• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 93
زمان آخرین مطلب : 4142روز قبل
خاطرات و روز نوشت

 

-سلام الان پشت در حسینیه ی امام خمینی(رحمت ا... علیه)-به قول معروف بیت آقا-نشستم برای نماز ظهر و ..

 

ساعت 9:47 صبح بود که این پیامو داد.

 

-اولین بار بود آقا رو از فاصله ی 5 متری دیدم، صف دوم بودیم.به 7صبح راه افتادنش ارزید..

 

گفتم: چشمت روشن عزیزم، اما کاش تو مسیر زندگیمونم تو فاصله ی کمی از آقا قدم برداریم، نه اصلا چرا با فاصله، ان شاا... پا به پای حضرت ماه حرکت کنیم...

 

چهارشنبه 19/5/1390 - 1:20
شعر و قطعات ادبی

 

پدر بزرگی داشتم که عاشق بود.

می گفت عاشق ها هیچ وقت شب جمعه نمی میرند، چون چشم به راهند..

می گفت عاشق ها غروب جمعه می میرند.

 

 

 

پدربزرگی داشتم که غروب جمعه مرد...

(...)

شنبه 15/5/1390 - 1:29
سخنان ماندگار

 

تاکیید امام خامنه ای بر شکوفایی قر آنی کشور به وسیله ی :

حفظ قرآن

انس به تفاسیر

و تدبر در آیات الهی

 

 

در محفل انس با قرآن کریم در حسینیه ی امام خمینی (رحمت ا...)

سه شنبه 11 مرداد 1390

 

 

چهارشنبه 12/5/1390 - 0:17
شعر و قطعات ادبی

 

 

در میهمانی دیگران همه چیز هست جز آنچه من می خواهم..

 

در ضیافت او هیچ چیز نیست جز آنچه من می خواهم..

 

 

علی اکبر بقایی

 

سه شنبه 11/5/1390 - 1:18
خاطرات و روز نوشت

 

 

 

حاج‌احمد‌آقا روی صندلی نشست چای بخورد. ما نشستیم با ایشان صحبت کردن. احمدآقا گفتند: من توی اتاق امام و جاهایی که امام تردد می‌کرد و آن‌جایی که سخنرانی می‌کرد، یك میکروفن‌ و یك کلید داشتم که اگر امام حالشان مساعد نبود، هر جا حالشان به‌هم خورد، یكی از این کلید‌ها را فشار بدهند تا دکتر طباطبایی و من بدویم توی اتاق. چون این اواخر دیگر امام مشکل قلبی‌شان خیلی حاد شده بود.

من توی اتاق خودمان دراز کشیده بودم. ساعت هفت غروب، صدای زنگ خطر امام درآمد. من یادم نیست که چیزی پوشیدم یا نه، از اتاقمان تا توی اتاق امام دویدم. وقتی آمدم کنار امام، فکر کردم امام دوباره سکته کرده‌اند. امام چمباتمه نشسته بود و جفت دست‌هایش جلوی زانوهایش بود و به تلویزیون داشت نگاه می‌کرد. من با این صحنه که روبه‌رو شدم، با تلویزیون کاری نداشتم؛ همة ذهنم امام بود. گفتم: آقا! تا گفتم آقا، ایشان گفتند: احمد! بشین، بشین. من نشستم. گفتند: نگاه کن.

نگاه کردم دیدم اخبار ساعت هفت، دیدار آقای خامنه‌ای و کیم‌ایل‌سونگ را نشان می‌دهد. در آن دیدار چند روزة آقای خامنه‌ای از کره. گفتند: نگاه کنید، نگذارید دیر بشود، چند بار من به شما و آقای هاشمی گفتم مطرح کنید آقای خامنه‌ای را. این عظمت را آدم می‌بیند کیف می‌كند! این عصایی که آقای خامنه‌ای بلند می‌كند تو سان نظامی، این عظمت اسلام است، کیف می‌کنم من می‌بینم این را.

 

نقل خاطره از غلام شاه پسندی،از محافظین حضرت اقا  
سه شنبه 4/5/1390 - 0:34
شعر و قطعات ادبی

تو هر قطره باران را به اسم و رسم میشناسی

در دور دست ها

تنها تو به من نزدیکی

اسم تو را اسمان می شنود،

باران سر می خورد زیر پلک های من

تو را صدا می کنم

تو را صدا می زنم

خدا خدا می کنم

رو به راهم ، باد می وزد، روز مچاله صاف می شود...

