• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 549
تعداد نظرات : 2853
زمان آخرین مطلب : 3347روز قبل
شعر و قطعات ادبی
در اضطراب ، چه شب ها ، که صبح شان گم شد
چه روزها که گرفتار روز هفتم شد
چقدر هفته پر از شنبه شد ، به جمعه رسید
و جمعه روز تفرج برای مردم شد
چقدر شنبه و یکشنبه و دوشنبه رسید
ولی همیشه و هر هفته جمعه ها ، گم شد
چه هفته ها که رسید و چه هفته ها که گذشت
شمارشی که خلاصه به چند و چندم شد
و هفته ایی که فقط ریشه در گذشتن داشت
برای شعله کشیدن به خویش ، هیزم شد
کدام جمعه موعود می زنی لبخند
به این جهان ، که پر از قحطی تبسم شد
برای آمدنت جمعه ای معین کن
که هفته ها همه شان خالی از ترنم شد
چه میشود که بیایی ، مرا زغصه درآری
که عصر جمعه دل من ، دوباره محزون شد


توضیح :
فقط بیت آخرش مال خودمه .
اصل شعر سلیقه و استعداد یه بنده خدای دیگه بوده.

جاده دوستی پایانی ندارد اگر بیایی و همسفرم باشی
jade2oosti@yahoo.com
پنج شنبه 12/9/1388 - 23:30
دعا و زیارت
تبیانی ها سلام
اومدم که شما رو به باز خوانی چند تا مطلب قبلیم که بی ارتباط با حج نیست دعوت کنم
لفا نظر فراموش نشه!!
متشکرم
مطلب اول:
قصه حج

می خواهم  از سفری نقل كنم متفاوت تر از آنچه تا كنون دیده ام .سفری كه از ابتدا تا انتهایش همراهی روح و جان را میطلبد.
تفاوت این سفر از ابتدایش آشكار است ، اینكه تو تصمیم نمی گیری بروی ، تصمیم رفتن را برایت میگیرند ،اسباب سفر را مهیا نمی كنی ،
همه چیز را برایت مهیا می كنند ،اینكه تو خود را نیز دعوت نمی كنی ، دعوت نامه برایت میفرستند.
از چمدان بستن كه دیگر نگو فاگر ادر سفرهای روزمره زندگی از سنگینی بار مسافرت گله داشتی این بار از سبك باری متعجب خواهی بود.
دیگر چمدانت را از لباسهای رنگارنگت پر نمی كنی ، برای خود توشه راه فراهم نمی كنی ،نگران هیچ چیز نیستی ،
آنكه دعوت كرده خود به فكر اینها بوده است

هر سفر نیازمند چمدان وتوشه راه است برای برداشتن بعضی چیزها .
چمدانی كه تو می بندی پر است از دعا و ثنا وطلب مغفرت،كوله باری از خواهش هاو آرزوهای خود و دیگران را با خود همراه می بری ، همین.
راستی لباسهایت را یادم رفت بگویم ، تك لباسی است سفید به سفیدی آنچه كه در فطرت پاكمان داشتیم ،یادت كه می آید؟

دیگر چه بگویم كه همه چیز را برداشته ای پا در ركاب سفر نهاده ای.
داری سوار مركبت می شوی كه اطرافیان دلها را به تو پیوند می زنند،
برخی قطره اشکی از چشمه نگاهشان می غلتانند به خاک راهت
هرکدام چیزی می گویند ولی حرف آخرشان را همه با بغض می گویند
یادماهم باش

 

مطلب دوم:
سفر شروع می شود .همسفرانی داری از همه جا و همه رنگ ولی یك دل و یك هدف. هدف چیست ؟ این هدف چیزی نیست كه بتوانی درجای دیگری پیدایش كنی. نمی گویم چیست چون گفتنی نیست ،دست یافتنیست. زمان پرواز رسیده، پرواز می كنی.... نمیدانی وسیله ات پرواز كرده یا دلت ،شاید هم هر دو. دل كه می رود چون باید برود ،حداقل پرواز را به ذهن بسپار ،شاید دیگر قدرت پریدن نداشته باشی شاید سنگینی گناهان این بال و پر را ازمابگیرد.... می رسی آنجا كه باید برسی ولی هنوزندیده ای آنچه را كه باید ببینی. از هم اینك احساسی غریب را در درونت كشف كرده ای .هم میدانی چیست و هم نمیدانی تو رامی برند به مكانی نزدیك به نقطه دیدار... اینجا نزدیك همان سرزمین وحی است كه شنیده ای. دیگرنیازی نیست كه بخواهی ،حتی اگر هم نخواهی اشكت روان خواهد شد چون میگویند هوای اینجا پاك تر است. اینجا باید كه یك رنگ شوی مثل سایر مهمان های خدا.بایدكه با دیگران بنشینی وخود رامثل آنان ببینی. بایدكه رنگ و نیرنگ و ریا را ازخود باز كنی. سپید شوی مثل زمان تولد كه سپید سیرت بودی

مطلب سوم:

سنگ ریزه ها را جمع کرده ای یا نه؟
اگر دیر بجنبیم تنها سلاح را هم از دست میدهیم.
سلاحی که قرار است با آن کاخ شیطان را هدف بگیریم.
کاش می شد شیطان زندگی را هم با سنگ می زدیم.
کاش می شد همه سنگهایمان به هدف بخورد و دیگر شیطانی نباشد که بیاید و...
نمی دانم چطور شیطان درون ، ما را غرق گناه می کند.
نمی دانم چطور خدایی را که تنها غریق نجات برای ما توی این گرداب است را فراموش کرده ام.
خدایی را که در همه جا نزدیک من است دور از خودم فرض کرده ام ...


مطلب چهارم:
حالا که با لباس سفیدت شدی مثل دیگران،شدی همرنگ با دیگران، زین پس کلامت را هم چون آنان با کلامی شیوا معطر کن : اللهم لببیک لببیک اللهم لببیک همه به تو گفته اند تا کاملا روبروی خانه کعبه نرسیده ای سر را بلند نکن. می گویند هنگام اولین نگاه است که می توانی برترین حاجات را بطلبی. پس می روی و می رسی به جایی که ناگهان همه از حرکت می ایستند. سر را بلند می کنی ومی بینی انچه را که آرزوی دیدارش را داشتی. بی اختیار تو نیز مثل دیگران سر به سجده می گذاری. شبنم اشک را روی چهره همسفران می بینی که می درخشد ، بی اختیار ابر چشمان تو نیز هوس باریدن می کند ، لرزه های دلت را احساس می کنی ؟ اینجا همه یک زبان مشترک دارند زبان اشک و دعا زبان آشنای اینجاست . چه زبانی صادق تر از این زبان که نه ریا میشناسد نه دروغ ، و هر عبارتش ناله ایست برای دوست داشتن معبود فقط خودت هستی و خدای خودت ، اینجا خدا را نزدیکتر از همیشه به خودت حس می کنی. حال آنکه خدای تو در همه حال به تو نزدیک است. طنین بانگی زیبا همه جا را فرا گرفته است.حس میکنی دوباره متولد شده ای...

و مطلب آخر
اگر آسمان دلتان شد ابری
اشکتان شد جاری
اینجا کویری مانده به راه
تشنه باران است

جاده دوستی پایانی ندارد اگر بیایی و همسفرم باشی
jade2oosti@yahoo.com
جمعه 6/9/1388 - 14:19
دعا و زیارت
از خونه خودت خارج شو و به خونه خدا برو..................................چشم
پول خرج کن.............................................................چشم
به میقات برو.............................................................چشم
لباسهای فاخردنیا روبا دست خودت بیرون بیارولباس آخرت به تن کن..............چشم
روی خاک بی تعارف عرفه اردو بزن........................................چشم
برای دستور خدا شب تا صبح توی صحرا زانو بزن و سنگ جمع کن...............چشم
پای پیاده از مشعر تا من برو و سختی بکش....................................چشم
به یاد قصه ابراهیم و حنجره اسماعیل قربانی کن................................چشم
.
.
.
.
.
.
خدایا ، تا حالا این همه چشم یک جا نگفته بودیم....
پس تو هم از کرم چشم ما رو به چشم و چراغ عالم روشن کن
جاده دوستی پایانی ندارد اگر بیایی و همسفرم باشی
jade2oosti@yahoo.com
جمعه 6/9/1388 - 14:6
خانواده

خیلی دوست داشت جایی باشه که به اونجا رفتن آرزوش شده بود.
جایی که اگه میشد هفته ای یک مرتبه هم میرفت بازم براش کم بود.
این جای خاص تفاوتهای جالب والبته خاصی هم داشت.
حتما مهمون باید دعوت بشه ،
چون نمی تونه بدون اجازه اونجا بره ،
و این مهمترین تفاوت اینچنین مکانیه.
خیلی دوست داشت به اینجا بره ولی شرایطش مقدور نمی شد.
بدون اینکه انتظار داشته باشه به چنین جایی دعوت شد.
ولی با این که دعوتش کرده بودن باز هم شرایط رفتن مهیا نمی شد.
اما چرا ؟؟
چون یه وقت هایی، یه جاهایی ، یه کار هایی کرده بود که صاحبخونه
خیلی راضی به رفتنش نمی شد.
ولی صاحبخونه اینقدر بزگوار بود ،که کارت دعوت رو پس نمی گرفت ،
اما...
کارت رو به دست مهمونش هم نمی رسوند ،
تا شاید مهمونش اونی بشه که دوست داره.
اون موقع هست که رضا ،
راضی از بنده هایی میشه که دعوتشون کرده...

 

 

 جاده دوستی پایانی ندارد اگر بیایی و همسفر باشی
jade2oosti@yahoo.com

 

 

 

 

يکشنبه 1/9/1388 - 14:25
دعا و زیارت

سلام به دوستان عزیز تبیانی

 

شهادت غریبانه ی امام مسموم، جواد مظلوم(ع) بر شما تسلیت باد.

 

مظلوم تر از جواد، بغداد نداشت
آن مظهر داد، تاب بیداد نداشت
می خواست که فریاد کند تشنه لبم
از سوز عطش، طاقت فریاد نداشت

 

 

 

چهارشنبه 27/8/1388 - 10:53
خانواده
مدت زیادی بود که منتظرش بودم.وهر چی بیشتر منتظرش می موندم بیشتر مضطرب می شدم.
چرا اینطوری پیش میره؟
این سوالی بود که بار ها از خودم پرسیدم.ولی فقط گاهی می تونستم براش جواب قانع کننده ای پیدا کنم.
جواب هایی از قبیل اینکه :
خوب تقصیر خودمه
خوب این عین عدالته
خوب این نتیجه رفتار های خودمه
و...
از طرفی هم نمی تونستم حکمت این کار رو متوجه بشم.
اینکه جایی دعوت بشی ولی کارت دعوت به دستت نرسه کمی عجیبه .
اونم دعوت به یه توفیق غیر منتظره
.
.
.
.
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو مگر نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
تو که از لطف دعوت می نمایی مولا
بیا و چو آهو پناهم بده

چهارشنبه 6/8/1388 - 11:58
خانواده

ضمن عرض سلام ، می خواستم بگم بابا اینقدر نظر ندین به مطالب من !!!!!!
من وقت ندارم بخونمشون ،اونوقت شرمنده شما میشم .
نکنید این کارو
به کی قسم ،به کی قسم،
گناه داره اینقدر منو تحویل می گیرین!
اگه اون چند تا عزیزی که تعدادشون از انگشتای یه دست هم کمتره نیان نظربدن که دیگه هیچی.
سعید می مونه و جاده خالیش !!!!!!!!!!!

jade2oosti@yahoo.com

جمعه 10/7/1388 - 19:35
شهدا و دفاع مقدس

نزدیک مسجد که رسید، دید همه دارن کارتن کارتن  وسیله و خوراکی برای جبهه میارن ،که هر کدومشون چند برابر کیسه خوراکی فاطمه بود.قدم هاش یکم سست

شده بود.یک نگاه به وسایل بقیه ونگاهی هم به کیسه خودش انداخت.دیگه سرش رو خیلی بالا نیاورد.حرفهای ته دلش رو از اون چند قطره اشکی که داشت از روی
گونه هاش می غلتید، می شد شنید.
آسمون شهر حسودی کرد و مثل دل آسمونی فاطمه شروع به حرف زدن کرد.چند لحظه بعد اشک و بارون یکی شده بود .انگار بارون میخواست اشکهای فاطمه رو

بشوره.فاطمه کوچولوالان درست روبروی در مسجد ایستاده بود وبه کامیونی نگاه می کرد که با کمک های مردمی وکمک کوچولوی اون پر شده بود .کامیون آروم

آروم از فاطمه دورتر و فاطمه آروم آروم خوشحال تر می شد.
چند روز بعد ،تو خط مقدم جبهه ،کیسه خوراکی فاطمه ،رسیده بود به دست فاطمه


جاده دوستی پایانی ندارد اگر بیایی و همسفر باشی
jade2oosti@yahoo.com

پنج شنبه 9/7/1388 - 10:22
شهدا و دفاع مقدس

تق...اصلا فکر نمیکرد صداش اینقدر بلند باشه ، کمی هم ترسید.آخه تا حالا شکستن قلک رو تجربه نکرده بود.شاید به این خاطربود که هیچ وقت انگیزه ای به این مهمی برای شکستن قلکش پیدا نکرده بود.پول خردها رو یکی یکی از بین تکه های قلک شکسته جمع کرد و توی یک کیسه ریخت.لباسش رو سریع پوشید ودوید توی کوچه. کیسه پولهارو محکم توی دستاش گرفته بود که مبادا این پول ها رو از دست بده. توی تمام مسیر به این فکر میکرد که با این پول ها چی می تونه بخره؟ خوراکی ، لباس ، یا ...
هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بود که خودش رو جلوی مغازه اصغرآقا دید .اصغرآقا مثل همیشه پشت پیشخوان مغازه داشت با چرتکش کار می کرد. فاطمه کوچولو کیسه پول خرد ها رو یه بار دیگه نگاه کرد ، یه نفس عمیق کشید وپاش رو توی مغازه گذاشت.
- سلام اصغرآقا
اصغرآقا که تازه متوجه اومدن فاطمه کوچولو شده بود گفت :
- سلام فاطمه جان. خوبی؟ چیزی می خوای؟
فاطمه کیسه پول رو به اصغر آقا نشون داد و گفت:
- اصغرآقا با این پول ها چی می شه خرید؟
اصغرآقا  یه نگاهی به کیسه انداخت و اون رو از فاطمه گرفت .ولی قبل از اینکه بگه چی می شه خرید ، پرسید؟
- فاطمه جان هر چی می خوای بگو تا بهت بدم . مگه یادت رفته که من و بابات با هم رفیقیم . بگو تعارف نکن عمو جون ...
فاطمه جواب داد:
- نه عمو واسه خودم هیچی نمی خوام. فقط بگین چه جور خوراکی میشه با اینها خرید و به جبهه فرستاد.
اصغرآقا یه جوری که فاطمه متوجه نشه اشکهاش رو پاک کرد و با  لبخندی گفت:
- کنسرو ماهی خوبه ،آره همین خوبه ،با این پول ها میشه کنسرو ماهی خرید.
بعدش هم توی یه کیسه چند تا کنسرو گذاشت و به فاطمه داد .فاطمه کوچولو اصلا فکرش رو هم نمی کرد با این پول های کم ،این همه خوراکی بتونه بخره.
لبخند کودکانه ای زد و خواست از مغازه بیرون بره که اصغر آقا صداش زد:
- راستی فاطمه جان نگفتی از بابات چه خبر ؟ خیلی وقته از جبهه نیومده ، دلمون براش تنگ شده ، اگه زنگ زد سلام مارو هم بهش برسون ...
فاطمه از بس که خوشحال بود ،دیگه منتظر تموم شدن حرفهای اصغر آقا نموند و به سمت مسجد دوید.


ادامه دارد ...


جاده دوستی پایانی ندارد اگر بیایی و همسفر باشی
jade2oosti@yahoo.com

سه شنبه 7/7/1388 - 11:27
رمضان
میروی و من هنوز با گناهانم درگیرم
میروی و من هنوز با نفسم در جدالم
میروی و من همچنان مطیع هوای خویشم
.
.
.
تا آمدم با تو آشتی کنم می خواهی بروی
تا آمدم همراهت شوم می خواهی بروی
تا آمدم از حضورت بهره ببرم  می خواهی بروی
.
.
.
وقتی که تازه آمدی ازروی نادانی گفتم : کی تمام می شود
حالا می فهمم که چه گمراه فکرم
حالا می فهمم که تو زودتراز چشم برهم زدنی می گذشتی
.
.
.
یک روز دیگرتمام می شوی
وکاش آرزویم را می شنیدی
کاش یک روزدیگر هم می ماندی
...

جاده دوستی پایانی ندارد اگر بیایی و همسفرم باشی
jade2oosti@yahoo.com

شنبه 28/6/1388 - 16:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته