• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 256
تعداد نظرات : 66
زمان آخرین مطلب : 5984روز قبل
دعا و زیارت
 

« و اذ نجيناکم من آل فرعون يسومونکم سوء العذاب يذ بحون ابناءکم و يستحيون نساءکم و في ذلکم بلاء من ربکم عظيم» (49)

دراین آیه خداوند نجات بنی اسرائیل را ازشرفرعون یاد آوری می کند. فرعونی که پسران بنی اسرائیل را می کشت وزنان آنها را زنده می گذاشت. وعجیب اینکه خداوند این مسئله را بلایی ازطرف خود برای بنی اسرائیل می داند. ازطرفی چون خداوند ابتدای به ظلم نمی کند، می توان نتیجه گرفت که بنی اسرائیل ظلمی را مرتکب شده بودند که خداوند بلای فرعون را برآنها نازل کرده است. 

دوشنبه 2/7/1386 - 21:29
دعا و زیارت
 

« و اتقوا يوما لا تجزي نفس عن نفس شيئا و لا يقبل منها شفاعة و لا يؤخذ منها عدل و لا هم ينصرون» (48)

روزقیامت ازآن روزهایی است که باید ازآن ترسید. چرا که روزقیامت روزبازخواست است، روزجواب پس دادن است، روزحساب وکتاب اعمال است. اگرعمل نداشته باشیم هیچ کس به دادمان نمی رسد.

تنها چیزی که روزقیامت ارزش واعتباردارد عمل است. کسانی هم که شفاعت می کنند به اعمال انسان نگاه می کنند وشفاعت می کنند. درآن روزهرکس دردرجۀ اول به فکرخودش است. ایمان داشتن به چنین روزی باعث می شود که انسان گرد گناه نگردد. 

دوشنبه 2/7/1386 - 21:28
دعا و زیارت
 

« يا بني اسرائيل اذکروا نعمتي التي انعمت عليکم و اني فضلتکم علي العالمين» (47)

اولا"اینکه خداوند به همۀ انسانها نعمت داده است. ثانیا"خداوند انسان را به همۀ موجوداتی که خلق کرده برتری داده است. پس می توان آیه را عمومیت داد. بدین معنی که:

ای انسان یاد کن نعمت مرا برخودت واینکه من ترا برتمام موجوداتی که خلق کرده ام ازجماد وحیوان ونبات وملائکه برتری داده ام. لذا همه را مسخرورام توکردم تا بتوانی خلیفۀ من درروی زمین باشی.  

ازطرف دیگر: می توان انسانها را درطول تاریخ دوگروه درنظرگرفت. گروهی که ایمان دارند وگروهی که ایمان ندارند! گروهی که درعالم ذرگفتند: بلی وگروهی که درعالم ذرنگفتند: بلی! گروهی که فرزندان هابیل هستند وگروهی که فرزندان قابیل هستند!    

دوشنبه 2/7/1386 - 21:27
دعا و زیارت
 

شاهزاده گفت: حرفهای مرا قبول نکردید؟ فکرمی کنید که من دیوانه شده ام؟ ویا آنچه را که دیده ام رویایی بیش نبوده است؟

آن دونفربا حالتی دلسوزانه گفتند:

چرا! باورکردیم منتها ما کارداریم وباید برویم. وبا گفتن این حرف قبل ازاینکه شاهزاده حرفی بزند ازآنجا دورشدند ورفتند.

شاهزاده همچون آدمهای دیوانه به راه افتاد. ازاین خیابان به آن خیابان می رفت وهرکسی را که درخیابان می دید مثل دیوانه ها به اونگاه می کرد. ووقتی که آن شخص مورد نظرش را نمی دید شروع به گریه می کرد.

هوا تاریک شده بود. دیگرکسی درخیابانها دیده نمی شد. ولی شاهزاده همچنان راه می رفت وبه اطراف نگاه می کرد. گویی دنبال گمشده ای می گشت. آن شب آن شخص را ندید. صبح به باغ رفت ومقداری میوه خورد وتا شب استراحت کرد. شب بعد باز به شهربرگشت. بازدرخیابانها پرسه زد. به هرگوشه وکناری سرک کشید ولی هرچه بیشترمی گشت، کمترمی یافت.

یک هفته گذشت وشاهزاده همچنان شب تا صبح به دنبال آن شخص می گشت. شب نخوابیها آزارش می داد. تمام سیستم بدنش به ریخته بود. چون شبها نمی خوابید، اشتهایش را نیزازدست داده بود وخیلی ضعیف وناتوان شده بود. افراد می آمدند ومی رفتند وبه حال شاهزاده افسوس می خوردند ودلشان به حال اومی سوخت.

شب هفتم بود که شاهزاده به یکباره اورا دید ومثل کسی که برق اورا گرفته، برجای خود خشک شد. آن شخص نزدیک شد ودستی به سراو کشید وشاهزاده همچون طفلی دربغل آن شخص گریست. 

شاهزاده گفت: این یک هفته کجا بودی؟ 

آن شخص گفت: درکنارتو وبا توبودم.

شاهزاده گفت: اگردرکنارمن بودی پس چرا ترا نمی دیدم؟

آن شخص گفت: مگرآنچه را که آن شب دیدی، هرشب می بینی؟

شاهزاده گفت: نه! آن شب هم آنچه دیدم به کمک تو دیدم. بدان که دیگرترا رها نمی کنم. خواهش می کنم مرا به عنوان شاگرد خود بپذیر! قول می دهم کوچکترین مزاحمتی برایت ایجاد نکنم. قول می دهم کروکورولال باشم، فقط می خواهم با توباشم.

آن شخص گفت: روزانه هزاران نفرمی آیند ومی روند ولی فقط یکی می بیند آنچه را که تودیدی. درضمن نمی خواهد کروکورولال باشی، فقط لال باش. ولی تو عیب بزرگی داری وآن اینکه زبانت درازاست.

شاهزاده گفت: قول می دهم که حرف نزنم. زبانم را می برم. فقط اجازه بده دررکاب شما نوکری کنم.

آن شخص گفت: این جا نوکروارباب نداریم. اینجا همه یکسانند. اینجا 

شاهزاده گفت: اینجا چه؟

دوشنبه 2/7/1386 - 21:25
دعا و زیارت
 

شاهزاده رضا گفت: درست است. ما قبلا"همدیگررا ندیده ایم. راستش ما درخیابان بودیم که دیدیم شخصی شما آورد وبه ما گفت: این بندۀ خدا بیهوش شده، اگرممکن است اورا با خودتان ببرید وازاومواظبت کنید تا حالش بهترشود. ما هم شما را با خودمان به اینجا آوردیم والان دوروزاست که داریم ازشما مواظبت می کنیم. 

شاهزاده با شنیدن این حرفها به فکرفرورفت. اوبا خود فکرکرد که چرا بیهوش شده است کم کم به یاد آورد که چند روزاست وارد این شهرشده وهیچ کس را ندیده است. ان روزتصمیم داشت که ازآنجا برود که آن شخص را دید ودنبال اوبه آن خانه رفت و...به محض اینکه آنچه را که دیده بود به یاد آورد، بازازهوش رفت.

وقتی که برای باردوم شاهزاده به هوش آمد بدون اینکه حرفی بزند همچون آدمهای مست شروع به حرکت کرد. شاهزاده همچنان می رفت وآن دونفرهم به دنبالش می رفتند. شاهزاده وارد شهرشد وازاین خیابان به آن خیابان می رفت. گویی دنبال چیزی می گشت. چند خیابان که رفت رو کرد به آن دونفروگفت:

شما مرا کجا پیدا کردید؟

شاهزاده رضا گفت: راستش ازنظرما همۀ این خانه ها گذشته ازبزرگ وکوچک بودنشان مثل هم هستند وبه همین خاطر نمی دانیم که ترا جلوی کدام یک ازخانه پیدا کرده ایم.

شاهزاده پس ازاینکه کلی خیابانها را گشت خسته وناتوان درگوشه ای نشست. سررا روی زانوان خود گذاشت وهمچون بچه، های های گریه کرد. 

شاهزاده محمد که تحت تأثیرگریۀ شاهزاده قرارگرفته بود گفت:

برای چی گریه می کنی؟ اگرمسئولیت ترا به ما نداده بودند همین حالا می گذاشتیم ومی رفتیم. آخردنبال چی می می گردی؟ ماالان چند روزاست که دراین شهرمی گردیم ولی هیچ چیزجالب توجهی ندیده ایم. آخریک شهرتاریک وگرد گرفته وغمگین چه چیزجالبی می تواند داشته باشد که به خاطرش این چنین گریه کنی؟

شاهزاده گفت:

چه بگویم که من چه دیدم؟ اگرهم بگویم باورنمی کنید!

شاهزاده رضا گفت: امتحان کن. بگوببین باورمی کنیم یانه!

شاهزاده گفت: گفتید این شهرتاریک است اما من فکرمی کنم که آنقدرروشن است که ازشدت نورما آن را تاریک می بینیم. گفتید گرد گرفته است اما این گرد روپوشی است برای اینکه هرکس وناکسی به این شهرطمع نکند ودرحقیقت این گرد عمدی است. گفتید این شهرغمگین است اما من آن چنان شادی ونشاط واقعی ونه مصنوعی  دراین شهردیدم که درتمام عمرم ندیده ام. من راستش چه جوری بگم ! من! من دراین شهریک چیزی دیدم که شعاع نورش نورخورشید را تیره وتارمی کرد.

آن دونفربا شنیدن این حرف با صدای بلند خندیدند وگفتند:

ما امیدواریم که حالت بهترشود. حال اگرفکرمی کنی که نیازی به ما نداری ، می خواهیم ازاین شهرغربت زده هرچه زودتربرویم. این دوروزرا هم به خاطرتو مانده ایم.

پنج شنبه 22/6/1386 - 1:0
دانستنی های علمی
 

بسمه تعالی

خدمت تمام دوستان تبیانی سلام عرض می کنم!

فرارسیدن ماه مبارک رمضان، ماه نزول خیرات خداوند را به تمام دوستان تبیانی تبریک عرض می کنم. امیدوارم که کلیه عزیزان ازاین سفرۀ خیرات وبرکات توشۀ لازم را برگیرند.

مردی فرزندی جوان دارد. یک روزازفرزندش می خواهد که ازاوتقاضایی کند!

فرزند تقاضای یک عروسک می کند.

پدرناامید ومأیوس ازاینکه فرزندش هنوزرشد نکرده ودرعالم کودکی سیرمی کند، برای باردوم ازفرزندش می خواهد تا ازاوتقاضایی کند!

فرزند این باریک ماشین کوکی تقاضا می کند!

پدرناامید ترازقبل با خود می گوید بگذارشانس سومی هم به او بدهم وبرای بارسوم ازفرزندش می خواهد تا تقاضایی کند!

فرزند این بارتقاضای بستنی می کند.

واینگونه است که پدربا خود می گوید:

فرزندم هنوزرشد نکرده ولیاقت چیزی را ندارد. بماند تا سال دیگر! شاید که رشد کند وبزرگ شود!

عزیزان من! دنیا وما فیها متاعی قلیل است همچون عروسک وماشین کوکی وبستنی! آخرت عطای کثیراست وعطا را به تقاضا دهند!  

پنج شنبه 22/6/1386 - 0:57
دعا و زیارت
 

روزبعد بازشاهزاده به شهررفت. گردشی درشهرکرد. چند نفری را درشهردید. اما آدمها دراین شهرگیج وسردرگم بودند. هرکس آنقدردرفکرفرورفته بود که نه تنها گذران افراد را نمی فهمید بلکه گذران زمان را نیزاحساس نمی کرد.

شاهزاده تصمیم گرفت که ازبعضی خانه ها دیدن کند. روی همین حساب خانه ای را درنظرگرفت ووارد شد. ازپله های خانه بالارفت، وارد یکی ازاتاقها شد ولی جزچند نفرکه چادری روی خود کشیده بودند وچیزی ازآنها دیده نمی شد، چیزدیگری درآن خانه ندید. محیط  خانه به نظرشاهزاده سرد وبی روح بود طوری که احساس کرد حتی دقیقه ای نمی تواند دراین خانه بماند.

چند روزشاهزاده درشهرپرسه زد اما نه چیزبدرد بخوری پیدا کرد ونه کسی را که بتوان روی او حساب کرد! لذا شب که می شد بازبه باغ می رفت وپس ازخوردن میوه درزیرهمان درخت شب قبل می خوابید.   

شاهزاده یک روزبه شهررفت وبا خود تصمیم گرفت که اگرچیزی پیدا نکرد ازآن شهربه شهردیگری برود. اوتمام روز را پرسه زد اما هرچه بیشترمی گشت کمترمی یافت. اوآنقدرغرق درافکارخود بود که گذشت زمان راحس نکرد ویک لحظه متوجه شد که شب شده است. دراین فکربود که به باغ برگردد ویا اینکه ازهمین جا به شهردیگری برود که ناگهان با شخصی که درخواب دیده بود روبروشد که قصد وارد شدن به یکی ازخانه ها را داشت. نمیدانست دنبال اوبرود ویا صبرکند تا اوازآن خانه خارج شود. 

شاهزاده دنبال آن شخص وارد خانه شد. آن شخص وارد یکی ازاتاقها شد. وضوگرفت ودورکعت نمازخواند. سپس درجمع کسانی که دراتاق بودند  وچادرروی خود کشیده بودند نشست وبا یکی ازآنها شروع به صحبت کرد. طرف مقابل برای اینکه بتواند صحبت کند کم کم چادررا ازروی خود کنارمی زد. 

مقداری که چادربالارفت اززیرچادرنوربسیاردرخشانی نمایان شد. چادرکمی بیشتربالارفت ونورنیزبیشترشد. هرچه چادربالاترمی رفت نورنیزبیشترمی شد تا اینکه آن شخص چادررا به یکباره کنارزد.

شاهزاده چشمانش را بازکرد ودید که درباغ خوابیده ودونفردرکنارش نشسته وبه اونگاه می کنند. وقتی که خوب چشمانش را بازکرد یکی ازآن دونفرگفت:

خدا را شکرکه به هوش آمدید. سپس دستش را به عنوان دست دادن جلوبرد وگفت:

من شاهزاده رضا واین هم شاهزاده محمد است.

شاهزاده که نمی دانست چه خبراست واوکجاست همچنان مات ومتحیربه آن دونفرنگاه می کرد.

شاهزاده محمد گفت:

مثل اینکه کاملا"هوش وحواسش برنگشته، وبعد هم یک دستمال نمداربه پیشانی شاهزاده گذاشت.

شاهزاده کمی خود را جمع وجورکرد وگفت:

من تا به حال شما را ندیده ام ونمی شناسم.

پنج شنبه 15/6/1386 - 22:20
دعا و زیارت
 

باغ سمت راست متعلق به کیست؟ بوی عطرمیوه های آن هوش ازسرآدم می برد.

آن مرد گفت:

باغ سمت راست خصوصی است وفقط افراد بخصوصی می توانند ازآن استفاده کنند.

شاهزاده گفت:

پس اینطورکه شما می گویید من وشما جزوافراد خصوصی نیستیم ونمی توانیم وارد آن باغ شویم.

آن مرد گفت:

درست است. ما نمی توانیم ازباغ سمت راست استفاده کنیم ولی همین باغ سمت چپ نیزبسیارمیوه های شیرین وخوشمزه دارد که درهیچ جای دنیا پیدا نمی شود.

شاهزاده مشغول خوردن شد. آنقدرمیوه ها خوشمزه وگوارا بودند که شاهزاده آرزو کرد که تا آخرعمردراین باغ بماند وازمیوه های آن بخورد.

شاهزاده پس ازاینکه خوب سیرشد زیریک درخت درازکشید تا استراحتی کند.

افراد مختلف ازهررنگ ونژاد می آمدند وازمیوه های باغ می خوردند ومی رفتند. هیچ کس به هیچ کس کاری نداشت. همه آزاد بودند به اندازۀ لازم ازمیوه های باغ استفاده کنند. با اینکه میوه به اندازۀ کافی بود ولی بعضیها با نیرنگ سعی می کردند تا ازسهم دیگران نیز بخورند. بعضیها هم میوه ها را درزمین چال می کردند تا نکند میوه های باغ تمام شود وآنها گرسنه بمانند. بعضیها هم آنقدرمی خوردند که دل درد می گرفتند.

شاهزاده تعجب می کرد که چرا بعضیها اینقدرحرص می زنند. این باغ که به اندازۀ کافی ولازم میوه دارد، پس چرا بعضیها سهم دیگران را برمی دارند ویا میوه ها را درزمین پنهان می کنند؟

شاهزاده مدتی را درباغ ماند وازآن همه طراوت وشادابی لذت برد وخستگی راه را ازتن بدرکرد. یک روز تصمیم گرفت تا وارد شهرشود. به همین دلیل ازباغ بیرون آمد وبه طرف شهربراه افتاد.

شاهزاده وقتی وارد شهرشد ازتعجب مات ومبهوت برجای خود خشک شد. شهری بود خلوت وبه ظاهرتاریک بطوری که تک وتوک آدمی عبورمی کرد. گرد وخاک بردرودیوارشهرنشسته بود. کوچه های تنگ وباریک وبلند شهربرغریبی وبی کسی شهرمی افزود. شاهزاده شهرهای زیادی دیده بود اما این شهربا همۀ شهرها فرق می کرد. تنها چیزی که یاعث ماندن شاهزاده می شد حالت تقدسی بود که ازشهراحساس می کرد.

شاهزاده درچند خیابان قدم زد، ازجلوی بعضی ازخانه ها گذشت، حتی وارد چند خانه هم شد،  چند کوچه را پشت سرگذاشت، اما هیچ چیزجالب وقابل توجهی پیدا نکرد.

شب شد وشاهزاده به باغ برگشت. مقداری میوه خورد تا رفع گرسنگی کرده باشد. سپس درختی را که درزیرآن جای صافی قرارداشت وبرای خوابیدن مناسب بود انتخاب کرد وهمانجا خوابید.

شنبه 3/6/1386 - 1:12
دعا و زیارت
 

« الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم و انهم اليه راجعون» (46)

خاشعین کسانی هستند که به ملاقات خداوند ایمان دارند وچون ایمان دارند که خداوند را ملاقات خواهند کرد لذا دست به هرکاری نمی زنند، دنبال خلاف وگناه نمی روند، حرامی را حلال وحلالی را حرام نمی کنند.

اگرانسان فکرکند که درقبال هرکاری باید جوابگو باشد ویا اینکه هرکاری درروزانجام می دهد شب باید دلیل آن کاررا برای کسی بگوید. دراین صورت چگونه می تواند خلاف کند؟ 

شنبه 3/6/1386 - 1:11
دعا و زیارت
 

« و استعينوا بالصبر و الصلاة و انها لکبيرة الا علي الخاشعين» (45)

دروجود انسان غرایزی هست که بعضی دشمن انسان وبعضی دوست انسان هستند. صبرونمازدومواردی هستند که دوست ویاورانسان هستند. اما همین صبرونمازهم دوست ویاورهرکسی نیستند. تا زمانیکه انسان یاغی وطاغی است، صبرونمازبا اوبیگانه اند ولی وقتی که انسان دربرابرخداوند خاشع می شود، صبرونمازهم دوست ویاوراومی شوند.

درقران القاب متعددی آورده شده است که هریک ازاین القاب خصوصیات منحصربه فردی دارند که خوشبختانه خصوصیات آنها نیزدرقران آمده است. مثل: مسلمین، مؤمنین، قانتین، صادقین، صابرین، خاشعین، متصدقین، صائمین، حافظین، ذاکرین!

اما خاشعین که صبرونمازیارویاورآنها هستند، چه کسانی هستند؟ 

شنبه 3/6/1386 - 1:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته