• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 416
تعداد نظرات : 359
زمان آخرین مطلب : 4592روز قبل
داستان و حکایت
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خود م بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: « بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: « ببخشین خانم! شما پولدارین »

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»

دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
پنج شنبه 7/7/1390 - 13:2
داستان و حکایت
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ء چپ دریاچه، خانه ء کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه ء طوفان، جوجه ء گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."
پنج شنبه 7/7/1390 - 13:2
داستان و حکایت
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه دختر کوچولو بودبا مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دخترکوچولوی قصه ی مامیده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرارمی کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که دخترشون حسودیکنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای دخترکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد کهپدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما از پشت در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش وگفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم میره؟؟؟؟؟؟
 
پنج شنبه 7/7/1390 - 13:0
داستان و حکایت
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
و شش جفت دست داشته باشد
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟....

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند

این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند فرمود : نمی شود
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده ایدخداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند
همواره بچه ها را به دندان می کشند
سختی ها را بهتر تحمل می کنند
بار زندگی را به دوش می کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند
وقتی خوشحالند گریه می کنند
و وقتی عصبانی اند می خندند
برای آنچه باور دارند می جنگند
در مقابل بی عدالتی می ایستند
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند
بدون قید و شرط دوست می دارند
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید : چه عیبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند
(البته این یه داستانه که بیشتر مفهومیه، منظور زمان حاله، وگر نه بون زنانیکه در اسلام موثر بودن و قدر خودشونو میدونستن.... حضرت معصومه(س)، حضرت خدیجه...)
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:58
داستان و حکایت
جابر بن عبداللّه انصارى آن مرد صحابى و یار با وفا حكایت كند:

روزى مولاى متّقیان امیرالمؤ منین، امام علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه علیه از محلّى عبور مى نمود، ناگهان متوجّه شد كه شخصى مشغول فحش دادن و ناسزاگوئى، به قنبر غلام آن حضرت است؛ و قنبر مى خواست تلافى كند و پاسخ آن مرد بى ادب و تحریك شده شیطان و هواى نفس را بدهد.

ناگهان امیرالمؤمنین علىّ علیه السلام بر قنبر بانگ زد كه: آى قنبر! آرام باش و سكوت خود را حفظ كن و دشمن خود را به حال خود رها ساز تا خوار و زبون گردد.

سپس افزود: ساكت باش و با سكوت خود، خداى مهربان را خوشنود گردان و شیطان را خشمناك ساز و دشمن خویش را به كیفر خود واگذارش نما.

امام علىّ علیه السلام پس از آن فرمود: اى قنبر! توجّه داشته باش كه هیچ مؤ منى نتواند خداوند متعال را، جز با صبر و بردبارى خشنود سازد.

و همچنین هیچ حركت و عملى همچون خاموشى و سكوت، شیطان را خشمگین و زبون نمى گرداند.

و بدان كه بهترین كیفر براى احمق، سكوت در مقابل یاوه ها و گفتار بى خردانه او است.

حقیر گوید: تأیید و مصداق بارز آن، نیز كلام خداوند متعال است كه فرمود: (اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً)؛

وقتى با افراد نادان و بى خرد مواجه گشتید، او را بدون پاسخ رها سازید.
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:52
داستان و حکایت
مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن.
   
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:50
داستان و حکایت
نامت چیست؟ آدم.

فرزند؟ من را نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم خلقت.

محل تولد؟ بهشت پاک.

اینک محل سکونت؟ زمین خاک.

آن چیست که بر گرده نهادی؟ امانت است.

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدااینک به قدر سایه بختم روی خاک.

اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک، هابیل زیر خاک.

روز تولدت؟ در روز جمعه ای به گمانم روز عشق.

رنگت؟ اینک فقط سیاه از شرم یک گناه.

رنگ چشمت؟ رنگی به رنگ بارش باران که ببارد از آسمان.

وزنت؟ نه آن چنان سبک که پرم در هوای دوست، نه آن چنان وزین که نشینم بر این زمی

جنست؟ نیمی مرا ز خاک،نیمی دیگر خدا.

شاکی تو؟ خدا.

نام وکیل؟ آن هم فقط خدا.

جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه.

تنها همین؟ همین.

حکمت؟ تبعید در زمین.

هم دستت در گناه؟ حوای اشنا.

ترسیده ای؟ کمی.

ز چه؟ که شوم من اسیر خاک.

آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی.

که؟ گاهی فقط خدا.

داری گلایه ای؟ دیگر گلایه ای نه ولی....

ولی که چه؟ حکمی چنین آن هم به یک گناه؟؟؟؟

دلتنگ گشته ای؟ زیاد.

برای که؟ تنها فقط خدا.

اورده ای سند؟ بلی.

چه؟ دو قطره اشک.

داری تو ضامنی؟ بلی.

چه کسی؟ تنها کسم خدا.

اما آخرین دفاع؟ میخوانمش چنان که اجابت کند دعا...
 
 
<<ما همان میشویم که تمام روز به آن می اندیشیم>>
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:47
داستان و حکایت
من این مطلب را جایی خوندم برای من پراز حس های قشنگ و لذت بخش و در عین حال تاثیرگذار بود،
واسه ی همینم دلم نیومد توی انجمن سوران که همیشه حس های قشنگ رو به هم هدیه می کنید سهیم نباشم البته شاید خوندنش برای شما هم خالی از لطف نباشه....
هرچند تکراری......

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است
بنده: خدایا خسته ام نمی توانم
خدا: بنده ی من دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم
خدا: بنده ی من این سه رکعت را قبل از خواب بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیدی تیمم کن و بگو یا الله
بنده:خدایا هوا سرد است نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا: ملائکه ی من! ببینید من انقدر ساده گرفتم اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا:ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویی صدها خدا داری........
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:44
داستان و حکایت
پسرک پدربزرگش را تماشا کردکه نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
-
ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
-
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن مینویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مدادنگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
-
بستگی داره چطور به آننگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت باآرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگزفراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید ازآنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنجبکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنیچرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفتچهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خودبه جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کننسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:41
داستان و حکایت
روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی میكرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می كرد.از این خانه به آنخانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتیبرایش باقیمانده است و این در حالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می كرد. تصمیم گرفتاز خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان وزیبائی در را باز كرد .پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یكلیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یكلیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت: "چقدر باید بهشما بپردازم؟" دختر پاسخ داد:چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ، مابه ازایی ندارد. پسرك گفت:پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می كنم."
سالها بعد دخترجوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او رابرای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درماناو اقدام كنند. دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخواندهشد. هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد وبرای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را موردتوجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزیازآن دكتر كلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكترهزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاكتیگذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد.چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته آنرا خواند: "بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است."
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته