• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 79
تعداد نظرات : 172
زمان آخرین مطلب : 4608روز قبل
داستان و حکایت
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
-بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
-بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
-آن را می فروشی؟
بهلول گفت:
-می فروشم.
-قیمت آن چند دینار است؟
-صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
-من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
-این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
-این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
-یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
-به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
-اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
-اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
-چرا؟
بهلول گفت:
-زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
جمعه 28/8/1389 - 14:21
طنز و سرگرمی

داستان ایرانی ها در بهشت و جهنم

 

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه؟ ما یک عده ایرونی توی بهشت داریم که فکر میکنن اومدن خونه باباشون!به جای ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! بجایپابرهنه راه رفتن کفش نایک و آدیداس درخواست میکنن. هیچ کدومشون ازبالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون "بنز" یا "ب ام و" یا "تویوتا لکسوز"جائی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیشقرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!

آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم،فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! منحتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو بهبقیه میفروشن. چند تاشون کوپن جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشتهجهنم میفروشن. چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت میکنن.یک سری شون حوری های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو "سرکار"گذاشتن و شیتیلی میگیرن. بقیه حوری ها هم مرتب میگن ما رو از لیست جیرهایرانیها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم واز ریخت افتادیم.
اتحادیه غلمان ها امضاء جمع کرده که اعضا نمیخوان به دیدن زنانایرانی برن چون اونقدر آرایش کردن و اسپری مو و ماسک و موس و . . . بهسرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فیوزش سوخته در ضمن خانمهایایرونی از غلمانها مهریه و نفقه میخوان. بعضی از اونها هم رفتن تو کارآرایش بقیه و کاسبی راه انداختن: موهاشون رو هزار و یک رنگ میکنن، تتومیکنن، ناخن میکارن و از این جور قرتی بازیها

ادامه مطلب رو حتما بخونید.خیلی جالبه ... هفته پیش هم چند میلیون نفر تو چلوکبابی ایرانیها مسموم شدن و دوبارهمردن. چند پزشک ایرونی هم بند کردن به حوری ها که الا و بلا بیاییددماغاتونو عمل کنیم، گونه بکاریم، ساکشن کنیم و از این کلک ها . . .

خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیها هم مثل بقیه، آفریده های من هستند وبهشت به همه انسان ها تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یکزنگی به شیطون بزن تا بفهمی دردسر واقعی یعنی چی!!!

جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغام گیرتا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بخش ایرانیان بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا مثل اینکه خیلی سرت شلوغه؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو درآوردن به خدا! میخوام خودمو بازنشست کنم. شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتمرو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!
تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!
جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...
یک عده شون بازار سیاه مواد سوختی بخصوص بنزین راه انداختن.
چند تا پزشک ایرونی در جهنم بیمارستان سوانح سوختگی باز کردن و براش تبلیغ میکنن و این شدیدا ممنوعه.
چندتاشون دفتر ویزای مهاجرت به بهشت باز کردن و ارواح مردمو خر میکنن. بلیت جعلی یکطرفه بهشت هم میفروشن.
یک سری شون وکیل شدن و تبلیغ میکنن که میتونن پیش نکیر و منکر برای جهنمی ها تقاضای تجدید نظر بدن.
چند تاشون که روی زمین مهندس بودن میگن پل صراط ایراد فنی داشته که اوناافتادن تو جهنم. دارن امضا جمع میکنن که پل باید پهن تر بشه.
چند هزار تاشون هم هر روز زنگ میزنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارتهای کانادا و آمریکا رو میپرسن چون میخوان مهاجرت کنن.
هر روز هزاران ایرونی زنگ میزنن به اطلاعات و تلفن آتش نشانی و اورژانس جهنم رو میخوان.
الان مراجعه داشتم میگفت ما کاغذ نسوز میخواهیم که روزنامه اپوزیسیون بیرون بدیم.
ببخش! من برم، بعدا صحبت میکنیم... چند تا ایرونی دارن کوپون جعلی کولر گازی و یخچال میفروشن... برم یه چماقی بچرخونم

جمعه 28/8/1389 - 14:15
لطیفه و پیامک
ست داری تغییر کنی؟ خوشگل بشی؟ عوض بشی؟ مامان بشی؟ اصلا یه چیزه دیگه بشی؟ پس با ما تماس بگیر.
سازمان بازیافت زباله

 

نمی دانم تا کدامین طلوع زنده خواهم ماند و در کدامین غروب خواهم رفت... اما دوست دارم تا اخرین لحظه بودنم تو را سر کار بگذارم

 

سلام بچه ها یه خبر فوری: بالاخره من هم زن گرفتم... یه هم زن برقی!می دونم بیداری، داری ستاره ها رو می شماری. ولی یکیشون کمه، چون داره بهت مسیج می ده. منم خوابم نمی بره، دارم گوسفندها رو می شمارم. ولی یکیشون کمه، چون داره مسیج می خونه!

 

اگه یه روز رفتی از پیشم بی خبر...
...
...
سوغاتی یادت نره!

 

دوستت ندارم به اندازه اقیانوس، چون یه روز تموم می شه.
دوستت ندارم به اندازه خورشید، چون غروب می كنه.
دوستت دارم به اندازه روت كه هبچوقت كم نمی شه!

غضنفر، بزرگ مرد جوک ایران، شب گذشته بر اثر صانحه تصادف رانندگی در نزدیکی منزل ایشان، سراسیمه از خواب پرید

 

می خواستم شمع باشم تا آخر عمر برات بسوزم...
ولی نامرد ادیسون برق رو اختراع كرد!

 دیرین دیرین دیرین دیرین دیرین دیرییییین دیییریریرین . . . . . . . . . . . بی ذوق با احساس بخون آهنگ پلنگ صورتی

جمعه 28/8/1389 - 14:8
طنز و سرگرمی
صنف گدایان
جمعه 28/8/1389 - 14:1
طنز و سرگرمی
در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.
نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.

نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.

کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.

فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعضه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون میگرفت.

جمعه 28/8/1389 - 13:59
طنز و سرگرمی

با سلام خدمت همه دوستان این یکی از بامزه ترین لطیفه هایی است که تا به حال شنیده بودم نظر یادت نره سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

 

جمعه 28/8/1389 - 13:57
داستان و حکایت
شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.

از دور مواظبش بود...

پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،

شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد...

 

جمعه 28/8/1389 - 13:52
داستان و حکایت

در زمان های قدیم ، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت:

من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم.

مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند. به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود . در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.

فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت:

هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم .

 

این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون های باقیمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.

 

روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت : امروز من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.


مردم روستا بسیار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار ! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !


روستائیان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند . معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائیان گفت: این میمون ها را در قفس می بینید؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید .

 

ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد ، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است ...

 

بدین ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند .


بله . چشمتان روز بد نبیند ! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسید ! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن شدند ...

 

 

 

نتیجه اخلاقی : سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید!

 

جمعه 28/8/1389 - 13:50
داستان و حکایت
سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن كه اعتصاب كنن و دیگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یك هفته نتیجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوی گفت:

به شوهرم گفتم كه من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه اتو و نه ... خلاصه از اینجور كارا دیگه بریدم. خودت یه فكری بكن من كه دیگه نیستم یعنی بریدم!

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

 

زن انگلیسی گفت:

من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم كنار.

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم

لیست خرید و كاملا تهیه كرده بود ، خونه رو تمیز كرد و گفت كاری نداری ؟و رفت.

 

زن ایرانی گفت :

من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم

اما روز اول چیزی ندیدم

روز دوم هم چیزی ندیدم

روز سوم هم چیزی ندیدم

شكر خدا روز چهارم یه كمی تونستم با چشم چپم ببینم

 

جمعه 28/8/1389 - 13:46
داستان و حکایت
کشوری یه پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود. یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.

شاه پرسید: این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟

فردی که آن انگشتر را آورده بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.

 

 


شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد ؟ همه وزیران را صدا زد و گفت: وزیران من هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند. شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت.

هر کسی یه چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد.

تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت: برایش یه جمله ای آورده ام.

همه خندیدند ....

خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود.

شاه گفت: تو چه جمله ای آورده ای ؟

پیر مرد گفت: جمله من اینست "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست "

شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست.

شاه خشمگین شد و گفت: چه گفتی ؟ تو سر من کلاه گذاشتی!

پیر مرد گفت: نه پسرم به نفع تو هم شد. چون تو بهترین جمله جهان را یافتی.

پس از این حرف پیر مرد رفت شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میامد می گفت : هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست. تا جایی که همه در دربار این جمله را یاد گرفته و آن را می گفتند که هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست.

... تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد شاه ناراحت و دردمند شد و وزیرش به او گفت: هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست. شاه عصبانی شد و گفت: انگشت من قطع شده تو میگویی که به نفع ما شده! به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را در نیاورند.

چند روزی گذشت یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشاه دو تا انگشت نداشت. پس او را ول کردند تا برود.

شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند وزیر آمد نزد شاه و گفت: با من چه کار داری ؟

شاه به وزیر خندید و گفت: این جمله ای که گفتی هر اتفاقی می افتد به نفع ماست درست بود من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است. شاه این را گفت و او را مسخره کرد.

وزیر گفت : اتفاقا به نفع من هم شد.

شاه گفت : چطور؟

وزیر گفت : شما هر کجا که می رفتید من را هم با خود می بردید ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند پس به نفع من هم بوده است وزیر این را گفت و رفت .

جمعه 28/8/1389 - 13:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته