بی آنکه کاغذ و قلم و کتابی همراهم آورده باشم در
رکودی طولانی و دلچسب ته نشین میشوم .. آویخته
ام بر صخره های سوزانی که تا این ساعت از بعد از
ظهر در هماغوشی آفتاب به خواب رفته اند..و چیزی
شبیه مه کاکتوسی ریچارد براتیگان را تجربه میکنم..
آرامش یعنی تا وقتیکه کسی یادش نباشد اینجا
هستی، میتوانی بنشینی و خودت را فراموش کنی..
در صحرا کم کم یاد میگیرم طوری به سنگهای بُرنده
چنگ بزنم که نبضم خط مارش مورچه ها را بهم نریزد..
بی آنکه آوای رگهایم نگرانشان کند از روی پوست
دستانم رد میشوند..بی آنکه چیزی پرسیده باشند یا
لحظه ای خلوت مرا لگدمال کرده باشند..بی آنکه به
هم معرفی شده باشیم..
آسمان صاف است.. یک رشته از چل گیس حنایی
کویر را به دست گرفته و به مهر می بافم و نمیدانم
این پیر راز آلود، این کویر طلایی و نقره ای که به
حکمت لب فرو بسته چرا اینهمه گزندگی دارد..
عقرب و رتیل و مارو هر گزنده کویری دیگری که صدای
قدمهای نزدیک شونده اش را نمیتوانی بشنوی...
سکوت ِ کویر مسری ست.. از مارمولکهای کوچک بی
آزار تا عقابهای تیره ی خواستنی، رازدار کویرند..
اینجا کسی جنجال نمیکند.. خلخال نقره ای را باز
میکنم که این هارمونی را ناخواسته بهم نزده باشم...