برادران رزمنده در داخل اتوبوس شعار می دادند و نوحه می خواندند. به چهره های یکایک آنها می نگریستم.
عده ای از این عزیزان دیگر اصفهان را شاید در این جهان، نمی دیدند.در همین افکار بودم که اتوبوس نزدیک یک رستوران در شهر "داران" توقف نمود.
نماز را خواندیم و بعد از صرف شام سوار اتوبوس شدیم و به طرف مقصدمان به راه افتادیم. در داخل ماشین باز هم افکار گوناگون به سوی من هجوم آورده بود.
به یاد پدر و مادرم می افتادم که اکنون در خانه با حالت غمگین و نگران نشسته اند و حتما از من سخن می گویند. حالا دیگر زندگی برایشان تلخ است.
ناراحت بودم که موجب ناراحتی آنها شده بودم.باز هم با افکاری دیگر اعمال خودم را توجیه می کردم و می گفتم
اگر من و امثال من نروند، پس چه کسانی باید بروند بجنگند؟آیا آن نازپروردگان و مستکبران از خدا بی خبر، از اسلام دفاع خواهند کرد؟ در صورتی که آنان به اسلام معتقد نیستند.
و یا آن منافقان و رفاه طلبان که هر روز بهانه می تراشند و فقط در فکر خود می باشند، به جبهه خواهند رفت؟
و یا انهایی که بویی از اسلام نبرده اند و زندگی را به شعار دادن و به نکبت بار بودن و "منم، منم" کردن صرف می کنند، از مکتبمان دفاع خواهند کرد؟
در این افکار بودم که خوابم برده بود.
====================================
دوستان عزیز
همراهمون باشید.
روایتی صمیمانه و صادقانه از زبان یک "شهید"