورد آغاز به تدريس كرد و به عضويت هيأت علمي كالج ال‌سولز در همان دانشگاهبرگزيده شد. در سراسر اين سالها در راديو و تلويزيون برنامه‌هاي علمي و فلسفي داشتو در روزنامه‌هاي بزرگ، از جمله «تايمز» و «گاردين» پيوسته مقاله مي‌نوشت و تماسخود را در عين حال با رويدادها و تحولات دنيا حفظ مي‌كرد. در سال 1979 به پاس خدماتي كهدر راه ترويج انديشه‌هاي متفكران بزرگ تاريخ و روشن كردن اذهان همگان كرده بود بهدريافت نشان مفتخر شد. مگي از 1984 پژوهشگر ارشد در تاريخ انديشه‌ها در دانشگاه لندن بوده‌است و همچنان به تأليف كتابهاي سودمند و اشاعة افكار فلسفي ادامه مي‌داده است.كتابهاي متعدد او از جمله «فلسفة امروز بريتانيا» و «پوپر» و «بزرگان جهان انديشه»و «فلسفة شوپنهاور»، تاكنون به بيست زبان ترجمه شده است.
چيزي كه شايد مگي را در صحنة فلسفة معاصر به شارحي كم‌نظير مبدل كرده است،قدرت او براي باز نمودن و بازگفتن انديشه‌هاي غامض به زباني روان و دل‌انگيز، بدونفدا كردن ظرافتها و نازك‌كاريهاي افكار بزرگان است. كساني كه كتاب ديگر او را بهنام «پوپر» (به ترجمة شادروان منوچهر بزرگمهر) خوانده‌اند به يقين با اين صفت دراو آشنايي دارند[1].
به نكتة بالا رواني و زيبايي ترجمة آقاي فولادوند را نيز بيفزاييد تا انگيزةما را در انتخاب اين متن دريابيد. البته به جهات متعددي متن كتاب حاضر را كميتغيير داده‌ايم. از جملة آن تغييرات آن است كه اين كتاب به صورت گفتگوي ميان مگي ومخاطبانش بوده است و ما آن را از اين شكل درآورده و به نوشتاري يكدست تبديل كرده‌ايم.دومين تغيير آن است كه در موارد متعددي عبارت كتاب گوياي مطلب نبوده است كه باتغيير آن عبارات تلاش شده است كه بدون تغيير فحواي كلام همان مطلب با عبارتيگوياتر بيان شود. تغيير سوم كه شايد از بقية تغييرات اهميت بيشتري داشته آن است كهدر موارد متعددي اشكالاتي در مورد نظريات مطرح شده در كتاب به نظر مي‌رسيده‌ استكه آنها را در پاورقي با حرف اختصاري «س» تذكر داده‌ايم. 
در ضمن در پايان هر فصل عبارتي با عنوان «بيشتر بدانيم» آمده است. اين عبارتشما را به صفحة ديگري منتقل مي‌كند كه مطالب تخصصي‌تري در رابطه با همان فصل آمدهاست. نكتة ديگر آن كه از برخي از فلاسفة مهم در كتاب مگي بحث نشده است كه مقالاتيرا در اين متن به آنها اختصاص داده‌ايم.
به اين ترتيب شايد بتوان متن حاضر را كتاب مستقلي در فلسفة غرب دانست.
محمد سادات منصوري
نيچه
 هر فهرستي از زبده‌ي فلاسفه‌ي قرن نوزدهم كه گسترده‌ترينتأثير را خارج از حوزه‌ي فلسفه داشته‌اند بايد دست‌كم نام هگل و ماركس و شوپنهاورو نيچه را در بر بگيرد. نيچه در فلاسفه‌ي اروپا (به استثناي انگلستان)، هم تأثيربي‌حد و حساب داشته ولي تا چندي غالبا جز عناد و بدگماني و غفلت، از فلاسفه‌يانگليسي زبان نصيبي نمي‌برده است. به تازگي آثارش به طور محسوس مورد علاقه‌يروزافزون قرارگرفته و نخستين بار است كه فلاسفه‌ي اهل تحليل زبان توجهي به او نشانمي‌دهند. البته نيچه هميشه در هنرمندان (از جمله در بعضي از برجسته‌ترين نويسندگانانگليسي زبان، مانند برناردشاو[2] و ييتز[3] ولارنس[4])تأثير عميق داشته‌است. زيبايي نثر خودش خيره كننده است و از اين جهت هيچ‌كس از اوبرتر نيست.
فردريش نيچه در 1844 در ايالت ساكسوني[در آلمان] به دنيا آمد. در دانشگاه در زبان و معارف لاتين و يوناني دانشمندي فوقالعاده درخشان شد و هنوز بيست و چند سال بيشتر نداشت كه به كرسي استادي رسيد، چيزيكه تا آن زمان تقريبا بي‌سابقه بود. پدرش كه پيش از رسيدن نيچه به پنج سالگي مرد،كشيش كليساي لوتري بود. مادرش ميل داشت پسرش كشيش بشود. نيچه به مدرسه شولپفورتا[5]،معروفترين مدرسه شبانه روزي پروتستانها در آلمان، رفت و وقتي وارد دانشگاه بن شد،اول علم كلام مي‌خواند. اما بعد به تدريس و دانشگاه پشت پا زد و به كنج عزلت نشستو فيلسوف شد. شانزده سال سيل نوشته از قلمش جاري بود. بيشتر نوشته هايش كتابهاييكوتاه است يا كتابهايي شامل مقالات و گزيده گوييها. از شناخته‌ترينشان زايش تراژديو انساني، و دانش طربناك و فراسوي نيك و بد و تبار نامه‌ي اخلاق را مي‌توان نامبرد و مشهورترينشان چنين گفت زرتشت است[6].اوايل او عميقا متأثر از انديشه‌هاي شوپنهاور و واگنر بود، ولي بعد بر هر دو شوريدو به جايي رسيد كه بعضي از معروفترين جدلنامه‌ها را بر ضد واگنر نوشت.
نيچه تا پيش از چهار سال پايان دوره‌يخلاقيتش در زندگي در صدد بناكردن هيچ دستگاه يك‌پارچه‌ي فكري بر نيامد. اما بعد كمكم به فكر افتاد كه همه‌ي موضوعات عمده‌ي سخنانش را در يك اثر جامع جمع‌كند. اولمي‌خواست اسمش را اراده‌ي معطوف به قدرت[7] و بعدارزشيابي دوباره‌ي ارزشها[8]بگذارد. اما روزگار جز اين شد. نيچه هميشه رنجور بود ولي در ژانويه 1889 به كلي در اثربيماري رواني كه تقريبا بدون شك معلول سيفيليس دوره‌ي سوم بود، از پاي درآمد و ازآن زمان تا هنگام مرگ در سال 1900 بيچاره و ناتوان در چنگال جنون گرفتار بود.
نيچه اولين فيلسوفي بود كه اين حقيقت راكاملا به حساب گرفت و به مقابله با آن رفت كه مردم غرب ايمان خود را به دين و وجودهرگونه جهاني غير از اين دنيا از دست داده‌اند. اگر خدا و ملكوت متعالي‌اي وجود نداشته‌باشد، بايد پذيرفت كه انسان اخلاق و ارزشها و حقيقت و موازين عقلي و هيچ‌گونهمعياري را از خارج دريافت نمي‌كند و همه را خودش براي برآوردن نيازهايش مي‌آفريند.ارزشهايمان را ما خودمان برمي‌گزينيم، يا خيلي كه بخواهيم دست بالا را بگيريم،مشتركاً‌ با ديگران ابداع مي‌كنيم. چنين نظريه‌اي سخت انديشه‌برانگيز و عميقاًآشوبگرانه است و نيچه كاملا به اين موضوع واقف بود. حمله‌ي او به مسيحيت حمله‌ايخشن و پرماجرا (و شايد از بسياري جهات هيجاني) است، نه اعتراضي بي‌طرفانه و مسالمتآميز. حمله‌اي است به مسيحيت نه به عيسي مسيح. به تشخيص نيچه، انسان قرن نوزدهم مي‌بايستبدون تكيه به عصاي ايمان و هرگونه اصول جزمي فقط روي پاي خودش بايستد و اين نكتهدر تفكر نيچه جنبه‌ي محوري دارد و مبدأ خوبي براي شروع تفكر درباره‌ي فلسفه اوست.ما بايد او را به چشم كسي نگاه كنيم كه شخصا و از عمق وجود درگير انكار عدل الهي ورحمت ايزدي و قلمرو برين ديانت است، نه كسي كه صرفا متظاهر به نوعي خدانشناسي بيمزه و بي‌محتواست.
رهيافت نيچه سرانجام به برنامه‌اي برايتشكيك در تمامي بنيادهاي انديشه‌ي غربي متحول شد. نيچه مي‌گويد ما بنده‌ي عرف وقرارداديم و زندگاني‌مان را يكسره بر برخوردهايي پي‌ريزي مي‌كنيم كه اگر آنچه رادر آنها بديهي فرض شده واقعا مورد تحقيق و تعمق قرار بدهيم، مردود خواهيم شمرد. بهاين جهت، شيوه‌ي زندگي ما شيوه‌اي نااصيل و بي روح است. بايد در سايه‌ي آنچهصميمانه احساس مي‌كنيم و باور داريم، ارزشهايمان را دوباره ارزشيابي كنيم.
نيچه اعتقاد راسخ داشت و سعي مي‌كردنشان بدهد كه هم بنايي كه با ارزشهاي مسيحي برپا شده بي پايه و كاذب است و بايدسرنگون بشود، و هم بنايي كه ايده‌آليستها به اقتباس از آن ارزشها ساخته‌اند. چيزديگري بايد جانشين آنها بشود. البته اين‌كه چه چيز بايد جاي آنها را بگيرد، مسأله‌‌يساده‌اي نيست؛ ولي قضيه‌ي مسلم و اوليه‌اي كه او مبدأ قرار مي‌داد همين بود وماجرا (و در واقع غوغاي) شخص نيچه و سبكِ كار نيچه و تمام پديده‌ي نيچه از همينسرچشمه مي‌گرفت. اغلب به نظر من مي‌رسد كه او با «فاوست»[9] و«پرگينت»[10] دوچهره‌ي الگو در دام عصر جديد، بيشتر وجوه مشترك دارد تا با هر يك از فلاسفه‌اي كهدر اين مجموعه موضوع بحث  بوده اند. البتهاين به آن معنا نيست كه نبايد او را به عنوان فيلسوف جدي گرفت. برعكس، به نظر من،بايد تصوري را كه در تعريف فيلسوف مأخوذ است گسترده‌تر كرد.
ارزشيابي دوباره‌ي ارزشها كه نيچه پيشنهاد مي‌كند كاري كوه‌پيكر است و بحث ماروشن‌تر خواهد بود اگر موضوع را بخش‌بندي كنيم. نيچه به چهار سنت اصلي در تمدن غربحمله كرده است: سنت اخلاق مسيحي، سنت اخلاق دنيوي كه فلاسفه اخلاق باني آن بوده‌اند،اخلاقيات عادي و يوميه‌ي توده‌ي غير روشنفكر بشر (يا به اصطلاح او، «ارزشهاي گلهعوام») و سرانجام دست كم بخشي از سنت به ارث رسيده از يونان باستان، به خصوصسقراط. اجازه بدهيد به نوبت به هر يك از اينها نگاهي بياندازيم. ابتدا قدري راجعبه انتقاد بنيادي نيچه از ارزشهاي مسيحي صحبت مي‌كنيم. حمله‌ي او به نظام عقايد ومقاصد مسيحي بسيار ساده و سر راست است. همه‌ي ارزشهاي مثبت مسيحيت مورد انتقادقرار مي‌گيرد و مردود شناخته مي‌شود: مانند اين كه اگر به اين طرف چهره‌ات سيليزدند طرف ديگر را برگردان، همسايه‌ات را به قدر خودت دوست بدار، غمخوار و شفيقدردمندان باش، با كساني كه از جهتي محروميت مي‌كشند و ما اسمشان را «محرومان»[11] مي‌گذاريم(اصطلاحي كه نيچه يقينا از شنيدنش هم بيزار مي بود) غمخواري كن. اينها همه بياعتبار دانسته‌مي‌شود، اما نه مطلقاً، چون همان‌طور كه خواهيم ديد (وميل دارم ايننكته كاملا روشن باشد) نيچه دائماً مشغول ساختن قواعد ويژه براي افراد ويژه است وبا تعميم و تسري قواعد (يعني آن طور كه كانت در مورد «امر مطلق» عمل كرده) به شدتمخالف است. پس اولين نكته اين است كه حمله‌ي نيچه متوجه مسيحيت است نه شخص عيسيمسيح، چرا كه به عقيده‌ي او، مسيحيت در واقع طرفدار بازنده‌هاست، طرفدار كساني استكه از ايستادن روي پاي خودشان عاجزند و احتياج به غمخواري دارند، احتياج به ترحم ودلسوزي دارند و به طور ناروا مي‌خواهند از خارج جلب همدردي كنند.
 دليل مخالفت نيچه با غم‌خواري مربوطمي‌شود به اين كه نيچه در اساس خواهان اين است كه آدمي صداقت داشته باشد و خودشباشد و از نشاط حياتي (élan vital) بهره ببرد و در درون خودش لبريز از زندگي باشد. نيازبه ترحم و غم‌خواري، چنين شخصي را كه بايد سرشار از زندگي باشد، به ننگ مي‌كشد.غمخواري، چنين شخصي را خوار و خفيف مي‌كند.
نيچه به اخلاق دنيوي و غير ديني (يعني به مكتب گرانقدر فلسفه‌ي اخلاق) كهكساني مثل كانت، يا در عصر خود نيچه، پيروان اصالت سودمندي طرفدارش بودند, نيزاعتراض داشت. اين ديگر به طور مشخص رنگ عيسوي نداشت ولي نيچه، همانقدر با آن مخالفبود. دليل عمده‌اش اين بود كه هر نظامي و هر منظومه‌اي از اخلاقيات دنيوي و غيرديني بر كليت دادن به موارد فردي پي‌ريزي مي‌شود و پايه‌ي استناد به جنبه‌ي عامقضاياست. در نظر نيچه «عام» با «عامي» (به معناي زشت و تحقيري كلمه) يكي است. بهعقيده‌ي او، اعلا درجه‌ي بزرگي و نيكي در انسان بسيار كمياب است.  ملازم با اين نظر، عقيده‌ي ديگري است به اين كهاستناد به قدر مشترك افراد آدمي ناگزير به معناي استناد به پايين‌ترين عامل درآنهاست، يعني آنچه كمتر از هر چيز مايه‌ي امتياز و برجستگي است. پس به اين معنا،همه‌ي قواعد و مقررات (و شايد حتي بشود گفت همه‌ي قوانين) به نظر او در خور گله‌يعوام است و بس.
اينجا مي‌رسيم به سومين قسم اخلاق (يعني اخلاقيات گله عوام) كه هدف حمله‌ينيچه است. نيچه به هيچ وجه فيلسوف طرفدار دموكراسي و عامه‌ي مردم نيست. فيلسوفانسانهاي بزرگوار و والاست و بنابراين، ايده‌ئولوژي دموكراسي يا حكومت عامه براياو كوچكترين ارزش و كششي ندارد. او عقيده داشت كه بزرگ‌مرد و شخص والامنش، يعنيقهرمان، قانون خودش را دارد و نبايد محدود و مقيد به ملاحظات مربوط به اشخاص عادي‌و به طريق اولي، پاي بند قواعد و مقررات حقير باشد. هر بزرگ‌مردي قانون خودش رادارد و البته نيچه عين اين جمله را به كار نبرده، ولي منظورش درست همين بوده است.
 مي‌ماند آخرين سنت از سنن چهارگانه‌ايكه اسم برديم، يعني سنت يونان باستان. در اين زمينه نبايد فراموش كرد كه نيچه يكياز دانشمندان درخشان در زبان و معارف لاتين و يوناني بود و درباره‌ي يونان قديماطلاعات درخشان داشت و با اين‌همه، دشمن آشتي‌ناپذير تمامي سنتي شد كه از سقراطسرچشمه مي‌گرفت. ولي اثر ماندني و مهمش، زايش تراژدي كه به نظر من يكي از درخشان‌ترينكارهايي است كه تا كنون درباره‌ي مسأله‌ي تراژدي نوشته شده، مربوط به تراژدي ويونان پيش از زمان سقراط  است. نيچه دورانپيش از سقراط را نوعي عصر زرين مي‌داند و مي‌گويد همين كه «ائوريپيدس»[12] و«آريستوفانس»[13]و سقراط پايشان به صحنه مي‌رسد، همه چيز بي روح مي‌شود و رنگ مي‌بازد. آنچه روي مي‌دهداين است كه نيرو و نيك خواهي و گرمي و زيبايي (وهمين طور درك كامل هستي تراژيكانسان) جايشان را به عقل مي‌دهند، جايشان را به چيزي مي‌دهند كه به نظر نيچه، همهچيز را در قالب استدلال مي‌ريزد و بزرگي را از همه چيز مي‌گيرد و درازنفسيهايسقراط را جانشين ژرف بيني‌هاي قديم نسبت به تراژدي هستي مي‌كند. نيچه هرگز از سرتقصير افلاطون نگذشت كه كسي را به مقام قهرماني رساند كه بزرگترين هنرش به خاكرساندن پشت همه‌كس با حرف بود.
علاقه‌ي نيچه به منشأ فرهنگ كه به چنين طرز غني و پر مغزي نشان داده شده، بهاين تصور او گره مي‌خورد كه ارزشهايمان را ما خودمان ايجاد مي‌كنيم. مقصود اين استكه اگر ارزشهاي بشري آفريده‌ي ما باشند و از خداوند يا هيچ منبعي بيرون از خود مانشأت نگرفته باشند، مسأله‌اي كه اهميت اساسي پيدا مي‌كند به اين صورت در مي‌آيد كهپس ما چگونه آنها را كسب مي‌كنيم؟ البته بايد اضافه كرد كه علاقه به منشأ امور،يكي از خصوصيات قرن نوزدهم بود. كافي است فقط كتاب منشأ انواع[14]داروين را در نظر بگيريم. البته نيچه از داروين متأثر بود ولي در جهت ضديت باداروين. تصور نمي‌كنم نيچه هرگز درك روشني از اين داشت كه نظريه‌ي منشأ انواع بهچيزي منتهي مي‌شود؛ يا شايد منصفانه‌تر باشد كه بگوييم آن گونه شواهدي را كهداروين در تأييد نظريه‌اش آورده، درست درك نمي‌كرد. او هميشه نسبت به اين موضوعنظر خصمانه‌اي داشت كه چرا داروين دلايلي را كه دارد, صرف‌نظر از نتايج اخلاقيآنها اقامه مي‌كند. نيچه هم مثل خيلي از شخصيتهاي هم‌عصرش در قرن نوزدهم دائماًقصد مي‌كرد فيزيولوژي بخواند يا شيمي بخواند يا فيزيك بخواند، اما هيچ وقت موفق بهاجراي اين نيت نمي‌شد. بنابراين، فكر نمي‌كنم بايد اهميت زيادي براي برخوردش باداروين قايل شد. اما نكته‌ي عمده در خصوص مسأله‌ي كلي منشأ امور اين بود كه نيچه هممانند خيلي از فلاسفه از جمله مثلا ماركس معتقد بود كه  شما مي‌توانيد كيفيت هر محصولي و به خصوص محصولذهن انسان را بر مبناي ماهيت و كيفيت  منشأآن محصول تعيين كنيد. اين تا حد زيادي همان كاري بود كه فرويد كرد و به نظر من، اواين شيوه را عمدتا از نيچه ياد گرفته بود، هرچند به آساني حاضر نبود به دِيني كهبه او (يعني نيچه) داشت، اقرار كند. غرض حقيقي در چنين برداشتي اين است كه سابقه وزمينه در هر چيز (مثلا تبارنامه‌ي اخلاق كه همان‌طور كه گفتيم، عنوان يكي ازكتابهاي نيچه است) در واقع از كيفيت اخلاق حكايت مي‌كند. البته بايد بگويم كه منشخصا معتقد نيستم چنين چيزي حقيقت دارد. ولي در قرن نوزدهم، در بسياري موارد،عمدتا نظر بر اين بود كه شما مي‌توانيد كيفيت هر محصول ذهني را با رجوع به سرچشمه‌هايشتعيين كنيد. اين نظر كه هر چيزي به نحوي از انحاء با منشا و سر چشمه‌اش يكي است،خطايي است كه حتي اسم متداولي پيدا كرده و اصطلاحاً به آن مي‌گويند «مغالطه‌يتكويني»[15]. ولينيچه فقط گاهي به اين مغالطه توجه دارد و تنها گاهي از آن استفاده مي‌كند.
ذكر نام فرويد، مسأله‌ي ديگري را مطرح مي‌كند. پافشاري نيچه بر اين كهارزشهايمان را ما خودمان براي رفع نيازهايمان ايجاد مي‌كنيم، موجب شد كه او ارزشهارا عمدتاً از نظر رواني و با مراجعه به نيازها تحليل كند، نيازهايي كه هم جنبه‌يفردي دارند و هم اجتماعي، ولي بيشتر فردي هستند. بنابراين ، رهيافت نيچه بيش از هرچيز رهيافتي روانشناختي است . راهي است براي چهره روانشناختي دادن به خيليازپديدارها. نيچه از بسياري جهات روانشناس بسيار برجسته‌اي است، ولي نه درروانشناسي و نه در هيچ زمينه‌ديگري، دستگاه فكري يكپارچه اي بوجود نمي‌آورد و ازاين لحاظ غير از فرويد است. البته شباهتهاي قوي هم به او دارد و در واقع مبشر وآغاز كننده‌ي راه اوست، چون اين‌همه بر ضمير ناخودآگاه تكيه مي‌كند. نمونه‌اشانتقاد نيچه از مذهب اصالت معنا [يا ايده‌آليسم] آلمان است داير بر اين كه پيرواناين مذهب انگيزه‌هاي ناخودآگاهي را كه موجب اعمال ما مي‌شوند به حساب نمي‌گيرند؛به تقليد صرف از مسيحيت با اين‌گونه انگيزه‌هاي ما برخورد منفي محض دارند و بنايتمدن را مي‌خواهند فقط با سركوب اين انگيزه‌ها بالا ببرند. ملاحظه مي‌كنيد كه ايننگرش چه شباهت نزديكي به كتاب فرويد، تمدن و ناخرسنديهاي آن[16] داردو اين حرف واهي است كه فرويد ضمير ناخود‌آگاه را كشف كرد. دروغي از اين بزرگترممكن نيست. ضمير ناخودآگاه از اواخر قرن هجدهم مورد توجه بود. نيچه يكي از كسانيبود كه اين اصطلاح را به كار برد و تأكيد فوق‌العاده بر اهميت آن كرد. البته، برخلاف فرويد، نظريه‌اي داير بر لايه لايه بودن «خود» وضع نكرد. نيچه به هيچ وجه مثلفرويد پاي بند يك دستگاه فكري يكپارچه نيست وبه اين‌گونه دستگاه‌ها اعتماد ندارد.به نظر او، زشت است كه كسي بخواهد فرد انسان يا روان انساني را دركپسول كوچك يكدستگاه فكري بگنجاند.
يكي از نتايج اين برخورد، عقيده‌ي نيچه است به اين كه براي مردم مختلف، موازيناخلاقي مختلف صحيح است. تناقض از اين بيشتر بين اين امور و تصور رايج در بينفلاسفه (و مستقيما اخذ شده از كانت) كه موازين اخلاقي به شرطي قابل دفاع است كهقابل تسري به عموم باشد, ممكن نيست. نيچه معتقد است كه افراد مختلف حق دارندرفتارهاي فردي داشته باشند و آن تكه‌هايي از دانش را انتخاب كنند كه در هر مورد بهطور فردي تعيين مي‌شود. شگفت‌انگيزترين چيز درباره‌ي نيچه همين است. او عقيده داشتكه دانش و شناخت و كسب و تعقيب معرفت نبايد هدف مطلق تلقي شود و هر تمدني به طورخاص حق دارد در پي آن قسم شناختي برود كه توان تحمل و كاربرد سودمند آن را برايمقاصد مثبت دارد. توجه داشته باشيد كه محل تأكيد، عبارت «توان تحمل» است. نيچهامكان وجود اوضاعي را در  نظر داشت كهدانش، داننده را نابود كند و امروز عملاً مي‌بينيم با اوضاعي روبرو هستيم كه دانش(همان دانشي كه براي بدست آوردنش تلاش مي‌كنيم و نصيبمان مي‌شود) اغلب اوقات بي‌نهايتبيش از آن است كه توان فهم يا كاربردش را داشته‌باشيم و بتوانيم در راه مقاصدمثبت، ونه براي ويرانگري، از آن استفاده كنيم.
مطلب اين است  كه ما بيش از دو نوعنظريه درباره‌ي دانش نداريم. يكي نظريه‌ي خود ماست كه مي‌گوييم هر دانشي را، صرفنظر از هر ملاحظه‌اي، بايد تعقيب كرد. ديگري نظريه‌ي ماركسيستي در اين زمينه استكه دستگاهي بوجود مي‌آورد كه بر مبناي آن هر دانشي يا از نظر اجتماعي سودمند است وبنابراين، بايد به دنبالش رفت، يا از لحاظ اجتماعي سودمند نيست كه در اين صورت بايدممنوع و منكوب شود. نظر نيچه قدري شبيه اين نظريه است. او عقيده راسخ دارد كه هرتمدني مي‌تواند دست به نابودي خودش بزند و پايه و مايه‌اي كه به اين برخورد نابودكننده تداوم مي‌دهد، همان شهوت سقراط‌وار دانش‌طلبي است، يعني نيرويي پايان ناپذيركه دائماً ما را به جلو مي‌راند.
او همچنين معتقد بود كه هر كسي هم مثل هر تمدني، استحقاق آن مقدار دانش وشناختي را دارد كه توان تحمل آن را داشته باشد. فرويد چند بار گفته است كه هيچ كسنه هرگز بهتر از نيچه خودش را شناخته، نه در آينده هرگز احتمال دارد به اين خوبيبشناسد. نيچه حتي پيش از فرويد اقدام به خود كاوي به شيوه او يا شيوه‌اي شبيه بهآن كرد. هر چند به نظر من، در اين باره نبايد غلو كرد چون او برخلاف فرويد به جنبه‌يويرانگر خودكاوي هم توجه داشت. هر چه باشد نبايد فراموش كرد كه نيچه دايماً بهطرفداري از كنش و عمل و معاشرت سنجيده وگزيده با ديگران صحبت مي‌كرد و به هيچ‌وجهحاضر نبود جانب تصور قديمي درون نگري و مكاشفه را بگيرد كه در آلمان رواج داشت.نيچه فوق العاده متأثر از گوته بود و او را يكي از اولياء مي دانست وگوته هيچ شكينداشت كه افراط در درون نگري و معاينه‌ي نفس كسي را به جايي نمي‌رساند.
اجازه بدهيد به طور خلاصه ببينيم تا كنون در اين بحث به كجا رسيده‌ايم. تااينجا تقريبا يكسره درباره‌ي فعاليت انتقادي نيچه صحبت كرده‌ايم درباره‌ي اين نظراساسي او بحث كرده‌ايم كه اخلاقيات و ارزشها وملاكهايي كه به ارث برده‌ايم در اصلبر پايه‌ي اعتقاد به خدا يا خدايان استوار بوده است. اين معيار را خدا يا خدايانبه ما داده‌اند و سرانجام هم  بر اين اساسدرباره‌ي ما قضاوت خواهند كرد كه آيا توانسته‌ايم مطابق اين ارزشها زندگي كنيم يانه. ولي خود نيچه مي‌گويد كه ما ايمانمان را به تمامي اين خدايان و به دين به طوركلي از دست داده‌ايم و در نتيجه ديگر به بنياد و شالوده‌ي نظام ارزشي خودمان مؤمننيستيم هر چند تاكنون از روبرو شدن با اين حقيقت شانه خالي كرده‌ايم. در عوض، هنوزسعي داريم در زندگي رابطه‌اي با اين نظام ارزشي، كه ديگربه بنيادش ايمان نداريم،برقرار كنيم. اين كار صداقت و اصالت را از زندگي ما (و در واقع خود ما)سلب مي‌كند.اگر بخواهيم نظام ارزشي اصيلي داشته باشيم، بايد كمر همت ببنديم و ارزشهايمان رايكسره از نو ارزشيابي كنيم. بحث ما تا به حال در اين زمينه‌ها بوده است. در جريانگفت و گو، به بعضي از انتقادهاي مشخصي هم كه نيچه در نتيجه اين رهيافت وارد آنهاشده، با اجمال اشاره كرده‌ايم. ولي حالا مي‌خواهيم بپردازيم به مرحله‌ي بعد كه بحثما طبيعتا بايد به آن برسد. مي‌خواهيم بپرسيم كه نيچه پس از اين كه همه چيز را بهچنين مقياس پهناوري جارو مي‌كند و دور مي‌ريزد، به جايش به چه چيزي قايل مي‌شود؟كدام ارزشهاي مثبت را پس از همه‌ي اين كارها ارايه مي‌دهد؟
جواب اين سوال، هم بسيار ساده است و هم در عين حال بسيار پيچيده. پاسخ سادهاين است كه  خودت باش؛ هر چه هستي به منتهادرجه باش؛ تا آخرين ذره باش؛ لبريز از زندگي باش؛ فروگذار نكن؛ دل به دريا بزن وزندگي كن- و هر چيز ديگري از اين دست كه بعدها در قلمرو مربوط به بشر تحت عنوان«نشاط حياتي» مطرح شد. اين دستور كه خودت باش و آن باش كه هستي، نه تنها مقدمه‌يكبرا و مبدأ سخن نيچه، بلكه همچنين غايت و مقصدي است كه هرگونه اخلاق بايد به سويخودش باشد و لا غير، پيامدهاي اين قضيه در قلمروي گسترده‌تر چه خواهد شد؟ چطور اينقضيه با يك نظام سياسي سازگار مي‌شود؟ و امثال اينها. پاسخ اين سوالها، تا جايي كهبه نيچه مربوط مي‌شود، متأسفانه به هيچ وجه خرسند كننده نيست. برخورد او با مسايلاجنماعي اصولا چندان ثمر بخش نيست. پيشتر گفتيم كه جواب اين سؤال در عين سادگي،بسيار پيچيده‌است. دليلش اين است كه اگر بخواهيد به توصيه‌هاي او عمل كنيد، زندگيمشترك توأم با نوعي هماهنگي و وفاق فوق العاده مشكل مي‌شود، به خصوص وقتي اضافهكنيد كه به نظر او وجود قوانين براي اين است كه مبادا به ضعفا سخت بگذرد. برنامه‌ينيچه به ظاهر برنامه‌اي ساده‌اي است، ولي اگر كسي بخواهد چنين فكري را راهنمايزندگي در جامعه معرفي كند، به عقيده‌ي من، با دشواريهاي فراوان روبرو خواهد شد.حتي به يك تعبير ممكن است گفت كه بعضي از نظريات سياسي جسورانه و افراطي عصر ما وبعضي از سياستهاي فاشيستي اوايل اين قرن، لااقل در بين روشنفكران، تا حدي از همينعقيده ناشي مي‌شد كه هركس بايد بي‌اعتنا به نتايج و عواقب، آفريننده ارزشهاي خودشباشد و مطابق آنها زندگي كند و مي‌بينيد كه اينگونه عقايد ما را به جايي نرسانده است.
نيچه كاملا آگاه بود كه چنين شيوه‌اي ايجاد تعارض خواهد كرد. منتها اهميتي بهاين موضوع نمي‌داد و بلكه از تعارض استقبال هم مي‌كرد. البته او به هيچ وجه درمورد نتايج اجتماعي قضيه واقع‌بين نبود. نيچه عامه‌ي بشر را مشتي اراذل و اوباشتلقي مي‌كرد كه گروهي از خواص و برگزيدگان بر آنها رياست و رهبري دارند. به نظراو، اين خواص كاملا حق دارند خودپسند باشند و ضعفا و ناتوانها را از سر راه كناربزنند و هر چه را بخواهند بگيرند و به خودشان اختصاص بدهند. اين كه اگر قرار باشد.خود خواص چگونه خواهند توانست با هم زندگي كنند، مطلبي است كه نيچه هرگز بررسي نمي‌كند.ولي در يك نكته يقينا حق با او بود و آن اينكه همه‌ي اين مطالب با هر تصور مقبوليدرباره اخلاق، منتهاي تضاد را دارد.
ولي ما فقط نيمي از قضيه را گفتيم. قسمت ديگر كه مورد اعتناي فاشيستها وناسيوناليستها واقع نشد اين بود كه شما گذشته از اين بايد برآسايش طلبي و بزدليوترس از دريا دلي در درون خودتان پيروز بشويد. وقتي چنين كرديد (و اين همان نظرياست كه نيچه از جمله در چنين گفت زرتشت بيان مي‌كند) ديگر خودتان نخواهيد خواست كهنسبت به ديگران حالت تهاجم و تجاوز داشته باشيد و ضعف و ناتواني آنها را بهتر دركخواهيد كرد. البته تصديق مي‌كنم كه اين درك مثبت و بردبارانه‌ي ضعفهاي ديگران نهقويترين نكته در انديشه نيچه و نه مهمترين مايه‌ي شهرت او است.
مردم هميشه از نيچه برآشفته مي‌شوند و فكر مي‌كنند (و درست هم فكر مي‌كنند) كهآنچه او به آن قايل است با همه‌ي معيارهاي شناخته شده‌ي اخلاق تضاد دارد. منتهانكته‌ي واقعي اين است كه نيچه خودش با آنها هم‌عقيده است. خوشحال است كه مردم يكهمي‌خورند و بر‌آشفته مي‌شوند. مي‌خواهد مردم سرشار از هستي باشند، خلأ در زندگينداشته باشند، حدي براي زنده بودن نشناسند؛ نمي‌خواهد هيچ چيز (هيچ تصوري از عقليا حقيقت يا انصاف يا هيچ چيز ديگري) سد اين راه بشود. به عكس، معتقد است كه هرمعيار ديگري بايد به نحوي انتخاب شود كه حق هستي را پاسخگو باشد. بر اين نظر استكه همه‌ي اخلاقياتي كه تاكنون وجود داشته در جهت عكس اين برخورد بوده‌ و بنابراين،عملا بر ضد اصل حيات كار مي‌كرده است. محور آنچه او مي‌گويد اين است كه زندگييگانه ارزش و تنها منشأ ارزشهاست و بنا براين همه‌ي ارزشها بايد از اصل حياتاستخراج شوند. ما بايد قايل به زنده بودن باشيم و به كامل‌ترين مفهوم، نداي حياترا لبيك بگوييم، به اين معنا كه نه فقط عنان تمامي غرايزمان را رها كنيم، بلكه همه‌يمعيار‌ها (حتي معيار عقل و حقيقت را) از همان منبع يا از بزرگ‌مردان بگيريم. يكياز بزرگ‌مرداني كه او در نظر داشت همان‌‌طور كه گفتم،گوته بود؛ يكي ديگر ناپلئونبود؛ گاهي مارتن لوتر هم بود و گاهي حتي پاپهاي بزرگ منسوب به خاندان بورجا[17] همدر رديف مي‌آمدند؛ حتي سقراط هم گاهي از بزرگمردان است چون داراي اين قدرت روحيبوده كه برنامه‌اي را كه داشته سراسر به اجرا بگذارد. حتي حقيقت هم بايد در اينراه مغلوب شود. به اين معنا كه اگر چنين حقيقتي وجود داشته باشد كه به ما آسيببرساند يا به زندگي ما لطمه بزند، بدون هيچ شك و شبهه نبايد خواهان دانستنش باشيم.از آن بالاتر اين كه حتي معيار سنجش حقيقت و اين كه چه چيز مقرون به حقيقت محسوبشود، بايد آن چيزي باشد كه به پيش‌برد حيات و هستي كمك كند. هر چه به اين هدف كمكنكند، باطل است و بايد مردود شناخته شود. به اين ترتيب دوباره بر مي‌گرديم بر سرمسأله‌ي استحقاق به دانستن حقيقت يا به قول خود نيچه، «رعايت بهداشت در دانش» بهعقيده‌ي او در اين زمينه هم بايد نوعي موازين بهداشتي وجود داشته باشد كه به مابگويد با چه قسم دانشي شايسته‌ است روبرو شويم و چه قسم دانشي را بايد كناربگذاريم. بنابراين كاملا درست است كه گاهي حتي حقيقت هم مشمول نوعي ممنوعيت وتحريم قرار مي‌گيرد.
تصور مي‌كنم اگر نيچه مي‌خواست در برابر انبوه فريادهاي اعتراضي كه نسبت بهفلسفه‌اش بلند بوده از خودش دفاع كند، شايد چيزي از اين قبيل مي‌گفت كه سرتاسرروند تكامل عبارت از اين بوده كه قوي ضعيف را از ميدان به در كرده، توانا ناتوانرا، باهوش احمق را، مبتكر و فعال، بي ابتكار و بي تحرك را، و همين‌طور تا آخر. بشرفقط به اين جهت در راه تكامل افتاده و تمدن اصولا به اين دليل پرورش پيدا كرده كهاين جريان ميليونها سال بدون وقفه ادامه داشته‌است. هر چيز ارزشمندي كه در دستماست در واقع مخلوق اين جريان است. اما همراه با يونانيها و يهوديها، مشتي معلماخلاق پيدا شدند كه گفتند اين جريان مخالف اخلاق و بلكه خباثت‌آميز است. گفتند قويبايد خودش را كوچك كند و به ضعيف و افتاده پناه بدهد و به حكومت قانون گردنبگذارد؛ با هوش بايد به احمق كمك كند؛ توانا بايد ازحق ناتوان دفاع كند، الي آخر.حرف نيچه اين است كه اگر ما هميشه چنين كاري كرده بوديم محال بود بتوانيم از حالتما قبل بشري بيرون بياييم. پس مسلما آنچه بايد بكنيم اين است كه به ارزشها ومعيارهايي كه موجد بشريت و مدنيت بوده‌اند تداوم ببخشيم  برگرديم به اين ارزشها و معيارها، نه اينكهملاكها را معكوس كنيم.
حرفي كه او به مناسبتهاي متعدد و در زمينه‌هاي مختلف زده، دقيقا همين است ونگرانيهايش درباره آينده هم دقيقا ناشي از اين است كه اينگونه ابراز وجود وعرضاندام مبادا ادامه پيدا نكند و روح دموكراسي، روح عوام و اجامر و اوباش، چيره بشودو همه‌ي اين ارزشها را نابود كند و باعث شود كه كل اين جرياني كه توحش را به تمدنمبدل كرده، در جهت عكس بيافتد. ولي علاوه بر اين، نبايد فراموش كنيم كه نظر نيچهدرباره‌ي سير تاريخ تا حدي غير از نظري است كه ما اساس دفاع از او قرار داديم. بهنظر نيچه، تاريخ تكرار مي‌شود. درباره‌ي اين كه معناي اين عقيده چيست بعدا صحبتخواهيم كرد؛ ولي عجالتا معنايش از نظر ما اين است كه هر موقعيت تاريخي مي‌تواندبالاترين چيزي را كه انسان قادر به آفريدنش است، خلق و جذب كند و به كار بگيرد.موقعيت استثنايي يا عصر استثنايي وجود ندارد. به هر عصري كه قادر به درك كامل و خلق كامل اين گونه ارزشها باشد، بايدامكان چنين كاري داده شود. منتها، به نظر نيچه، گرفتاري در اين است كه اواخر قرننوزدهم و اوايل قرن بيستم به احتمال قوي عصر انحطاط است و عصري است كه اين نيرونمي‌تواند در آن تماما متحقق شود. نيچه از بعضي جهات، آينده‌بيني عجيبي داشت؛ وليبعدها معلوم شد به قدر كافي از وحشي‌گريهاي جديد و آينده نمي‌ترسيده‌ است.
با توجه به اشاره‌اي كه به نظريه نيچه درباره تكرار بي‌پايان[18] شد,مي‌گوييم در هنگام پرداختن به آثار بعدي او  به چهار موضوع اصلي در آنها بر مي‌خوريم. اولي را ممكن است در همان عبارت«اراده‌ي معطوف به قدرت»[19]خلاصه كرد كه خود او بر سر زبانها انداخت. دومي نظريه‌ي راجع به Übermenschاست كه معمول «ابرمرد» [يا «ابر انسان»][20]ترجمه مي‌شود. اين اصطلاح هم از ابداعات نيچه است كه حالا ديگر جزيي از زبانمتداول ما شده است. سومي نظريه‌ي تكرار ابدي [يا بازگشت جاوداني] زمان است كه بهآن اشاره شد و بالاخره چهارمي نظريه‌ي نيچه درباره‌ي درك زندگي از نظر زيبا شناختييا هنري است. براي اين كه بحث روشن‌تر باشد يكي يكي به اين موضوعات مي‌پردازيم واز اراده‌ي معطوف به قدرت شروع كنيم. نيچه زماني قصد داشت اين عبارت را عنوانكتابي در جمع‌بندي حاصل عمرش قرار بدهد. مفهوم اراده را نيچه از  شوپنهاور، مي‌گيرد ولي قضاوتش درباره‌ي آن بهعكس شوپنهاور است. شوپنهاور اراده را منشأ همه بديها در جهان و سرچشمه بدبختي بشرتلقي مي‌كرد، در حالي كه به نظر نيچه، اراده اصل و مصدر نيروي انسان است و جزيي ازهر فرهنگ سالم اين است كه آزادي لازم را فراهم بياورد تا اراده, آنچه را مي‌تواندبه مرحله‌ي عمل درآورد، عملي كند. منتها مشكل در اين است كه اين كار شما را درتعارض با ديگران قرار مي‌دهد و بنابراين، در اين مرحله اراده‌ي معطوف به قدرت مبدلبه اراده معطوف به عرض اندام و غصب حق ديگران مي‌شود. ولي داستان اراده معطوف بهقدرت همين‌جا ختم نمي‌شود. به نظر من بايد تأكيد كرد (ولي فقط تأكيد، نه مثل بعضياز منتقدان، مبالغه در تأكيد) كه اراده‌ي معطوف به قدرت از طرف ديگر به خودش بر‌مي‌گرددو به عبادت ديگر، ضعف و راحت طلبي و بي‌بند وباري را در نفس ريشه‌كن مي‌كند. يعنيشخص پس گردن خودش را مي‌گيرد و كشان كشان خودش را به حد مطلوب مي‌رساند. ولي حدمطلوبي كه شخص خودش ايجاد مي‌كند. اشكال درست در همين است كه ما خودمان اين حد راايجاد مي‌كنيم. اين جا بر مي‌گرديم به اصرار نيچه به اينكه نه تنها اين ارزش، بلكههر ارزشي آفريده خود شخص است.
شوپنهاور وقتي درباره‌ي اراده‌ي ما بعدالطبيعي صحبت مي‌كند، مرادش چيزي است كهجهان پديدارها نه تنها در انسان يا عموم موجودات زنده، بلكه در همه چيز، به صورتگونه‌اي نيروي برانگيزاننده ظهور مي‌كند. به عقيده‌ي او، نيرويي كه ماه را گردزمين و زمين را دور خورشيد بر‌مي‌گرداند، جلوه‌ يا مظهر آن چيزي است كه او نامش را«اراده» مي‌گذارد. سرتاسر كيهان از ماده در حال حركت تشكيل مي‌شود و اينها  همه جلوه‌ي «اراده» به مفهوم مورد نظر اوست كهاصلا ربطي به اراده به معناي متداول ندارد. ولي نيچه متأسفانه مفهوم اراده را بهمعناي مراد شوپنهاور هم به كار مي‌برد. مي‌گويم «متأسفانه» چون، به نظر من، سست‌ترينبخش فلسفه نيچه قسمتي است كه عاقبت به دنبال نوعي دستگاه فكري مي‌رود و درباره‌ياراده معطوف به قدرت در طبيعت و اراده‌ي معطوف به قدرت در كيهان صحبت مي‌كند. اينقسمت هرگز حقيقتاً سودي عايد من نكرده و تصور نمي‌كنم اصولاً جالب توجه باشد. همانقاعده‌ي عمده‌اي كه او بر اساس آن كار مي‌كرد (داير بر اينكه انديشه‌هاي بزرگ رانمي‌شود در قالب دستگاههاي منظم فكري گنجانيد) به مراتب به طرز نافذتر وبرنده‌تريمنظورش را بر مي‌آورد و بسيار بهتر به كارش مي‌خورد.
حالا برويم بر سر دومين موضوع از موضوعات چهارگانه آثار بعدي نيچه، يعني «ابرمرد». همه‌كس اين كلمه را بلد است كه در واقع در انگليسي از اول براي ترجمه اصطلاحÜbermensch نيچه وضع شد. مفهوم ابر مرد به شدت مورد سوء تعبير واقعشده و مردم خيال كرده‌اند ابر مرد همان آريايي پاك گوهر افسانه‌هاي هيتلري و درنده‌ي زرينه مو در كاريكاتورهاي ضدنازي است. ولي البته اين به هيچ وجه شبيه آن چيزي نيست كه مقصود نيچه بود. ابر مردمي‌تواند محصول هر تمدني باشد. اگر يادتان باشد، عرض كرديم كه هر عصري قادر بهايجاد بالاترين ارزشهايي است كه در توان انساني مي‌گنجد. ابر مرد, انساني است كهدر حد كمال دستاوردهاي اراده معطوف به قدرت زندگي مي‌كند، كامل و سرشار زندگي مي‌كندو قادر است كه خواست و اراده‌اش را تا بي‌نهايت تكرار كند. مفهوم ابر مرد نقش مهميدر انديشه‌ي صد سال اخير داشته, استفاده‌ي غلط و سوء استفاده نازيها از اين مفهوم،مشت نمونه‌ي خروار است. نويسندگان و نمايشنامه نويسان هم وسيعاً تحت تأثير مفهومابر مرد بوده‌اند: مانند برنارد شاو كه اسم يكي از بهترين نمايشنامه‌هايش را مرد وابر مرد[21]گذاشت. حقيقت امر اين است كه هدف نيچه رسيدن به مفهوم انسان سركوب نشده است. البتهسركوب به معنايي كه  به تعبير امروزي ما،فرويد در نظر داشت. ابرمرد انساني است كه غريزه‌هاي طبيعيش سركوفته نيست و به قولخود نيچه، «بي خويشتن»[22] نشدهاست و بنابراين، تا آخرين حد تمايلات و استعدادهايش، آزاد و وارهيده و سبكبال، ازهستي و حيات بهره مي‌برد. ارزشهايش را دوباره ارزشيابي كرده‌است و مطابق ارزشهايكاذب زندگي نمي‌كند. ابر مرد يكايك ماست به وجهي كه درحد كمال مي‌توانستيم باشيماگر پايمان در زنجير تصورات باطل درباره‌ي خودمان و زندگي نبود. منتها ابرمردهمچنين كسي است كه بدون انيكه محدوديت و مضيقه‌اي به خودش تحميل كند، به طور طبيعيو غريزي و ناخودآگاه، از آنچه به نظر نيچه زشت و بد است پرهيز مي‌كند. مثلا يكي ازچيزهايي كه نيچه به صراحت با آن مخالفت مي‌كند، بخل و كينه است، يا به اصطلاح خودشressentiment ، يعني به زور و اكراه به گرمي وبزرگواري يا موفقيت كسي اذعان كردن و امثال اينها. ابرمرد كسي است كه فطرتاً ازاين قبيل احساسها ندارد. يعني كسي كه گذشته از صفات ديگر, بلند نظر و كريم است وملاحظه مي‌كنيد كه تصور مسيحي بزرگواري و كرم چندان از حوزه ديد نيچه دور نيست.
حالا بپردازيم به سومين موضوع از چهار موضوع اصلي، يعني مفهوم تكرار ابدي. هيچنظريه‌اي از نظريات نيچه نيست كه نه تنها فهمش، بلكه جدي گرفتنش اين قدر براي مردمدشوار باشد. حرف نيچه به ظاهر اين است كه همه‌ي تاريخ يكسره دور مي‌زند و روي چرخه‌هايعظيم حركت مي‌كند، به نحوي كه همه چيز به معناي حقيقي تا ابد مي‌چرخد و به طور بيپايان برمي‌گردد و تكرار مي‌شود. من و شما دفعات بي شماري در گذشته عينا هميناعمال را داشته‌ايم و باز دفعات بي‌شمار هم در آينده خواهيم داشت. مردم به زحمتباورشان مي‌شود كه نيچه حقيقتا چنين چيزي گفته باشد. ولي حقيقتا گفته و مي‌خواستهامتحان كند كه اگر كسي نظريه‌اش را جدي بگيرد، چه ممكن است روي بدهد. تصور مي‌كنماين طور بايد گفت كه بسياري ار انديشه‌هاي نيچه به همين نحو جنبه‌ي آزمايشي دارد واين چيزي است كه به همه‌ي بحث ما مربوط مي‌شود. منظورم اين نيست كه افكارش جدي ياآميخته به احساس مسؤوليت نيست يا نا چيز و پيش پا افتاده است. غرض اين است كه دراينجا با كسي مواجهيم كه با سرتاسر انديشه‌ي بشر روبروست و نظريات مختلف را بهتكرار امتحان مي‌كند. خودش در يكي از نامه‌هايش مي‌گويد (و به نظر من، اين گفتهفوق العاده غم انگيز است) كه: «احساس مي‌كنم قلمي هستم، قلمي نو» (ظاهراً مقصودشقلمي است از پر كه تازه تراشيده باشند) «در دست نيرويي برتر كه مرا روي تكه‌ايكاغذ امتحان مي‌كند.» احساس عجيبي است براي كسي كه از اراده معطوف به قدرت و ابرمرد طرفداري مي‌كند. اما فكر مي‌كنم او به راستي دست‌خوش چنين احساسي بوده وانديشه‌اي را كه درباره‌ي تكرار ابدي داشته به اين طريق امتحان مي‌كرده است. بهگمان من، اين انديشه بيش از آن كه نظريه‌اي درباره‌ي وجود و كل كاينات باشد، نظريه‌اياخلاقي است، به اين معنا كه كردار و اراده و نيات و افكار ما بايد آن چنان آميختهبه كرم و بزرگي و بزرگ منشي باشد كه بخواهيم و بتوانيم تا ابد بارها و بارهاتكرارشان كنيم.
به رغم همه چيزهايي كه گفتيم، اين برداشت به ناچار انسان را به ياد شرط اساسيكانت مي‌اندازد كه هر  عملي براي اين كهاخلاقي تلقي شود، بايد قابل تسري به عموم باشد. اما تصور مي‌كنم در مورد نيچهبيشتر با اين نظريه او خويشاوندي و قرابت داشته باشد كه بايد بي قيد و شرط زندگيرا در آغوش بگيريم. اگر شما در هر لحظه بدون دو پهلو گويي و شبهه به زندگي پاسخمثبت بدهيد، حاضر خواهيد بود كه بارها و بارها همان كاري را كه در آن لحظه مي‌كرده‌ايدتكرار كنيد و تا ابد همان كار ر بكنيد و لا غير. به نظر من، عاقلانه نيست كه كسياز اين حد جلوتر برود و مثل بعضي بخواهد براي اثبات امكان يا عدم امكان تصور تكرارابدي كه به امتحان رسيده، معادلات هندسي يا رياضي درست كند.اصولاً سرتاسر مطلب درواقع از مقوله سخنان مجازي است و مجاز عظيمي است و البته بسياري چيزها مي‌شوددرباره استفاده نيچه از مجاز گفت.
 آن طور كه ما عادت داريم بسياري چيزهارا به معناي حقيقي بگيريم خيلي از سخنان نيچه بي‌معنا از آب در مي‌آيد. قبلا بهسبك نگارش او اشاره كرديم كه به نظر من، سبكي فوق‌العاده قوي و مؤثر است. من اگراز خودم بپرسم كه چنين انشايي از كجا آمده تصور مي‌كنم، بايد جواب بدهم از ايناختراع يا اكتشاف نيچه آب مي‌خورد كه او ظاهرا فهيمده چگونه سبك سخنش را در حد وسطبين معاني حقيقي و مجازي الفاظ بگنجاند. اين كاري است كه به ندرت كسي (و مسلماكمتر كسي از نويسندگان آلماني قبل از او) توانسته‌است بكند. نيچه در عالم انديشه،كاملا راه خودش را دارد همان طور كه اشاره كرديم و ديديم، به تمام سنتهاي غربيحمله مي‌كند. اما از جهت نثر نويسي، كساني بوده‌اند كه به او فضل تقدم داشته‌اند،ماند مونتني[23]و پاسكال[24] ولاروشفوكو[25]كه او دلبسته‌ي آثارشان است و انشايش از حيث گزيده‌گويي و بيان مطالب در قالبكلمات قصار، از آنها مايه مي‌گيرد و اين حرفي نيست كه فقط من بزنم؛ خودش هم اينطور مي‌گويد. سبكي كه او در حد وسط بين حقيقت و مجاز بوجود آورده، فوق العاده واستثنايي است و به نظر من، تنها راه خودداري از سوء تعبير سخن نيچه اين است كهماهيت اين سبك را درك كنيم. جمله‌اي از او عينا به يادم مي‌آيد كه شاهدي بر اينمعناست. صحبت در اين باره است كه (به تعبير هولناك او) در نتيجه‌ي «مرگ خدا»، مردمقرن نوزدهم گرفتار محروميتي وحشت انگيز شده‌اند. بعد مي‌نويسد: «آدميان به جايبرتابيدن اين حال تحمل ناپذير بي‌كسي و تنهايي، همچنان خداي در هم كوفته‌ي خويش راخواهند جست و به خاطر او به مارهاي لانه كرده در ويرانه‌اي كه از فرو ريختن او بهجاي مانده، عشق خواهند ورزيد.» ملاحظه كنيد اين آميزه را: يك طرف، معناي مجردي مثل«حال» و «بي‌كسي و تنهايي» كه به تفكر انتزاعي تعلق دارد و اصولا خود بحث كه بخشياز نظريه‌اي كلي درباره تاريخ است؛ و طرف ديگر مارهاي براقي كه در ويرانه‌اي كه ازفرو ريختن خدا بوجود آمده به اين گوشه و آن گوشه مي‌خزند. مدار كار او يكي اين استو از اين گذشته, خودداري از جلوتر رفتن از اين حد و امتناع از قلمفرسايي درباره‌ينظريه‌اي كه پايه‌ي اين بيان مجازي است.
ولي او با اين كار، خوانندگانش را با مشكل جدي مواجه مي‌كند. در آميختن شعر ومجاز با مفاهيم عقلي به اين معناست كه شما هيچ وقت نمي‌دانيد تكليفتان با او چيست.از سويي، نمي‌توانيد نوشته‌هايش را بحثهاي عميق عقلي تلقي كنيد چون در اين صورتهمه چيز درست در همان نقطه‌هايي كه او به استعاره متوسل شده از هم مي‌پاشد. از سويديگر، اگر همه چيز را به گفته‌هاي شاعرانه تعبير كنيد، غالبا مبهم و محل مناقشهاست كه مقصود او چيست. اما شايد همين امر ما را به چهارمين موضوع از موضوعاتچهارگانه مورد بحثمان برساند. تا به حال باختصار درباره اراده معطوف به قدرت وابرمرد و نظريه‌ي تكرار ابدي صحبت كرده‌ايم. مي‌ماند اين انديشه نيچه كه بايد اززندگي درك زيباشناسانه يا هنري داشت. تصور مي‌كنم غرض اين است كه اگر هيچ چيز (اعماز خدا يا هيچ گونه ملكوت متعالي) خارج از اين دنيا وجود نداشته باشد، زندگي همهيچ مقصود و هدفي خارج يا فراسوي خودش نخواهد داشت و هر معنا و توجهي كه بخواهدداشته باشد بايد از درون خودش بتراود. زندگي صرفا به خاطر خودش وجود دارد و اهميتو معنايش فقط در خودش است و بنا به كليه‌ي اين دلايل، مانند يك كار عظيم هنري است.نيچه در اولين كتابش، زايش تراژدي، سه بار اين جمله را تكرار مي‌كند كه: «وجودانسان و جهان تنها در مقام يك پديدار هنري تا ابد توجيه پذير است». جمله، جمله‌ايپيچيده است و من خيال ندارم وارد همه جزئياتش بشوم. ولي آنچه نيچه حقيقتا مي‌خواهدبگويد اين است كه عظمت يونانيان قديم پيش از سقراط در تراژديهايشان بود. از طريقاين تراژديها بود كه با بدترين جنبه‌هاي زندگي بشري با زودگذري و نا پايداري وپوسيدگي زندگي انسان و با وابستگي آن به نيروهايي بزرگتر از خود آدمي روبرو مي‌شدندو بالاترين توفيقشان اين بود كه مي‌توانستند از تار و پود اين امور، قصه و داستانو تراژديهايي اين‌چنين شگفت‌انگيز بسازند. نيچه وسيعترين و كيهاني‌ترين مصاديق رابه اين معنا مي‌دهد و مثل شكسپير كه گاهي از اين گونه سوالها مي‌كرد، مي‌پرسد: آيااين جهان بايد جدي گرفته شود يا سرتاسر چيزي نيست مگر يك بازي عظيم، يك نمايشبزرگ، نمايشنامه‌اي كه ما نه بازيگرانش را مي‌شناسيم و نه مي‌دانيم براي كه بهصحنه آمده است؟ اگر توجيهي وجود داشته باشد و دقت كنيد: عينا مي‌گويد «توجيه» (كهاز مصطلحات حقوق است و در اين متن لفظ بسيار لغزنده‌اي است) اگر توجيهي وجود داشتهباشد براي اين كه چرا انسان در اين دنيا وجود دارد و چرا چنين است كه هست، شايداين هم فقط جزيي از همان نمايشنامه عظيم كيهاني باشد. بخش بزرگي از افكار نيچه وبعضي از جالب‌ترين و بزرگترين انديشه‌هايش صرف اين مي‌شود كه ببيند توجيه هنريوجود بشر چيست.
پس ملاحظات هنري و زيباشناختي در بيش از يك سطح با جوهر انديشه‌ي نيچه جوش مي‌خورند.به نظر من، شك نيست كه به همين دليل او چنين تأثير عظيمي در هنرمندان آفرينندهداشته است. خوب است براي نمونه همان سه نفري را بگيريم كه پيشتر نام برديد: ييتز وشا و لارنس. اولين باري كه ييتز چيزي از نيچه خواند در كتاب كوچكي شامل گزيده‌هايياز آثار نيچه بود، به ترجمه كسي به نام جان كامن[26] كهبراي مترجم نيچه اسم بسيار نامناسبي است[27]. از 1902 به بعد كه ييتزبا نوشته‌هاي نيچه آشنا مي‌شود، در لحن عمومي و برخورد شعريش تغييرات واضح بوجودمي‌آيد. شعر كمي احساساتي و كمي شهوت‌انگيزش كه گرايشهايي به آثار «پايان قرن»نشان مي‌دهد، دگرگون مي‌شود. دوره‌ي بزرگ شاعري ييتز (يا چنان كه خودش گفته، شعرخاك و خونش) تحت تأثير شديد نيچه و تحت تأثير تلاشهايش براي درك بعضي از مسايلي كهقبلا مورد بحث ما بود، از آن به بعد مي‌آيد. تأثير نيچه در برنارد شا به طرز ديگرياست و بيشتر به حوزه‌ي حيات و قلمرو  نشاطحياتي كه پيش‌تر به آن اشاره كرديم مربوط مي‌شود يعني قلمرو سير بي امان و بي رحمزندگي كه توجيهش در خودش است. در مورد لارنس، تأثير نيچه در قالب مسأله صداقت و«اصالت» ظهور مي‌كند. البته اصالت [يا «خود بودن»] آن طور كه براي لارنس متصوراست، بسيار با آنچه نيچه در نظر داشته است تفاوت مي‌كند: نزد لارنس داراي كيفيتاجتماعي و جنسي است ، در حالي كه نيچه به هيچ يك از اين دو عامل چندان اعتناييندارد. لارنس از همسرش، فريدا[28]،شناختي درباره نيچه بدست آورد و با اين‌همه، عميقاتحت تأثير او قرار گرفت. لارنسرماني دارد به نام مردي كه مرد[29] كهدر اواخر عمرش نوشته شده و قصه‌ي مسيح است و به نظر من، داستان مزخرفي است. اينداستان مستقيماً از مساعي نيچه مايه مي‌گيرد كه مي‌خواست ازديد يك روانشناس بهشخصيت مسيح نگاه كند. بعد، وقتي از انگلستان به بقيه‌ي اروپا مي‌رويم، مي‌بينيم درآنجا هم پيراندلو[30]و توماس مان و آندره مالرو[31] وخيلي از نويسندگان ديگر به شدت از نيچه متأثر بوده‌اند و به اين تأثير اذعان داشته‌اند.استريندبرگ[32]از طريق دوستي مشترك با نيچه مكاتبه مي‌كرد. نيچه در 1900 مرد، ولي بعد از مرگ هم اسطوره نيچه همچنان منشأ تأثيرعظيم بود. البته عواملي مانند گزيده‌گويي و بيان مطالب در قالب كلمات قصار وزيبايي و جاذبه استثنايي استعاره‌ها و ايجاز كلام نيچه را هم بايد به آنچه گفتيماضافه كنيم. اهل ادب معمولا دوست ندارند كتابهاي سنگين بخوانند و كلمات قصار رابيشتر مي‌پسندند. همه اين عوامل به سود نيچه تمام مي‌شود.
يك مسأله ديگر هم باقي است كه تصور نمي‌كنم بتوانيم بحثمان را بدون مطرح كردنشخاتمه بدهيم و آن مسأله پيوستگي پيدا كردن نيچه با نازيسم در ذهن مردم است. نازيهاهمان طور كه واگنر را به عنوان موسيقي‌دان حزب, غصب كردند, نيچه را هم به عوانفيلسوف حزب به خودشان اختصاص دادند و به عبارت بهتر, دزديدند. اين كار از آن زمانبه بعد, نام اين دو نابغه را نزد بسياري از مردم لكه‌دار كرده است. البته فكر كنماين پيوستگي و تداعي تا حدي ناگزير است (منتها بيشتر به فاشيسم تا به ناسيونالسوسياليسم.) موسوليني وسيعا آثار نيچه را خوانده بود و وقتي در1938 درگردنه برنر[33] باهيتلر ديدار مي‌كرد، پيشواي آلمان نسخه‌اي از مجموعه آثار نيچه را به او هديه كرد.هيتلر احتمالا بيش از چند جمله از نيچه به گوشش نخورده بود ( يعني مسلما عبارت«اراده معطوف به قدرت» را بلد بود) ولي شايد هرگز چيزي از آثار او را نخوانده بود.تصور مي‌كنم اتهام پيوند با نازيسم از بعضي جهات موجه است. بگذاريد اين طور بگويم:تا جايي كه بشود گفت اين احزاب قايم به روشنفكرانشان بودند و روشنفكران به گونه‌ايايده‌ئولوژي مخلوط و مغشوش اتكا داشتند، نيچه هم سهمي در قضيه داشت. اما در عينحال بايد قويا تأكيد كرد كه بسياري چيزها (چيزهاي به مراتب مهمتر) در نيچه هست كهاز نظر اين دار و دسته (يا براي اين كه واضح گفته باشيم از نظر اين گنگسترها) كفرگويي محض است. خويشتن‌داري و جهاد با نفس و دست پيدا كردن به ارزشهاي والايي مثلكرم و بلند نظري و بزرگ منشي به نحوي كه قبلا تشريح كرديم، هيچ كدام چيزي نيست كهبا ايده‌ئولوژي‌هاي كشتارگر مولود رايش سوم، يا پيش از آن در ميان ايتالياييها،كوچكترين ارتباطي داشته باشد.  به نظر منشك نيست كه مطالعه‌ي نيچه  بسيار پر ارزشاست، البته به شرط اين كه كسي به اميد پيدا كردن داروي همه دردها به آن نپردازد،بلكه بخواهد پي ببرد كه انسانها چه از دستشان بر مي‌آيد و حد امكانات بشري چيست وآدمي قادر به درك چه چيزهاست و چه چيزها را مي‌تواند فقط از درون خودش بيافريند.


[1] . براين مگي /فلاسفة بزرگ/ ترجمة عزت‌اللهفولادوند/ص 7
[2] George Bernard Shaw (1950- 1856) منتقد ونمايشنامه نويس ايرلندي (مترجم)
[3] William Butler Yeats (1939- 1865)شاعر ايرلندي (مترجم)
[4] D.H. Lawrence (1930- 1885) رمان نويس و شاعر انگليسي (مترجم)
[5] Schulpforta
[6] نامهاي انگليسي كتابها به ترتيب:
Friedrich Nietzsche, The Birth of Tragedy; HumanAll Too Human; The Gay Science; Beyond Good and Evil; The Genealogy of Morals;Thus Spoke Zarathustra.
[7]  The will toPower.
[8] The Revaluation ofAll Values
[9] Faust. شخصيتي نيمه افسانه‌اي در روايات آلماني كه گفته مي‌شودستاره شناس بود و با شيطان پيمان بست كه به خدا پشت كند و و روح خويش را در ازايجواني جاودانه و دانش پهناور و قدرت جادوگري ابليس بفروشد. قصه فاوست سرچشمه الهامشاعراني مانند كريستوفر مارلو و گوته و نويسندگاني مثل توماس مان و آهنگسازانيهمچون برليوز و گونو و ليست بوده‌است. فاوست نماد عطش بيكران آدمي براي دانستن بااتكاي محض به قواي خويشتن است. داستان او به سبب بن مايه فلسفي عميقي كه در آننهفته، هميشه هنرمندان و متفكران را به خود جلب كرده است. (مترجم)
[10] Peer Gynt. فهرمان نمايشنامه‌اي به همين نام، اثر ايبسن، نويسندهبزرگ نروژي. ايسبن در اين نوشته كوشيده‌است جنبه‌هاي ناپسند خوي ملي هموطنانش را(مانند آزمندي و خودپرستي و بي ايماني) در قالب شخصيت پرگينت به نمايش بگذارد.جالب نظر آنكه هم فاوست (لااقل به روايت گوته) سرانجام به يمن عواطف پاك زني كه لهاو عشق مي‌ورزد رستگار مي‌شود و هم پرگينت. (مترجم)
[11] The underprivileged. غرض كساني استكه به سبب ستمگري‌هاي اجتماعي يا اقتصادي، از بهره‌مندي از برخي حقوق اوليه محروممانده‌اند. شايد «مستضعفان» اصطلاح بهتري مي‌بود، اما به دليل بعضي دلالتهايالتزامي خاصي كه در ميان ما پيدا كرده‌است از بكار بردن آن خودداري كرديم.(مترجم)
[12] Euripides (سده پنجم ق.م) تراژدي نويس نامدار يوناني كه باآيسخولوس و سوفوكلس يكي از سه ستون جاويد تراژدي يونان و مغرب زمين محسوب مي شود.(مترجم)
[13] Aristophanes (حدود 448 تا 380 ق.م) بزرگترين كمدي نويس يونانباستان. (مترجم)
[14] Charles Darwin, TheOriging of Species.
[15] The genetic fallacy
[16] S. Freud,Civilization and Its Discontents
[17] Borgia. خانواده ايتاليايي مشهور اسپانيايي‌تبار كه در سده‌هايپانزدهم و شانزدهم افراد آن به ثروت و قدرت فراوان رسيدند. از معروف‌ترين‌شان،‌آلفونسوو رودريگو شايان ذكرند كه هردو به مقام پاپي نايل آمدند، ونيز چزاره (سزار) وخواهرش لوكرتسيا (لوكرس) كه در صحنه سياسي ايتالياي آن عصر كارهاي مهم كردند و بهقدرت پرستي و بيرحمي و فرصت طلبي زبانزد همه گانند (هر چند ماكياولي در كتابشهريار از چزاره به نيكي ياد مي‌كند) (مترجم)
[18] Endless recurrence
[19] The will to power
[20]  The Superman
[21] G.B. Shaw, Man andSuperman.
[22] Un-selfed
[23] Michel equem de Montaigne (92-1533).نويسنده فرانسوي. (مترجم)
[24] Blaise Pascal (62-1623). دانشمند و رياضيدان و فيلسوف فرانسوي.(مترجم)
[25] F.La Rochefoucauld (80-1613)نويسنده فرانسوي (مترجم)
[26] John Common
[27] يكي از معاني «كامن»  در انگليسي، «عام» يا «عامي» است. «جان» نيز درگشورهاي انگليسي زبان، از نامهاي بسيار متداول است. تركيب دو نام جان و كامن واقعاپيش پا افتاده از كار در مي‌آيد!(مترجم)
[28] Frieda
[29]  D.H. Lawrence,The Man Who Died.
[30] Luigi Pirandello (1936-1867). نمايشنامه نگار و رمان نويس ايتاليايي.(مترجم)
[31] André Malraux (1976-1901). نويسنده فرانسوي. (مترجم)
[32] August Strindberg (1912-1849) بزرگترين نوسنده سوئدي در عصر جديد، صاحبرمانها و نمايشنامه‌هاي متعدد.(مترجم)
[33] Brenner pass