• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 79
تعداد نظرات : 172
زمان آخرین مطلب : 4608روز قبل
طنز و سرگرمی
پنج شنبه 27/8/1389 - 15:17
طنز و سرگرمی

 دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان
 

پنج شنبه 27/8/1389 - 15:12
طنز و سرگرمی
دخترها:
توی ماهی تابه روغن می ریزن.

اجاق گاز زیر ماهی تابه رو روشن می کنن.

تخم مرغ ها رو میشکنن وهمراه نمک توی ماهی تابه می ریزن.

چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان می کنن.

پسرها:

توی کابینت های بالای آشپزخونه دنبال ماهی تابه می گردن.توی کابینت های پایینی دنبال ماهی تابه می گردن و بالاخره پیداش می کنن.

ماهی تابه رو روی اجاق گاز می ذارن.توی ماهی تابه روغن می ریزن.

توی یخچال دنبال تخم مرغ می گردن.یه دونه تخم مرغ پیدا می کنن.

دنبال کبریت می گردن.

با فندک اجاق گاز رو روشن می کنن وبوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر می داره.

ماهی تابه رو می شورن٬چون روغنش بوی ترشی می ده.ماهی تابه رو روی اجاق گاز می ذارن و توش روغن واقعی می ریزن.

تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شدن رو با دستمال پاک می کنند

می رن سراغ بقالی سر کوچه و ۲۰تا تخم مرغ می خرن و بر می گردن.تلویزیون رو روشن می کنن و صداش رو بلند.روغن سوخته رو می ریزن توی سطلو دوباره روغن توی ماهی تابه می ریزن.

تخم مرغ ها رو می شکنن وتوی ماهی تابه می ریزن.دنبال نمکدون می گردن.

نمکدون خالی رو پیدا می کنن بعد  دنبال کیسه ی نمک می گردن و بالاخره پیداش می کنن.

نمکدون رو پر از نمک می کنن.صدای گزارشگر فوتبال رو می شنون و می دون جلوی تلویزیون.

نمکدون رو روی میز می ذارن و محو تماشای فوتبال می شن.

بوی سوختگی رو استشمام می کنن و می دون توی آشپزخونه.

  تخم مرغ های سوخته رو توی سطل می ریزن.روغن و تخم مرغ توی ماهی تابه می ریزن.

با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم می زنن.

صدای گل رو از گزارشگر فوتبال می شنونو می دون جلوی تلویزیون.

تلویزیون رو روشن و صداش رو بلند می کنن.

سریع بر می گردن توی آشپزخونه.

تخم مرغ هایی که با ذرات تفلون کنده شده٬توسط چنگال٬مخلوط شده رو توی سطل می ریزن.

ماهی تابه رو میندازن توی کاسه ی ظرفشوییو دنبال ظرفهای مسی می گردن.

قابلمه ی مسی رو روی اجاق گاز می ذارنو توش روغن و تخم مرغ می ریزن.

چند دقیقه به تخم مرغها زل می زنن.

یاد نمک می افتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون بر می دارن.

چند ثانیه فوتبال تماشا می کنن.یاد غذا می افتن و می دون توی آشپزخونه.

روی باقیمانده تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود٬لیز می خورن.

 بلند می شن.

نمکدون شکسته رو توی سطل می ندازن.قابلمه رو بر می دارن و بلافاصله ولش می کنن.

  انگشتاشون رو که سوخته رو زیر آب می گیرن.

با یه پاچه ی تنظیف قابلمه رو بر می دارن.

پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش می کنن.

نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون می خورند.

پنج شنبه 27/8/1389 - 13:9
طنز و سرگرمی
روزی از روزها که تعدادی مرد در رختکن یک باشگاه ورزشی جمع بودند.صدای زنگ موبایلی بلند شد و مردی با استفاده از اسپیکرفون به آن جواب داد.

این گفتگوی تلفنی توجه همه را به خود جلب کرد به طوری که همه کارهای خود را رها کرده و گوش ایستادند.

مرد:سلام

زن:سلام عزیزم.منم.تو هنوز باشگاهی؟

مرد:آره

زن:راستی از جلوی نمایندگی مرسدس بنز رد می شدم.تمام مدل های سال ۲۰۰۶ رو آوردن یکیشون فوق العاده بود.

مرد:چند؟

زن:۰۰۰/۹۰ دلار

مرد:خوبه.اما به شرطی که فول باشه.

زن:عالیه. راستی یه چیز دیگه ...خونه ای که پارسال خوشم اومده بود اما از دستمون رفت یادته؟دوباره به فروش گذاشتنش۰۰۰٬/۹۵۰ دلار.

مرد:باشه.سر معامله رو باز کن.۰۰۰/۹۰۰ تا رو بده.به احتمال زیاد قبول می کنن. اگر هم نکردن و فکر کردی می ارزه همون۰۰۰/۹۵۰ تا تمومش کن.

زن:باشه.می بینمت.خیلی دوست دارم.

مرد:منم خیلی دوست دارم. فعلا.

مرد گوشی را قطع کرد.همه با دهان باز٬حیران و متعجب به او نگاه می کردند.

او خندید و گفت:راستی این گوشی مال کیه؟

پنج شنبه 27/8/1389 - 13:2
داستان و حکایت

ه روز دوتا پرنده  عاشق داشتند می رفتند...

نانگهان شکارچی تیری به یکی از ان ها زد یه دفعه یکیشون افتاد تو چاله...

اونا هر کاری کردند نتونستند بیارنش بیرون...

پرنده ای که  بالابود  گفت:من می رم کمک بیارم... و رفت...

کمک! کمک! کمک! کمک...

او به همه جا سر زد.

هیچ کس نبود.

خسته شد و گریه کرد...

دست آخر پیش عاشق دیگه بر گشت...

اونا هر دو خسته بودند...

هر دو غصه می خوردند...

هر دو اشک پاک می ریختند...

دل اونا نتونست بی هم طاقت بیاره...

پس اونا رفتند که با هم باشند...

فقط جای اشکای اونا موند.

پنج شنبه 27/8/1389 - 13:0
داستان و حکایت
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر او بود٬جلو دوید و گفت:مامان٬مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد٬ تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید٬نقاشی کشید!

مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت. تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود٬مادر فریاد زد: تو پسر خیلی بدی هستی. و تمام ماژیک هایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیزایی شد٬ قلبش گرفت.. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!

مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.

تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی روی دیوار است!

پنج شنبه 27/8/1389 - 12:57
طنز و سرگرمی
مادرت زمانی ظرف می شوید که تو در حمام هستی.

همیشه وقتی طولانی ترین ای میل یا پست وبلاگت رو می نویسی،موقع آپلود کردن،سایت ارور می دهد.

همیشه موقع خواب گوشیت رو روی سایلنت می ذاری ولی تا صبح هیچکس بهت زنگ نمی زنه.اما شبی که این کارو نمی کنی همه نصفه شب به یاد تو می افتند. 

 همیشه زمانی دوستت را چهار بار در ماه می بینی که هر چهار دفعه یک لباس تنت باشه.

پنج شنبه 27/8/1389 - 12:52
طنز و سرگرمی

یه  روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم
باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : امروز نمیتونم . مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر  دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس .
شنل قرمزی با پژوی آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی‌: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب  عروسی سیندرلاست .

حنا : چرا منو دعوت نکردن؟؟؟؟؟؟  

حنا: اخه عقدش نیومدی فکر کنم ناراحت شده                                        

شنل قرمزی: راستی دیجیمون ها هم میان  ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوشانس میان .
شنل قرمزی: عجب!!!!!

شنل قرمزی یه تک آف میکنه و به راهش ادامه میده . 

پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!! 
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو چرا اینجا داری روزنامه میفروشی نل؟؟!!!!!
نل :   دست رو دلم نذار که خونه از و قتی که بابام فوت کرد بی سرپرست شدم  .
زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟  دارن میبرنش زندان .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ از وقتی دار و دسته داروغه رو گرفتن چند سالی هست بیکار شده
  زندگیش هم که خرج داره 

جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن . 

شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!! !!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک
می کنن .
دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ‌؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .
باز خدا رو شکر وضع شما خوبه .
بچه های این دوره و زمونه  ما رو یادشون رفته  

شخصیتهای محبوبشون شدن  کلاه قرمزی و پسر خاله

دیگه با حنا و نل و یوگی و خانواده دکتر ارنست رو یادشون رفته 

پنج شنبه 27/8/1389 - 12:29
داستان و حکایت

خانمی در فرودگاه منتظر پرواز بود دوساعت مانده بود گفت بهتر است کتابی بخرم و مشغول خواندن شوم او یک بسته بیسکوییت هم خرید و روی نیمکت مشغول خواندن شد مردی در کنار او مشغول روزنامه خواندن مرد یک بیسکوییت برداشت زن گفت شاید اشتباه کرده زن هم یک بیسکوییت برداشت باز مرد یک بیسکوییت برداشت زن میخواست چیزی به او بگوید ولی نگفت سپس یک بیسکوییت ماند مرد ان را نصف کرد زن گفت این نهایت پر رویی است و با نگاهی خشن او راترک کرد و سوار هواپیما شد سپس دید بیسکوییت ها در کیفش است ان مرد تمام بیسکوییت هایش را با تمام لذت با او تقسیم کرده بود  

نتیجه :چهار چیز را نمیتوان بازگرداند                                                سنگ ....................پس از رها کردن                                       سخن.....................پس از گفتن                                             زمان ....................پس از گذشتن                                           موقعیت.....................پس از پایان یافتن  

پنج شنبه 27/8/1389 - 11:37
آموزش و تحقيقات

سلام به همه دوستان علم دوستان 

دانش اموزان عزیز اگر کسی به دنبال نرم افزار کمک اموزشی درس زبان برای دوم راهنمایی هست میتواند از این نرم افزار استفاده کند مشخصات این پاور پوینت 

نرم افزار سازنده:microsoft office 

نسخه سازنده :2007 (اگر میخواهید درست و صحیح اجرا شود با نسخه 2007 اجرا کنید) 

درس دوم زبان انگلیسی سال دوم راهنمایی 

برای دانلود به این لینک مراجعه فرمایید 

 


http://www.4shared.com/get/CgQlQvDu/ENGLISH.html

اگر میخواهید ان را برای سمعی و بصری استفاده کنید اسلاید 2 و3  را ویرایش کنید                                                                      باتشکر 

جمعه 21/8/1389 - 18:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته