• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 157
زمان آخرین مطلب : 4439روز قبل
سخنان ماندگار
مردم غالباً اشتباهات ما را بسیار آسانتر از خود ما می بینند اسپنسر جانسون
دوشنبه 22/1/1390 - 12:4
داستان و حکایت

مرد جوانی به نزد ذوالنون مصری آمد و شروع كرد به بدگویی از صوفیان.

ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟!

مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ كس حاضر نشد بیشتر از یك سكه نقره برای آن بپردازد...

مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف كرد.

ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است ؟!

در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سكه طلا می خریدند!!!

مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.

پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.

قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!

دوشنبه 22/1/1390 - 12:4
سخنان ماندگار

  آرام باش ، توكل كن،تفكر كن، آستین ها را بالا بزن آنگاه دستان خداوند را میبینی كه زودتر از تو دست به كار شده اند ...

دوشنبه 22/1/1390 - 12:0
داستان و حکایت

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دوراز خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان وپسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند...

پسر اول گفت:  درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده...

پسر دوم گفت : نه !  درختی پوشیده از جوانه بود و پراز امید شکفتن ...

پسر سوم گفت: نه !!! درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا وعطرآگین  و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام ...

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!

مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبینید ؛ در راه های سخت پایداری کنید ، لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند ... 

دوشنبه 22/1/1390 - 11:59
سخنان ماندگار
مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است جان اولیورهاینر
دوشنبه 22/1/1390 - 11:55
سخنان ماندگار

  گذشته ها را گذرانده ایم، وعده آینده را به هیچ یک ازما نداده اند. پس ما تنها زمان حال را دراختیار داریم...  وین دایر

دوشنبه 22/1/1390 - 11:54
سخنان ماندگار
  اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود ...
دوشنبه 22/1/1390 - 11:49
داستان و حکایت

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته ، رزی ، خانم نسبتا مسن محله داشت از  کلیسا برمیگشت ...

در همین حال نوه  اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ،  پدر روحانی براتون چی موعظه  کرد ؟!

خانم پیر مدتی  فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت : عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم  نمیتونم به یاد بیارم  !!!

نوه پوزخند ی زد و بهش گفت : تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت : عزیزم  ممکنه  بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

نوه با تعجب پرسید :  تو این سبد ؟ غیر ممکنه ، با این همه شکاف و درز داخل سبد  آبی توش بمونه !!!

رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرا ر کرد  : لطفا عزیزم !

دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد ، سبد رو برداشت  و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت  و با لحن پیروزمندانه ای گفت : من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده ! 

مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت : آره ، راست  میگی اصلا آبی توش نیست ، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز ...!

 

دوشنبه 22/1/1390 - 11:48
سخنان ماندگار
تجربه بهترین درس است هر چند حق التدریس آن گران باشد . کارلایل
دوشنبه 22/1/1390 - 11:45
داستان و حکایت
  چوپان بیچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوی آب بپرد نشد كه نشد...! او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوی آب قدری نبود كه حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبی كه بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته
.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره كار را می‌دانم.

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید

.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه كاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد كه آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت
: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را كه گل كردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.

و من فهمیدم این كه حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شكند چه رسد به انسان كه بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

دوشنبه 22/1/1390 - 11:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته