با سلام به همه دوستان تبیانی این شعر سروده خودم هست امیدوارم ازش لذت ببرید
در ان روزگاران روزی در دشت وبیابان
بر روی شاخه نشسته یک مرغک تنها وخسته میگوید با پروردگار خویش رازی درباره خویش میگوید چه زیباست راز افرینش میگوید چه زیباست نظم افرینش بربالای سرش عقابی بر فراز است مرغک غافل در حال راز ونیاز است
عقاب حمله ور میشود مرغک روی دراز کش میشود
پرنده فهمید در هر لحظه دشمن در کمین است چه بسا حیف که الان دیر است
این قلم است قدرت من این قلم است سلاح من
نوشته قلم از ظلم عالمیت تا که شد ظلم اشکارا ای قلم من