• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 273
تعداد نظرات : 100
زمان آخرین مطلب : 4703روز قبل
طنز و سرگرمی

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

به یه نفر میگن: با «ماشین» جمله بساز. میگه: چقدر خوبه كه شما بیایید همسایه ماشین!
به یه نفر میگن: با «محمد دوعایه» (دروازه بان تیم فوتبال عربستان) یك جمله بساز، گفت: من یك آیه از قرآن حفظ كردم، محمد دوآیه
به یه نفر میگن: با «مناجات» یك جمله بساز، گفت: مونا جات رو بنداز بخواب.
به یه نفر میگن: با «مینا» جمله بساز. میگه: با قاسم‌اینا رفتیم بیرون!
به یه نفر میگن: با «نجیب» جمله بساز. میگه: یه شلوار خریدم نه جیب جلو داره نه جیب عقب!
به یه نفر میگن: با «هندونه» جمله بساز. میگه: هند اونه كه بغل پاكستانه!
به یه نفر میگن: با «ریلکس» جمله بساز.میگه:رفتیم باغ وحش با گوریل عکس گرفتیم!!!
به یه نفر میگن: با «لجن» جمله بساز میگه همه تو ایران با ما لجن!!!
به یه نفر میگن: با «کشور» جمله بساز میگه بچه با کش ور نرو!!!
به یه نفر میگن: با «ماست» جمله بساز می گه بربری در انتظار ماست!
به یه نفر میگن: یه جمله بساز كه توش مرده باشه میگه آمبولانس !!

شنبه 30/8/1388 - 14:41
طنز و سرگرمی

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

به یه نفر میگن: با «آجر» جمله بساز، میگه با آجر كه جمله نمیسازن،‌ دیوار میسازن!
به یه نفر میگن: با «ابریشم» جمله بساز، میگه: هوا ابریشم خوبه!
به یه نفر میگن: با «اختاپوس» جمله بساز. میگه: اوخ، تا پوستم نسوخته برم تو سایه!
به یه نفر میگن: با «بنزین» جمله بساز. میگه: خوش به حال شماها كه سوار بنزین!
به یه نفر میگن: با «تلاش» جمله بساز،‌ میگه: مادرم رفت بازار طلاشو فروخت!
به یه نفر میگن: با «جام جم» جمله بساز. میگه: صبح كه از خواب پامیشم جامو جم می‌كنم!
به یه نفر میگن: با «حمید و فرید» جمله بساز. میگه: شما با همید؟ چند نفرید؟
به یه نفر میگن: با «رادار» جمله بساز میگه: از اینجا به خونه ما را داره!!
به یه نفر میگن: با «ستیز» جمله بساز، میگه: موبایل سِت ایز آف (mobile set is off)!!! 

شنبه 30/8/1388 - 14:38
طنز و سرگرمی

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

از پدری پرسیدند آیا درست است كه میگویند "زمانی فرا خواهد رسید كه پسر ها بزرگتر از پدرشان خواهند شد؟"
گفت:" اتفاقا این موضوع سخت ذهن مرا به خود مشغول داشته است. البته كاری به استعداد و نبوغشان ندارم منظور من سن و سال آنهاست!"

پرسیدند:" به چه دلیل؟"

گفت:"به این دلیل كه برایتان شرح خواهم داد:




وقتی 30 ساله بودم فرزندمان متولد شد. یعنی 30 برابر او سن داشتم.


وقتی 2 ساله شد من 32 سال داشتم . یعنی 16 برابر او سن داشتم.


وقتی 3 ساله شد من 33 سال داشتم. یعنی 11 برابر او سن داشتم.


وقتی 5 ساله شد من 35 سال داشتم. یعنی 7 برابر او سن داشتم.


وقتی 10 ساله شد من 40 سال داشتم. یعنی 4 برابر او سن داشتم.


وقتی 15 ساله شد من 45 سال داشتم. یعنی 3 برابر او سن داشتم.


وقتی 30 ساله شد من 60 سال داشتم. یعنی فقط 2 برابر او سن داشتم.
میترسم اگر به منوال پیش برود به زودی از من جلو بزند و او بشود پدر من و من بشوم پسر او!!!"

شنبه 30/8/1388 - 14:38
طنز و سرگرمی

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

به یه نفر میگن: با «سینا» جمله بساز. میگه: با عباس‌اینا رفتیم بیرون!
به یه نفر میگن: با «شمشیر» جمله بساز، میگه: فدات شم شیر می‌خوری؟!
به یه نفر میگن: با «شیشه» جمله بساز،‌ میگه: ساعت یك ربع به شیشه!
به یه نفر میگن: با «صداقت» جمله بساز، میگه: داشتم با تلفن صحبت می‌كردم صدا قطع شد!
به یه نفر میگن: با «عدس» جمله بساز، میگه: اگه امشب نیای اَدست دلخور میشم!
به یه نفر میگن: با «علی» جمله بساز. میگه: صندلی
به یه نفر میگن: با «قیمت» یك جمله بساز، گفت: مامان بدو تو آشپزخونه كه خورشت قیمت سوخت.
به یه نفر میگن: با «كار و كوشش» جمله بساز، میگه: شلوار كار من كوشش ؟!
به یه نفر میگن: با «كشور» جمله بساز،‌ میگه: با كش ور رفتم خورد به چشمم!
به یه نفر میگن: با «كیشمیش» یك جمله بساز، گفت: من پسر عموش میشم، تو كیش میشی؟
به یه نفر میگن: با «گوهر» یك جمله بساز، گفت: توی گو،هر موقع به من میرسی میگی یه جمله بساز.
به یه نفر میگن: با «لوبیا» جمله بساز، میگه: كوچولوبیا! 

شنبه 30/8/1388 - 14:38
محبت و عاطفه

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

 

مردی دیروقت، خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود. سلام بابا ! یك سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتمآ. چه سئوالی؟
- بابا! شما برای هرساعت كار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میكنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار
پسر كوچك در حالی كه سرش پائین بود آه كشید.
بعد به مرد نگاه كرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت: ....
اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال، فقط این بود كه پولی برای خریدن یك اسباب بازی مزخرف از من بگیری كاملآ در اشتباهی، سریع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه وقت ندارم. پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی كند؟ بعد از حدود یك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی تند و خشن رفتار كرده است. شاید واقعآ چیزی بوده كه او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام.
امروز كارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم.
بیا این 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد: متشكرم بابا !
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:
با این كه خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول كردی؟
پسر كوچولو پاسخ داد: برای اینكه پولم كافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم.
آیا می توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم
...

 

شنبه 30/8/1388 - 14:17
طنز و سرگرمی

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت كرد و تصمیم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی كه خدمتكار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد زیرا او می دانست كه دخترش مخفیانه عاشق شاهزاده است.
او این خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو بختی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی كند اما فرصتی است كه دست كم برای یك بار هم كه شده او را از نزدیك ببینم. روز موعود فرارسید و شاهزاده به دختران گفت: به هریك از شما دانه ای می
دهم، كسی كه بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد ملكه آینده چین می شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلدانی كاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت كرد و آنان راه گلكاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید. روز موعود فرا رسید دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر كدام با گل زیبایی به رنگ ها و شكل های مختلف در گلدانهای خود حاضر شدند. شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسی كرد و در پایان اعلام كرد كه دختر خدمتكار، همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسی را انتخاب كرده كه در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده گفت: این دختر تنها كسی است كه گلی را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسری امپراطور می كند؛
گل صداقت ............
زیرا چیزی كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگریزه بود. آیا امكان دارد گلی از سنگریزه بروید؟؟؟
!!!!

 

شنبه 30/8/1388 - 14:16
طنز و سرگرمی

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام ))

 

شنبه 30/8/1388 - 14:15
محبت و عاطفه

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

روزی بود وروزگاری بود. در شهر مرد نیكوكاری بود. این مرد بسیار مهربان بود و همسایه هایش را دوست می داشت وهمیشه در فكر یاری به در ماندگان بود. این مرد اما ناشنوا بود از سالها پیش گوشهایش سنگین شده بود. بعد هم که پیری به سراغش آمده بود گوشهایش کاملا کر شده بود. ازقضا روزی خبر رسید كه یكی از همسایه ها كه به تازگی به آن محل آمده است به سختی بیمار و رنجو شده است وحالش به شدت بد است. بیمار جوانی بود خوبروی و خوش اخلاق اما از وقتی که بیمار شده بود بد اخلاق وتندخو شده بود رفتارش با اطرفیانش خیلی بد و تند شده بود.
مرد ناشنوا با خودش گفت« گرچه این همسایه به تازگی به محله ما آمده بود. ومن به خوبی او را نمی شناسم اما وظیفه همسایگی حکم می کند که بروم و سری به او بزنم و عیادتی از او بکنم»
مرد ناشنوا پیش از رفتن به خانه همسایه بیمار نشست و با خودش فکر کرد. مرد ناشنوا باخودش اندیشید «وقتی به عیادت بیمار بروم او حتمآ حرفهایی خواهد زد که من نخواهم شنید. او هم که از کر بودنٍ من خبر ندارد. پس باید پیش از حرکت بنشینم و صحبتهای را که بین من و او رد و بدل خواهد شد. بسنجم و از پیش حرفهایم را تنظیم کنم. وقتی به او سلام کنم بی شک او پاسخ سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده ای! پس من باید در پاسخش بگویم سلامت باشید متشکرم! »
مرد ناشنوا باخود اندیشید «وقتی من حالش را بپرسم و او در جواب بگوید که بد نیستم بهترم باید.........
مرد ناشنوا باز هم اندیشید «پس از پرسیدن درباره غذایش، درباره طبیبش می پرسم و او حتما خواهد گفت که طبیبش فلان پزشک است، آنوقت من باید بگویم: ماشالله که قدمش مبارک است. این حاذق را من
میشناسم، حتما معالجه ات میکند و حالت به زودی خوب خوبی میشود و راحت میشوی از دردا»
مرد ناشنوا همین گونه، صحبتهایی را که ممکن بود با بیمار داشته باشد، پیش خود سنجید و پاسخهایی را از پیش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسایه بیمارش رسید، سلام کرد. بیمار نالید و گفت: علیک السلام!
مرد ناشنوا گفت «متشکرم. سلامت باشی!!! »
بیمار با تعجب به مرد ناشنوا نگریست، که
او از چه بابت از من تشکر میکند!
مرد ناشنوا پرسید «خوب، همسایه عزیز حالت چطور است؟»
بیمار از درد نالید و گفت «دارم میمیرم، این درد عاقبت مرا می کشد! »
مرد ناشنوا که پاسخ را از پیش آماده کرده بود، بلا فاصله گفت«خدا را شکر! الحمد لله.....»
مرد ناشنوا در دل گفت : «تا اینجا که خوب پیش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبیبش کیست؟»
بیمار که دیگر از شدت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانتیت فریاد زد:«طبیبم عزراییل است! جناب عزراییل
مرد ناشنوا به گمان اینکه بیمار نام طبیبی را گفته است، لبخندی زد و با مهربانی گفت:
«قدمش مبارک. من این طبیب را خوب می شناسم. در کارش بسیار ماهر واستاد است. برای معالجه هر بیماری برود، ممکن نیست در کارش ناموفق باشد او حتما تورا از درد ورنج راحت می کند!!»
بیمار از شدت خشم سرخ شد وزرد شد. سینه اش پُر از درد شد. اما دم نزد و هیچ نگفت. فهمید که اگر بیشتر با آن مرد گفتگو کند، بیشتر عصبانی خواهد شد و ممکن است که حرفهای تاراحت کننده تری از آن مرد دیوانه بشنود. مرد ناشنوا خدا حافظی کرد وبیرون آمد. توی کوچه، دستهایش را بر آسمان بُرد و گفت:
«خدا رو شکر که بخیر گذاشت. همان گونه که می خواستم شد. خوب شد که جوابها را از پیش آماده کردم، و گرنه آبرویم می رفت
!!:»

شنبه 30/8/1388 - 14:14
محبت و عاطفه

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

دهقان پیر، با ناله می گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟!
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!

ارباب پرخاش کرد که:
بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت:
چرا ارباب می بینم ...
اما ...
چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
شنبه 30/8/1388 - 14:0
محبت و عاطفه

بسم رب الزهراء (س)

  هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ابتر است

 

ملا خود را از دست طلبكاران به مردن می زند، او را شستشو داده كفن می كنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن كنند اما تشییع كنندگان راه قبرستان را گم می كنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، ملا كه طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!
شنبه 30/8/1388 - 13:59
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته