وقتی نا امید شدی بدون که شیطان بین تو و خدا قرار گرفته...
آموخته ام که وقتی عاشقم ، عشق در ظاهرم نیز نمایان می شود.
و آموخته ام که عشق ، مهربانی ، گذشت ، صداقت وبلند نظری خصلت انسانهای انسان
پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها
دنیای سوزی دادلی دورایت ساتورمن
دنیای سوزی
دادلی دورایت
ساتورمن
راکی و بلوینکل
محله ی برو بیا
محله بهداشت
خپل و باغ گلها
ژوپیه ژوپیا
بگیرش جو!
رکسیو
جنگلبان جوان و آقای کترک
برادران شیر دل
.
آفتاب و مهتاب و ناقلا
افسانه سه برادر
خانواده دی
لوله بخاری پاک کن
علی کوچولو
بارباپاپا
هادی و هدی
هاچ زنبور عسل
اسکیپی کانگوروی بوته زار
تنسی تاکسیدو و چاملی
واتو واتو
سند باد
بل و سباستین
سالی و جک
فانوس دریایی
پت پستچی
دکتر باو
گالیور
بامزی قویترین خرس جهان
الفی اتکینز
سه کله پوک
بازم مدرسه م دیر شد
بلفی و لیلیبت
سرندی پیتی
بینوایان
مارکوپولو
مسافر کوچولو
گوریل انگوری
مومی
مامفی
مداد جادو
ممول
جفری و شود و رزماری و..
جعبه ی اسباب بازی
بولک و لولک (کوچولوهای جهانگرد)
چوبین
خانواده خرسها
خانواده دکتر ارنست
معاون کلانتر
مهاجران
خونه مادربزرگه
موش کوهستان
نخودی
دختری به نام نل
پسر شجاع
پسر مبتکر
نیک و نیکو
پروفسور بالتازار
رامکال
رابرت نمیخواد آدم بزرگ باشه
شوالیه جوان
سرزمین بندگان
مول
داستانهای جنگل
رسماً استعفا می دهم
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم! «هر مانعى، فرصتى =