• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 151
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 4501روز قبل
داستان و حکایت
بخش نهم کتاب سپیده عشق : دلباخته اش شدم !
نویسنده: تینا - ۱۳٩٠/٥/٢٦


بخش نهم : دلباخته اش شدم !


نازنین جون شربت آلبالوی آخر شبم رو آورده و بهم میگه : شربتی به رنگ سرخ و می خنده
بهش میگم : نازنین جون وقت داری کمی نوازشم کنی ؟
میگه : آره عزیزم و میشینه کنار تختم و موهام رو دست می کشه
احساس خیلی خوبی دارم
بهم می گه : بابا و مامانت امروز شوکه شدن براشون جالبه ...
میگم : چی جالبه ؟
میگه : امروز اینقدر محکم با همه چیز برخورد کردی .
میگم : نظر تو چیه ؟
میگه : من هم اولا مثل تو آروم بودم اما یه زمانی رسید که حس کردم باید محکم باشم تا قبل از تغییر روحیه ام هیچ کسی به من توجه نمی کرد اغلب حقم خورده میشد و خیلی وقتها بازیچه اطرافیانم بودم .
اما از اون روز که تغییر کردم دیگران تازه منو دیدن !
روی حرفم حساب باز کردند و در مورد خیلی چیزها ازم مشورت می خواستند .
میگم : فکر می کنی چرا من اینطوری شدم .
میگه : چون حس می کنی اندیشه ات و دلت مال جای دیگه ای هست . و الان سعی می کنی از خودت مراقبت کنی . متاسفانه من خیلی دیر به این نتیجه رسیدم . پدر ناتنی ام شوهر زورکی بهم داده بود شوهری که مدام منو می زد و من براش یه بازیچه ناچیز بودم تا روزی که به جرم قاچاق دستگیرش کردند و بعد هم توی زندان مرد ...
بعد از مرگ او باز خانواده ام جلو آمدند تا بقیه زندگیمو هم نابود کنند . اما من جلوی همشون ایستادم و گفتم : بزارید زندگی کنم . و الان ده سالی میشه دیگه آرامم
میگم : اما با حمید خوبی
میگه : آره حمید پسر خوبیه ... کاری به حرف این و اون نداره .... مکث می کنه و می پرسه : سپیده عشقت رو کجا دیدی ؟
می خندم و میگم : تو اتاق خوابم
خشکش می زنه میگه : خدا مرگم بده !! چی می گی ؟
می خندم و میگم : شوخی کردم منظورم اینکه با اندیشه های والاشون آشنا شده ام .
میگه : چی ؟
میگم : منظورم کتابهاشونه... نازنین جون من عاشق فلسفه و فکر هستم ... من به دنبال اندیشه متعالیم مثل بانو ورتا
نازنین جون داره شاخ در میاره
میگه : بانو ورتا ؟!... این خانم کیه ؟
میگم : یه زن خیلی خیلی خوشگلیه ،خیلی ماهه
میگه : کجاست ؟ ...
میگم : ببخشید حواسم نبود اون مال دو هزار و سیصد سال پیشه !
نازنین جون میگه : پس چرا می گی خیلی ماهه ؟
میگم : تو کتاب بود
میگه : منو گاهی اوقات می ترسونی من شنیده بودم آدمایی که زیاد کتاب می خونن یه جورایی میشن اما تو هنوز کتاب نخوندی یه جوری شدی !
می خندم و میگم : ممنونم از نوازشت ، برو راحت باش از بابت شربت هم ممنون
نازنین جون همین طور که چشم از من بر نمی داره و هنوز هم گیجه از اتاق میره بیرون و شب بخیر میگه .
از جام بلند میشم مقابل پوستر حکیم ارد بزرگ می ایستم و میگم : اگر ارد بزرگ می دونست من اینطوری  و با چنین سرعتی در حال شیفته شدن هستم با خودش چه می گفت ؟
حس می کنم تمام وجودم به طرفش در حال پرتاب شدنه و من نمی تونم و بهتر بگم نمی خوام خودمو کنترل کنم .
سنگینی دستانی را روی شانه هایم حس می کنم . بانو ورتاست
اما هنوز بزرگان دیگر نیامده اند ... توی چشماش خیره میشم و او هم در چشمهای من ... به من میگه : توی چشای من چه می بینی ؟  میگم : خودمو
میگه : اما من توی چشای تو ارد بزرگ رو می بینم .
میگم : به نظرت چرا من اینطوری شدم  
میگه : آدمها اینطوریند چیزی رو می بینند که دوست دارند و می خواهند .
میگم : یعنی چی ؟ میشه توضیح بدی ...
نفس عمیقی میکشه و میگه : سپیده زیبا ، در نگاه عاشق همه چیز و همه جا ، بخشی از رُخ یار است .
میگم : جالبه ، پس هر کسی توی چشام نگاه کنه ، می فهمه تو دلم چه خبره !؟
میگه : نه هر کسی ... تنها ما می بینیم آدمهای معمولی چهره خودشان را می بینند
میگم : وای پس بهتره صندلیمو از حالا عقب ببرم کسی چشام رو نبینه
می خنده و میگه : دیگر برای این کارها دیر شده است .
میگم : وای من خجالت می کشم ... خیلی سخته ... حالا که همه می دونن من عاشق افکار ارد بزرگم ... وای این خیلی سخته
می خنده و بغلم می کنه میگه : سپیده زیبا مگر نمی گفتی می خواهی همچون من باشی؟
گفتم : بله ...الان هم می گم ...
میگه : مگر من عشقم نسبت به آرشیت دانا را کتمان کردم ... مگر در برابر همه سر بر سرش نگذاردم و گریستم ؟
میگم : آره شما گفتین و گریه هم کردین اما من !... راستش من دختر تودار و آرامی بودم ، همه می گفتن قلبت از یخه همه می گفتن :                                                                                                                                     احساس نداری ... اما امروز احساس بی تابی خاصی بهم دست داده اینگار تمام قید و بندهایی که تا به امروز برای خودم وضع کرده بودم در حال ناپدید شدن است ... به من بگو ... بانو ورتا خواهش می کنم بگو چطور می تونم به ارد بزرگ برسم ... می خوام مثل شما که آرشیت دانا رو رها نکردین من هم ارد بزرگ رو رها نکنم
ورتا چند لحظه سکوت می کنه و بعد میگه : باید حکیم ارد بزرگ را از نزدیک ببینی ...
میگم : اگر ارد بزرگ منو به حضور نپذیرفت چی ؟ ... دوستم ونوس می گفت : افراد خیلی کمی از اردیستها موفق شده اند ارد بزرگ رو از نزدیک ملاقات کنند .
بانو ورتا مکثی می کنه و میگه : چون روان ارد بزرگ اینجاست ، بخشی از وجودش در پیکره و تن اوست ، بخشی که با جهان امروز مراوده دارد . آنچه او این جا می گوید باورهای اوست اما ما را همچون خواب می بیند . پس او نمی تواند پی به راز درونی ات ببرد .

آه سردی می کشم
بانو ورتا همینطور که تو چشام نگاه می کرد و دستامون توی دست هم است میگه : سپیده زیبا آنزمان که پیش آرشیت دانا رفتم او گفت : ورتای زیبا آمدی ؟ گفتم  آرشیت دانا مگر می دانستید که می آیم و او گفت : هزاران سال پیش از زاده شدنم ...
بانو ورتا رو نگاه می کنم و او پس از کمی مکث ادامه می ده : و من پیش از آنکه با آرشیت دانا روبرو شوم همانند او بودم .
میگم : یعنی این امکان هست که ارد بزرگ هم منتظر من باشه ؟
ورتای مهربون می خنده و بغلم می کنه و در کنار گوشم میگه : این امکان هست .


وای نورهای رنگی سطح اتاقم رو پر کرده ... بزرگان در حال آمدن هستند .
بانو ورتا دستمو می گیره و می بره طرف صندلی همیشگیم .
کورش هخامنشی با آن لبخند همیشگیش از جا بلند شده و به طرفم میاد توی چشام نگاه می کنه ، سعی می کنم چشام رو ببندم اما کار از کار گذشت چون کورش هخامنشی با صدای بلند میگه : امشب در مورد عشق سخن بگوییم .
سرش رو میاره پایین و به من میگه : خوب است ؟
با خجالتی از سر شرم میگم : بله
او همانطور که پشت صندلی بزرگان حرکت می کنه می گه : عشق اسب رم کرده خواست است . خواستی که بی نهایت شد عشق می گردد و عشق همپای دیوانگی نیرو و توان دارد . هر چند عشق هایی همچون عشق به میهن و به مردم را باید ستایش کرد و بر آن بالید .

بانو ورتا هم از جاش بلند میشه و میره پشت صندلی ارد بزرگ می ایسته و از همون جا به صورت من نگاه می کنه و میگه : عشق همپای خرد و آگاهی آدمها میدانی افزونتر دارد عشق برای اندیشمندان آگاهی برتر است . وقتی عاشق شدم کسی نمی دانست در من چه شورش و رستاخیزیست ... بعضی در عشق خویش چیزی دیگر می بینند اما من خرد را می دیدم . زیبایی ، جوانی و پاکی معشوق را در خردمندی و اندیشه می دیدم و می دانم و آغوش خویش را برای چنین چیزی باز کردم .

اشک دور چشام حلقه زده صدای سیتار باز از توی گلدون شنیده میشه چرا اشک می ریزم به صورت آرام ارد بزرگ نگاه می کنم ، کاشکی می دونست چقدر دوست دارم که برای همیشه پیشش باشم و یاد بگیرم و از زبانش بشنوم  که " زندگی بدون آزادی شرم آور است ."  و یا این جمله اش :" شادی کجاست ؟ جای که همه ارزشمند هستند ."

آرشیت دانا هم پس از ورتای مهربون میگه : عشق تنها خاطره شیرین دوران زندگیم است و بعد به بانو ورتا خیره میشه و میگه : عشق ما با مرگ به پایان رسید ؟!
ورتای زیبا هم بدون کوچکترین مکثی گفت : عشق ما ابدیست
آرشیت دانا ادامه می ده و میگه : عشق از خود گذشتی و  فداکاری می خواهد .

استاد فردوسی میگه : ایران سرزمین عاشقان است همه ما عاشق میهن و تبار پاک خویش هستیم . خردمندان میهن ما اگر به اندیشه هم عشق می ورزند باز هم برای عشقی بزرگتر بنام عشق به میهن است .

بزرگمهر بختگان میگه : عشق چهارچوبی ندارد . عشق ها گوناگون هستند همانند خود آدمیان ، عشق ها هم از سیاهی تا سپیدی ، رنگ به رنگ هستند .نمی توان برای این خواست آتشین اندیشه ایی یگانه داشت . اما برای خردمندان عشق دریچه ایی بسوی فهمی بالاتر است .

خیام خردمند هم میگه : آدمیان زمان اندکی برای زندگی و رسیدن به اهداف خود دارند و خوشا بحال کسانی که عشق آنها آمیخته است با اندیشه و فکر آنها ... همانند عشق بانو ورتا و آرشیت دانا

در تمام مدتی که آرشیت پیر ، استاد فردوسی ، بزرگمهر بختگان و خیام خردمند صحبت می کردند من به صورت ارد بزرگ نگاه می کردم . او آرام  ، فقط می شنید کاش سرش را بالا می آورد و منو می دید .

نادرشاه افشار هم میگه : عشق چنان نیرویی به ما می بخشد که همگان از آن شگفت زده می گردند .
( نادر شاه نمی دونه من امروز چه دماری از روزگار میلاد و گارسون رستوران و پناهی درآوردم  )
نادر شاه ادامه میده : عشق ، بی پروایی می خواهد آنگاه که در پرده ماند ، همان جا خواهد مُرد ...
وای این جمله نادرشاه افشار حالت هشدار داره ... میشه فهمید منظورش اینه که ، اگر قراره باشه من پرده پوشی کنم ، به جایی نمی رسم .
آه .. آخه من چکار کنم ؟... آرشیت دانا رو نگاه می کنم ، می بینم با نگاهش به من میگه نوبت عشقت هست که صحبت کنه بلند میشم و می رم در دو قدمی روبروی ارد بزرگ می ایستم . سرش رو بالا می یاره تا برام از عشق بگه .  از خجالت سرم رو میندازم پایین ، اما وقتی یاد حرف نادرشاه افشار می افتم سرم رو بالا می یارم .

ارد بزرگ میگه : عشق ، در هم جاری شدن است برای دریا شدن ... برای یگانگی و آرام یافتن ...  شیرینی عشق در همان دیوانگی ست که کورش هخامنشی گفت . عشق وجود آدمی را از خود بینی ها می شوید ... آدمی با عشق دوباره زاده می شود . زاده شدنی آگاهانه ... عشق رویای آخرین آدمیست ... سوختن در عشق هم باروری و زایشی دوباره است ...
ارد بزرگ تو چشام که خیره میشه اشک هام رو می بینه که صورتم رو خیس کرده ...
میگه : عاشق شدی ؟
می گم : آره  
میگه : پس باید جشن گرفت و بهم تبریک می گه
کاش میدونست این قطرات اشک به خاطر عشق به اندیشه خودشه کاش من براش یه خواب ساده نبودم ای کاش ...
حکیم بزرگ ادامه میده : خوشبخت کسی ست که عشقی آگاهانه و فرا در دل دارد .

چرا باید اینطوری باشه چند قدم با ارد بزرگ فاصله ندارم اما اینگار بینمون فرسنگها فاصله اس ... بانو ورتا دستش رو میزاره روی شونه ام و منو می بره طرف پنجره ، چند لحظه به آسمون پر از ابر نگاه می کنم تو دلم غوغایی برپاست و اینو بانو ورتا حتما خوب درک می کنه .
سرم رو که به طرف اتاق بر می گردونم می بینم فقط من هستم و بانو ورتا .
لب تخت می نشینیم
ورتای مهربون به من میگه : تو چشام نگاه کن .
نگاه می کنم چشاش برق می زنه به من میگه بی تابی آسمان هر عشقی ست . و تو امروز بی تابی همانند من که همیشه بی تاب بوده ام . با دستمالی خوشبو اشکهام رو پاک می کنه و دستامو می گیره و بلند میشه
آهنگ قشنگ و عجیبی فضای اتاق رو پر می کنه و منو بانو ورتا شروع به رقصیدن می کنیم . رقصی که تا به امروز هیچگاه نمونه اش رو سراغ ندارم . دستامون بازه و به دور هم می چرخیم آغوشی باز ... و زمزمه ایی آمیخته با احساسی لبریز از عشق ...
به آسمون می پرم و روی سر انگشتان پایم چرخ می زنم و گاهی در همون حال ، مثل گلی باز و بسته میشم ، اینگار روی ابرها هستم ، بانو ورتا دو دستش رو میاره طرف من و من اونها رو می گیرم و با او چرخ می زنم با سرش به من می فهمونه پایین رو تماشا کنم . وای ... وای ... زیر پاهام ابرهاست و از لابلای اونها میشه دشتها و کوهها رو که زیر نور مهتاب روشنه رو دید چراغهای روستاهای کوچیک ، که چشمک می زنه ... آسمان پر ستاره .... و ما مثل دو فرشته بی وزن ...
بانو ورتا یه دستم رو رها می کنه هر دو مثل دو قوی سفید در دل آسمون ... موج هوا رو که از لابلای بدنم می گذره رو حس می کنم ... پرواز از بالای دریاچه ها و کوهها ... بانو ورتا چرخی می زند و دست دیگرم را دوباره می گیره ... و بغلم می کنه ... به یک چشم بر هم زدن می بینم در وسط اتام ایستاده ام دست در دست بانو ورتا ... وای جسمم بر روی تخت افتاده ... اینگار جسمم آهن ربایی قدرتمند داره که منو به داخل خودش می کشه از روی تخت بلند میشم اما دیگه بانو ورتا نیست . اول صبحه و هوا داره روشن میشه ...
خیلی شادم ... حالا تازه متوجه پرواز روح شدم ، پروازی که عشقی آگاهانه سبب سازش بوده . واقعا فلاسفه و اندیشمندان چه دنیای زیبایی دارن ... خوشحالم که دارم خودمو پیدا میکنم ... خوشحالم در جایی ایستادم که به اون افتخار می کنم .
امروز پنج شنبه اس ، من باید خیلی کارها بکنم .... اولینش تهیه لباسهای سرخه ... از این به بعد ، باید خودمو بسپارم به دلم ... هنوز حس می کنم در حال رقص در آسمانم ... وای ! چه احساس لذت بخشی ... بانو ورتا هزاران ساله چه حس زیبایی داره ، دلنشین و آسمانی ...اگه الان این حال رو نداشتم اصلا نمی تونستم احساساتش رو درست درک کنم ... شاید اگر قبلا کسی از چنین عشقی برام می گفت به هیچ وجه نمی تونستم درکش کنم ... اما حالا می بینم عشق را پایانی نیست...

پنج شنبه 28/7/1390 - 16:59
داستان و حکایت
بخش هشتم کتاب سپیده عشق : من یک اُرُدیست هستم
نویسنده: تینا - ۱۳٩٠/٥/٢٦


بخش هشتم : من یک اُرُدیست هستم







امروز تصمیم دارم تا می تونم در مورد حکمت اردیسم مطالعه و تحقیق کنم ... می شینم پای نت و پنجره گوگل رو باز می کنم و سرچ می کنم . هزاران سایت به اشکال گوناگون در مورد اردیسم نوشته اند ، اردیست ها هم به شرح عقاید خودشون پرداخته اند .
وای اینجا رو ببین عکس دو اسب سرخ رنگ دیده میشه ... یاد خاطره بزرگمهر افتادم .
چند وبلاگ می بینم که به شکل گروهی توسط چندین اردیست اداره می شوند و در آنها ده ها مقاله در مورد فلسفه اردیسم وجود داره در فیس بوک و سایت اجتماعی کلوپ هم گروه های اردیست فعالیت می کنند .
اغلب اردیستها پسران و دختران با کلاسی هستند که دوست دارن فعالیت اجتماعی مثبتی داشته باشند .
در یه سایت نوشته فرق اردیسم با دیگر مکاتب فلسفی در این است که این فلسفه مخاطب خود را به حرکت و ارزش نهادن به زندگی جمعی و شادی ترغیب می کنه بسیاری از هواداران اردیسم کسانی هستند که معتقدند شادی در زندگیشون کمرنگ بوده است ...


ساعت ده صبحه ، نازنین جون برام شربت می یاره ... کلی مطلب در مورد فلسفه اردیسم کپی گرفته ام . می خوام از جام بلند شم که ونوس زنگ می زنه می گه : سپیده خانم فیلسوف تشریف دارن ؟
میگم : بله شما ؟!
میگه : بهش بگین ونوس می خواد وقت بگیره بیاد دیدنتون
میگم : سپیده خانم وقت ندارن ... می خواهید بزارم شما رو تو نوبت سال دیگه ایشون رو ببینید
میگه : اینم خوبه
میگم : خوب سال دیگه اردیبهشت زنگ بزنید تا زمان دقیق مراجعه رو بهتون بگم .
میگه : ممنون و می زنه زیر خنده
می گم : ونوس جون از صبح تو نت داشتم در مورد اردیسم تحقیق می کردم
میگه : خوب به کجا رسیدی ؟
میگم : حس می کنم یه جورایی دارم عاشق می شم ؟
میگه : اتفاقا الان دارم می رم خونه یکی از اردیستها که تازه از فرانسه اومده بهم زنگ زد گویا کتابهایی تهیه کرده  به زبان فرانسه که در مورد ارد بزرگ و اردیسم هست . می خوام الان برم دیدنش براش دو پوستر بزرگ از ارد بزرگ می برم ...
میگم : به من هم از پوسترهای ارد بزرگ میدی ؟
میگه : باشه جمعه بعد از ظهر برات میارم ....
میگم : من تا اون موقع طاقت ندارم میشه امروز بهم بدی
میگه : اتفاقا خونه دوستم هم زعفرانیه است . گوش بزنگ باش رسیدم در خونه زنگ می زنم بیا بیرون تا پوسترها رو بهت بدم ... میگم : کاش وقت داشتی امروز هم با هم حرف بزنیم ...
میگه : من هم خیلی دوست داشتم ...
گوشی رو که قطع می کنم می بینم نازنین جون میاد تو اتاقم میگه : میلاد پشت در حیاط هست می خواد شما رو ببینه ...
میگم : اون که رفته بود شمال !
میگه : نمی دونم !... چی بگم
به نازنین جون می گم : ردش کن الان دوستم میاد در حیاط نمی خوام میلاد این اطراف باشه ...
باید آماده بشم بعد از دیدن ونوس باید یه سری هم باشگاه بزنم
میرم جلوی کمد لباسهام ، دوست دارم لباسم قرمز باشه اما اصلا لباس خوب سرخی ندارم .
در سررسیدم می نویسم لباس سرخ ... نباید فراموش کنم ... حتما باید فردا چند لباس سرخ بخرم ...
صدای موبایلم بلند میشه وای ونوسه یه شال میندازم سرم و میام تو حیاط و در حیاط رو باز می کنم ونوس تو ماشینشه ، از ماشین پیاده میشه روبوسی می کنیم و دو پوستر رو که داخل دو لوله پلاستیکی  مخصوص قرار داده شده رو به من میده و میگه : من دیرم شده و باید زود برم و از من جدا میشه ... وای میلاد داره میاد طرفم ... میام تو خونه و در رو می بندم ... آخه لباسهام اصلا مناسب نیست و در ضمن من حوصله و وقت سر و کله زدن با آدم بیکاری مثل اونو ندارم ...
میلاد داد میزنه : سپیده سپیده در رو باز کن می خوام باهات حرف بزنم ...
چیزی نمیگم و میام داخل ساختمان .
نازنین پای آیفون هست و با میلاد حرف می زنه بهش میگه : سپیده خانوم حالش خوب نیست مزاحم نشو ... اما گویا میلاد از رو نمی ره .
زنگ می زنم به بابا
میگم : بابا به این آقای اسفندیاری بگو جلوی این پسرشو بگیره ... از صبح تا شب در خونه مزاحم منه ، الان نمی تونم برم بیرون ... چون این آقا بیرون در داره کشیک منو می کشه ... بابا میگه : آروم باش دخترم الان درستش می کنم ...
چند دقیقه نمی گذره که می بینم اس ام اس میلاد اومد ... نوشته : عزیزم ناراحت نشو ... هر موقع حالت خوب شد بگو تا با هم بریم بیرون ...
واقعا که پر رویه ... بابا زنگ زد و گفت : اسفندیاری به پسرش گفته بره پی کارش ... اگر باز هم مزاحم شد خبرم کن
میگم : چشم بابا
نازنین جون که شاهد ماجراست میاد جلو و میگه : تا به امروز اینجوری ندیده بودمت
خیلی خوب شد حساب این پسر پررو رو گذاشتی کف دستش ، راستش من همیشه با خودم می گفتم چرا سپیده اینطوری با این آدم برخورد نمی کنه
گفتم : از حالا بخواد مزاحم بشه باهاش بدجوری برخورد می کنم ... قبلا هم بهش گفته بودم اما حرف آدم تو سرش نمی ره که ...
نازنین جون میگه : اینها چیه تو دستت
میگم : پوستره
میگه : میشه ببینم ...
منم میگم : خودم هم هنوز ندیدم
پوستر اول عکسی فوق العاده زیبا از حکیم ارد بزرگ و پوستر دوم عکس سه دختر اردیست هست که پوستر ارد بزرگ تو دستشونه
پایین پوستر هم به انگلیسی چند خط نوشته شده بالای تصویر هم به رنگ سرخ نوشته شده ORODISM
نازنین جون میگه : ارد بزرگ کیه ؟
میگم : فیلسوفه
میگه : اردیسم چیه ؟
میگم : فلسفه ایی است که او مطرح کرده و عاشقان زیادی داره ...
میگه : خوب تو این ها رو برای چی گرفتی ؟
با طنازی میگم : آخه منم یه جورایی اردیسم رو دوست دارم
نازنین در حالی که سعی می کنه خنده خودشو پنهان کنه میگه : پس عاشق شدی !
می خندم و آرام می گم : شاید ... یه حس عجیبی دارم !... این پوسترها رو می خوام بزنم به دیوار اتاقم
می خنده و می گه : اولش همیشه یه احساس عجیبه و می خنده و ادامه میده : وای عشق و عاشقی ...
حرفشو قطع می کنم و می گم : نازنین جون به حمید برادرت بگو هر دوی این پوسترها رو برام قاب کنه
میگه : حتما
میگم : الان زنگ بزن می خوام تا شب آماده بشن
می خنده و می گه : واقعا عاشق شدی ها ...
میگم : جان نازنین !
میگه : چشم و زنگ میزنه به برادر کوچیکش
حمید که شانزده سالشه ، گاهی میاد تو کارهای خونه و خرید به نازنین و ما کمک می کنه ...
نازنین جون میگه : حمید الان میاد
میگم : این تراول رو بهش بده ، من دیگه باید برم راستی نازنین جون میشه خواهشی ازت بکنم ؟!
اون هم که حدس زده من ازش چی می خوام میگه : خیالت راحت عزیزم من به کسی از عشقت نمی گم
می بوسمش و میرم اتاقم تا لباس بیرون رو بپوشم ...


ساعت1 بعد از ظهر به مامان و سارا ملحق میشم . به ونوس زنگ می زنم میگم : نمیای تور پیش ما ؟
میگه : رفته فرودگاه استقبال باباش
نمی دونم چرا دوست دارم با ونوس بیشتر باشم ... می خوام در مورد ارد بزرگ باهاش حرف بزنم
سارا با طعنه می گه : من دوستام رو گذاشتم کنار اما بعضیها شروع کردن به رفیق بازی !
منم میگم : ونوس از هوا تا زمین با مریم خانوم متفاوته
مامان میگه :  به هم کاری نداشته باشین
آقا کامران وارد میشه و میاد نزدیکم و یواش بهم میگه : عاشق هشتاد ساله ات دیگه زنگ نمی زنه ...به نظرم آخر روی دست مامانت باد می کنی و پیر دختر میشی ... و می زنه زیر خنده
میگم : آقا کامران !
آقا کامران میگه : من تسلیمم ببخشید و به سارا میگه : امروز با وجود شما همه کارها خیلی زود به نتیجه رسید . کاش همیشه تشریف می آوردید اینجا !
مامان میگه : ساراجون از این به بعد همیشه تشریف میارن برای کمک به مامانشون !!...
آقا کامران هم میگه : به به ... عالیه ... و کاغذاشو می زاره روی میزه مامان و خارج میشه ، ما هم میریم طرف رستوران


گارسون فضول میاد سر میز ، مامان بهش سفارش غذا میده ، اما او در تمام مدت به من نگاه می کنه وقتی از میز دور میشه به مامان میگم : مامان به این پسره یه چیزی بگین و گرنه دیگه این جا نمیام
مامان سرشو بر می گردونه می بینه پسره از راه دور هم داره به من نگاه می کنه !
مامان میگه : باشه دخترم خودم بعدا بهش تذکر می دم ... نباید این رفتار رو داشته باشه
پناهی زنگ می زنه : بهش می گم آقای پناهی من از آمدن به آلمان منصرف شده ام
و اون همش از هزینه هایی که کرده صحبت می کنه
منم بهش میگم : صورت حساب کل هزینه هایی که کرده اید رو بفرستین تا پرداخت کنیم .
مامان و سارا با چشمهای گرد شاهد برخورد محکم و قاطع من هستند .
غذا سر میز میاد .میلاد پشت خطه !
وای این آدم ، منو دیونه کرده !! ... اول قطع می کنم اما دوباره زنگ می زنه !
گوشی رو وصل می کنم و قبل از آنکه میلاد با زبون چربش با روحیه ام بازی کنه بهش میگم : آقا میلاد مزاحم من نشو به هیچ وجه حاضر نیستم وقتمو باهات تلف کنم !
وقتی دارم قطع می کنم می شنوم که مدام می گه : چرا به پدرت گفتی ؟...
اما من قطع می کنم تا صداشو دیگه نشنوم .
قاشق و چنگال رو بر میدارم می بینم مامان و سارا با دهان باز دارن منو نگاه می کنند .
سارا با بهت میگه : سپیده امروز چرا اینطوری شدی ؟ شمشیر رو از رو بستی ها...
مامان می خنده و میگه : سپیده دقیقا مثل زمان نوجوانی خودمه
سارا و میگه : نوجوان ... و می خنده
مامان به سارا می گه : اگه تو از اون اول یه برخورد اینجوری با میلاد می کردی من این قدر قلبم درد نمی گرفت و فشار خون پیدا نمی کردم .
سارا دیگه : ساکت میشه ...
آخر های غذامونه ، سرم رو که بالا می آورم می بینم مامان داره به گارسون که چهار چشمی داره منو ورنداز می کنه نگاه می کنه .
مامان از سر میز بلند میشه و میره طرفش ... و بعد از صحبتی کوتاه بر می گرده .
سارا بهش میگه : مامان چی شده ؟ چرا رفتی پیش اون گارسونه
مامان می خنده و نگاهی به من و سارا می کنه و میگه : هیچی ... چیزی نیست غذاتون رو بخورین ... و به من چشمک میزنه ...
اون گارسون نمیدونم کجا رفته ... هر کجا که هست من دیگه نمی بینمش  . آخیش امیدوارم برای همیشه از دستش خلاص شده باشم .
نازنین جون زنگ زده : میپرسه قاب پوستر ها چه رنگی باشه ؟
میگم  : رنگ قاب ها سرخ باشه ...گوشی رو که قطع می کنم یه دختر و پسر سرخ پوش وارد رستوران میشن ، کنار پنجره می نشینند وسوسه میشم برم باهاشون در مورد اردیسم صحبت کنم اما مامان و سارا اینجا هستند و نمیشه ...
بعد از نهار مامان و سارا رو می رسونم تور و ازشون جدا میشم . هر چند سارا گیر داده بود برم موسسه اما من گفتم : فرصت ندارم باید مطالعه کنم . سارا هم گفت : معلوم هست تو چِت شده ؟


خونه می یام ، کتاب سرخ رو بر میدارم و شروع می کنم به مطالعه
پندهای ارد بزرگ آنقدر به دلم می شینه که حس می کنم برهوت درونم داره سبز میشه ، وقتی در فرگرد عشق می خونم :

" عشق همچون توفان ، سرزمین غبار گرفته وجود را پاک می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد . "
و یا این جمله زیبا که به وضعیت حال من شبیهه :
" عشقی که آدمی را به گوشه نشینی وادار کند ارزشی ندارد عشق باید توان پرتاب انسان به سوی هدفهای راستین را داشته باشد . "

کتاب را می بندم و بر روی تخت دراز می کشم ... یاد حرف های بزرگمهر بختگان افتادم ... در آن خاطره بزرگمهر خودش رو معرفی نکرد چرا ؟ ... اون پیر زن چه معنایی می ده ؟ ... چرا من شب اونجا رفته بودم ؟... از همه مهمتر ارد بزرگ از کجا فهمیده بود من در خانه بزرگمهر هستم ؟! ... و چرا میگه سپیده اینجاست ؟... از کجا می دونست من اونجا هستم ؟ ... چرا وقتی بزرگمهر این خاطره رو گفت ارد بزرگ سکوت کرد ؟ ... چرا من از ارد بزرگ نپرسیدم ؟ ... چرا ارد بزرگ به دل تاریخ آمده بود ، آنهم بدنبال من ؟... مگه من چه ویژگی داشتم که حاضر شد اون شب بیاد ؟... چرا من این خاطره بزرگمهر رو بیاد ندارم ؟

نازنین جون آرام در رو باز می کنه میگه : خوابی یا بیدار ؟
میگم : بیا تو
بهمراه خودش دو تابلوی قاب شده رو آورده
وای که چقدر زیبا شدن
ازش می گیرم و دو تابلوی منظره اتاقم رو بر می دارم و این دو پوستر رو بدیوار می زنم
به نازنین جون میگم : این دو تابلوی منظره رو بده برای حمید و از طرف من ازش تشکر کن
تشکر می کنه و می ره بیرون
دوباره روی تخت دراز می کشم و به چهره ارد بزرگ خیره می شم ... حس می کنم این مرد رو قرنهاست که می شناسم ... حس می کنم او یه تکیه گاه بزرگه .. غرق صورت اونم که خوابم می بره
خواب می بینم با یه دسته گل رفتم عیادت ... بیمارستان شلوغ و پر ازدهام است بعد از گذشتن از راهروهای طویل به اتاق بزرگی می رسم که تنها یک تخت در وسطشه ، از دور می بینم کنار تخت ، حکیم ارد بزرگ ایستاده ، او تا منو می بینه غیب می شه ... نزدیک میشم روی تخت ونوس خوابیده ... می شینم کنارش و دستش رو می گیرم ونوس بیدار میشه ... چشاش پر اشکه ... میگه داشتم خواب ارد بزرگ رو می دیدم کاش بیدارم نمی کردی ... بهش میگم : ارد بزرگ همین الان اینجا کنار تخت بود ... ونوس با خوشحالی از تختش میاد پایین و میگه : حکیم بزرگ اینجا ...

از خواب می پرم ...

چشام رو که باز می کنم پوستر ارد بزرگ رو می بینم ... اینگار عکس با من حرف می زنه ... حس خوبی دارم ... احساس آرامش خاصی دارم ... آروم می شم ... و دوباره در خواب غرق میشم ...


ساعت ده شبه ، سارا امشب موقع شام هم خیلی گیج بود خیلی خسته شده ، دیگه به من هم طعنه نزد ! کاری هم بهم نداشت ! اون که رفت اتاق خوابش ، گوشی همراهش روی میز مدام می لرزید نگاه می کنم می بینم مریم دوستش پشت خطه
به مامان می گم : گوشی رو به سارا بدم ؟
مامان میگه : نه ... بزار رابطه این دو تا کمتر بشه
میگم : درسته مامان
بابا میگه : امشب به آقای اسفندیاری گفتم پیگیر کتابخونه اتاقت باشه
از بابا تشکر می کنم و می گم : بابا این آقای پناهی امروز شاکی بود می گفت : کلی خرج کرده
بابا میگه : باشه لیست هزینه ها رو بده تا به حسابش واریز کنیم .
تشکر می کنم ، بابا و مامان رو می بوسم و میام اتاقم

پنج شنبه 28/7/1390 - 16:53
داستان و حکایت
بخش هفتم کتاب سپیده عشق : سپیده عشق
نویسنده: تینا - ۱۳٩٠/٥/٢٦




بخش هفتم : سپیده عشق





که صدای تار دلنشین ورتای مهربون رو شنیدم سرم رو که بالا آوردم دیدم همه بر روی صندلی های خودشون نشسته اند و و تنها صندلی خالی صندلی خود منه !
بلند شدم و همینطور که اشکهایم را پاک می کردم به همه درود گفتم .
همه گفتند : درود
روی صندلی نشستم ...ورتای مهربون سازش رو زمین گذاشت و دستمو گرفت وای که دستاش چه احساس آرامبخشی به من منتقل می کنه اینگار هیچ مشکلی تا پیش از این نداشته ام .
سرم رو بالا می آورم می خوام به حکیم ارد بزرگ بگم امروز با یک اردیست ملاقات کرده ام . اما وقتی چهره آرام او را می بینم سکوت می کنم
بزرگمهر بختگان میگه : سپیده زیبا امشب به چه می اندیشی ؟
میگم : امروز دوستی رو دیدم که بر اساس نکات آموزنده فلسفی زندگی جالبی برای خودش مهیا کرده بود حالا سئوالم اینه که انسان خوشبخت چه انسانی هست ؟ و چطور می توان خوشبخت بود ؟

بزرگمهر بختگان کنار پنجره می ایسته و به آسمان خیره شده و می گه : خوشبخت کسی ست که امیدوار است امید پنجره ایی رو به خوشبختی ست .
خیام خردمند هم می گه : خوشبخت کسی ست که دم را فدای یاد رنج های گذشته و بیم از آینده و آنچه هنوز پدیدار نشده نکند . خوشبخت به اندازه توان خویش گام بر می دارد .
نادرشاه افشار هم میگه : خوشبخت کسی ست که بر نیرو و توان خویش سوار است کسی که نیروی نهایی خویش را می شناسد و به آن باور دارد چنین کسی بی شک خوشبخت است .
کورش هخامنشی میگه : خوشبخت کسی است که آن را فدای خوشبختی دیگر آدمیان می کند .
استاد فردوسی می گه : برای کسی که آرمانی بزرگ در سر ندارد خوشبختی نمی بینم . خوشبختی من زمانی آغاز شد که برای میهن و مردمم سرودن را آغاز نمودم . برای یک جنگاور ، خوشبختی همان میدان جنگیست که روشن از آذرخش شمشیر اوست .
آرشیت دانا هم میگه : خوشبخت کسی ست که همنشین خوبان است و یاور دردمندان
بانو ورتا هم با اون نگاه مهربانانه اش می گه : خوشبخت کسیست که استاد و آموزگاری بزرگ و دانا داشته باشد . چنین کسی در زندگی سختی نخواهد دید چرا که پیشاپیش درمان هر سختی و دردی را می داند .
تنها کسی که از خوشبختی صحبت نکرده ارد بزرگ است حقیقتش بیشتر از همه مشتاق بودم بدونم نظر حکیم بزرگ در مورد این مسئله چیه ؟
ارد بزرگ هم رویش رو بطرف من می کنه و میگه : خوشبخت کسی ست که نگار مردم است ... خوشبخت کسی ست که از او به نیکی یاد شود از او به پاکی یاد شود ... خوشبخت کسی ست که غم مردم را شسته باشد و تخم شادی را بر هر کوی و برزن پاشیده باشد ... خوشبخت کسی ست که پیش درون خویش شرمنده نباشد ... خوشبخت آنست که قلبش مزار غمهاست و لبش لبریز از خنده و مهر ... پایکوبی او هویداست ، زمین و آسمان شادند از نگاه و سخن او ...

وای این مرد چه عمیقه  حالا می فهمم چرا اردیست ها عاشق اویند ... اگر عشقی هم باشه لایق اوست ... می گم : پایکوبی !
میگه : پایکوبی را باید ارج نهاد چرا که پرواز روان است در درون بدن .
جمله حیرت انگیزه ، به تعبیر ساده میشه رقص را باید گرامی داشت چرا که پرواز روح است در درون جسم ... همه ساکتند و من هم که درونم داره زیر رو میشه ...
من کجا و این بزرگان کجا ... یاد روزی می افتم که به آقای رجا گفتم
: ایران که فیلسوف نداشته ... سرم رو پایین می اندازم ... از دست خودم خجل شده ام ... ندایی از درونم میگه سپیده نگران نباش تو می تونی جبران کنی می تونی این بذر رو بپراکنی ... بذری که از گلدان اتاقم رویید ، می تونه همه آدمها رو آگاهی ببخشه همین لحظه با خودم عهد می کنم تمام شنیده ها و اتفاقاتی که برام رخ داده رو برای دیگران و آیندگان بنویسم . تا یه کتاب با ارزش بشه ...

می خواهم برم طرف ارد بزرگ و بهش بگم : امروز در مورد فلسفه اردیسم با ونوس صحبت کردم ... می خوام بهش بگم : چقدر اردیستها دوستش دارند
بلند میشم و در همان حال می گم : از همه شما ممنونم که برام از خوشبختی صحبت کردید خیلی خوشحالم ، احساس غرور میکنم چون می بینم سخت ترین سئوالات زندگیمو حلاجی می کنید و آنچه درسته رو به من میگین آرام آرام از پشت صندلی ها عبور می کنم از صندلی آرشیت دانا و خیام گذشته ام . از پشت صندلی نادرشاه افشار هم عبور می کنم اما وای چه گرمایی ... تمام وجودم خیس عرق میشه ... اینگار تمام وجود ارد بزرگ از شعله های آتشه ... ورتای مهربون که اینگار متوجه مشکل من شده میاد طرفم و دستمو می گیره و برم می گردونه جای صندلیم و آرام بهم میگه : به ارد بزرگ نمی توانی نزدیک بشوی چون او هنوز زنده است . روان او آتشین است چون خورشید تنش زنده است .
آهی از حسرت میکشم و می گم : باشه ...
بزرگمهر بختگان همین طور که بر ریش کاملا مشکی بافته شده اش دست میکشه میگه : می خواهم یادی از گذشته دور و هنگامه جوانیم کنم
میگم : ممنونم خوشحال میشم بشنوم  
بزرگمهر بختگان میگه : شبی همچون امشب ! من در کنار در خانه ام بودم ، در کوچه دختری زیبا و آراسته دیدم که پیش آمد و گفت : از جایی دور آمده ام
به او گفتم : به دنبال کیستی ؟
گفت : بزرگمهر بختگان ! تکانی خوردم  و با خود اندیشیدم چرا این زیباروی نشانی مرا می گیرد ؟ به او گفتم : من بزرگمهر را می شناسم . آشنایانش را هم دیده ام اما شما را به یاد ندارم . از او پرسیدم : امشب جایی برای ماندن دارید ؟
گفت : آری ، خانه بزرگمهر بختگان
به او گفتم : اینجا همان جاست و خانه ام را به او نشان دادم و گفتم : هر چند بزرگمهر نیست با این وجود شما می توانید وارد خانه شوید .
پذیرفت و وارد شد ، به زن پیری که همچون مادر از من نگهداری می کرد چشمکی زدم و گفتم :
ایشان از آشنایان دوستم بزرگمهر هستند و از راه دوری آمده اند . پیرزن هم از برخورد من فهمید که نمی خواهم نامم را آن دختر جوان بداند پس میهمان نوازی را آغاز نمود .
من در سکوت بودم و به بخت خویش می اندیشیدم .
دختر زیبا به من گفت : می خواستم پرسشی از بزرگمهر بنمایم . گفتم : بپرسید شاید بزرگمهر پاسخ پرسش شما را پیشتر به من گفته باشد .
و او پرسید : شما می دانید بزرگمهر خوشبختی را در چه می داند ؟
گفتم : خوشبختی ؟
گفت : آری خوشبختی !
برخواستم و کنار پنجره ایستادم ، به آسمان پر ستاره خیره شدم و گفتم : بزرگمهر می گوید خوشبخت کسی ست که امیدوار است امید پنجره ایی رو به خوشبختی ست .
و او گفت : به بزرگمهر بگو خوشبخت کسی است که تنها نیست .

در این لحظه بزرگمهر ساکت شد به بزرگمهر بختگان گفتم : آخرش فهمیدین اون خانم کیه ؟
بزرگمهر تبسمی کرد و گفت : آن زن  ؟ بعد از کمی مکث ادامه داد : آن را هنگامی که در برابر آینه ایستاده باشید خواهید دید ...


وای این حرف یعنی چی ؟ شوکه شدم چشام گرد شد
یعنی من هزار و پانصد سال پیش رفتم دنبال بزرگمهر ؟!
پرسیدم : و من چی شدم ؟ اون شب چی شد ؟
بزرگمهر گفت : همان زمان در خانه ام را زدند در را که باز کردم مردی موی سپید ، خوش سیما ایستاده بود او گفت : سپیده اینجاست ؟
پیش از پاسخ من تو بیرون آمدی و بر اسب سُرخش نشستی و همراهش رفتی ...

وای ... بزرگمهر چی می گه ... پرسیدم : اون مرد کی بود اسمش چی بود ؟
گفت : آن مرد همانیست که امروز گرمای وجودش نگذاشت نزدیکش شوی ...
کم مونده سکته کنم ...به بانو ورتا نگاه می کنم او مثل همیشه آرام است اما من دارم دیونه میشم ، چطوری رفتم هزار و پانصد سال پیش ؟ و چطور ارد بزرگ هم اومده اونجا دنبال من ؟! ...
بانو ورتا دستمو می گیره و میگه : سپیده زیبا زود داوری مکن کمی درنگ ، زمان می خواهد تا پی به رازهای نهان چنین حکایتی ببری .
بانو ورتا ساز تار خودش رو بر میداره و می نوازه  ... چه آرام بخش و زیبا ...


ساعت 7 صبح است که از خواب بیدار می شوم اول می رم سراغ حمام و بعدش صبحانه ... مامان بابا میگن : به به دختر خوش خواب امروز چه زود از خواب بیدار شدی
می گم : امروز کلی کار دارم که باید انجام بدهم ...
مامان میگه : دخترم از امروز سارا میاد موسسه پیش من و مشغول میشه ، مسئولیت تورهای دریایی رو می خوام به اون بدم . برای نهار منتظرتیم .
تو دلم میگم : بیچاره سارا دیشب حسابی تنبیه شده و از امروز هم که دیگه باید با ولگردی ها خداحافظی کنه
نازنین میاد به مامان میگه : خانم سارا از خواب بیدار نمیشه ، من ده بار ازش خواهش کردم میگه : خسته ام .
بابا بلند میشه و چند دقیقه نمی گذره که سارا با بابا میان سر میز ...
چشای سارا پف کرده موهاش هم که پریشانه ....
نازنین جون رفته اتاق منو مرتب کنه بابا زنگ میزنه به پیشکارش آقای اسفندیاری و بهش میگه : جریان ماشین سارا رو پیگیری کنه تا از توقیف خارج بشه
نازنین جون میاد و میگه : سپیده جون می خوای گلدان اتاقت رو بدم عمو فرهاد تا دو سه تا گل قشنگ توش بکاره ، این گلهای یخ پیر شده اند و دیگه قشنگ نیستن تازه علف هرز هم توش در اومده ...
وای این داره چی میگه ... علف هرز ؟! ... گندم ...گندم تازه سبز شده !.... میگم : نکندیش که ؟
می پرسه :چیو ؟
می گم : همون جوونه گندم رو ؟
میگه : نه دست نزدم !
نفس راستی می کشم و می گم : نازنین جون به هیچ وجه به اون گلدون نزدیک نشو ... اون برای من خیلی حیاتیه ... قول بده ... قول بده بهش دست نمی زنی ...
چشاش از تعجب گرد شده میگه : چشم عزیزم ، نگران نباش ، بهش دست نمی زنم
میگم : ممنون نازنین جون ، آخیش خیالم راحت شد
سرم رو که بر می گردونم می بینم بابا و مامان و سارا با تعجب دارند به من نگاه می کنند .
سارا میگه : این دیوونه باید بیاد تور نه من بیچاره !!...
مامان میگه : سپیده از بچگی به گل علاقه داشت همیشه میگفت : مامان من دامن گل گلی می خوام ...
سارا می خنده و میگه : خوب از اولش غربتی بوده !
و همه با هم می خندیم ...

صبحانه که تموم میشه من بلند میشم میرم پارکینگ و بسته های کتابهایی رو که دیروز خریدم رو میارم اتاقم ، بابا و مامان و سارا وقتی می بینند من کتابهای قطور رو می برم اتاقم بیشتر از جریان گلدان تعجب می کنند !... تعجبشون وقتی بیشتر میشه که می بینند من چندین دفعه می رم پایین و میام بالا ... نازنین جون که داره میز صبحانه رو تمیز می کنه میگه : خوب عزیزم به من می گفتی برات کتابها رو می آوردم ...
میگم : نیازی نیست ممنونم نازنین جون
بابا و مامان و سارا میان کنار در اتاقم می ایستند و به میز کامپیوترم نگاه می کنند که پر از کتابهای فلسفی شده
بابا میگه : آفرین دخترم ... کتاب خیلی با ارزشه ..
مامان به بابا میگه : به اسفندیاری بگو پیگیر یه کتابخونه مناسب برای اتاق سپیده باشه
بابا هم میگه : باشه ، بزار اول ماشین سارا رو از توقیف خارج کنه بعدش میگم این کار رو هم انجام بده
سارا میگه : شرط می بندم هیچ کدوم از این کتابها رو نمی خونی ، برای دکور اتاقت خریدی ... درست میگم ؟
می گم : سپیده عوض شده ... اینو بزودی متوجه می شی
مامان دست سارا رو می گیره و با خودش می بره ... میگه : توی موسسه هزار کار عقب افتاده داریم !
بابا به من میگه : دخترم تو حساب بانکی ات امروز پول میریزم چیزی لازم داشتی بخر ... نفس عمیقی میکشه و ادامه میده : از بابت سارا هر چقدر که نگرانم از طرف تو خیالم راحته ...
میگم : ممنون بابا و می بوسمش
بابا هم رفت .
کتابها رو می زارم داخل کمد ، تا کتابخونه درست بشه ... سر رسیدم را باز می کنم و اتفاقات شب پیش رو توش می نویسم . نباید چیزی از دستم خارج بشه باید همه چیز رو ثبت و ضبط کنم . تا برای کتاب آماده بشن

پنج شنبه 28/7/1390 - 16:50
داستان و حکایت
مزدور
نویسنده: تینا - ۱۳۸۸/۱۱/۱٦

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!

بوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد .
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید :  هنرمند و نویسنده  مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است .
ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد .

سه شنبه 26/7/1390 - 17:34
داستان و حکایت
قهرمان های آدمهای کوچک
نویسنده: تینا - ۱۳۸۸/۱۱/۱٦
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .
خردمند خندید و از او دور شد . از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .



سه شنبه 26/7/1390 - 17:31
نوجوان و جوان
نویسنده: تینا - ۱۳٩٠/٥/٢٦



بخش ششم : ونوس



گوشی همراهم زنگ می زنه .
ونوس همکلاسی دوره راهنماییم پشت خطه
بعد از احوال پرسی ونوس میگه می خواد منو ببینه
میگم باشه یه روزی تو هفته های بعد همو می بینیم .
میگه نه ... دوست دارم امروز ببینمت میگه خیلی دلم برات تنگ شده .
میگم باشه و باهاش برای نهار ساعت دو رستوران پارت طلایی قرار میزارم .
مامان میگه : من دارم میرم رستوران نمیایی ؟
میگم : نه مامان من یه ساعت دیگه اونجا می یام می خوام ونوس رو ببینم .
مامان که می ره آقا کامران به من میگه : می خوای چیکار کنی ؟ حالا که رفتن به اروپا رو کنسل کردی چه برنامه ایی برای آینده داری ؟
میگم : دوست دارم فیلسوف بشم یه اندیشمند یه انسان اهل فکر...
می خنده و میگه : پس دوست هندیت کار خودش رو کرد .
می خندم و میگم : این خواست قلبی منه به ایشون ارتباطی نداره
همراهش زنگ می زنه میگه این آقای راجا حلال زاده است به آقای رجا می گه سپیده اینجاست و گوشی رو میده به من !
درود میگم
آقای راجا با همان صدای لهجه داره خاص میگه : صدای سیتارم را دیشب شنیدی ؟
می رم تو فکر ...وای همون صدای سوزناکی که من و بانو ورتا رو هنگام اشک ریختن همراهی می کرد ...
می گم :آره شنیدم
میگه من هم صدای اشک ریختنت را شنیدم .
وای این چی داره میگه ... هول شدم میگم امیدوارم شما رو باز ببینم و بدرود میگم .
دوست ندارم کسی به حریم احساسم نزدیک بشه
اینطوری حس می کنم وجودم مورد تاخت و تاز قرار گرفته دروازه قلب من هیچ وقت باز نمیشه هیچوقت ... از آقا کامران دور میشم بدنبالم می آید میگه : چی شد ناراحت شدی ؟ آقا راجا چیزی گفت ؟
میگم : نه فقط می خوام آرامشم به هم نریزه ، خواهش می کنم
میگه : می فهمم
تشکر می کنم و وارد آسانسور میشم برای رفتن به پارکینگ موسسه ... وارد ماشینم میشم دوست دارم چند دقیقه ایی تو ماشین به آنچه گذشته فکر کنم .

نرفتن به اروپا
آرزوی جدیدم یعنی فیلسوف شدن
عشق بانو ورتا به آرشیت دانا
حرفهای پیر مرد هندی
احساس درونی خودم
و تحولی که باید در اطرافم ایجاد بشه
سپیده زیبا می خواد بشه سپیده دانا
حالا که خودم این موضوع رو پذیرفتم دیگران هم باید منو با این شرایط بپذیرند و درکم کنند .

ونوس زنگ میزنه و میگه من رستوران هستم
بهش میگم چند دقیقه دیگه پیشتم
وارد رستوران که می شم ونوس به استقبالم میاد بهش درود میگم و با تعجب می بینم او هم به من درود میگه ! اولش فکر می کردم که میگه درود دیگه چیه بگو سلام  ، اما اینطور نشد...
خیلی خوشگل شده ، لباسی شفاف و زببا به رنگ سرخ به تن داره پس از روبوسی و احوال پرسی می برمش سر میز همیشگیم .
گارسون فضول میاد سر میز و با لحنی خودمانی می گه : مامان اینجا بودند سپیده خانم ... و تازه تشریف بردند .
بهش نگاه نمی کنم و تنها میگم : می دونم و سفارش غذا رو می دم .
ونوس میگه : گارسون جالبیه
میگم : ولش کن از خودت بگو . دلم برات خیلی تنگ شده بود هنوز هم دبی هستین ؟
میگه من هم دلم برات تنگ شده بود نه دیگه دبی نیستیم بعد از افتضاح و زلزله اقتصادی جهانی دو سال پیش که بابام کلی ضرر در بازار سهام کرد برگشتیم ایران ... الان بابام در کیش و چابهار چندین پروژه ساختمانی را در دست ساخت داره ... شرایط در ایران خیلی مناسبتره ...
میگم خوشحالم که برگشتین ... هیچ جا ایران نمیشه
چشاش گرد میشه و می زنه زیر خنده میگه : وای چه کسی این حرف رو می زنه ؟ تو که از وقتی یادم میاد در آرزوی رفتن به اروپا بودی ! راستی چی شده ؟ هنوز هم قصد رفتن داری ؟
میگم : نه ... دیگه نه
میگه : مسابقات...
میگم : دیگه از این فکر اومدم بیرون
میگه : فکر می کنم تو الان در بهترین شرایط هستی ...به نظر من الان به راحتی می تونی به آرزوهات برسی
میگم : نه ... آرزوهای من تغییر کرده دیگه دوست ندارم ملکه زیبایی بشم
میگه : چطور ؟ مگه چی شده ؟ میشه واضحتر صحبت کنی.
میگم : آخه من با افکار جدیدی آشنا شده ام و تصمیم دارم تو حوزه فلسفه رشد کنم .
میگه : جالبه خیلی جالبه ... پس امروز کلی حرف داریم با هم بزنیم تا کی فرصت داری ؟
میگم : یعنی تو هم به فلسفه علاقمندی ؟
میگه : پرسیدم تا کی فرصت داری خانوم خانوما ؟
میگم : تا ساعت پنج و نهایتا شش
میگه : باشه زنگ می زنه به راننده اش . بهش میگه برو ساعت  پنج بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم
غذا میاد روی میز ، هر دو تا مون گرسنه هستیم ونوس میگه : زودتر غذا رو بخوریم بعد اساسی با هم صحبت کنیم .
در تمام مدتی که دارم غذا می خورم چشمان خیره شده گارسون فضول رو می بینم او کنار یکی از ستونهای رستوران و پشت گلدانی بزرگ ایستاده و منو تماشا می کنه .... اینطوری خیلی اذیت میشم آخه دوست ندارم موقع غذا خوردنم کسی منو تماشا کنه ... اما اون پسر ...
ونوس میگه : سارا چطوره ؟
میگم : خوبه
میگه : با میلاد چیکار کرد ؟
میگم : باهاش بهم زد خیلی وقته
میگه : آره پسر خوبی نبود
میگم : الان مدام در خونه ماست و می خواد منو دیونه خودش کنه
ونوس می زنه زیر خنده و میگه : تو رو ! و باز می خنده
میگه :تو که قلب نداری ... یه آدم آهنی سرد زیبا !
میگم : جالبه یعنی من اینطوریم
باز می خنده میگه : نه سپیده جون شوخی کردم
اما باور نمی کنم که حرفاش از روی شوخی باشه ... چون خودش دیده من هیچ وقت به هیچ پسری رو ندادم و همیشه منطقی رفتار کردم ... حالا به من میگه آدم آهنی سرد زیبا !
نمی دونه این آدم آهنی شب قبل به خاطر عشق دو نفر دیگه که در دو هزار و سیصد سال پیش رخ داده دقایق زیادی گریه کرده ...
ونوس میگه : دوست دارم یه روز بیام خونتون و باز دستپخت نازنین جون رو بخورم و می خنده
میگم : آره ، حتما ، نازنین جون غذاش معرکه اس
ونوس با حالتی متفکرانه اما همراه خنده میگه :
فکر کنم به خاطر غذاهای نازنین ، تو این قدر خوشگل شدی
هر دومون می خندیم
غذا تموم شد .
حمیدرضا میاد سر میز و مشغول جمع کردن ظرف های غذا میشه و با همون لحن خودمانی اول ورودمون میگه :
سپیده خانوم نمی خواین دوستتون رو به من معرفی کنین ؟
موندم چی بگم ، ونوس خندش گرفته میگه : می خواین منو بشناسین .
حمیدرضا میگه : باعث افتخار  من و دوستم محمود خواهد بود اگر شما رو بشناسم ...
وای محمود دیگه کیه ؟!
آهان حالا فهمیدم منظورش گارسون دیگه رستوران هست که از دور ما رو نگاه می کنه و وقتی می فهمه در موردش صحبت می کنیم می یاد جلو و سلام می کنه .
به ونوس چشمک می زنم که بریم .
و بلند میشیم ونوس میگه : چه رستوران جالبیه و می خنده


سوار ماشینم می شیم آهنگ ملایمی می زارم ساعت سه شده
ونوس میگه : خیلی تغییر کردی سپیده ، دیگه اون دختر سابق نیستی !
میگم : حالا این خوبه یا بده ؟
میگه : به نظر من خیلی خوبه ، حالا برام از فلسفه بگو ؟ چطور شد که به فلسفه رسیدی ؟
میگم : اما برای من جالبتره که بدونم چطور ونوس گوشه گیر و فمینیست ! حالا شده شاد و سرخ پوشی که به فلسفه علاقمنده ؟
ونوس می خنده و میگه : آره درسته من همینطور بودم که می گی اما الان یه دختر شاد با آرمانهای بلندم ...
میگم : من تازه دارم اینطوری میشم ... راستش فقط چند روزه که شروع به پوست انداختن کردم . الان می خوام در مورد فلسفه و اندیشه مطالعه کنم  قصد داشتم امروز بعد از ظهر برم خیابان دانشگاه و کتابهایی در این مورد تهیه کنم .
ونوس می خنده و میگه : ماشینت رو روشن کن تا بریم یه کتابفروشی خاص !
میگم : در مورد فلسفه ؟...
صحبتم رو قطع می کنه و میگه : آره پر است از کتابهای فلسفی
میگم : وای عالیه ...
و بطرف مسیری که ونوس میگه حرکت می کنم  .
به ونوس میگم : بیشتر از خودت بگو راستی چرا لباسهات سرخ هستند ؟ همینطوری هست یا با فلسفه ارتباط داره ؟
میگه عجله نکن بزودی همه چیز رو می فهمی اما در مورد فلسفه باید بگم من همینطور که می دونی پس از مدتها خوددرگیری که علت اصلیش هم جدایی بابا و مامانم بود ، روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم تا اینکه از طریق یکی از دوستان خانوادگیمون که مقیم کشور اسپانیاست و دو سال پیش برای تفریح به دبی آمده بود با حکمت اُرُدیسم  ORODISM آشنا شدم .
میگم اُرُدیسم یعنی چه ؟ آیا این یک فلسفه اسپانیاییست ؟
ونوس می خنده و میگه : نه اردیسم اتفاقا کاملا ایرانی ست . این حکمت بر اساس اندیشه های حکیم ایرانی ارد بزرگ شکل گرفته ...
صحبتش رو قطع می کنم و میگم : آهان تازه فهمیدم پس اردیسم نتیجه اندیشه های ارد بزرگ هست ...
ونوس میگه : تا چه اندازه با اندیشه های ارد بزرگ آشنایی داری ؟
نمی خوام ونوس بفهمه من هر شب ارد بزرگ و هفت فیلسوف بزرگ دیگر تاریخ ایران رو می بینم برای همین میگم خیلی کم ... در حد شناخت جملات حکیمانه ایشون !
ونوس میگه : آهان پس پندهای ارد بزرگ رو خوندی ؟
میگم : خیلی کم .. ممنون میشم اطلاعات بیشتری در اختیارم بگذاری ، دوست دارم ارد بزرگ رو بیشتر بشناسم .
میگه : برای شناخت ارد بزرگ حتما باید کتاب سرخ رو مطالعه کنی ... اردیستها معتقدند که اندیشه ارد بزرگ حول سه موضوع می چرخه که عبارتند از : شادی ، آزادی و میهن
میگم : شادی ، آزادی و میهن ؟
میگه : آره سپیده جون شادی ، آزادی و میهن عصاره اندیشه اردیستهاست .
میگم : آیا لباس سرخت هم ماحصل همین برداشته ؟
میگه : آره ... همه اردیستها لباسهاشون اغلب همین رنگه ... شادی موجب حرکت و جوشش میشه ... اردیسم نقطه مقابل ریاضت و گوشه گیریهای صوفیانه و ریاضت آمیز است .
میگم : جالبه من خیلی دوست دارم بیشتر در این مورد بدونم  
میگه : رسیدیم  و اشاره میکنه به کتابفروشی حاشیه خیابان ، ماشین را پارک می کنیم .
"خانه کتاب سرخ" جایی است که واردش می شویم .   


وای چه کتابفروشی جالبی ... باید اعتراف کنم که کلی شگفت زده شده ام ... جدایی از بحث لباس های متصدی های اینجا که همه لباس سرخ بر تن دارن و دکوراسیون هم به کلی سرخه ، وجود هزاران کتاب نفیس فلسفی منو گیج کرده ... ونوس دستمو می گیره و می بره انتهای فروشگاه ، دو سالن در دو طرف دیده میشه
ونوس میگه : سمت راست کتابخانه تخصصی اردیستهاست که کتابها به شکل رایگان در اختیار علاقمندان قرار می گیره بدون نیاز به ثبت نام و یا هر چیز دیگری ...
سمت چپ کافه تریای فوق العاده زیبایی است موزیک دلنشینی هم کل فضا رو پر کرده ونوس در مورد تریا هم می گه : محل قرار من با اردیست ها اینجاست ، اغلب بعد از ظهر جمعه ها این جا تا دیر وقت خیلی شلوغ میشه ... گاهی سخنرانی و بحث های جالبی در مورد فلسفه اردیسم همین جا برگزار میشه ، بعضی وقتها هم اردیستها آثار نقاشی ، خطاطی ، عکاسی و گرافیک خودشون رو اینجا به نمایش می گذارن ... دو هفته پیش اینجا نمایشگاه آثار یکی از اردیستها بود او اغلب جملات ارد بزرگ را با تذهیبی زیبا اینجا به نمایش گذاشته بود .
ونوس می ره طرف متصدی تریا بعد از کمی صحبت بر میگرده طرف من و میگه : متاسفانه آثار خوشنویسی الان از اینجا برده شده اما هنرمند خوشنویس صاحب آثار گفته بزودی تابلوهاش تبدیل به کتاب میشن ... امیدوارم این کار زودتر رخ بده .
میگم : منم امیدوارم ...دوست دارم هر چی کتاب در مورد اردیسم و ارد بزرگ هست بخرم ...
گوشیم رو نگاه می کنم می بینم میلاد پشت خطه ، قطع می کنم .  به ونوس میگم : میشه تو انتخاب کتابها به من کمک کنی ... می خنده و میگه با کمال میل...
ساعت 5 بعد از ظهر شده و من صندلی های عقب ماشین رو پر از کتاب کرده ام ...
خیلی هیجان زده ام ... بیچاره ونوس کلی زحمت کشید زنگ میزنه به راننده اش تا بیاد دنبالش
به من میگه : بیا برای تجدید قوا یه چیزی بنوشیم و با هم میریم تریا ...
پس از سفارش نوشیدنی ... ونوس میاد کنارم میشینه
به ونوس میگم : تا به امروز حکیم ارد بزرگ رو از نزدیک دیده ای ؟
می خنده و میگه : معلومه که ندیدم
میگم : جالبه
میگه : من هم مثل اغلب عاشقان افکار حکیم بزرگ دوست دارم از نزدیک ببینمشون ...
میگم : خوب اگر ببینی چه میکنی ...
ونوس ساکته و داره فکر می کنه
میگم : سئوال می کنی در مورد فلسفه ؟
ونوس هنوز ساکته ؟ باز ادامه می دم و میگم : حتما بخاطر اندیشه هاش که موجب شده زندگیت متحول بشه ازش تشکر می کنی ؟
ونوس نگاهی می کنه و آرام و شمرده میگه : اگر ارد بزرگ رو ببینم دیگه ولش نمی کنم ... کمی مکث می کنه و باز ادامه میده : آره اگر ببینمش دیگه ولش نمی کنم ....
میگم : همه اردیستها مثل تو اینطوری عاشق ارد بزرگ هستند ؟
میگه : باید جمعه عصر اینجا بیایی بعد خودت متوجه میشی و می خنده ...

راننده ونوس اومده از ونوس تشکر می کنم و می بوسمش موقع بدرود میگه : جمعه عصر اینجا می بینمت ، سرم رو به علامت قبول دعوتش تکان میدم و سوار ماشینم میشم .
ماشین ونوس مثل خودش عروسکی سرخ رنگه ... ونوس اگر می فهمید من هر شب ارد بزرگ را توی اتاقم می بینم حتما شب روز می آمد خونه ما ...


ساعت شش و نیم بعد از ظهر خونه رسیدم ، نازنین میگه : چقدر دیر کردی ؟!
میگم : چطور ؟
میگه : آقای اسفندیاری اومده بود اینجا و می گفت : دخترهاش منیر و مائده برای یه هفته دارن میرن شمال ... میگفت : دختراش دوست دارن تو هم همراهشون باشی ... تازه الان از اینجا رفتن ... فکر کنم آقا میلاد هم همراهشون بره ... گفتن اگر دوست داری خبرشون کنی ! امشب ساعت 11 میرن ... میخوان صبح زود چالوس باشن ... با بی تفاوتی میگم : منو چه به اونها ...
مامان رفته خرید ، بابا خونه است سارا هم که طبق معمول خونه نیست و حتما با مریم است ...


بابا کنار کاناپه نشسته کلی کاغذهای اداریش طرف دیگر کاناپه رو پر کرده ...
سلام می کنم و میشینم روبروی بابا
میگه : عزیزم با دوستت ونوس بودی ؟
میگم : آره بابا
بابا میگه : مامانش برگشت سر خونه زندگیشون ؟
میگم : سئوال نکردم ازش ...کمی مکث می کنم و ادامه می دم :
بابا شما هم چه حافظه خوبی دارید ها...! و می خندم
بابا با مهربونی میگه : آخه دوست تویه عزیز دلم ... و می خنده  ، ادامه میده می گه : دخترم زنگ بزن ببین مامانت کجاست ... بگو زودتر بیاد خونه امشب شام رو باید زودتر بخوریم چون من ساعت 9 و نیم باید برم جلسه فوق العاده هیئت مدیره بانک
میگم : چشم و به مامان زنگ می زنم
بابا می پرسه : از سارا خبر نداری کجاست ؟
میگم : نه نمیدونم کجاست
میگه : به اون هم زنگ بزن بگو زودتر بیاد خونه
میگم : چشم بابا
به مامان زنگ میزنم ، مامان میگه : نزدیک خونه هستم
می خوام زنگ به سارا بزنم که خودش زنگ میزنه .
سارا میگه : به مامان بابا چیزی نگو ، من امشب دیر می یام ، الان جاده چالوسم
می گم : وای ... سارا  من کاری به کار تو ندارم چون می دونم آخرش همه کاسه کوزه ها سر من میشکنه ... من هیچی نمی گم خودت میدونی و بابا مامان ، و قطع می کنم
دوباره زنگ می زنه گوشیمو خاموش می کنم . مطمئنم امشب جنجال بزرگی بر پا می کنه و آخرش میگه همه چیز زیر سر سپیده اس ...
بابا میگه : دخترم زنگ زدی ؟
میگم : آره بابا
فقط در مورد سارا ... مکث می کنم چی باید بگم ...
بابا میگه : سارا چی ؟ چی شده دخترم؟
میگم : بابا به نازنین جون بگین بهش زنگ بزنه آخه من ...
میگه :تو چی عزیزم ؟...
میگم : من نمی تونم و سرمو پایین می اندازم
بابا میگه : می فهمم عزیزم ... باشه به نازنین بگو بهش زنگ بزنه ...
ساعت 9 شب است بابا داره از خونه می ره بیرون .
سارا به نازنین گفته : ماشینم اول ولنجک خراب شده و تعمیرکار داره درستش می کنه

ساعت 12 و نیم است بابا تازه خونه رسیده اما خبری از سارا نیست ... مامان منو بغل کرده و مدام گریه می کنه و میگه :
چرا باید سارا اینطور باشه ؟...
مامان رو دلداری هر چی میدم آروم نمیشه آخرش منم زار زار گریه می کنم ... راستش گریه من بخاطر دیر کردن سارا نیست چون می دونم الان در حال تفریح خودشه ... گریه من به خاطر اینکه بزرگان ایران تو اتاقم منتظر من هستند و من اینجا گرفتار آشوب سارا !!...
بابا داره میره دنبال سارا که همراهش زنگ میزنه
آقای اسفندیاریه
بابا بعد از صحبت با او به مامان میگه : بچه های آقای اسفندیاری ماشین سارا رو اول جاده چالوس دیده اند که پلیس توقیف کرده
اما خود سارا نبوده ...
مامان صدای گریه اش رو مثل آژیر بالا می بره و من هم به حال زار خودم گریه می کنم !!...
بابا زنگ میزنه به میلاد و بهش میگه : گوشی رو بده به پلیس راه اونجا تا باهاش حرف بزنم
آخرش معلوم میشه سارا با سه دوستش الکل مصرف کرده بوده اند پلیس هم به خاطر سرعت زیاد و سبقت های غیر مجاز ماشین رو نگه داشتن و تازه اون موقع فهمیدن خانم خانما تو حالت طبیعی نیست .
پلیس به بابا می گه : پرونده ماشین دختر شما میره به مراجع قضایی
تلفن بابا هنوز تموم نشده که سارا از در پارکینگ وارد خونه میشه
بابا یه نگاهی به من می کنه می کنه و میگه :
دخترم برو اتاقت .
وای حتما امشب سارا ... چی میشه در حالی که چشام رو پاک می کنم می رم تو اتاقم .
هیچ خبری از بزرگان ایران نیست ساعت نزدیک یک است ...
وای من امشب کلی حرف داشتم که باید با بزرگان می زدم
جلوی تخت زانو می زنم و سرم رو می زارم لب تخت و می گریم .
سارا با دیر کردنش سرنوشت منو داغون کرد اگر بزرگان دیگه نیان من چیکار کنم ؟ چه کسی به من خواهد گفت چیکار کنم و آینده من چی میشه ...
با این افکار خودمو داغونتر می کردم ...

سه شنبه 26/7/1390 - 17:7
داستان و حکایت
.بخش پنجم کتاب سپیده عشق : فلسفه
نویسنده: تینا - ۱۳٩٠/٥/٢٦



بخش پنجم : فلسفه  



ساعت یازده و نیم شب است ... وارد اتاقم می شوم هنوز خبری از بزرگان ایران نیست . نازنین جون میاد می پرسه چیزی لازم ندارم ؟
می گم : نه همه چیز مرتبه .
امشب باید با برنامه جلو برم ، سررسیدم رو بر می دارم . می نویسم هدف من این است که فیلسوفی همانند بانو ورتا شوم . بعد با خودم می گم : حالا از کجا و چطوری ؟ یهو یه احساس جالب و امیدوار کننده پیدا می کنم . به خودم می گم : من خیلی خوشبختم . چون با هشت فیلسوف بزرگ تاریخ ایران می تونم صحبت کنم . باید از سخنان آن ها یادداشت بردارم تا بتونم در زندگی ازشون استفاده کنم این صحبت ها میتونه مسیر خوشبختی منو تعیین کنه . مسلما خیلی ها دوست دارند اندیشه های بزرگان ایران رو بدونند . من می تونم یه پنجره بشم پنجره ای برای شناخت بیشتر مسیر های کمال .
همراهم زنگ می زنه یعنی این موقع شب کی می تونه باشه ؟ وای باز این آقا کامرانه ، حتما باز هم می خواد متلک بگه
می گه : این عاشق هشتاد سال ات دائم زنگ میزنه و احوالت رو می پرسه فکر می کنه من تو خونه شما هستم و از همه چیز با خبرم . آخرین حرفش این بود که به بانو سپیده بگین به جمع فلاسفه خوش آمدید .
شوکه شدم . از آقا کامران تشکر می کنم و بای می گویم .
پیرمرد هندی از کجا فهمیده من چه تصمیمی گرفتم . این مساله رو که آقا کامران و خانواده ام هم نمی دونند اصلا کسی نمی دونه ،
برای بار چندم تو این چند روز شوکه شدم . به نظرم این آقا راجا حس قوی داره . شنیده بودم مرتاض های هندی دارای نیروی خارق العاده هستند .
 

صدای آهنگ دلنشین عجیبی به گوشم می رسه ... صدای تاری عجیب که رفته رفته همه ی فضای اتاق رو پر می کنه . فضای اتاق پر می شه از نور های رنگی . نور هایی که کم کم شکلی از واقعیت به خودشون می گیرند . و نمایی از بزرگان ایران و تک صندلی خالی من که مابین صندلی بانو ورتا و آرشیت دانا ست دیده می شه بانو ورتا در حال نواختن دو تاره . صبر می کنم تا نوازندگی بانو تموم بشه بعد جلو میرم و بلند می گم سلام همه بزرگان یک صدا می گن : درود
من هم می گم : درود
از فردا باید سعی کنم به جای کلمه سلام از درود استفاده کنم سخته اما باید این کار رو انجام بدم .
بانو ورتا دستم رو می گیره و کناره خودش می نشونه و می گه : سپیده زیبا امشب چه چیزی اندیشه ات را در فر کرده است ؟...
میگم : بانو ورتا من دوست دارم فیلسوف بشم درست مثل شما دانا و آگاه .
بانو ورتا خندید و لپم رو می بوسه و می گه :  شادم کردی مه رو .
خیام خردمند می گه : بین هدف پیشینت که نمایش زیبایی بود ، با آرمان امروزت که نمایش خردمندیست ، راهی بس درازست . آدمی در زمان زندگی خویش همواره رنگ به رنگ می شود . این دگرگونی برای رسیدن به آرمانی بزرگتر انجام میگردد .
همه به من خیره شده اند با چهره هایی مهربان و دوستداشتی
نادرشاه افشار قویترین آدم جمع هم می گه : این رنگ به رنگی خجسته است و خوشا بحال کسی که در جوانی بهترین ایده را برای شکوفایی توانایی های خویش می یابد و در آن پیش می رود . توانایی بدنی من زمانی که به زیور اندیشه ریش سفیدان و خردمندان آمیخت و پرورانده شد کار ساز گشت . نادر راستین زاده شد نادری که در پی شکوه دوباره سرزمین مادریمان ایران بوده و هست ! ...
میگم : ممنونم از راهنمایی تون ... منم سعی می کنم با استفاده از اندیشه های بزرگانی مثل شما برای رشد کشورم هر کاری می تونم انجام بدم .
هشت بزرگ نگاهی تحسین آمیز به من دارند . فکر می کنم برای اولین باره که تو عمرم میگم که می خوام کاری برای وطنم انجام بدم . همیشه همه چیز در جهت سعادت خودم و در نهایت خانواده ام بود اما الان چیزی می گم که خودم هم تا به حال بهش فکر نکرده بودم . شاید وقتی آرمان نادرشاه افشار رو شنیدم ناخودآگاه آن را تکرار کنم .
بزرگمهر بختگان رو به من میگه : جهان سرشار از برابری هاست زیبایی ها و زشتی ها ! همه چیز یکسان است . گاهی در درون زشتی ها و پلیدی ها و یا زیبایی ها و خوبرویی ها می توان نیرویی را دید که توانایی دگرگونی و بهزستی و بهسازی خود را داراست .
کوروش هخامنشی از جا برخواست و مانند گذشته که در حین سخن گفتن قدم می زد شروع به صحبت کرد : برای آنکه اندیشه ات فربه شود ، باید پرسشگری را در خود بپروری . چرا که ترک پرسش زمانی رخ می دهد که به پاسخ رسیده باشی . خردمند پرسشگری را هیچ گاه رها نمی کند مگر آن زمان که پاسخی درست یافته باشد.
حکیم ارد بزرگ هم می گه : آرمان پرارزشی را بر گزیده ای ، آرمان آدم ها گویای اندیشه و خرد آن هاست . آرمان آن گاه که همراه با عشق باشد نیرویی شگفت انگیز می یابد و آدمی بر سر آن جان را هم خواهد گذاشت .
آرشیت دانا میگه : آری آرمان بزرگ ، از خود گذشتگی می خواهد و همانگونه که ارد بزرگ گفت مرگ در راه آرمان نیز پذیرفتنیست .
استاد فردوسی هم می گه : بهترین ایام ، زندگی هر عاشق آرمان گرا ، زمانیست که در پی هدف می گذرد . از این روی گزینش درست آرمان نیاز به ریز بینی و جستجوی فراوان دارد آن گاه که آرمان پدیدار شد . شوریدگی و پایکوبی جاودانه ای پدیدار می گردد .
ورتای زیبا هم می گه : گاهی هدف و آرمان بزرگ ، ما را از زندگی همچون دیگران دور می کند . سپیده زیبا ، زندگی من با هدفم به هم آمیخت .
پرسیدم : یعنی به خاطر فیلسوف شدن زندگی تون رو از دست دادید مثل راهبه ها ؟
بانو ورتا خندید و گفت : نه ، عشق من جدای از هدف و آرمانم نبود . روان من شاد بود چون خرد را از کسی می آموختم  که عاشقانه دوستش داشتم و دارم !
کوروش هخامنشی خندید و گفت : و بیچاره آرشیت دانا که هیچگاه پی به این خواست نبرد .
آرشیت پیر خندید و گفت : من در چشمان زیبای ورتا... عشقی بی پایان را می دیدم عشقی که توان نابود کردن همه دوری ها را داشت ، از روزی که ورتا را دیدم تنهایی هایم به پایان رسید عشق ما در میان واژگان خردمندانه جاری بود و من هر چه را که می دانستم به او آموختم و از رشد و بالندگی او شاد می شدم یاد آن روزها هنوز هم مرا ، با همه پیری و گذشت زمان ، گرم و شاد می کند .
چند لحظه ای گذشته همه ساکتند ... خیلی جالبه من نمی دونستم ورتای زیبا عاشق آرشیت پیر بوده ... به نظرم این جریان خیلی رومانتیکه... از زیر چشم یواشکی نگاهی به ورتای مهربون می کنم . می بینم  به آرشیت دانا خیره شده . سرم رو بر می گردونم ، آرام به آرشیت دانا نگاه می کنم . می بینم او به دستان لرزانش که بر روی عصاست خیره شده ... مطمئنم الان داره به ورتا فکر می کنه ... یه لحظه به خودم می گم کاش من اینجا ننشسته بودم منظورم اینه که در  بین دو دلداده .... حس می کنم نباید بین این دو هیچ فاصله ای باشه ... هنوز بانو ورتا چشم از استادش بر نداشته ... همه ساکتند گویا همه دارن به رابطه خاص این دو فکر می کنند
هیچ کسی حرفی نمی زنه ... وای چه احساس زیبا و شورانگیزی
در پس نگاه ورتای زیباست ... صدای حزن انگیز و در عین حال عاشقانه سازی هندی از درون گلدان کنار پنجره شنیده میشه فکر کنم سیتار باشه ... ورتای عاشق رویش رو به طرف من می کنه و آرام و شمرده میگه : آه سپیده زیبا ، هیچ گاه از خواست دلاویزی و عشق بی پایان ما یاد نشده است اما آیا عشق را آرامگاهیست ؟
با صدایی لرزان و آهسته می گم : نه
دوباره چشمان درشت و زیبای ورتا خیره به صورت استاد شده آروم از جاش بلند میشه و می ره پشت صندلی استادش می ایسته هر دو دستاش رو می زاره روی شانه های استادش ، سر ظریفش رو پایین می یاره و گونه اش رو می زاره روی سر استادش و اشک می ریزه ... چشمان آرشیت پیر هم غرق اشک شده ...
در نوای سیتار هم می شه هق هق گریه را شنید . دیگه نمی تونم تحمل کنم و صدای ترکیدن بغض من هم در صدای نفس های اشک آلود ورتا گره می خوره ...
همین که چشم های پر از اشکم را پاک می کنم دیگر اثری از بزرگان ایران نیست .


ساعت دو و نیم بامداده بر روی تختم دراز می کشم و تمام فکرم معطوف عشق باشکوه بانو ورتاست...
هیچ وقت هیچ کس باور نمیکنه که من امشب با ورتای مهربون اشک ریختیم به یاد یک عشق جاودانه ما بین او و استادش ...
کاش من هم مثل او به چنین عشقی دست پیدا می کردم . راستش اینجاش کمی حسودیم شده حسودی به عشقی که نزدیک به دو هزار و سیصد سال ازش می گذره !...
زیر لب می گم : آه ای ورتا جون ،خوش بحالت که چنین حس رمانتیکی داری ...
حس می کنم یه نفر از پشت موهای سرم رو نوازش میده !
بر می گردم می بینم ورتای زیبا کنار تختم نشسته و جز او کسی نیست . این اولین باره که یکی از بزرگان رو تنها می بینم که پیشم اومده ... چشمای بانو ورتا هنوز مرطوب اشکه .
بهش گفتم من امشب درس بزرگی گرفتم و اون این است که برای کسب دانش و خرد باید عاشق بود . و با کمی مکث ادامه می دهم راستی بانو ورتا اگر عشقی ما بین شما و آرشیت دانا نبود آیا باز هم شما می شدین بانو ورتا ؟ منظورم اینکه بزرگترین فیلسوف زن ایران باستان ؟
دستاش دیگر حرکت نمی کنن ، از لب تخت بلند میشه دستاش رو باز می کنه و در حالی که آهنگی غریب و پر کشش شنیده میشه شروع به رقصیدن می کنه رقصی فوق العاده زیبا برای اولین بار موهای بانو رو می بینم موهایی که تا پشت زانوهاش هستند بلند میشم میام کنار پنجره می ایستم بانو ورتا میاد دستامو می گیره و از من می خواد خودمو در احساسم رها کنم ... و من هم ... آه تمام بدنم خیس عرق شده اما درونم شعله وره و احساس سر مستی خاصی می کنم ... احساسی که تا به امروز تجربه نکرده بودم ... ورتای مهربون دستمو دوباره می گیره و از من می خواد بر روی صندلی بنشینیم . بهم میگه : سپیده زیبا آیا تا به امروز در این ساعت رقصیده ایی ... میگم : الان نیمه شبه و من همیشه این موقع خواب خوابم .
میگه : من هم تا پیش از دیدار آرشیت دانا همچون تو بودم اما از آن هنگام ، دچار چنان سرمستی شدم که همکنون پس از هزاران سال ، همچنان مرا به جوشش و پایکوبی وادار می کند . در پاسخ به پرسش ات که پرسیدی "اگر عشقی ما بین شما و آرشیت دانا نبود آیا باز هم شما می شدین بانو ورتا ؟ " باید بگویم اگر عشق میان ما نبود براستی من هم یکی از دهها شاگرد گمنام آرشیت دانا می شدم .
میگم : من هیچ وقت این قدر نرقصیده بودم .
بانو میگه : از آن زمان که در عشق باشکوه خویش ، شناور شوی دیگر بر زمین نخواهی نشست ، همه چیزت می شود پایکوبی درکنار عشق و یا به یاد او ...
میگم : یعنی میشه ؟ منو می بوسه و میگه : بزودی ...
 

ساعت نه و نیم صبح است ، شادی جون به همراهم زنگ زده میگه : پس چرا امروز باشگاه نیومدی ؟ از صدای خواب آلودم می فهمه خواب بودم میگه : معتادها هم تا این ساعت صبح نمی خوابن تنبل ! زودتر بیا که امروز چند میهمان از سفارت خونه ها داریم .
اوه حالا فهمیدم شادی هر وقت که زنان سفیر سفرا میان باشگاهش برای پرستیژ باشگاهش هم که شده از من می خواد حتما اون روز خاص باشگاه باشم .
امروز هم یکی از اون روزهاست . یه ماه پیش سفیری که خودش هم خانوم بود اصرار داشت برم کشور اونها !
می گفت حیف شماست که اینجا باشی و از این حرفا ...
آخرش وقتی دید من هوای رفتن به آلمان تو سرم هست گفت : اشکالی نداره برو آلمان ، اما به عنوان تبعه کشور ما ! و پیشنهادات آنچنانی مالی می داد بیچاره نمی دونست من اگر روی هر چیزی نقطه ضعف داشته باشم روی مسائل مالی اصلا حساسیتی ندارم چون همیشه در بهترین شکل ممکن تامین بوده ام .
نازنین جون صبحانه ام رو میاره و شروع می کنه به مرتب کردن اتاقم .
 
نازنین جون ازم می پرسه عزیزیم این راسته که به خاطر میلاد نمی ری آلمان ؟
میگم : تو دیگه چرا نازنین جون ؟ نه ... من چکار دارم به میلاد
میگه : نمی دونم میلاد از چه کانالی فهمیده نمی ری آلمان از صبح ده بار اومده در خونه دنبالت !

وای حتما باز این نازنین خبرکشی کرده !
میگم : نازنین من با میلاد کاری ندارم ، اومد در خونه بهش بگو سپیده نیست .
میگه : خوب ماشینت رو که می بینه
میگم : نازنین جون از میلاد دیگه چیزی نگو
کمی فکر می کنم و ادامه میدم : میلاد باید دنبال یه دختر بیکار باشه تا وقتش رو با اون بگذرونه ، من بیکار نیستم و نمی خوام با آدمی مثل اون عمرم رو هدر بدم .
نازنین که خجل شده می گه : چشم  ، اما میلاد تا آخر عمرش دختری مثل سپیده پیدا نمی کنه ...
میگم : باز منو لوس کردی خوشگلم و نازنین جون می خنده
نازنین خیلی مهربونه ، خیلی ها می گن آدمهای چاق مهربون هستند فکر می کنم این موضوع در مورد نازنین هم صادق باشه چون وزنش از 130 گذشته ... هر چند به نظر من با این وزن و حال باز هم خیلی خوشگله ، تپول مپلی با لپ های گل انداخته و دستانی نرم که وقتی نوازشم می کنه کلی لذت می برم .
شادی دوباه زنگ می زنه، بلند میشم و به سوی باشگاه راه می افتم...

از پارکینک که بیرون میام میلاد رو می بینم که پشت رل ماشینشه و بهم چراغ میده پامو می زارم روی گاز و به سرعت ازش دور میشم مدام زنگ می زنه به همراهم آخرش مجبور می شم گوشی رو وصل کنم میگم : آقا میلاد مزاحم نشو من خیلی کار دارم .
میگه : ممنون که به خاطر من و عشقمون رفتن به آلمان رو کنسل کردی .
با حالتی مسخره آمیز میگم : حالت خوبه ؟ این جریان چه ربطی به تو داره ؟
میگه باز مثل همیشه انکار می کنی ! اما من می دونم توی قلب کوچیکت همه چیز به میلاد ختم می شه
دیگه عصبانی میشم و بهش می گم آقا میلاد حد خودت رو حفظ کن و مزاحم نشو من هیچ وابستگی عاطفی به تو ندارم .
میگه غصه نخور کارهای معافیت سربازیم درست بشه با هم می ریم اروپا
وای این پسر جدی جدی دیونه اس! گوشی رو قطع می کنم ...

