موفقیت و مدیریت
7عادت آدمهای موفق
آدمهای موفق هم مثل سایر مردم در طول روز 24 ساعت وقت دارند. این یعنی دلیل ناموفق بودن، کمی وقت نیست! موفقها میدانند از 1440 دقیقه عمرشان در یک روز چهطور باید استفاده کنند. اما مشکل ناموفقها کار داشتن و وقت نداشتن نیست بلکه تنبلی است! برای موفق شدن باید یاد بگیریم چهطور برنامهریزی کنیم تا بتوانیم ساعاتی از روز را به تغذیه، ورزش و سلامت بدنمان اختصاص دهیم. در اینجا قصد داریم 7 تکنیک را به شما آموزش دهیم تا با اجرا و به کارگیری آنها وقت بیشتری در طول روز پیدا کرده و کمی به خودتان برسید اما قبل از آنکه فهرست را با هم مرور کنیم، یادآوری میکنم که شما به بیش از 4 ساعت ورزش در هفته نیاز ندارید. کافی است تنها 3/2 درصد از زمانتان را هر هفته به ورزش اختصاص دهید.
کمتر تلویزیون تماشا کنید
میدانستید تلویزیون میتواند شما را هیپنوتیزم کند؟ وقتی روی کاناپه جلوی تلویزیون مینشینید، به چه چیزی نگاه میکنید؟ به چه فکر میکنید؟ جواب سوال این است که به صفحه تلویزیون و برنامهای که پخش میشود نگاه میکنید و نمیتوانید به موضوعی غیر از موضوع آن برنامه فکر کنید! اگر تماشای تلویزیون را قطع کنید یا کاهش دهید، وقت زیادی پیدا میکنید که میتوانید آن را به دیگر خوشگذرانیهای مفید اختصاص دهید. هر بار که تلویزیون را روشن میکنید، این سوال را از خودتان بپرسید: آیا میتوانید این وقت را به کار مفید دیگری اختصاص دهید؟ در اکثر موارد جواب آری است!
آیندهنگر باشید
یکی از مسایلی که میتواند در مدیریت زمان به شما کمک کند، برنامهریزی کارها یک روز جلوتر است. کافی است شما هر شب قبل از خوابیدن در یک برگه کارهایی که باید فردا انجام دهید را یادداشت کنید و آنها را برحسب اولویت طبقهبندی کنید. میتوانید این لیست را در طول روز همراه خود داشته باشید. اگر هیچ ایدهای در مورد کارهایی که فردا میخواهید انجام دهید ندارید، مطمئنا وقت زیادی از دست خواهید داد. وقتی نمیدانید چه کاری دارید یا کِی میخواهید آن را انجام دهید، مشکلات بیهوده بسیاری جلوی پایتان سبز میشوند و همه چیز به کندی پیش خواهد رفت. مطمئنا برنامهریزی در مورد تمام کارهای روزانه امکانپذیر نیست اما به هر حال یک برنامهریزی مقدماتی که تنها چند دقیقه زمان میبرد میتواند از هدر رفتن حداقل یک ساعت از وقت شما در روز جلوگیری کند!
مرتب ورزش کنید
تحقیقات نشان داده کسانی که به طور مرتب ورزش میکنند، انرژی بیشتری دارند! فرمول سادهای در این میان حکمفرماست. انرژی بیشتر یعنی به دست آوردن سریعتر بیشتر آن چیزهایی که میخواهید.
رژیم غذاییتان را اصلاح کنید
شاید فراموش کردهاید که وقتی یک غذای سالم حاوی پروتئین، مواد معدنی و ویتامین با چربی و نمک کم میخورید، بدن هر چه میخواهد جذب میکند و سالم و قوی میشود، در نتیجه شما انرژی کافی برای انجام کارها در طول روز را دارید اما وقتی به بدن مواد مورد نیازش نرسد، شما دچار خستگی زودهنگام میشوید. اکثر آدمهای موفق زمانی را در طول روز به پختن و خوردن 5 تا 6 وعده غذایی سالم و غنی از مواد مورد نیاز بدن اختصاص میدهند و دور رستورانها را که غذاهای پرکالری و فقیر از موادمعدنی، ویتامین و... ارایه میدهند، خط کشیدهاند.
وقت کمتری را به تلفن و چت اختصاص بدهید
مکالمههای تلفنی شخصی بدترین نوع مکالمات هستند و دلیل اصلی کمبود وقت در روز به شمار میروند. اگر شما دوست دارید که مقداری از زمانتان را صرف صحبت با دوستانتان پای تلفن کنید این زمان را به اوقاتی موکول کنید که کارهای مهم روزانهتان به اتمام رسیده است، در ضمن بهتر است برای تلفن محدودیت زمانی تعیین کنید، بهطوری که تنها 5 دقیقه مهلت حرف زدن داشته باشید و پس از اتمام آن تلفن قطع شود. اگر جزو آن دسته از افرادی هستید که فکر میکنید باید حتما هر روز به خانواده یا دوستانشان تلفن بزنند و احوالشان را جویا شوند، توصیه میکنیم این عادت را یک روز در میان کنند یا تا حد ممکن دقایق مکالمهشان را کاهش دهند!
سریعتر باشید
برخی از افراد کارها را آرام و کند انجام میدهند، در حالی که اگر تنها کمی حس کنند کاری که انجام میدهند اورژانسی است و سرعت خود را بالا ببرند، حداقل یک ساعت در روز وقت اضافه خواهند آورد.
مریض نشوید
یک قانون کلی وجود دارد: اگر زمانی را برای خوب بودن اختصاص ندهید، بیمار خواهید شد! ورزش کنید، غذای سالم بخورید و به سلامت خود اهمیت دهید! اگر از گوشه کنار وقتهایی که به خود اختصاص میدهید بزنید تا بیشتر کار کنید، به جای آنکه پیشرفت کنید، در طول زمان به تدریج پسرفت خواهید کرد. اگر مراقب خود نباشید، ممکن است مریض شده و روی تخت بیمارستان بیفتید. پس مراقب خود باشید!
ترجمه: سمیه مقصودعلی
منبع :سایت نورپرتال
منبع: http://www.salamat.com
چهارشنبه 30/9/1390 - 16:6
بهداشت روانی
خصوصیات افراد خیلی حساس
|
خصوصیات افراد خیلی حساس شبیه به افراد درونگرا است. درست مثل افراد درونگرا، این افراد هم نیاز به تنهایی دارند.
ویژگی های خاص افراد خیلی حساس آنها را از افراد با حساسیت های عادی جدا میکند.
برای
مثال، اگر به راحتی از کوره در می روید، یا نسبت به درد سریع واکنش می
دهید، یا سعی می کنید از فیلم ها یا برنامه های تلویزیونی خشن دوری کنید،
احتمالاً بیش از حد حساس هستید. اگر خلق و خو و حال و هوای افراد دیگر روی
شما تاثیر می گذارد یا سریعاً تحت تاثیر موقعیت های ناراحت کننده قرار می
گیرید هم باز جزء این دسته هستید.
نمی توان گفت بیش از حد حساس بودن
بد، خوب، سالم یا ناسالم است. این هم یک نوع روحیه است. و هرچقدر بیشتر
درمورد افراد حساس بدانید، بهتر می توانید با این افراد و موقعیت های دور و
برتان کنار بیایید.
چه یکی از نزدیکانتان این روحیه را داشته باشد یا
فکر می کنید که خودتان جزء ایندسته افراد هستید، آگاهی درمورد این خصوصیت
رفتاری کمک خیلی زیادی در روابط و زندگیتان به شما می کند. به این روش می
توانید بهتر با این دسته افراد ارتباط برقرار کنید چون احساسشان را بهتر می
فهمید.
البته این افراد را نباید با افراد درونگرا یا حتی خجالتی
اشتباه بگیرید، گرچه شباهت هایی بین آنها وجود دارد. این افراد سیستم عصبی
بسیار حساس تری دارند که وضعیتی فیزیولوژیکی و در عین حال روانی است.
اصولاً افراد بیش از حد حساس نسبت به محرک های خارجی (صدا، تصویر یا حتی
لرزش ها) حساس تر هستند. افراد درونگرا به این اندازه حساس نیستند.
اگر افراد بیش از حد حساس این ویژگی ها را دارند:
• میتوانند اطلاعات را عمیقاً پردازش کنند.
• می توانند خیلی عمیق روی چیزی تمرکز کنند.
• در کارهایی که نیازمند دقت، سرعت و جزئیات است مهارت دارند.
• شدیداً وظیفه شناس هستند.
خصوصیات ظاهری افراد بیش از حد حساس:
• در اعمال حرکاتی مهارت دارند.
• بیشتر تحت تاثیر کافئین هستند.
• در ثابت ماندن مهارت دارند.
• نیمکره راست مغزشان قوی تر است: خلاق تر هستند.
• کندتر از محرک های شدید ریکاور می شوند.
افراد
بیش از حد حساس شدیداً تحت تاثیر نور، رایحه های عجیب، صداهای ناهنجار و
بلند هستند. سریع از کوره در می روند، عصبانیت هایشان خیلی کند فروکش
میکند، و خستگیشان هم از روزهای پرمشغله آرامتر در می رود. این افراد به
اندازه افراد عادی تاب تحمل ندارند.
آنها حتی می توانند فکر دوستان و اعضای خانواده شان را هم بخوانند. حتی می توانند شخصیت و خصوصیات افراد غریبه را هم تشخیص دهند.
منبع :سایت نور پرتال
منبع: http://www.mardoman.net
|
چهارشنبه 30/9/1390 - 15:54
شعر و قطعات ادبی
ندیدی
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عباس من ! دیدی اما مانند خواهر ندیدی
آن صورت مهربان را ، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می رفت بی یار و یاور ندیدی
آری در آوردن تیر بی دست از دیده سخت است
اما در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی
حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی
شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی
بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی
مجنونی اما برادر مجنون تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا لیلای بی سر ندیدی
شاعر : قاسم صرافان
منبع : خاموش محتشم
دوشنبه 14/9/1390 - 16:12
شعر و قطعات ادبی
کربلا
شاعر
: سید حمیدرضا برقعی
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرورکرد
شاعر، بساط سینه زدن را که سور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
دربیتهاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود ، به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
بازاین چه شورش است که در جان واژه هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه میکند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
بااین زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را حروف را
ازبس که گریه کرد تمام لحوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ساله بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن
پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن
درخلصه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
منبع :گنجینه صوتی تبیان
دوشنبه 14/9/1390 - 16:3
شهدا و دفاع مقدس
اگر دریاقلی نبود-قسمت اول |
|
حبیب
احمدزاده چرا کسی تو را
نمیشناسد؟ نام تو، نام کوچکی نیست؛ "دریا" در ابتدای نام توست!
دریا که کوچک نیست. پهناور است و عمیق، زلال است و مواج. کسی
نیست که دریا را نشناسد، اما تو چرا این قدر گمنامی؟ کسانی که نام تو را
در کتابی خواندهاند و یا تو را میشناسند، انگشت خود را بالا
بگیرند و ما که تو را نمیشناسیم، آرام سرمان را پایین بیندازیم.
نام تو ، دریا را به یاد میآورد، "بهمن شیر" را به یاد میآورد
و "کوی ذوالفقاری" آبادان را. در آن نیمه شب، ارتش
بعثیها چقدر راحت با قطع کردن نخلهای قشنگ کوی ذوالفقاری روی
بهمنشیر پل میزنند و بی سر و صدا به این طرف آب میآیند، تا
محاصره آبادان را کامل کنند و آبادان هم بسان برادر دوقلویش،
خرمشهر و مانند یک سیب سرخ در دامن خودخواهشان بیفتد. اما ضرب
شست بچههای سبزگون خرمشهر به آنها این درس را داده بود که باید
منطقهای آرام را برای ورود به آبادان انتخاب کنند. کوی ذولفقاری آن شب
چقدر آرام بود. ما مدافعان کمشمار شهر، کیلومترها آن طرفتر در
میان دو پل ورودی شهر - پل ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده -
انتظار ورود بعثیها را میکشیدیم؛ ولی سر و کلهی دشمن از
لابهلای نخلهای خوشقامت کوی ذوالفقاری پیدا شد. بعثیها
میدانستند که جنبندهای میان خانههای منهدم شدهی آنجا نیست.
اما گمان نمیکردند که در میان آن همه ماشینهای اوراق شده در
گورستان اتومبیلها، پیرمردی به نام تو، به نام تو "دریاقلی"
هنوز با دوچرخهاش زندگی میکند؛ پیرمردی که دریا در ابتدای نام
اوست؛ دریاقلی اوراق فروش! آن شب هیچ چشمی جز چشمان تو آنها را
ندید. تو میدانستی که چند شب پیش خرمشهر از دست رفته و بعثیها
روی آسفالت جادههای اصلی ورودی به شهر آبادان، خاک پوتینهای
خود را میتکاندند. ما نمیدانستیم
بعثیها با عبور از جادههای ماهشهر و آبادان - اهواز راهها را
بستهاند و چقدر از مردم ما به دست آنان اسیر شدهاند. امشب که
تو در لابهلای آهنهای زنگ زدهی اتومبیلها چشمت به بعثیها
میافتد، میفهمی که نوبت شهر توست؛ آبادان! آرام خودت را در دل
سیاهی شب جابهجا میکنی و دستانت فرمان دوچرخه را لمس میکند.
روی زین که جابهجا میشوی، رکاب میزنی. پیرمرد چه رکابی
میزنی! تو که عضلههایت جانی ندارد. آرامتر خسته میشوی، نفست
بند میآید، در نیمهی راه میمانیها! اما نه! رکاب بزن،
بعثیها با جادهی "خسروآباد" چهار کیلومتر فاصله دارند. یعنی با
تنها جادهی تسلیم نشدهی شهر و تو تا مقر سپاه آبادان نه
کیلومتر فاصله داری. رکاب بزن!
هر که زودتر برسد تاریخ را عوض خواهد کرد. اگر بعثیها به جادهی
خسروآباد برسند، همهی کنارهی ایرانی اروندرود در دستشان خواهد
بود و آنان به تمام ادعاهای مرزی خود خواهند رسید. |
جمعه 6/8/1390 - 15:56
شهدا و دفاع مقدس
اگر دریا قلی نبود-قسمت دوم
رکاب بزن دریاقلی!
بعثیها برای بلعیدن آبادان بی سر و صدا آمدهاند. آنان تو را
ندیدهاند. ای کاش به جای دوچرخه یک موتور داشتی یا نه! ای کاش
در میان گورستان ماشینها، یک ماشین زنده میشد، فقط یک ماشین و
تو راحت پشت فرمان مینشستی و میآمدی به مقر سپاه آبادان. نه!
آن شب اگر تو ماشین هم داشتی در کنار بزرگترین پالایشگاه
خاورمیانه که حالا دارد میسوزد، یک لیتر بنزین هم دم دستت نبود
که در حلقوم این ماشین بریزی، پس رکاب بزن دریاقلی ... رکاب
بزن!
خیال کن که داستان
"ماراتن" یک بار دیگر تکرار شده است، نه از افسانهی خیالی آن
مرد یونانی، در هزاران سال پیش که خبر لشگرکشی ایرانیان را با
دوندگی به مردمش رساند و تا امروز دوی ماراتن، این سختترین دوی
استقامتشناسی انسان در مسابقههای المپیک جایی برای خود باز
کرده است. دریا، امشب کسی برای تشویق تو در این مسیر نه کیلومتری
نایستاده، تو تنهایی، رکاب بزن دریاقلی! اگر بعثیها پا روی پدال
گاز تانکها بگذارند کار ما هم تمام است.
در این نیمه شب
پاییزی نگذار ترکشهای تیزی که روی جاده آوردهاند مزاحم رکاب
زدن تو شوند. نگذار امشب ترکشهای سرخ و سوزان این همه گلولهی
توپ، که سینهی آبادان را میدرد، سینهی تو را هم بدرد. برو
دریاقلی! بگذار ما فردا بدانیم تو چه کردهای. برو دریاقلی!
چشمان ما طاقت گریه برای آبادان ندارد. نگذار فردا صبح وقتی
دشمنان ولگرد از کنار دوچرخهی ترکش خوردهی تو میگذرند و
جنازهی غرق به خون پیرمردی را که دریا در ابتدای نام اوست
میبینند، ندانند که مقصد این دوچرخه سوار کجا بوده
است؟
برو دریاقلی...
ابراهیم ما همهی آتشها را برای تو گلستان خواهد کرد. از نور
خیره کنندهی انفجارها، امتداد جاده را خوب زیر پلکهایت
نگهدار.
رکاب بزن دریاقلی! سریعتر از آن درجهدار دشمن که پا
بر پدال گاز تانک فشار میدهد. فاصلهی این تانک قلدر و بزن
بهادر نصف فاصلهی تو با مقر سپاه است که برادر "حسن بنادری"
فرماندهی عملیاتی آن است.
رکاب بزن! این برقها،
برق فلاش دوربین نیست، برقی است که از شکمش آتش مرگ بیرون
میریزد. خدا را چه دیدی؟ شاید برای هر رکاب فرشتههای خوشنویس
دارند برایت مینویسند. این نوشتهها را زیاد کن، پس انداز
کن، تو که در دنیا چیزی نداری.
قبل از جنگ، آن روزها
که هنوز موهای سپید روی سر و صورتت این قدر سپید نبود، هم چیزی
نبود، هم چیزی نداشتی. و حتی شاید نه برای جهان باقی، ولی امشب
عنایت معبود به تو این امکان را داده، تا همچون حر، دلیل دیگری
بر خلقت انسان خطاکار باشی.
رکاب بزن دریاقلی!
امشب امانتی به بزرگی کوه روی شانههای تو است. آن را به بچههای
امشب برسان. امشب و در این میدان، از آدمهای پرمدعا خبری نیست!
سرمایهی صداقت تو، امشب کار دستت داده است. تو و دوچرخهات
انتخاب شدهاید. بگذار امشب خدا به فرشتهها فخر بفروشد و بگوید؛
"بنده مستضف مرا میبینید؟"
در آیینهای که به
فرمان دوچرخهات جفت شده نگاه کن! ببین چقدر جوان شدهای. این
باد پاییزی همهی چین و چروک صورتت را با خود برده است. موهای
سفیدت یک دست سیاه شده. مثل شبق.
خون جوشان جوانی در
رگهایت دویده. اصلا خستگی دور و برت نمیگردد. چه رازی در این نه
کیلومتر است که تو را جوان کرده است؟ آیا تو هم به عشق حضرت
روحالله جوان شدهای؟
پا بزن دریاقلی! تا
چند دقیقهی دیگر جلو دژبانی سپاه از اسب آهنین خود فرود میآیی
و بیآنکه نفس نفس بزنی، با صدای محکم و مردانه میگویی: "فقط با
برادر حسن بنادری کار دارم." حسن زیر نور چراغ قوه دژبانی جوان
تو را میبیند، میشناسد ولی اصلا تعجب نمیکند! سر حسن داد
میزنی: "... از کوی ذولفقاری آمدند..."
و حسن در جا خشک
میشود. در یک چشم به هم زدن مقر سپاه در هم میریزد. تازه اول
کار است. دوباره باید برگردی. برای جوانی مثل تو که سخت نیست. پا
به پای بچههای سپاه میآیی و از دور محل ورود بعثیها را نشان
میدهی. بچهها چه آتشی سر بعثیها میریزند! جنگ بودن و نبودن
آغاز میشود. تو چه کیفی میکنی دریاقلی!
صبح که آفتاب اولین
تیغهی نورانیاش را روانهی زمین میکند، بعثیها به جای رسیدن
به جادهی خسرو آباد به پشت رودخانهی بهمن شیر برمیگردند. اما
جنازهی بسیاری از آنان مثل تاول روی پوست شفاف آب رودخانه باد
کرده است.
بعد از آن نه
کیلومتر، زندگی تو دگرگون میشود. پیش بچهها میمانی. همهی
سنگرها خانهی تو است. با همهی ترکشها و گلولهها آشنا میشوی؛
اما آن طور که تقدیر رقم زده ترکشی برای قطع پایت میآید و کار
خودش را میکند و مدتی بعد هم زوزهی آن گلولهی توپ روی ورقهی
زندگی پر رنج و محنت زمینیات میکشد، تا هزار کیلومتر دورتر از
موجهای آهنگین بهمنشیر، نخلهای بیسر ذوالفقاری و مردم مهربان
شهرت، غریبانه و گمنام در قطعه 34 ردیف 92 بهشت زهرای تهران،
برای همیشه خستگی رکاب زدنت در آن شب سرنوشت ساز را از تن به در
کنی، در زیر سنگ شکستهی سیاهی، تنها و فقیرانه، با نامی بزرگ
"شهید دریاقلی سورانی"...
حالا ما که تو را
نمیشناسیم، اما مجسمهی پیرمرد و دوچرخهسواری را در میدان اصلی
آبادان میبینیم؛ میدانیم تویی. نگو که نیست!
هست، یعنی باید
باشد تا ما تو را بشناسیم. ما هر سال در سالگرد حماسهی
ذوالفقاری، در آبانماه، به آبادان میآییم تا شاهد
دوچرخهسواران خوش اخلاقی باشیم که به یاد تو آن نه کیلومتر را
رکاب میزنند تا به مقر سپاه برسند. نگو که نیست، هست! وقتی ما
دلمان چیزی را بخواهد هست، نگو که نیست دریاقلی، هست!
داستانهای شهر جنگی .
سوره
جمعه 6/8/1390 - 15:53
شهدا و دفاع مقدس
تا به حال غصه دار و
غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده
می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و
دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می
کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر
دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
- سلام ابراهیم. حالت
چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا
داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه
کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش
برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو
طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت
شده خبر بد و ناگوار؟!»
- منظورم اینه که یک
مقدمه چینی، چیزی...
- یعنی توقع داری یک
ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر
دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت
کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه
ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این
طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»
نرود میخ آهنین در سنگ!
هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه
زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم.
اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این
خبر را به قاسم بدهم.
قاسم را کنار شیر آب
منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش.
سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط
نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی
هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم
گربه همسایه چیه؟
رفتیم و رخت ها را روی
طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم
کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را
می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه
جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر
یکی از بچه ها باشد.
- بارک الله. خیلی
خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می
زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به
بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می
گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می
گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم
شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش
می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج
کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی
افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم:
ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید
پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید
زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود.
کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه
می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می
خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و
دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و
گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت
به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج
درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما
اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند
زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
منبع :نرم افزار هنر خاکی
کتاب رفاقت به سبک
تانک صفحه 103
سه شنبه 5/7/1390 - 22:41
شهدا و دفاع مقدس
بخند خونین شهر – قسمت
اول
گرامی شهر خونین !
فرزند عشق و ایثار در
جنین ! شیرینی لحظه دیدار در پس دوران انتظار ! ای تن تبدار در التهاب محشر پیکار
، حلاوت عاشقانه ترین گفتار ، موزونی لطیف ترین رفتار ، ای بهارترین بهار ! باز
آمدیم بخند .
ترا خاک نامیدن اهانت
به ایمان است ، و ترا زمین تصور کردن جسارت به ایثار . ترا شهر اندیشیدن ، عشق را
نفهمیدن است .
ترا اگر اشک خود ، امید
خود ، حتی شعر خود ، سرود خود و نوید خود بنامیم اگر چه بی تامل احساس کرده ایم
اما بی تفکر سخن گفته ایم .
تو اگر چه خاک بودی
اما آدم را مانستی که فرشتگان را به سجود خویش آوردی .
تو اگر چه زمین بودی
، باغ شدی ؛ بستان شدی ؛ لاله زار گشتی .
تو اگر چه شهر بودی
به مسافت تمامی تاریخ وسعت گرفتی .
آنچه ما در سینه
داشتیم غم هجران شهر نبود ؛ آنچه در اندیشه داشتیم اندوه فراق زمین نبود ؛ در آن
قصه ها که کودکانمان را می گفتیم غصه خاک نبود .
تو تبلور اسلام ما
شدی بتمامه ، بخند خونین شهر !
تفسیر قرآن ما بر خاک
تو جاری شد ؛ الله اکبر ما در ورای نخلهای مستقیم تو تبلور یافت ؛ باران انا فتحنا
بر چهره خاک آلود تو بارید ؛ تو شدی مصداق کامل نصر من الله و فتح قریب ؛ بخند خونین
شهر !
آنان مگر نه درجنگ نابرابر ترا از چنگ ما ربودند ؟ ما
نیز اینک به جنگی نابرابر آمده ایم .آنان با تمام تجهیزات اندکشان و ما با
بزرگترین سلاح الله اکبرمان . آنان با تمام قدرت ضعیفشان و ما با کلمه ای از
اسلاممان ، آنان اگر چه هر چه سلاح به میدان آورده اند ، ما از این انبار تنها یک
سلاح بیرون کشیده ایم و دیدی و دیدند که جرقه یک سلاح ما تمامی تجهیزاتشان را به
آتش کشید . آری ما به جنگ نابرابر ایستاده ایم ؛ بخند خونین شهر .
تبسمی با تمام لبان
مجروحت ... اما نه ... نخند ... ترا به خدا نخند .
از جراحت لبانت ، خون
تازه فهمیده ترین حسین کوچکمان فواره می زند . نخند ، ترا به قداست خون تازه
دامادان نخند . چهره ات که به خنده چروک می خورد نقش اسطوره پیرزنان ما بر آن می
افتد و نقش پنجه گرگان خون آشام بر چهره آنان .
سه شنبه 5/7/1390 - 22:33
شهدا و دفاع مقدس
بخند خونین شهر – قسمت
دوم
در پشت پرده چشمان
محبوب تو ، آن دخترانمان که تاثیر زنده ماندنشان را همراه با غمی سهمناک بر دوش می
کشند هویدا می شود .
در اشک اشتیاق تو ،
گریه آن کودکان که در میانه راه مدرسه و خانه صفیر ناجوانمردانه گلوله ای خنده را
بر لبانشان خشکاند ، سر ریز می شود .
ای یادگار مظلومیت
جوانان ما ! و ای عصاره وحدت ما !
ما برای طواف خاک تو
آمدیم ؛ آمدیم تا از حنجره نخلهای تو فریاد شهیدانمان را بشنویم .
آمدیم تا از خاک
مهربان تو لاله بچینیم .آمدیم تا بوی خوش شهیدانمان را در فضای تو استشمام کنیم .
زنانمان برای اسکان
در خانه های خود نمی آیند – هر چند خانه ای نیست – اما می آیند تا جای پای استقامت
شوهرانشان را که هیچ آتش خمپاره ای توان محو آن را نداشته است ببوسند . می آیند تا
موی دخترانشان را که در زیر آوار جنگ سپید کشته است شانه کنند .
می آیند تا دستی بر
سر کودکان هجرت کشیده شان اما نه – بر گور گمنامشان بکشند و رشد را به تماشا بنشینند و معراج را لبخند بزنند .
ولی دل اندوهگین مدار
که مادران مقبره فرزندانشان را خواهند یافت هر مادری بوی جوان خویش را می شناسد . همه
مادرانی که در طول تاریخ در هر کجای عالم شهید داده اند ، می آیند تا بوی جوانان
خود را از آن خاک استشمام کنند .
ای خونین شهر ! ای
تبلور ایثار و استقامت و ایمان ! اگر تو نبودی ، اگر خاک پاک تو نبود جوانان ما از
کجا به معراج می رفتند ؟
تو که در اندیشه نخل
هایت رضایت خدامند جاری است ،
تو که از کارونت صلای
کاروان عشق به گوش می رسد ،
تو که در هر وجب خاکت
یادگاری از اقصی نقاط این کشور هست ،
تو که بهترین گلها را
از تمامی بوستانها در خویش پرورده ای ،
تو که امام زمان در
فضایت تنفس کرده است ،
تو که دل امام
بزرگوارمان را شادمان کرده ای و تبسمی شادی آفرین بر لبهایش نشانده ای ،
لبخندت همیشه جاودان
خواهد ماند و ملائک با لبخند تو سرود خواهند خواند .
منبع : برمحمل بال ملائک ، سید مهدی شجاعی ، محراب قلم ، چهارم ، بهار 67 ، صص 27-30
سه شنبه 5/7/1390 - 22:30
شهدا و دفاع مقدس
در رکاب قائم –قسمت اول
حضرت امام صادق – سلام الله علیه – صفات یاران و پیروان صدیق حضرت قائم عج الله تعالی فرجه الشریف را چنین قصه می کنند :
«مومنند و پارسا ، مخلص و باورمند ، متقی و تسلیم در برابر حق ، صبورند و پایدار، بی رغبت به دنیا و مشتاق به پروردگار ، ... جز خدای را پرستش نمی کنند و هرگونه شرک از خانه دل می شویند . نماز را به وقت می خوانند و زکات را به جای می پردازند و امر به معروف و نهی از منکر می کنند » ... و باز می فرماید :
«قائم و یارانش را می بینیم که خطراز هر سو بر سرشان سایه انداخته ، توشه های آن ها تمام شده ، جامه هایشان فرسوده گشته ، سجده جای بر پیشانیشان نهاده ، روزها را چون شیر ژیان می غرند و می توفند و شبها را سر عبودیت بر آستان الوهیت می سایند . دلهایشان چون پاره های آهن است و در عرق و خون زخمهای خود غرق می گردند » ...و نیز می فرماید :
«هر یک از یاران حضرتش گویی نیروی چهل مرد دارد ، دلش از پاره های آهن محکمتر است ، اگر بر کوه های آهن بگذرند آنرا می شکافند ، سلاح خویش را بر زمین نمی گذارند تا خدای بزرگ را راضی کنند .» چنینند یاران امام زمان !
و در رود اگر کسی شنا نیاموخته باشد ، چسان می تواند دیدار اقیانوس را لحظه بشمرد ؟
تپه را اگر کسی تجربه نکرده باشد ،قله را چگونه می تواند بر صفحه آرزو ترسیم کند و در صحنه عمل بپوید ؟ آنکه راه رفتن را نیاموخته است ، دویدن را چگونه می تواند ؟
ایمان ، تقوا ، اخلاص ، صبر ، استقامت ، غریدن چون شیر، پیشانی خشوع بر درگاه او ساییدن ، توان چهل مرد در خود داشتن ، دل را از پاره های آهن محکمتر ساختن ، کوه های آهن را شکافتن ، بی توشه جنگیدن ، در جهد و جهاد جامه فرسودن ، غرق در خون و عرق از پای ننشستن و تا نیل به چکاد رضایت خداوند ، سلاح بر زمین ننهادن :
ممارست می خواهد ، تمرین می طلبد و تجربه سئوال می کند . این شجاعتی که زهره دشمن را ترکانده است ، این شهامتی که جهان را به شگفتی واداشته است ، این ایثاری که چشم مستضعفین عالم را به این سمت خیره کرده است ، این ایمانی که شرق را به زانو در آورده است ، این رشادتی ، که پوزه غرب را به خاک مالیده است ، این طوفانی که ریشه های درخت تنومند و سالخورده ستم را از خاک درآورده و بر ملا کرده است . این ... واین ...
این ها فقط تمرین ماست ، تجربه است و آمادگی .
امام زمان روحی فداه ، مرد می خواهد و ما می رویم تا مردانگی را به کمال ، تجربه کنیم ؛ همه آنچه که در چنته ماست همین نیست .
منبع : برمحمل بال ملائک ، سید مهدی شجاعی ، محراب قلم ، چهارم ، بهار 67 ، صص 21- 25
شنبه 2/7/1390 - 23:49