 

 

شنبه 1/5/1390 - 0:4
شعر و قطعات ادبی

  

 

نگفتم به جز با خدایی كه هست

از این درد بی انتهایی كه هست

من و كوله بار خلوصی كه نیست

شب و اشك و دست دعایی كه هست

به دنبال خود می كشاند مرا

در این كوچه ها ردپایی كه هست

برایم در این بی كسی ها تویی

صمیمی ترین آشنایی كه هست

خجل می كند ماه و خورشید را

تو را دست بی ادعایی كه هست

 

 

 

پنج شنبه 16/4/1390 - 12:31
شعر و قطعات ادبی

 

تا بود کربلا منتظر حسین (علیه السلام) بود.

تا هست حسین (علیه السلام) منتظر ماست...

 

(علی اکبر بقایی)

 

 

دوشنبه 13/4/1390 - 23:23
شعر و قطعات ادبی

 

 

 

سلامي ناب از جنس اقاقي             به شيريني آب مشک ساقي

سلامي از کران ها بي کران تر           بر مام ز مادر مهربان تر

سلامم بر تو هر جايي که هستي         نجف يا کربلا يا مکه هستي

سلام اي آبروي اين سيه رو                ز هجرت خسته ام اي شاه خوش رو

سلامي قبل و بعد هر نمازم                جواب واجبت باشد نيازم

سلامي از تمام عمق سينه                سلامي زين جماعت تا مدينه

سلام از من به تو همراه عهدي                سلام آقاي من مولاي مهدي...

 

 

چهارشنبه 1/4/1390 - 23:15
شعر و قطعات ادبی

 

کنج کوچک اين مسجد، چه وسعت فراخي در خويش نهفته دارد! اينک منم که تنها نشسته ام در گوشه اي که جز تو کسي را نمي بينم و جز تو نمي خواهم...

اينک منم! که يک سال عصيان و سرکشي و گناهِ خويش را به آب چشمه عبادتِ تو، از پيکرِ آلوده خويش فرو مي ريزم.من نيازمندم، به فرصتي دوباره براي نفس کشيدن و زنده بودن به فرصتي دوباره و به وسعتي بي کران تر براي پرواز، براي رسيدن و نزديک تر شدن...

 تمامِ غربت و بي کسي خود را از تک تک کوچه ها و خيابان هاي ظلم زده وحشي، به دوش گرفته ام، تا کُنجي بيابم و سفره دردهايم را در محضر تو بگشايم. اين سنّتِ ساليانه همه آناني است که چونان من، نياز و رازِ خويش را جز به درگاه تو نخواهند که آشکار کنند.

بايد حضورِ تو را پر رنگ تر به خويش بنمايانم. نخواهم گذاشت يادِ تو، در ازدحام اين همه غير تو، در ازدحام اين همه ولوله در هم پيچيده که در هيچ کدام، نام تو را نمي توان شنيد، از ياد ببرم. آري! نخواهم گذاشت...

جهان، لبريز از ابليس هاي کوچکي است که هر لحظه، وسوسه اي در گوشِ جانم مي افکنند، که مباد زمزمه هاي آسماني، در بصيرتِ من بنشيند! بايد کنجي يافت، خلوت و آرام، خالي از همه ولوله ها و ابليس ها، کنجي براي آن که به ياد آورد و تکرار کرد، نامي را که هر لحظه، تمامي کهکشان ها فرياد مي کنند...

بايد دانست که در وراي غفلتِ همه مردمانِ در خواب فرو رفته، کسي هست که از روحِ خويش در ما دميده است، در من و تو، و اين، همان چيزي است که هرگز فراموش نبايد کرد.

وَه که چه شب هاي سرشاري! چه روزهاي لبريزي! اينک سه شب است و سه روز که تنها به تو انديشيده ام. تنها تو را خوانده ام حس مي کنم که سبکبارتر، بر مي خيزم. حس مي کنم که رنگِ زلال تري به خويش گرفته اند، همه ديوارها و پنجره ها، همه آدم ها، همه ابرها و پرندگان و آب ها، حس مي کنم که مهربان تر شده ام...

مهدي ميچاني فراهاني

 

يکشنبه 29/3/1390 - 23:7
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته