درآمدي بر فلسفة اسلامي محمد سادات منصوري
مقدمه همواره انسان در طول زندگي خود با پرسشهاي گوناگوني روبرست كه البته اين پرسشها در يك سطح قرار ندارند. بعضي از آنها ساده و برخي ديگر پيچيدهاند، بعضي بياهميت و برخي ديگر سرنوشت سازند، پارهاي از آنها كلي است و پارهاي ديگر جزئي، پاسخ به بعضي از آنها نيازمند مطالعة طولاني و تحصيلات آكادميك است ولي پاسخ برخي ديگر روشن و واضح است. علوم گوناگون در حقيقت براي پاسخگويي به اين سؤالات بشري بوجود آمدند. اما جايگاه فلسفه از ميان اين علوم چيست؟ و فلسفه متكفل پاسخگويي به كدام دسته از سؤالات ماست؟ به سؤالات زير دقت كنيد: آيا روح وجود دارد يا نه؟ و اگر وجود دارد آيا موجودي مادي است يا غير مادي؟ آيا موجوداتي مادي به نام فرشتگان وجود دارند يا نه؟ آيا اين جهان خالق و آفرينندهاي دارد يا نه؟ خالق اين جهان داراي چه صفاتي است؟ رابطهاش با مخلوقاتش چگونه رابطهاي است؟ و... پاسخ هزاران سؤال ديگر نظير آنرا ميتوان در فلسفه جستجو كرد. فلسفه با اعتقادات بشر سروكار دارد و ميتواند وجود خدا و يگانگي و ساير صفات او و هدفمندي خلقت و عدالت و حكمت الهي و قيامت و جهان ماوراء الطبيعه را با برهان به اثبات برساند. هر روز كه ميگذرد دهها بلكه صدها ايراد و انتقاد بر پيكرة اعتقادات الهيون وارد ميشود كه پاسخگويي به آنها بدون دستيابي به فلسفه امكان پذير نيست. براي آنكه بيشتر با اهميت و فايدة فلسفه آشنا شويم خوب است عنان قلم را به دست بزرگترين فيلسوف دوران معاصر يعني مرحوم علامة طباطبايي در كتاب نهايه الحكمه بدهيم و از زبان او از فلسفه بگوييم: «ما انسانها موجوداتي واقعي هستيم و همراه ما موجودات ديگري هستند كه بسا در ما تأثير ميگذارند يا از ما تأثير ميپذيرند، همانطور كه ما در آنها اثر ميگذاريم يا از آنها تأثير ميپذيريم. در خارج از ما هوايي وجود دارد كه استنشاق ميكنيم، غذايي است كه ميخوريم، منزلهايي وجود دارد كه در آن سكونت داريم، زميني كه بر آن راه ميرويم، خورشيدي كه از پرتو او روشنايي ميگيريم، ستارگاني كه به وسيله آنها راه مييابيم و حيوانات و گياهان و غير اينها و نيز چيزهايي ديگر (وجود دارند) كه آنها را ميبينيم يا ميشنويم يا استشمام ميكنيم يا ميچشيم و يا ... . و نيز اموري هستند كه خواستار آنهاييم يا از آنها ميگريزيم، و يا موجوداتي كه آنها را دوست داريم يا از آنها بيزاريم و يا موجوداتي كه به آنها اميد بستهايم يا از آنها ميهراسيم، و چيزهاي ديگري كه طبع ما به آنها ميل دارد يا از آنها متنفّر است و (نيز) چيزهاي ديگري (وجود دارند) كه ما آنها را براي استقرار در مكاني، يا انتقال از مكاني، يا به سوي مكاني، يا براي رسيدن به لذتي يا پرهيز از رنجي يا رهايي از ناملايمي يا انگيزههاي ديگر طلب ميكنيم. تمام اين حقايقي كه ما آنها را درك ميكنيم و بسا حقايق ديگري همراه اينها هستند كه ما از آنها غافليم، باطل و پوچ نيستند؛ زيرا آنها حقيقتاً موجوداند و واقعاً هستند. پس هيچ موجودي در پي موجود ديگري نيست، مگر آنكه آن چيز عينيتي خارجي و موجوديتي واقعي دارد و يا به موجودي واقعي منتهي ميشود و تحقق او وهمي و سرابگونه نيست. پس نبايد در اين كه در خارج، وجودي هست، ترديد روا داريم و نميتوانيم به طور كلي واقعيت را انكار كنيم، مگر آنكه با حق مخالفت كنيم و آن را انكار نماييم يا دربارة آن اظهار شك بنماييم، گرچه اين انكار حق و اظهار شك فقط لفظي خواهد بود. پيوسته هر يك از ما و هر موجود داراي علم و معرفت، خود را موجودي واقعي ميداند كه آثاري واقعي دارد و ارتباطي با غير خود ندارد مگر از آن كه بهرهاي از واقعيت در او هست. اما همان گونه كه ما در مطالب بالا ترديدي نداريم، در اين كه گاهي خطا ميكنيم و چيزي را كه موجود نيست، موجود ميپنداريم يا برعكس (آنچه را كه موجود است، موهوم ميانگاريم) نيز شك نداريم. همانند آن كه انسانهاي پيشين وجود چيزهايي را اثبات ميكردند و ديدگاههايي داشتند كه ما امروزه آنها را نميپذيريم و نقيض آنها را قبول كردهايم و روشن است كه يكي از اين دو ديدگاه نقيض مسلماً نادرست است. همچنين به طور روزمره با اشتباهاتي روبرو ميشويم و آنچه را موجود نيست، موجود ميپنداريم و از چيزي كه حقيقتاً موجود است، وجود را سلب ميكنيم ولي پس از مدتي برما معلوم ميشود كه در داوري به خطا رفتهايم. بنابراين ما به بحث از خصوصيات اشياء موجود و بحث از امتيازات موجودات از غير موجودات، آن هم بحثي كه شك را برطرف كند و يقين آورد، نيازمنديم. زيرا تنها اين نوع بحث است كه ما را به خود اشياء واقعي و واقعيت آنها رهنمون ميشود«
[1]. به طور خلاصه ميتوان امتيازات فلسفه را در اين امور خلاصه كرد: اولا: همان طور كه گفته شد، فلسفه به سؤالاتي مهم و اساسي پاسخ ميدهد كه پاسخ آنها را در هيچ علم ديگري نميتوان يافت. ثانياً: فلسفه از ابزار برهان براي اثبات مسائلش استفاده ميكند. برهان همان طور كه در منطق بيان شده است قياسي است كه نتيجهاش يقيني
[2] است و به همين جهت به آنچه كه در فلسفه اثبات ميشود ميتوان يقين پيدا كرد. برهان، قياسي است كه گذشت زمان نتايج آن را كهنه نميكند و كشفيات جديد در كليت آنها نميتواند خدشه وارد كند. زيرا فلسفه كاملاً محصول قوه فكري بشر است و تجربه حسي در حل مسائل آن دخالتي ندارد. قياس عقلي و برهاني تا قرن هفدهم تنها روش تحقيق در مسائل فلسفي به شمار ميرفت، ولي از آن زمان به بعد دانشمنداني پديد آمدند كه ارزش برهان و قياس عقلي را به كلي انكار كردند و اسلوب تجربي را تنها اسلوب صحيح و قابل اعتماد دانستند. به عقيدة اين گروه، فلسفة نظري و تعقلي كه مستقل از علم باشد اساس و پايهاي ندارد. چون در حل مسائل آن نميتوان از حواس سود برد و حواس فقط به ظواهر طبيعت تعلق ميگيرد. پس مسائل فلسفة اولي كه صرفاً نظري و تعقلي و مربوط به درك كُنه واقعيت و امور غير محسوس است، بياعتبار است و اين گونه از مسائل براي بشر نفياً و اثباتاً درك شدني نيستند و آنها را بايد از دايرة بحث خارج كرد و امور غير قابل تحقيق ناميد. ولي حقيقت آن است كه برهان تنها روش ممكن براي اثبات مسائل فلسفي است و اين روشي است كه برخلاف روش حسي و تجربي كه بر ظن و گمان استوار است از استحكام كامل و كافي برخوردار است و يقينآور است (بحث تفصيلي در اين خصوص را بايد در مباحث شناخت شناسي فلسفه جستجو كرد). ثالثاً: فلسفه از همة علوم عامتر و كليتر است زيرا موضوع فلسفه همان طور كه پس از اين گفته خواهد شد، موجود بما هو موجود است كه از موضوعات همة علوم ديگر عامتر است. رابعاً: علوم ديگر در اثبات موضوعاتشان به فلسفه نيازمنداند ولي فلسفه براي اثبات موضوعش به هيچ علمي نياز ندارد. مثلاً در رياضيات از عدد گفتگو ميشود ولي هرگز يك رياضيدان با ابزار رياضي نميتواند ثابت كند كه عدد وجود دارد يا نه و در اين مورد وامدار فلسفه است. واژة «فلسفه» داراي ريشة يوناني است و از واژة «فيلوسوفيا» گرفته شده است. «فيلو» در زبان يوناني به معناي «دوستدار» و «سوفيا» به معناي دانش است. بنابراين، اين كلمه به معناي «دوستدار دانش» خواهد بود. پيش از سقراط گروهي از انديشمندان يونان خود را «سوفيست» به معناي دانشمند ناميدند. اين گروه تدريجاً و در اثر بهكارگيري روشهاي مغالطه به اين نتيجه رسيدند كه هيچ واقعيتي در جهان وجود ندارد و همه چيز ذهني و ساخته و پرداختة ذهن انسان است. از آن پس اين واژه با انكار واقعيت مترادف شد برعكس كلمة «فيلسوف» كه از معناي دوستدار دانش ارتقاء يافته به دانشمند تبديل شد. گرچه امروز ما مكتبي نداريم كه پيرو اين نوع تفكر باشد، اما در عهد قديم يونان، دانشمنداني چون «پروتاگوراس» و «گُرگياس» و در دوران متأخر «بِركْلي» و «شوپنهاور» از فلاسفه اروپا، طرفدار چنين تفكري بودهاند. طرفداران اين مسلك، جهان را هيچ در هيچ ميدانسته، و واقعيتي خارج از ذهن خود قائل نبودهاند. اينان تصورات ذهني خود را اصيل، و آن را مصنوع ذهن خود ميدانند و در خارج مصداقي براي اين ذهنيات قائل نيستند. نخستين گام جدايي فلسفه از سفسطه باور به وجود حقايقي خارج از ذهن است. اما فلسفه را به شكلهاي گوناگوني تعريف كردهاند: 1. فلسفه علم به حالات و عوارض موجود مطلق است. اين تعريف در واقع تعريف فلسفه از راه موضوع آن است. 2. فلسفه دانشي است كه با آگاهي از آن «انسان جهاني عقلي مشابه با جهان عيني ميشود»
[3]. اين تعريف در واقع تعريف فلسفه با هدف و غايت آن است. به اين معنا كه هدف از آموختن فلسفه آن است كه در عقل انساني جهان هستي به صورت واقعياش نقش ببندد و چون بر اساس اتحاد عقل و عاقل و معقول، عاقل و معقول با يكديگر متحدند، پس نقش بستن جهان هستي در عقل به معناي آن است كه عاقل يعني همان انسان با جهان هستي تشابه پيدا ميكند.
[1] . علامه طباطبايي/نهايه الحكمه/ «كلام بمنزله المدخل لهذه الصناعه»/ص3
[2] . يقين داراي دو اصطلاح است يكي از آنها يقين روانشناختي است به اين معنا كه انسان در برخورد با واقعيات خارجي گاهي در حالت شك و دودلي به سر ميبرد و زماني حالت ظن و گمان دارد و زماني نيز حالت يقين دارد. اين يقين ممكن است با واقعيت تطبيق داشته باشد و ممكن است با واقعيت تطبيق نداشته باشد (كه در اين صورت جهل مركب خواهد بود) اما اصطلاح دوم اصطلاح منطق و فلسفه است. و آن عبارتست از يقين مطابق با واقع. منظور از اين كه برهان قياس منتج يقين است, همين معناي از يقين است. يعني يقيني كه با واقع مطابق است.
[3] . ملاصدرا/اسفار/ج1/ص20