 
وارد پارکینگ باشگاه میشم . شادی که منو می بینه بوسم میکنه و میگه عزیزم سعی کن شبها زودتر بخوابی چون بی خوابی و شب بیداری چاقت می کنه ها ...باید مواظب باشی رو فورم بودن برای تو خیلی مهمه
میگم شادی جون باید باهات حرف بزنم . می خوام بهش بگم سفر آلمان کنسل شده اما اون اجازه نمیده و میگه : بعدا با هم حرف می زنیم فعلا برو رختکن زودتر لباس هات رو عوض کن و بیا
گوشیم رو ویبره است . میلاد خان همچنان زنگ می زنه ! جالبه که خسته هم نمیشه ...
میهمان های شادی جون رفته اند و من مثل همیشه بعد از تمرین بر روی صندلی همیشگیم نشسته ام و آب میوه می خورم ساعت نزدیک دوازده است . شادی جون میاد نزدیکم و می پرسه چیزی می خواستی به من بگی ؟
میگم : آره شادی جون ، حقیقتش من از خیر رفتن به آلمان دیگه گذشته ام و رفتنم کنسل شد ...
به من خیره میشه ، اینگار شوکه شده چشاش گرد شده صندلی رو جلو می کشه و میگه شوخی می کنی ؟
میگم : نه
میگه : شوخی می کنی سپیده ؟
میگم : نه
میگه : وای ، پس اون همه زحمت ... این همه تلاش چی میشه هان ؟!
میگم : توضیحش سخته ... این طوری بهتر شد چون دیگه دلم برات تنگ نمیشه فکرش رو بکن اگر من می رفتم ، سپیده جون دیگه ایی نداری ها و می خندم
میگه : دیونه من به خاطر خودت نگران بودم نه باشگاه ... من دوست داشتم تو رو تو اوج ببینم ...
میگم : الان هم تو اوجم . اینطور نیست ؟
می خنده و میگه : زده به سرت .... آره دیونه شدی سپیده ...
می بوسمش و میرم طرف رختکن ، شادی جون تو همون حالت هاج و واج مونده و به صندلی که من روش نشسته بودم خیره شده ...


نزدیک ساعت یک است که به موسسه می رسم مامان بهم میگه آقا کامران سراغت رو می گرفت .
هنوز  حرف مامان تموم نشده که آقا کامران وارد اتاق میشه و میگه : سپیده شنیدم نمی ری آلمان ...درسته ؟
میگم : آره
میگه : عجب خوب این خیلی خوبه پس از حالا هر روز میایی اینجا پیش مامان اینا ...
میگم : مامان اینا یعنی چی ؟
با خنده میگه : مامانت و ماها دیگه
میگم : نخیر من کارهای زیادی دارم

سه شنبه 26/7/1390 - 17:5
داستان و حکایت
بخش چهارم کتاب سپیده عشق : خداحافظی با آرزوهای گذشته
نویسنده: تینا - ۱۳٩٠/٥/٢٦

بخش چهارم : خداحافظی با آرزوهای گذشته  



ساعت هشت صبح است ، صدای گوشی همراهم بیدارم کرد . میلاد می گه: سپیده جون می خوام ببرمت یک جای با کلاس که تو آلمان هم نظیرش نیست .
بهش میگم : کار دارم
التماس می کنه و مدام میگه : با هزار دردسر برای نهار وقت گرفتم . خواهش می کنم ، یه جای با کلاسه ...
میگم من جای باکلاس زیاد دیدم ...
باز التماس ، پشت التماس که اینجایی که میگم فرق میکنه و همه چیزش به اسم منه و آخرش هم میگه البته این موضوع رو همه دنیا خبر دارن
با تمسخر میگم : اینکه همه چیزش به اسم جنابعالیه ؟
می گه : البته
بعدشم خواهش و التماس پشت سر هم ... آخرش قبول می کنم !


آقا ساعت دوازده منو برد جلوی برج میلاد ! و بعد با غرور گفت : قبلا هم که گفته بودم همه چیزش به اسم منه !
میریم رستوران برج میلاد ، ساعت سه بعد از ظهر ازش جدا می شم . سعی داره قول ناهار فردا رو هم از من بگیره ، که می گم : کار دارم آقا میلاد ، شما به برجتون برسید !

ساعت سه و نیمه که خونه می رسم . مامان زنگ می زنه میگه : کجا هستی؟
می گم : خونه ام مامان
می گه : ناهار خوردی یا واست بگیرم ؟
 می گم : خوردم مامان
می شینم پای ماهواره کنترل رو در دست می گیرم ، یاد حرفای دیشب می افتم . وای...چه زود همه چیزو فراموش کردم ، هدف من در زندگی ، ارزش زمان ... از جام بلند می شم میرم اتاقم تخته وایت برد رو پس از مدت ها آویزان می کنم . و رویش مینویسم ( هدف و ارزش زمان ) ... نه اینطور نمیشه باید در سررسیدم بنویسم  و شروع می کنم به نوشتن وقایع و اتفاقات شب پیش .

ساعت شش بعد از ظهره ، سررسیدم رو می بندم . بعد از مدت ها می بینم مامان و بابا با هم خونه اومدن . سارا هنوز نیومده . اصلا معلوم نیست که کجاست؟
گوشی همراهم زنگ می زنه ، آقا کامران میگه : عاشق هشتاد ساله ات از هندوستان زنگ زد ، از من شماره تو رو خواست ! شمارتو بهش بدم یا نه؟
نمی دونم  چی باید بگم پس از کمی مکث میگم : آقا کامران لطفا به کسی شماره من رو ندین ، و اون میگه : باشه شاید می ترسی بیاد سر کوچه خونتون و می زنه زیر خنده
می گم : نه اینطور نیست فقط اینجوری راحت ترم و بای میگم


منم دیوونه ام ها ... خوب اون پیرمرد که مزاحم نیست
شاید به خاطر اینه که عادت کردم
این قدر که به دیگرون گفتم شمارمو به کسی ندین !
آقای راجا اگر بدونه ، من با بزرگان ایران حرف زدم حتما خیلی خوشحال می شه ، شاید هم سوال پیچم کنه ...
شایدم بگه گلدان رو باید بدی به من !
نه بابا ! این طور آدمی نبود ...
حالا من باید چیکار کنم ؟ حتما با شنیدن جواب آقا کامران کلی از دستم ناراحت می شه ...


ساعت نه و نیم شبه همه دور میز شام نشستیم . صدای گوشیم در می یاد . نگاه می کنم . شماره آقای پناهیه . گوشیم رو از دسترس خارج می کنم . سارا با شیطنت می پرسه : کی بود سپیده خانم ؟
اولش نمی خوام جوابش رو بدم چون ته دلم باهاش قهرم اما چون بابا و مامان نگاه می کنند میگم : آقای پناهی
اما سارا اینگار ول کن نیست ، نیشخندی می زنه و میگه : حالا چرا قطعش کردی ؟ می خوای تنهایی باهاش حرف بزنی ؟
امان از دست سارای دیوونه !
بهش میگم : نخیر باهاش کاری ندارم
سارا میگه : وا ! چرا ؟ شاید کار خاصی داشته باشه
این حرفای سارا ، بوی فتنه ای جدید می ده  
اما من تصمیم خودمو گرفتم باید حرفی بزنم که سارا خانوم برای همیشه در مورد آلمان رفتن من ساکت بشه ... همین طور که چنگال رو تو سالاد فرو می کنم میگم : بابا من تصمیم گرفتم آلمان نرم !
صدای عطسه های خفه ی مامان و بابا که با این حرف من غذا تو گلوشون پریده برای چند لحظه فضای اتاق رو به هم میریزه ...
می بینم همه حتی نازنین و سارا با چشمانی گرد و باز به من خیره شدن ... نکته ی جالبش اینجا بود که سارا چنگالش رو بجای فرو کردن توی ظرف سالاد ، روی میز فشار می داد !
سکوت عجیبی بود ... بابا با صدایی لرزان میگه : ممنونم دخترم که نصایح منو گوش کردی ، چشماش خیس اشکه ... بلند می شم . میرم طرف بابا دستام رو می زارم روی شانه های پهنش و می بوسمش . دستمال کاغذیم رو بهش می دم میگم : بابا دوستت دارم .
مامانم بلند میشه بغلم می کنه ، تو آغوشش فشارم می ده ، می گم مامان دوستت دارم
اونم می گه : من هم دوستت دارم عزیز دلم  .
نازنین جون مدام زیر لب می گه خدا رو شکر ...
سارای دیوونه میگه : چرا وقتی من خواستم برم آلمان اینجور واسم گریه نکردین ؟؟
به سارا می گم : راستی سارا آقای پناهی امروز صبح سراغتون رو از من می گرفت .
سارا که  صورتش سرخ شده میگه : گور پدرش!!! مرتیکه خجالتم نمی کشه!!
مامان و بابا هنوزم چشماشون مرطوبه . و فقط منو تماشا می کنن . در این لحظه گوشی سارا زنگ میزنه . بعد از چند لحظه سارا رو به مامان و بابا می کنه و میگه : زیادم خوشحال نباشین ، و در حالی که به من اشاره می کنه میگه : من آمار این خانوم خانوما رو دارم این خانوم به خاطر آقا میلاد نمی خواد بره آلمان ... امروز ظهر هم با هم برج میلاد ناهار کوفت کردن !
میگم : این حرفا چیه می زنی؟ چرا تهمت می زنی ؟ آره من امروز ناهار به اصرار آقا میلاد رفتم اونجا ، اما در مورد آلمان با هم صحبت نکردیم . تازه موقع غذا حداقل ده بار سراغ تو رو از من گرفت .
سارا دیگه منفجر شد !... همینطور که از روی صندلی به حالت قهر بلند می شد با فریاد گفت : گور پدر میلاد ... گور پدر پناهی ! گور پدر آلمان !! گور پدر برج میلاد !! و در اتاقش را محکم بست ! طوری که همه ی استکان های روی میز لرزید ! صدای فریاد هایش را می شنیدم که می گفت : خانوم خانوما با هرکی می گرده آخرش همه چیزو سر من خالی می کنه ...
 

نازنین جون با چهار لیوان شربت آلبالو اومد سر میز و گفت : امشب باید جشن بگیریم . شربت سارا رو برد پشت در اتاقش ، اما سارا در اتاقش رو باز نکرد . و فریاد می زد : اون شربت رو بدید به آقا میلاد و یا اصلا پستش کنید برای پناهی !.. آلمان ...
 
دلم برای سارا یه لحظه سوخت البته من هم نمکش رو زیاد کردم چون میلاد فقط یه بار سراغ سارا رو گرفت اما من گفتم ده بار ! تقصیر خودش بود ... من که نمی خواستم اذیتش کنم اما سارا منو لای منگنه قرار داده بود ... عذاب وجدان گرفتم رفتم به نازنین جون گفتم شربت رو بده من تا خودم برای سارا ببرم و رفتم در زدم و وارد اتاقش شدم ... سارا به پشت روی تختش خوابیده ... شربت رو می زارم روی میز کوچک آباژور کنار تختش و میشینم لب تختش و می گم سارا جون من اشتباه کردم منو ببخش ... میلاد تنها یه بار سراغت رو ازم گرفت
سارا صورتش رو بر نگرداند و با همان حالت گفت دیگه تمومش کن .
برای من این آقا تموم شده است .
گفتم سارا زندگی و زمان برای من هم خیلی با ارزشه دیگه نمی خوام وقتمو برای چیزهای کوچیک تلف کنم و سعی می کنم از حالا به بعد یه سپیده دیگه باشم .
سارا سرش رو برگرداند گفت حالت خوبه ؟
گفتم : چطور ؟
گفت : تو یا باشگاهی و یا پیش مامان ؟ میشه بگی تلف کردن وقت یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون سپیده قبلی بود از حالا عوض میشم ...
و بلند شدم و ادامه دادم بزودی متوجه میشی و بهش شب بخیر گفتم

سه شنبه 26/7/1390 - 17:4
آلبوم تصاویر

















 

سه شنبه 26/7/1390 - 8:54
داستان و حکایت
قهرمان های آدمهای کوچک
نویسنده: تینا - ۱۳۸۸/۱۱/۱٦
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .
 

خردمند خندید و از او دور شد . از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .



یاسمین آتشی

جمعه 22/7/1390 - 19:54
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته