• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 273
تعداد نظرات : 100
زمان آخرین مطلب : 4703روز قبل
آموزش و تحقيقات
Reset کردن رمز ویندوز XP
شاید تا به حال این مشکل برایتان پیش آمده باشد که رمز عبور ویندوز XP خود را فراموش کرده باشید. شاید حتی برای رفع این مشکل مجبور شده اید ویندوز خود را عوض کنید. در ویندوز XP Professional این امکان وجود دارد تا یک دیسک برای رفع این مشکل بسازید تا در صورتی که رمز عبور خود را فراموش کردید با کمک آن بتوانید وارد ویندوز شوید. در Control Panel روی User Accounts دو بار کلیک کنید و سپس روی نام شناسه خود کلیک کنید. در قسمت Related Tasks بر روی Prevent a forgotten Password کلیک کنید. ویزارد مربوط به Prevent a forgotten Password را برای ساختن یک دیسک Reset کننده رمز عبور دنبال کنید.
برنامه های مخفی در ویندوز XP

چندین برنامه در XP هستند که میتوانید آنها را از منو Run اجرا کنید:
1-
برنامه Disk Cleanup برای تمیز کردنهارد دیسک بنویسید:
cleanmgr.exe
2-
برنامه Clipboard Viewer برای دیدن محتویکلیبورد بنویسید:
clipbrd.exe
3-
برنامه برای چک کردن فایل هایویندوز
chkdsk
4-
برنامه ای برای آنها که چشم هایشان ضعیف است :
magnify
5-
برنامه سخنگوی ویندوز برای نابینایان :
narrator
6-
پیداکردن تمامی جزئیات  سیستم عامل :
winmsd
7-
برنامه ای برای کسانی که ویندوز xp دارند وخراب شده است(سی دی وینوز 
هم لازم است) :
sfc
8-
بدون هیچ برنامهای فونت طراحی کنید(در ویندوز xp) :
eudcedit
9-
محیط داس در ویندوز xp :
cmd 
10-
پیکر بندی سیستم (sturtup) :
msconfig
11-
محیط ریجستریویندوز :
regedit
12-
پارتیشن بندی ویندوز xp بدون هیچ گونه برنامه ای
بر روی my computer کلیک راست کنید وگزینه ی Manage راانتخاب کنید
بعداز باز شدن پنجرهComputer Management در قسمت سمت چپ
 
گزینه Disk Management  راانتخاب کنید.



کامپیوتر شما ازچه ساعتی روشن شده
این یه دستور net  است .
 
اگر می خواهید بدانید که کامپیوتر شما از چه وقت 
روشن شده ذر قسمت command تایپ کنید :
 net statistics workstation
و کلید enter را فشار دهید .
 
مثال : Statistics since 1/2/2004 12:27 PM
           
و برخی دستور های دیگر net
            net help
            NET HELP SYNTAX
            NET HELP SERVICES
با تشکر اگه نظز بدین ممنون میشم
چهارشنبه 5/10/1386 - 14:48
دعا و زیارت

روی صفحه های كاغذی تقویم روزمرگی مان، امروز به یك جشن عروسی ماندگار در تاریخ نامگذاری شده است؛ جشنی كه قرن ها از آن می گذرد اما هنوز كسی پرده از راز و رمز آن شب شیدایی برنداشته است؛ حیفم آمد در روزگاری كه «ازدواج» بیشتر شبیه یك معامله غیر پایاپای شده است، با واژگانی از جنس احساس، نبض وجود خاكی مان را نذر آن روز تقویمی شده نكنیم...این تحفه ای برای بانوست...تا یار كه را خواهد و میلش به كه باشد...
هنوز نه ...
گام كه بر می دارید بانو! حیا و متانت سر تواضع به آستان ملاحتتان فرو می آورند، نزدیك پدر كه می شوید، آبروی هر دو عالم تمام قد مقابلت احرام می بندند و با تمام وجود آن رایحه معطر ریحانه وجودت را بر شانه های زمین و پیشانی آسمان می پاشند، می خندی و گل از گل رسول
گل ها می شكفد، چهارده بهار از نوشكفتگی ات گذشته و خانه رسول خدا بعد از بانوی رافت و پاكی، خدیجه سلام الله علیها، مملو حضور رضوانی شما گشته است... با كنیزان و اهل خانه مهربانی و آفتاب مهر وجودت را از آنها دریغ نمی كنی، نیكی رفتارت در مدینه النبی مثال زدنی است و حالا كه همچون نیلوفر آبی آسمان را به قصد قربت قنوت می بندی، خیل مشتاقان برای آن كه عروس مبروك خانه شان شوی، هر یك پیش كشی فرستاده اند، عبدالرحمان صد شتر سیاه موی و چشم آبی كه بر هر كدام باری از كتان سفید مصری و ده هزار دینار طلا نهاده شده به در خانه فرستاد... عثمان دو برابر این و عمر و ابوبكر هم كه ملتمسانه تو را از پدر خواستگاری كرده اند... ولی هر كدام را كه شنیدید چهره در هم كشیدید كه یعنی نه! و پدر هم كه می داند «ام ابیهایی» و دختر گل بوی پیامبر(ص)، او هم می گوید:«نه! هنوز ازدواج فاطمه(س) مقرر نشده است ... »
كارگر نخلستان های مدینه!
این روزها بر طبل جنگ نمی گذرد و آتش جنگی هنوز برافروخته نشده است... هر روز صبح دمان، آن هنگام كه آسمان خورشید را ندیده است، مردی جوان و ستبر، راهی نخلستان های اطراف مدینه می شود... او به تازگی كارگر مردی از اهل مدینه شده تا نخلستان هایش را با شتر خود آبیاری كند و در گرمای طاقت فرسای حجاز، عرق ریزان، شكر خدا را به جای آورد و توشه ای برای یك زندگی آرام و ساده فراهم آورد. مردم شهر او را به خوبی می شناسند. بر كسی پوشیده نیست كه او نزدیك ترین و محبوب ترین یار پدر است. دلاورترین و بهترین سرباز سنگر پیامبر(ص) هم؛ پسر عموی پیامبر(ص) نیز هست، مونس او، شاگرد او، پرورش یافته مكتب او و... در یك كلام او علی پیامبر(ص) است. دیر زمانی می شود كه دل در گروی مهر، داده و دلداده دردانه احمد صلوات الله علیه شده است؛ حالا با دستانی سرشار از لبخند شرف و اصالت و دلی مملو از عشق! می خواهد ام ابیهای رسول رحمت را خواستگاری كند...
انتشار شور و شرم در مدینه
نزدیك غروب است، علی(ع) كارهایش را به اتمام رسانیده و عازم خانه می شود. مسیر خانه تا نخلستان را با یاد او پر می كند. لبانش كه همواره عطرآگین ذكر پرودگار بوده، حالا طعم اضطراب و تشویش یاد او و درخواست از پدرش را به خود گرفته است، اگرچه یاد او هم ذكر خداست و چه ذكر دل نواز و روح بخشی! خیال وصال چنان شوری در دلش انداخته كه خستگی كار طاقت فرسای امروز را از یاد برده است. به خانه كه
می رسد از سر چاه وضویی
می گیرد و غسلی می كند و لباس نویی می پوشد. دو ركعت عشق
به جا می آورد و با قنوتی از لب ایوان دل با خدا حرف هایش را یكسره می كند...
راه می افتد...كوچه های مدینه هم می دانند گام های علی(ع) مثل همیشه نیست؛ راه كه می رود، شور و شادی از روحش منتشر می شود؛ كاهگل دیوارهای مدینه طعم دلپذیر یك شب دلنشین را با خود مزه مزه می كنند. هر كه او را
می بیند، می فهمد این علی(ع) با علی(ع) روزهای گذشته تفاوت دارد. صورتش مانند ماه شب چهارده و چشمانش پر از ستاره شده است. ستاره هایی كه به نجوای قلبش چشمك می زنند...به خانه پیامبر(ص) می رسد و با قلبی توام شرم و شادی در را می كوبد. ام سلمه می پرسد: كیستی؟ و پیش از آن كه جوابی بشنود، پدر از تو در توی اتاق فریاد می زند: « او پسرعمویم و محبوب ترین مردم نزد من است!» در باز می شود...وارد خانه می شود، انگار تمام نخل ها او را می شناسند؛ سر خم می كنند و سلام می دهند به رعنای مدینه...
سكوت مهر؛
پادشاهی قافله سالارمهتاب
آرام و مودبانه مقابل پدر نشسته است و ساكت و خاموش سر به زیر انداخته است. از شوخی ها و
خنده هایش هم خبری نیست و پیامبر(ص) كه بهتر از همه او را می شناسد از علی(ع) می خواهد كه حرف دلش را بزند. پیامبر كه می داند او برای چه آمده است! اما می خواهد دامادش خود سخن از دلدادگی بگوید! چند قطره شرم روی پیشانی علی(ع) شكوفه می زند، بالاخره تصمیم می گیرد از گذشته بگوید و بعد از درخواستش ...
حالا نوبت حرف هایش به عشق رسیده است، باید از فاطمه(س) بگوید و می گوید كه فاطمه را به همسری می خواهد. صدای ضربان قلب علی(ع) به راحتی از پشت آن دشداشه سپید به گوش می رسد! تبسم است كه چون باران بر پهنای چهره دلربای رسول مهربانی نازل شده است. لب های مبارك حضرت چون عسل شیرین شده و...
برمی خیزد و او را صدا می زند.
با چه اشتیاقی پاسخ می دهید! در خواست پسرعموی پدر را
می شنوید. هم او كه حرمت حضورش در خانه تان همیشه جاری است؛ هم او كه از بدو تولد دوشادوش پدر چون سایه ای منبعث از انوار پیامبر(ص) كنارتان بوده است. سرتان را پایین می اندازید؛ مثل علی(ع)... به یاد چهره همیشه مردانه اش با لبخند پاسخ می دهید و دیگر هیچ نمی گویید، پدر كه تار و پود وجودش را لبخند فرا گرفته است، بلند و طوریكه میهمان امشب بشنود، می گوید: «الله اكبر! سكوت او نشانه رضایت است... » و چه غوغایی می شود در دل قافله سالار مهتاب... اهل خانه همه به یكدیگر خیره شده اند و آستین به دهان، نقل خنده های ریز ریزشان، حرف جشن ازدواج آب و آفتاب است...
مهر خاتون یاس ها...
پدر برای مهر او پرسیده است كه «پسر عمو! آیا چیزی داری كه فاطمه را به عقد تو در آورم؟» علی(ع) هم چنان سرش از شرم پایین است... «من تنها یك شمشیر دارم و یك زره و یك شتر و دیگر
هیچ ... » و می شنود كه: «از شمشیرت كه در راه جهاد با خدا بی نیاز نیستی، با شترت هم كه برای نخل ها و خانواده ات آب می بری و هنگام سفر بار خود بر آن می نهی، پس همین زره مهریه فاطمه باشد!» و علی مرد خاتون یاس ها شد...
خدا خطبه را خوانده بود
طنین صوت دلنواز رسول الله همچون آواز مرغان خوش الحان در گوش های علی(ع) طنین می انداخت، قند توی دلش آب می شد...«شادباش! كه پیش از این، خدا در آسمان او را به عقد تو در آورده بود. قبل از آن كه تو بیایی همین جا فرشته ای آمد و گفت: «سلام و رحمت خدا بر تو ای پیامبر خاتم! شادباش! كه كارت، سامان گرفته و نسلی پاك و طاهر نصیبت شده است.» سپس جبرئیل آمد و گفت : «فاطمه(س) را به عقد علی(ع) در آور و آن ها را به دو پسر پاك و نجیب و طیب و نیكو كار كه در دنیا و آخرت فضیلت دارند بشارت بده ... » هنوز فرشتگان نرفته بودند كه تو در زدی ... من فرمان پرودگارم را اجرا خواهم كرد و جگرگوشه ام را به عقد تو در می آورم. به مسجد برو تا من هم بیایم و عقد را جاری سازم...
و علی(ع) همچنان نگاهش به زمین دوخته شده بود... صدای بال های ملائكه در گوش داماد شنیده
می شد. علی(ع) به سجده رفته است « پرودگارا به من توفیق بده تا شكر نعمتی را كه عطایم كرده ای به جا آورم». صف ملائك در هفت طبقه آسمان نقل و شیرینی پخش می كنند و در جغرافیای هستی سبد سبد لبخند
می پراكنند...شاید! دیگر آسمان و زمین تا این اندازه علی(ع) را شاد نبیند ...تا این حد زهرا(س) را دلشاد نیابند...
كاسه های سفالی آب!
زره را به چهارصد درهم نقره فروخت و به رسول خدا(ص) تقدیم كرد. حضرت نیز مشتی از پول ها را به بلال داد تا برای نوعروس مقداری عطر بخرد و بخشی از پول ها را به عمار و یاسر و سلمان داد تا جهزیه ای برایش فراهم كنند. همه چیز ساده است و بی آلایش. نگاه پدر كه به این جهزیه می افتد، اشك
بی اختیار بر روی گونه های مبارك سبز می شود؛ سر به سوی آسمان بلند می كند و فاطمه و علی
فاطمه اش را از عمق جان دعا
می كند: «بار خدایا! به كسانی كه بیشتر ظرف هایشان از سفال است بركت عنایت فرما!».
فرشته ها غرق بوسه این كاسه های ساده سفالی شده اند، شاید ! به یمن روزی است كه قرار است حسنین و زینبین در این كاسه ها آب بیاشامند...
روزهای بی تو !
ماه رمضان و شوال و ذی القعده سپری شده و هنوز در خانه پدری و زندگی مشتركت را با علی(ع) آغاز نكرده ای. لحظات به بی قراری، برای زودتر هم آسمان شدنت با علی(ع) می گذرند و علی(ع) هم كه شرم دارد با پدر از مراسم عروسی سخن بگوید؛ آخر او
ام ابیهای پدر است!

 اوایل ذی الحجه شده كه عقیل از علی برای نیاوردن تو به خانه اش
می پرسد و علی از ضربان شرم در قلب بزرگ و دلداده اش سخن
می گوید؛ با هم راهی منزل پیامبر(ص) می شوند كه ام یمن، كنیز حبشی آمنه و پیامبر(ص)، پیشنهاد می كند كه این درخواست را به زنان بسپارند و با ام سلمه و دیگر زنان راهی خانه رسول بوستان رحمت می شوند و درخواست علی(ع) را می گویند و پدر نیز مرتضی را می خواهد كه «برخیز و بساط جشن عروسی ات را فراهم آور!»
عروس تا به همیشه یاس ها
پدر ده درهم باقی مانده از مهریه را به علی(ع) می دهد. قرار می شود با این پول روغن و كشك و خرما بخرد. بلال هم گوسفندی را ذبح كرده و آماده می كند. همه اصحاب خوشحالند و خوشحال تر از همه مردیست كه آستین ها را بالا زده و با مخلوط كردن روغن و كشك و خرما، سرگرم تهیه غذا شده است. او شادمان تهیه ولیمه یگانه دخترش است.
... علی(ع) در مسجد همه را دعوت كرده است و حالا جمعیت فراوانی در گوشه و كنار منزل پیامبر(ع) از مائده بهشتی می خورند و شادمانی می كنند. ملائك گرد غذا جمع شده اند و باران بركت این طعام بهشتی را تبرك می كنند تا تمام نشود...و تو ای بانوی غزل های آفتابی! عروس تا به همیشه یاس ها شده ای و در دلت غوغای وصل به علی(ع) موج می زند و گونه های شرمت سرخ فام دیدار چشم های تازه دامادت گشته است. از روی شتر پیاده می شوی، پدر روانداز سفید چهره نورانی ات را كنار می زند. صدای هلهله زنان عرب یك لحظه هم قطع نمی شود، دیوار های كاهگلی و سرد مدینه میزبان شاپرك هایی شده است كه به عشق این جشن جاودانگی، با بال هایشان عطر دل انگیز یك پیوند بهشتی را در مدار هستی منتشر می كنند؛ آفتاب خود را پشت ابرها پنهان می كند تا هرم گرم خود را به سایه ای خنك برای تازه عروس و داماد تبدیل كند...پیامبر(ص) كه لبخند وسعت چهره اش شده است، دستانت را در دستان مردترین مردها می گذارد. رو به آسمان برایتان شادی و حسن عاقبت را طلب می كند و به
چشم هایت خیره می شود و تو اگر چه شادی اما محزون رفتن پدر می شوی و این دست گرم علی(ع) است كه پناهگاه آرامشت شده است. پدر می رود و از همه می خواهد كه بروند. حالا تو مانده ای. و علی(ع) و اتاقی ساده كه جز میهمانی سكوت شن نرم در كف اتاق و نصب چوبی برای پهن كردن لباس ها و چند ظرف سفالی چیز دیگری در آن نیست. اما انگار این خانه و این اتاق، مجلل ترین و با شكوه ترین خانه جهان برای توست. دلت لبریز از یك شادی شیرین است و وجودت در كنار علی(ع) به آرامش رسیده است...

 

پنج شنبه 22/9/1386 - 14:21
دعا و زیارت

بسم رب الزهراء

سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و فاطمه (س) و روز ازدواج جوانان مبارك باد

چهارشنبه 21/9/1386 - 13:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته