• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 157
زمان آخرین مطلب : 4438روز قبل
سخنان ماندگار

 زیبائی در فراتر رفتن از روزمره‌ گی‌هاست... ورنر

دوشنبه 25/11/1389 - 11:3
خانواده

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟!

لازم است گاهی از مسجد، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟

لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟!!

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم. آیا ارزشش را داشت ...؟!   

دوشنبه 25/11/1389 - 11:2
سخنان ماندگار

  همیشه اشتباهات مردم را ببخش نه به خاطر اینکه آنها سزاوار بخشش اند بلکه تو سزاوار آرامش هستی سخنی اززرتشت  

 

چهارشنبه 20/11/1389 - 8:41
داستان و حکایت

شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می‌سپردند.

در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میان‌سال.

زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال‌ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره‌شان پاشیده شده بود.

در یکی از استراحت‌گاه‌ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف‌های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند.
در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند.

یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت: آن‌جایی که آنها ایستاده‌اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند. به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است.
مرد جوان بی‌خیال با خنده گفت: بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف‌چینی به سرشان نزند!
مرد پیر در حالی که چهره‌اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می‌کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت.

مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند.
شب‌هنگام موقع استراحت، شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت می‌کردند. شیوانا در حین صحبت گفت: متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟! حتی بیشتر از مرد جوان ؟!
یکی از شاگردان با تعجب گفت: از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟! هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره‌شان! مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فراگرفت و چهره‌اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار هم‌زمان او هم به پایش خار فرو رفته است و هم‌پای همسرش داشت زجر می‌کشید.

اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می‌کشید با او "هم‌احساس" نبود و درد او را درک نمی‌کرد و می‌خندید و جملاتی می‌گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند.

عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او... 

چهارشنبه 20/11/1389 - 8:41
سخنان ماندگار

 پوزش خواستن پس از اشتباه زیباست، حتی اگر از یک کودک باشد.
اُرد بزرگ

دوشنبه 18/11/1389 - 14:14
سخنان ماندگار
 اگر می خواهید شما را دوست بدارند، اشتباهات خود را بیش از نیکی های خود بگویید بارون لیتون
دوشنبه 18/11/1389 - 13:59
داستان و حکایت

 


یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
.
.
.

حالا هم در بیمارستان بود. در باز شد.
- پسرم اومده؟
- نه ، داداش نیست ، پرستاره !
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.
 

دوشنبه 18/11/1389 - 13:58
داستان و حکایت


فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم !
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!

دوشنبه 18/11/1389 - 13:56
داستان و حکایت



پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد!!!

دوشنبه 18/11/1389 - 13:55
داستان و حکایت

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟  
دوشنبه 18/11/1389 - 9:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته