• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42209
تعداد نظرات : 4513
زمان آخرین مطلب : 4099روز قبل
آشپزی و شیرینی پزی

راهنمایی تهیه و خوردن شکم پر اردک، غذای خوشمزه مازندرانی
 

در محاصره سبزیجات
 

اگر چه می توانید شکم پر را با مرغ و غاز هم درست کنید، اما خوشمزه ترین شکم پر با گوشت اردک است. مخصوصاً اگر با سبزی های محلی و کوهی خوش عطر هم شده باشد. تزئین شکم پر دیگر با خودتان است. هر چه مخلفات رنگین تر باشد اردک سرخ شده بیشتر به چشم خواهد آمد.
کوفته به تبریز معروف شده و دنده کباب به کرمانشاه، میرزا قاسمی با گیلان گره خورده و بریانی با اصفهان. اما کمتر کسی است که بداند «شکم پر» غذایی است مخصوص مازندرانی ها. حتماً با خودتان می گویید شکم پر را که هر جای ممکن است بپزند، اما قدمت شکم پر آن هم از نوع اردکش به شهادت تاریخ شفاهی آشپزهای مازنی طولانی است. این غذا از سال ها پیش به سفره مازندرانی ها رنگ می داده، مخصوصاً اگر مهمان مهمی به خانه شان سر می زد یا جشن بزرگی مثل عید نوروز، شب یلدا و تیر ماسیزده در راه بود. سراغ شکم پر مازندران را بیشتر باید از زنان قدیمی گرفت که هنوز مذاقشان چندان با غذاهای امروزی کنار نیامده، مخصوصاً پیرزن های روستایی که سبزی های معطر و خوشبوی خودرو را خوب می شناسند و به کار می برند. شاید این همه سبزی و گل و گیاه که در دشت و جنگل های مازندران می روید، برای شما که مسافر این سرزمینید یکی باشد، اما آشپزهای آنجا خوب می دانند که از میان این همه کدام نوع است که عطر شکم پر اردک را به یاد ماندنی می کند و مزه اش را فراموش نشدنی. اگر مهمان مازندرانی ها شدید و برایتان شکم پر درست کردند که هیچ، اما اگر منتظر شدید و خبری نشد، بگویید که دوست دارید آن را تجربه کنید، حتماً برایتان درست می کنند؛ خوشحال هم می شوند. خوشبختانه این غذا در مازندران شناخته شده است و می توانید در هر رستورانی سراغش را بگیرید و نباید حتماً در یک غذاخوری سنتی منتظرش باشید.

مواد اشتها برانگیز
 

این مخلفات رنگارنگ تمام آن چیزی است که قرار است داخل شکم اردک جاسازی شود، اردکی که قبل از آن با مهارت سرخ شده. آشپز خوش ذوق در کنار تمام موادی که آماده کرده، انار را هم گذاشته تا غذا خوش طعم تر شود.

نکات طلایی
 

پنج توصیه برای طبخ بهتر
ــ می توانید به جای اردک از غاز، مرغ محلی یا ماشینی استفاده کنید، اما هیچ کدام به خوشمزگی اردک نیست.
ــ اگر سبزی کوهی ندارید و هوس شکم پر کرده اید، می توانید از شوید، اسفناج، جعفری، برگ سیر و گشنیز استفاده کنید، اما نباید انتظارعطر و طمع شکم پری را داشته باشید که با سبزی محلی پخته می شود.
ــ اگر بار اول است که شکم پر درست می کنید و رب انار زیادی در غذا ریختید و ترش شده، می توانید از کمی شکر استفاده کنید تا ترشی غذایتان کم شود.
ــ می توانید مثل بعضی آشپزها مقداری انار خشک آسیاب شده هم به سبزی شکم پر اضافه کنید تا طعم ملسی به غذایتان بدهد.
ــ اگر مواد شکم اردک اضافه آمد، می توانید در فریزر بگذارید و برای دفعه بعد از آن استفاده کنید.

چطور بپزیم؟
 

یک اردک و چند سبزی
 

مواد اصلی شکم پر مشخص است، اما یک آشپز مازندرانی مثل بقیه آشپزها چیزهایی را به تجربه در محتویات کم یا زیاد می کند
در اینجا معمول ترین روشی را که می توانید غذایی خوش طعم و عطر درست کنید آورده ایم. قبل از هر چیزی باید سراغ انتخاب اردک بروید. اردک ها اندازه های مختلفی دارند؛ از اردک محلی گرفته تا اردک خارجی. اما برای پختن شکم پر کوچک ترین اردک ها که همان اردک محلی است برای غذای پنج نفر کافی است.

مواد لازم برای پخت شکم پر اردک برای پنج نفر
 

یک عدد اردک محلی در اندازه متوسط، سبزی معطر یک کیلوگرم شامل پونه، جعفری، گشنیز، نعنا و سبزی محلی کوهی مثل «اِناریچه»، «اَیِه»و«سِرسِم»، دو پیاز متوسط، یک حبه سر، 250 گرم گردوی چرخ شده، نصف قاشق غذاخوری زردچوبه، نمک و فلفل به اندازه کافی و رب انار ترش به اندازه دلخواه.

طرز تهیه
 

اول سراغ پاک کردن اردک بروید و مهم ترین نکته این است که نباید پوست اردک را کند. اگر اردک درسته خریده اید، بعد از کندن پرهایش باید از ته اردک به اندازه چهار انگشت یک برش کوچک بدهید و از همان جا تمام محتویات شکم اردک را بیرون بیاورید. بعد هم کاملاً آن را بشویید و کاملاً سرخ کنید. بعد باید سراغ محتویات بروید. پیازها را خرد کرده و تفت بدهید، بعد سبزی ها را که پاک و خرد شده به پیازها اضافه کنید و دوباره تفت دهید. بعد از آن، در ظرف را برای 10 دقیقه بگذارید. سبزی ها که پخته شد گردو، سیر خردشده، نمک، فلفل و رب انار را اضافه کرده ومحتویات را کامل به هم بزنید و دوباره برای 20 دقیقه در ظرف را بگذارید تا خوب جا بیفتد. حالا محتویات داخل شکم اردک آماده است. باید اینها را در شکم اردک بریزید و شکمش را کامل بدوزید. بعد از آنکه داخل شکم پر شد، داخل قابلمه ای که قرار است اردک در آن پخته شود را کامل چرب کنید تا اردک به ظرف نچسبد. چون اردک چربی دارد و موقع پخت این چربی ها آب می شود، نباید بیشتر از یکی دو قاشق داخلش روغن ریخت. در قابلمه را بگذارید و شعله گاز را کم کنید تا برای حدود یک ساعت بپزد. برای آنکه مطمئن شوید که غذا آماده شده یا نه یک چنگال بردارید و به آرامی وارد گوشه ای از گوشت اردک کنید. اگر راحت خارج شد غذا حاضر است و گرنه برای پخت زمان بیشتری نیاز دارد. وقتی کاملاً پخته شد، اردک را در ظرفی گذاشته و اطرافش را با گردو تزئین کنید. می توانید مثل بیشتر مازندرانی ها آن را با برنج سفید و مخلفاتی مثل سبزی و ترشی میل کنید.
منبع: سرزمین من، شماره 3

 

چهارشنبه 17/12/1390 - 15:43
تغذیه و تناسب اندام
نویسنده: نرگس شجاعی




 

1) پیاده روی:
 

در مسافت های طولانی به جای استفاده از خودروی شخصی تان، پیاده روی کنید تا چربی های اضافه سوزانده شوند.

2) حرکات کششی:
 

در هر جایی که برای شما امکان دارد ورزش کنید و محدودیتی برای خودتان قایل نشوید، برای مثال هنگامی که پشت ترافیک یا در مترو منتظر هستید کمر و عضلات خود را برای چند ثانیه منقبض کنید تا زمانی که در منزل مطالعه می کنید روی زمین بنشینید و دست های تان را به سمت پاهای تان دراز کنید. این حرکت کششی برای اندام داخلی بسیار مفید است.

3) مراقبت از اندام های داخلی
 

شما در هر سنی باید مواظب عضلات شکمی خود باشید، چرا که این عضلات از اندام های داخلی شما حفاظت می کنند. انجام ورزش های کششی و یوگا در ساعات اولیه روز می تواند از کهولت زود هنگام عضلات شما جلوگیری کند.

4) کاهش وزن مناسب
 

اشخاصی که بالای چهل سال هستند در آموزش و انجام روش های کاهش وزن محدودیت دارند، چرا که باید مراقب سلامت خود باشند. این افراد باید حرکاتی را انجام دهند که بر تاندون ها و اندام های فوقانی فشار نیاورد.

5) دوچرخه سواری
 

بسیاری از مردم گمان دارند فقط کودکان از دوچرخه استفاده می کنند، در حالی که دوچرخه در سلامتی افراد نقش مثبتی دارد. دوچرخه نسبت به ورزش ایروبیک فشار کمتری ایجاد می کند و باعث تقویت قلب، شش و روحیه می شود.

6) یوگا
 

اگر می خواهید جوان بمانید ورزش یوگا انجام دهید، چرا که استرس را کاهش می دهد و عملکرد اندام ها را بهبود می بخشد، هم چنین باعث افزایش متابولیسم سریع بدن و بهبود کارآیی عضلات می شود.
منبع:نشریه 7 روز زندگی، شماره 129.

 

چهارشنبه 17/12/1390 - 15:43
شهدا و دفاع مقدس

بخش اول : کتاب ها

نام کتاب : طنین همت: زندگانی سردار شهید محمدابراهیم همت

نام نویسنده : ابراهیم رستمی
قیمت پشت جلد: 12000 ریال
تعداد صفحه: 148
نشر: جمال (21 آذر، 1386)
شابک: 978-964-8654-56-1
قطع کتاب: رقعی
تصویر جلد کتاب :

نام کتاب : یادگاران2( کتاب همت )

نام نویسنده : مریم برادران
قیمت پشت جلد: 7000 ریال
تعداد صفحه: 112
نشر: روایت فتح (1382)
شابک: 964-90935-6-7
قمستی از متن کتاب : و درشهرکه خالی ازعشاق بود، مردی آمد که شهررا دیوانه کرد . زمین را دیوانه کرد . زمان را دیوانه کرد . او که آمد از هرطرف عاشقی پیدا شد که از خویش برون آمد و کاری کرد .
قصه ی همت بعضی صفحاتش مثل قصه ی خیلی های دیگراست و بعضی هاش فقط مال خوداوست . او هم قصه ی به دنیا آمدنش هرچه بود ، مثل همه ی ما ، وقتی آمد گریست . بچگی کرد . مدرسه رفت . حتی گاهی از معلمش کتک خورد وگاهی به دوستانش پس گردنی زد . بعضی تابستان ها کارکرد . دوست داشت داروسازی بخواند ، ولی در کنکور قبول نشد . بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد . اوهم قهر وعشق ، هردو، را داشت . خندید و خنداند و زندگی کرد وهم راه شد . رفت و گریاند .
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب : شهید همت

نویسندگان : احمد عربلو، عادل رستم پور (تصویرگر)، شورای کارشناسی دفتر انتشارات کمک آموزشی (زیرنظر)
قیمت پشت جلد: 6000 ریال
تعداد صفحه: 78
نشر: مدرسه (18 آذر، 1386)
شابک: 964-385-203-2
قطع کتاب: رقعی

نام کتاب : افلاکیان زمین ( محمد ابراهیم همت )

نویسنده : محمدحسین عباسی ولدی (به اهتمام)
قیمت پشت جلد: 2000 ریال
تعداد صفحه: 16
نشر: نشر شاهد (06 شهریور، 1387)
شابک: 964-394-111-6
قطع کتاب: پالتویی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب : معلم فراری: براساس زندگی شهید محمدابراهیم همت

نام نویسنده : رحیم مخدومی
قیمت پشت جلد: 5000 ریال
تعداد صفحه: 80
نشر: نشر شاهد (18 شهریور، 1387)
شابک: 978-964-471-590-7
قطع کتاب: رقعی
معرفی کتاب: زندگینامه داستانى محمدابراهیم همت، فرمانده لشكر 27محمدرسول الله (ص) سپاه، كه پس از 28 سال زندگى الهى، درسال 1362 و در جزیره مجنون از جبهه‏هاى جنگ ایران و عراق به‏شهادت رسیده است.
مقدمه كتاب با عنوان «یك جور زندگى» شرحى مختصر از سیرزندگانى وى است. 9 فصل دیگر كتاب، دربردارنده خاطراتى ازگوشه‏هاى زندگى این شهید است كه با زبانى داستانى و براى‏نوجوانان به نگارش درآمده است عناوین این بخشها عبارتست از:«مورچه‏هاى زیر ماشین»، «آشى كه یك وجب روغن داشت»،«معلم فرارى»، «سلاح زیربرف»، «پاهاى بزرگ»، «ظرفشویى‏نیمه‏شب»، «وحشت از شیشیه»، «پس گردنى» و «لبخندى كه روى‏سینه ماند».
دوران كودكى و ظلم ارباب/ سربازخانه شاهى و روزه ماه رمضان/مدرسه و سخنرانى و فرار/ كردستان و درگیرى با ضد انقلابها/ماجراى پوتین‏هاى كهنه/ كار نیمه شب در جبهه/... و آخرین‏لحظات زندگى عمده مطالب نقل شده در این كتاب است.(چاپ اول: 1379)
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب همت

نام نویسنده : فرهاد خضری
قیمت پشت جلد: 18000 ریال
تعداد صفحه: 272
نشر: روایت فتح (1383)
شابک: 964-7529-09-0
وزن: 700 گرم
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :خورشید خیبر: خاطراتی از زندگی سردار شهید محمدابراهیم همت

نام نویسنده :عبدالرحیم سعیدی راد (زیرنظر)، علی پاک (گردآورنده)
تعداد صفحه: 28
نشر: کتاب مسافر (11 اسفند، 1386)
شابک: 978-600-5029-26-0
قطع کتاب: پالتویی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :نیمه پنهان یک اسطوره

گفت وگو با ژیلا بدیهیان همسر سردار شهید محمدابراهیم همت
نام نویسنده :احد گودرزیانی (گردآورنده)
قیمت پشت جلد: 3500 ریال
تعداد صفحه: 36
نشر: سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، شرکت انتشارات سوره مهر (10 اردیبهشت، 1385)
شابک: 964-92919-1-1
قطع کتاب: پالتویی
معرفی کتاب: جلد اول از مجموعه كتابهاى «بانوى ماه»، شامل گفتگویى باهمسر «ابراهیم همت» فرمانده شهید لشكر 27 محمدرسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) است كه در مردادماه 1375 در شهر اصفهان انجام گرفته است.در این مصاحبه به ماجراى آشنایى و ازدواج «ژیلا بدیهیان» با شهیدهمت و زندگى با ایشان، علاقه خاص بسیجی ها به همت، آخرین‏دیدار و زندگى بعد از شهادت همسر پرداخته شده است. در پایان‏كتاب نیز زندگى نامه مختصرى از شهید همت ارائه شده است.
یادداشت: چاپ اول و دوم كتاب در سال 1379 توسط «انتشارات‏كمان» منتشر شده است.(چاپ سوم (اول حوزه هنرى):1381)
این کتاب توسط سوره مهر (با همكارى انتشارات كمان)تدوین و با جلد شمیز منتشر شده است.
این کتاب از مجموعه بانوی ماه 1 که گفتگو با همسران سرداران شهید است انتخاب شده است.
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :14 سردار: 114 خاطره برگزیده از 14 سردار شهید: شهیدان: چمران، باکری، همت، زین الدین، بروجردی، کلاهدوز، و ...

نام نویسنده :احمد امامی راد (تدوین)
قیمت پشت جلد: 15000 ریال
تعداد صفحه: 196
نشر: حدیث نینوا (01 مرداد، 1387)
شابک: 964-95102-1-4
قطع کتاب: رقعی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :آن روز در کنار تو (داستان نوجوانان)

بر اساس خاطراتی از سرلشگر پاسدار شهید حاج محمد ابراهیم همت
نام نویسنده :محسن پرویز، حسن یونسی (ویراستار)
قیمت پشت جلد: 8000 ریال
تعداد صفحه: 116
نشر: پیام فاطمیون (10 مهر، 1384)
شابک: 964-95764-6-0
قطع کتاب: پالتویی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب : نیمه پنهان ماه (همت به روایت همسر شهید )

نام نویسنده : حبیبه جعفریان
قیمت پشت جلد: 6500 ریال
تعداد صفحه: 56
نشر: روایت فتح (25 تیر، 1387)
شابک: 978-964-90935-3-6
قطع کتاب: پالتویی

نام کتاب : با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ

نام نویسنده : نادر ابراهیمی
نشر: انتشارات اطلاعات

نام کتاب : ضربت متقابل

نویسنده : گلعلی بابایی
نوبت چاپ : اول
قطع : وزیری
قیمت : 12000 تومان
معرفی کتاب : عنوان دوم مجموعه (حماسه 27) با نام (ضربت متقابل)كه حوادث مربوط به سوابق رزمی تیپ 27 محمد رسول الله را در تابستان گرم و طولانی سال 1361 هم زمان با آغاز دوران فرماندهی شهید محمد ابراهیم همت بر این یگان و عملیات عظیم برون مرزی رمضان در جبهه شرق را بیان می كند.

بخش دوم : نرم افزار

نرم افزار مشغول عشق
(زندگینامه سردار شهید حاج ابراهیم همت)
نام نرم افزار: مشغول عشق (زندگینامه سردار شهید حاج ابراهیم همت)
تولید کننده : واحد سمعی و بصری بنیاد خیریه فرهنگی المهدی (علیه السلام) و مجموعه فرهنگی ساربان 112
این نرم افزار شامل چهار قسمت اصلی است که در منوی اصلی نرم افزار قابل مشاهده است.
1- سردار خیبر: این قسمت شامل 5 قسمت است
زندگینامه سردار خیبر: در این بخش زندگینامه شهید همت از بدو تولد و دوران سربازی و فعالیت های بعد از انقلاب تا دوران دفاع مقدس بیان شده است
سخن عشق: در این بخش متن دو سخنرانی از سردار شهید حاج ابراهیم همت که در جمع رزمندگان اسلام ایراد شده است
همت به روایت همسر شهید: در این بخش همسر شهید خصوصیات ، زندگی ، منش های فردی وخاطرات آن شهید را بیان می کند.
خاطره ها: در این بخش خاطراتی از سردار شهید از زبان مادر ، خواهر و همرزمان شهید بیان شده است .
وصیت نامه شهید: در این بخش متن وصیت نامه علمدار خیبر شهید حاج همت که خطاب به مادرش نوشته است بیان شده است
2- نمایه: در این قسمت 10 قطعه فیلم در مورد زندگینامه سردار شهید حاج همت ، همت و همرزمان ، روایت فتح و ...آورده شده است .
3- نگارستان: این قسمت شامل 2 بخش است
الف ) شامل 186 قطعه عکس از سردار حاج ابراهیم همت در هشت سال دفاع مقدس
ب) عاشقان: شامل 130 قطعه عکس از رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس
4-یادمان: این قسمت شامل 4 بخش است
اشعار: شعرهایی در وصف سردار خیبر
حماسه خیبر: شرح مختصری در مورد عملیات خیبر
نقشه عملیات های دفاع مقدس: شامل 11 نقشه عملیاتی در هشت سال دفاع مقدس
نواها: شامل 14 سرود و نوای مربوط به شهید همت و دفاع مقدس

نرم افزار چند رسانه ای زندگی شهید همت

نام نرم افزار: چند رسانه ای زندگی شهید حاج محمد ابراهیم همت
تولید کننده : مؤسسه فرهنگی شاهد
توضیحات نرم افزار : نرم افزار حاضر، مجموعه ای از اطلاعات شهید همت می باشد كه در سال 86 تولید شده است و حاوی حدود 1400 صفحه متن، 1700 تصویر و سند، 360 دقیقه صوت و 85 دقیقه فیلم می باشد.

بخش های مختلف نرم افزار :

در بخش آثار شهید، متن سخرانی شهید همت قبل از عملیات والفجر، وصیتنامه و چهار خاطره با عناوین حمله شمشیر، دیده بان، ندای پنهان و خبر ارائه شده است.
همچنین 18 فیلم از جمله هوای نفس، عظمت خون شهیدان، جنگ تا پیروزی، خیانت بنی صدر، كمك ها به عراق، توطئه آمریكا، یادواره ها، تقدیر و همسفر در این نرم افزار چندرسانه ای در اختیار علاقه مندان قرار گرفته است.
از جمله خدمات این نرم افزار می توان به سخنرانی شهید همت در ارتباط با نظام، قبل از والفجر مقدماتی 1و 2، به خود ببالیم، پیام پاسداران، كار برای رضای خدا و گفتگوی بی سیم شهید همت با شهید باقری و سردار صفوی در بخش صوت اشاره كرد.
همچنین زندگینامه جامع شهید همت و فهرست آثاری كه در ارتباط با ایشان گردآوری شده است،در این نرم افزار چند رسانه ای به چشم می خورد. این اطلاعات به صورت كاملا دسته بندی شده و با قابلیت جستجو بر روی تمامی متون در اختیار علاقه مندان قرار گرفته است.

نرم افزار سرداران عشق

نام نرم افزار: سرداران عشق
تولید کننده : روایت فتح
توضیحات نرم افزار :
این نرم افزار شامل بانک اطلاعاتی از آثار موجود در رابطه با شهیدان همت، باکری، کلاهدوز، بروجردی، علم الهدی، اسماعیل دقایقی، محمد جهان آرا، عبد الله میثمی، عباس کریمی، ناصر کاظمی، غلامحسین افشردی، مهدی زین الدین، ید الله کلهر و جاوید الاثر احمد متوسلیان است که حاوی آثار و دست نوشته ها ، سخنرانی ها، فیلم و تصاویر ، خاطرات و دیگر آثار به جا مانده از ایشان می باشد.
این لوح حاوی حدود 230 قطعه تصویر، 4000 صفحه متن، 18 ساعت صوت و 5 ساعت فیلم می باشد که دارای قابلیت جستجو بر روی تمامی متون و چاپ تمامی اطلاعات می باشد.
منابع :
کتاب ایران ( ایبنا )
سایت شهید آوینی
سایت نوید شاهد
سایت نور پرتال
چهارشنبه 17/12/1390 - 15:35
شهدا و دفاع مقدس
بسم الله الر حمن الرحیم
هر چه داریم از شهدا داریم و این انقلاب حاصل خون شهیدان است .
به تاریخ 19/10/1359 شمسی ساعت 10/10 شب چند سطری وصیت نامه می نویسم شب ستاره ای به زمین می كشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است .
مادرجان ! می دانی تورا بسیار دوست دارم و می دانی كه فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت .
مادر! جهل حاكم بر یك جامعه ، انسانها را به تباهی می كشد و حكومتهای طاغوت مكمل این جهلند و شاید قرنها طول بكشد و انسانی از سلاله پاكان زاییده شود و بتواند رهبری یك جامعه سر در گم را و سر در لاك خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور سلاله ادامه دهندگان راه امامت و شهادت و شهامت است .
مادرجان ! به خاطر داری كه من برای یك اعلامیه امام حاضر بودم بمیرم كلام او الهام بخش روح پر فتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بود و هست اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا كند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یك شهید بپذیرد .
مادرجان ! من متنفر بوده وهستم از انسانهای سازشكار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی كه شناخت كافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می كنند و چه اهدافی دارند و اصلا اسلام چه می گوید بسیارند ، ای كاش به خود می آمدند .
از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است به پا خیزید اسلام را و خود را دریابید .
نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ كجا پیدا نمی شود نه شرقی نه غربی .
ای كاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر، به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استكبار را برخاك می مالیدند .
مادرجان! جامعه ما انقلاب كرده و چندین سال طول می كشد تا بتواند كم كم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون برد ولی روشنفكران ما به این انقلاب بسیارلطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده بودند از هر طرف به این نونهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد .
پدر و مادر من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر كه آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش كنم .
علی وار زیستن و علی وار شهیدشدن ، حیسن وار زیستن و حسین وار شهیدشدن را دوست دارم الگوی جاوید یك مومن از بند هوی و هوس رستن ا ست و من این الگو را نیز را دوست داشتم .
شهادت در قاموس اسلام كاری ترین ضربات را برپیكر ظلم و جور و شرك الحاد می زند و خواهد زد و تاریخ اسلام ، این را ثابت كرده است .
پدر ! ما فردا می رویم به جنگ با انسانهایی كه چون كفار در صدر اسلام ، نمی دانند چرا و برای چه می جنگند جنگ با دمكرات یا در حقیقت آلت دست بعث بغداد ، عراق .
ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار كشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامی اند پس سد راه اسلامند باید برداشته شود تا به راه نكامل طی شود .
مادر جان به خدا قسم اگر گریه كنی به خاطر من گریه كنی به خاطر من گریه كنی اصلا از تو راضی نخواهم بود .
زینب وار زندگی كن و مرا نیز به خدا بسپار .
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلك
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان و ایثار و صبر و استقامت است .
خواهران و برادرانم و همچنین پدرم ! مرا ببخشید و از شما می خواهم كه راهم را ادامه دهید .
والسلام
محمد ابراهیم همت
چهارشنبه 17/12/1390 - 15:34
شهدا و دفاع مقدس
صحبت را با نام خدا شروع می کنیم؛ با درود بر خمینی عزیز، این زاده پرهیزگار و متقی و رنج کشیده سالیان دراز، ولی فقیه و آقا و سرور؛ و با سلام بر همه شهدای گلگون کفن تاریخ اسلام از زمان محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) تا انقلاب اسلامی و از انقلاب اسلامی تا جنگ تحمیلی صدام آمریکایی علیه نظام جمهوری اسلامی و با سلام بر پویندگان راه شهدا که هرگز اجازه نمی دهند خون این عزیزان خشک شود و کاروان جهاد و خط حرکت به سوی کربلای حسین خلوت یا ضعیف گردد.
به علت اهمیّت و حساسیّت بسیار زیاد برای بسیجیان، این آینه های حقیقت و این سمبل های انسانیّت و شهادت و ایثار و اخلاص و مردانگی و غیرت در جبهه های نبرد غرب و جنوب، لازم است نکاتی چند، خدمت این عزیزان، چه در رابطه با مسائل کلی مملکت و چه در رابطه با مسائل نظامی و نیز عملیاتی که به حول و قوه الهی در آینده بسیار نزدیک در پیش داریم بیان گردد. قبل از صحبت از مانور، بهتر است به رویدادهایی که در مملکت پیش آمد و نظامی که در گذشته داشتیم، اشاره کنیم. آمریکا در منطقه خاور میانه از ایران و دولت شاهنشاهی و مصر و اسرائیل مثلثی تشکیل داده بود. به قول امام اسرائیل غده سرطانی است و قبل از آن هم بود مصر تأمین کننده خواسته های نظامی و اقتصادی و سیاسی ابر قدرت جنایتکار آمریکا در منطقه خلیج فارس و کلاً خاور میانه بود.
سقوط رژیم شاه به واسطه آن حرکت عظیم و آن شتاب سریع و پویای انقلاب اسلامی، چنان آمریکای جنایتکار را به وحشت انداخت که قدرت تفکر و خلاقیت و طراحی منسجم و منظم را از آمریکا گرفت. این یکی از خصلت های ویژه و بزرگ انقلاب است. آمریکا که نمی توانست این جریان را با این عظمت تحمل کند، به انواع دسیسه ها دست زد. دسیسه اول به سازش کشیدن انقلاب بود و آمریکا در یک مجموعه کلی، رسیدن به دو هدف را دنبال می کرد که یکی کند کردن حرکت و دیگری به سقوط کشاندن انقلاب اسلامی بود.
در روند اول کند کردن انقلاب، با شیوه های سازش و نهایتاً با تحمیل جنگ خواست به مقصود برسد. آمریکا شیوه ها را یکی یکی تجربه می کرد و در این تجربیات مداوم، از حرکت های سیاسی و اقتصادی و نظامی هم بی بهره نبود. ابرقدرت جنایتکار توسط مارهایی که از قبل در آستین خودش پرورش داده،و در تمام انقلاب های دنیا به محض اینکه در یک کشور مستضعفین انقلابی رخ داده و حرکتی شده، با عناصر از پیش تربیت شده، حتی چریک تربیت شده آمریکایی، دست به کار شده تا باعث توقف حرکت و سقوط انقلاب شود.
از آنجا که انقلاب اسلامی با عظمت تر و پویاتر و با محتوی تر و بدون وابستگی مطرح شده است، آمریکا مجبور است که دستش را رو کند و می خواست نظیر حرکتی که در زمان مصدق شد، در زمان استقرار نظام جمهوری اسلامی هم بشود؛ یعنی یک روند به سازش کشیدن با استفاده از گروهک هایی چون نهضت آزادی یا جبهه ملی به همراه توطئه های عناصر آمریکایی مورد نظر بود و ما آن زمان را فراموش نمی کنیم.
ای بسیجیان عزیز، به خاطر دارید که قطب زاده مزدور، این مطلب را عنوان می کرد که «ما به فانتوم نیاز نداریم و فانتوم ها را بفروشید.» داریوش فروهر با یک حرکت کوچک نظامی موجب زمینه سازی پاگیر شدن نیروهای نظامی در کردستان گردید. او به کردستان رفت و به جای مذاکره با ملت مستعضف کردستان، با عناصر ساواک و وابسته به آمریکا و عناصری که از قبل با رژیم در ارتباط بودند، ارتباط برقرار کرد و لذا عناصری چون دمکرات و کومله و رزگاری در کردستان شروع به فعالیت و نسخه پیچی کردند و برای به راه انداختن یک جنگ کوهستانی در غرب و کردستان و مشغول نمودن قسمت مهمی از توان نظامی مملکت آماده شدند. حرکتی که در کردستان شد نمونه دیگری از نتیجه عملکرد دولت موقت بوده و در کنار مسئله وضعیت قوای نظامی و حمایت از صلح، اقدام به اجرای بازی های سیاسی در قبال این امت رزمنده به منظور دور کردن امت از صحنه و به نتیجه رساندن جریان سازی و دریافت یک لقب آمریکایی نمود که به حول و قوه الهی و با تلاش ملت و با بیداری و هوشیاری امام و با حرکتی که دانشجویان خط امام کردند این توطئه شکست خورد.
حرکت بعدی آمریکا به انحراف کشیدن انقلاب بود و این از کسی ساخته نبود مگر بنی صدر. شاید برادران به خاطر داشته باشند در زمانی که بنی صدر روی کار آمد مردم – همان زمان که دوره بازرگان بود ـ بنی صدر را مردی لایق می دانستند که می تواند کار کند. بنی صدر انتخاب شد ولی حرکت بنی صدر و راهی که او می پیمود و در کنار آن حرکت منافقین، که مدارکش موجود است، نشان داده که چنین نیست. طبق مدارک، از بیست و چهار ساعت بعد از ریاست جمهوری بنی صدر، منافقین مستقیماً با او ارتباط برقرار کردند و نامه نوشتند که «ما جانب تو را داریم، با ما تماس بگیر و از ما نظر بخواه.» این نشان دهنده این است که بنی صدر آلت دوم حرکت آمریکاست بر علیه انقلاب اسلامی و تلاش او برای به انزوا کشیدن انقلاب و به سقوط کشاندن آن .
این حرکت را آمریکا زمانی تجربه می کرد که در کنارش تحریم اقتصادی نیز به اقتصاد مملکت ضربه می زد و عدم تبادل بازرگانی توسط کشورهای خارجی، ما را در مضیقه قرار داده بود. زمانی که دولت بنی صدر روی کار آمد و لانه جاسوسی هم در پایان عمر دولت موقت بازرگان تسخیر شده و دست آمریکا رو شده و گروگان ها تحویل داده نمی شوند، از شش ماه قبل از این جریانات عراق بطور کامل آماده بود که به ایران حمله کند. چرا؟ برادران رزمنده، کشورهای همسایه ـ که لازم است در آینده تک تک شما به طور کامل اطلاعاتی از موقعیت جغرافیایی مملکت تان و همسایه های آن داشته باشید پاکستان و افغانستان و روسیه شوروی و ترکیه به علت وضعیت جغرافیایی و مشکلات سیاسی و اقتصادی که خود آن کشورها داشتند و مشکلاتی که با آنها مواجه بودند، قادر به حمله به ایران نبودند. تنها کشوری که می توانست قدرت داشته باشد و به خاک کشور اسلامی ما حمله کند عراق بود؛ آن هم دولت مزدوری چون حکومت صدام که هم ظاهری مردمی داشت و هم مرز کشور ما با عراق بسیار عریض بود و هم کشش نیروهای زرهی و مکانیزه و پیاده اش، این جرأت را به صدام داده بود که به ایران حمله کند.
آمریکا به دنبال این بود که مصر را از چنگال شوروی درآورد و در جنگ اعراب و اسرائیل، توانست با کمترین بها سوریه را هم از چنگ شوروی درآورد؛ به دنبال اینها اگر عراق هم در می آمد، همان صحبت امام تداعی می شد که فرمودند: «آمریکا، شوروی را هم بازی داد.» پس به سود آمریکا بود که عراق را هم بازی دهد. لذا آمادگی قبلی به عراق داده می شود. هیچ کشوری به اندازه آمریکا خبر از سیستم نظامی کشور ما نداشت. هیچ کشوری جز آمریکا خبر از این نداشت که ما چند لشگر داریم و چند تیپ داریم و توان نظامی ما چیست و امکانات ما چیست و وضعیت لجستیکی ما چیست و نیروی دریایی و زمینی و هوایی چقدر قدرت دارند.
آمریکا، در رژیم شاه در بطن تشکیلات ارتش بود. چنان که اگر زمانی به دولت ایران، یعنی دولت شاه، دستور داده می شد، عراق و کلاً دولت بعث عراق تهدید شود و از مرزهای غرب کشور یعنی قصر شیرین ـ خانقین یا نفت شهرـ خانقین و یا سومار ـ مندلی و از طریق جاد اصلی خانقین ـ بغداد و یا مندلی ـ بغداد ارتش وارد شود و بغداد را تصرف کند. وقتی که آمریکا به طور کامل از تمام این موارد خبر دارد، این صحنه ها را به عراق تذکر دادند؛ تمام اینها گفته شده بود و این بنا به گفته خود اسرای عراقی است. آنها که در قبل از حمله گوش کرده بودند به تهدیدهای سیاسی دولت عراق، متوجه هستند که عراق آمادگی حمله داشت و غیر از عراق هیچ کشوری آمادگی حمله را نداشت و آمریکا منتظر فرصت بود. برنامه آمریکا این بود که اگر بنی صدر خائن نتوانست نظام جمهوری اسلامی را به انحطاط بکشاند و سبب سقوطش بشود و اگر آن حرکت های منافقین در دانشگاه تهران و سخنرانی ها و حرکت های نظامی و آن خیانت هایی که او در شروع جنگ کرد موجب تأمین نظر آمریکا نشد. جنگ را آغاز کند؛ چرا آمریکا جنگ را آغاز کند؟ به علت اینکه نظام یک مملکت و سیستم یک مملکت، کمر آن مملکت است و اگر این سیستم و نظام شکسته شود، در حقیقت کمر آن مملکت شکسته می شود و شما برادران عزیز، هوشیار باشید.
در غرب سه لشکر گرفتار بودند: لشکرهای ۶۴ و ۲۸ و ۸۱ که درگیر با ضد انقلاب بودند و قدرت جابجایی و نقل و انتقال از کردستان را نداشتند. در تمامی محورهای سقز، بانه و سردشت و بوکان و مهاباد و پاوه و ماکو و کامیاران و سنندج درگیری بود. گارد جاویدان به علت اینکه شاهنشاهی بود و چند تیپ مخصوص و ویژه شاه، آمریکا انتظار این را داشت که اینها همه منحل شوند. لشکر ۷۷ در خراسان و ۱۶ در قزوین، تماماً فقط به علت ترس آمریکا از روسیه تشکیل شده بودند و تشکیل این سه لشکر، خصوصاً لشکرهای زرهی به خاطر ترس آمریکا از نیروهای زرهی روسیه بود و اگر می بینیم مثلاً لشکر ۱۶ قزوین در قزوین تشکیل می شود، علتش ترس از روسیه شوروی در شمال است و علت اینکه لشکر ۹۳ زرهی در خوزستان تشکیل می شود، علتش ترس از ارتش عراق است که یک ارتش روسی است؛ این یعنی تحمیل خواسته ها. چنان که حتی جایگزین کردن یک لشکر در سیستم و نیروی نظامی شاه بر اساس خطوطی بود که آمریکا تحمیل می کرد که آن هم به علت ترس از از روسیه و مقابله ارتش شاه با روسیه، نه به خاطر ایران و مملکت ایران بلکه به خاطر منافع آمریکا بود. نیروی هوایی آن، این چنین بود و نیروی دریایی اش نیز همین طور.
لذا آمریکا این خط را به صدام داد که عراق از غرب تا جنوب یکهزار و سیصد کیلومتر مرز با دشمن، که اسمش را گذاشته دشمن فارس، دارد. یعنی از غرب، پیرانشهر، بانه، سردشت، مریوان، بوکان، قصرشیرین، نفت شهر، سومار، ایلام، مهران و جنوب تا بندر فاو هزار و سیصد کیلومتر مرز است. آمریکا این فکر را به صدام داده بود که ای صدام، تو در مملکت در شروع جنگ دوازده لشکر داری؛ پنج لشکرت زرهی است، پنج لشکرت پیاده است و دو لشکر مکانیزه است و دست نخورده و لشکرهای کامل و از پشتیبانی ناسیونالیستی کشورهای عربی خاورمیانه بهره مندی و پشتیبانی ابرقدرت آمریکا را خواهی داشت. در جنوب، ایران یک لشکر بیشتر ندارد که آن هم به نام لشکر ۹۲ زرهی است. حمله کنید و این لشکر را از هم بپاشید و در عرض چهل و هشت ساعت جنوب را از ایران جدا کنیدو خود مختار کنید. این حرکت در غرب نیز همین طور پیش بینی شده بود.
ای عزیزان، در شروع حرکت عراق پیش بینی شده بود که در همدان رادار حساسی است و می تواند تمام نیروهای عراقی را که وارد خاک ایران می شوند شناسایی کند. لذا این پیش بینی شده است که قبل از حرکت، یک کودتا در نوژه بشود که شد و رادار از کار بیفتد و حتی این پیش بینی شده بود که برای تسریع سقوط انقلاب در حرکت نوژه جماران هم هدف باشد، یعنی با حرکت نوژه همدان، در حین آمادگی دولت و ارتش صدام، در نوژه کودتایی شود و هواپیما بلند شود و جماران را بمباران کند و دولت ساقط شود و امام عزیز از بین برود و به دنبال این حرکت ارتش عراق وارد ایران شود و گروگان ها نجات پیدا کنند و انقلاب ایران ساقط گردد. این حرکت به طوری طراحی شده بود که در نوژه پس از انجام کودتا ـ که به حول و قوه الهی حرکت کودتای اینها و حرکت منافقانه اینها در تهران و جماران شکست خوردـ رادار را وصل کنند.
حرکت بعدی همین لشکر ۹۲ زرهی در جنوب بود ـ که با توجه به خیانت های دولت موقت، در آینده باید تحلیل شود و در مورد آن کتاب ها نوشته و در تاریخ انقلاب آورده شود ـ و آن این بود که در نظام ارتشی ـ آن برادران عزیز که خدمت کرده باشند خبر دارندـ راننده تانک اگر از اهالی قزوین است ممکن است در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت کند. حال اگر این شخص را به شهرستان خودش بفرستند مجبور است از لشکر زرهی برود و در لشکر پیاده خدمت کند. یعنی شخص اگر خدمه تانک است باید برود در شهر خودش.در قسمت پرسنلی کار کند و این را آمریکا دقیقاً همان طور که در ارتش و سیستم خودش اعمال کرده در ارتش زمان شاه نیز پیاده کرده بود بعد از انقلاب، دولت موقت این را آزاد کرد و این یک خیانت آشکار بود به انقلاب و شهید سپهبد قرنی به این وضع خیلی اعتراض داشت و آن عزیزانی که از دست رفتند و آن افسران مؤمنی که از اول جنگ بودند و بعد شهید شدند، همه اعتراض داشتند به این مطلب که رها کردن نیرویی که در یک واحد تخصّص داشت و سالیان دراز از بودجه مملکت هزینه شده تا آنها مهارت پیدا کنند، اگر اینها را برداریم و بفرستیم شهرستان خودشان، می روند در یک واحد دیگر که در آن تخصّص ندارند و این کار بیهوده ای است و بسیاری از واحدهای ارتش که پس از انقلاب به هم ریخته بود و تازه می خواستیم آنها را متشکل کنیم به این صورت به هم ریختند. خدمه تانک رفت در شهرستان خودش، در واحد پرسنلی مشغول شد. این کار در رابطه با لشکر ۹۲ شدت بیشتری گرفت. یعنی قبل از حمله، یک تیپ از این لشکر در «عین خوش» بود و تیپ دیگرش در فکه.روی این لشکر حساب شده بود که در کودتا از آن استفاده شود و چنین شد و شکست طرح کودتا باعث شد که پنجاه درصد کادر این لشکر اخراج شوند و این لشکر کارآیی نظامی خود را از دست بدهد.
تمام این زمینه ها برای یک حمله گسترده آماده شده بود و حمله های هوایی پیش بینی شده بود. خطوط هوایی در نقشه معلوم شده بود. مانند حمله اسرائیل به اعراب، در جنگ هایی که داشت و عراق می خواست در عرض چهل و هشت ساعت نظام ایران را بر هم بزند و باعث سقوط ایران بشود و چه شد که دشمن نتوانست این کار را بکند؟ با توجه به اینکه دو لشکر را به غرب اعزام نمود و با بیش از هشت لشکر به طرف جنوب حرکت کرد. چه عاملی باعث شد که دشمن در کرخه ماند؟ پس از توطئه بنی صدر که نگذاشت برادران ما کالاهایمان را از گمرک خرمشهر عبور دهند و بیست و یک میلیارد دلار کالا در آنجا توسط عراق به غارت رفت و نگذاشت قطعات فانتوم از پادگان تحویل شود و بسیاری از قطعات فانتوم در آنجا به غارت رفت، بعد از این تفاسیر چرا عراق در بیست کیلومتری اهواز ماند؟ چرا عراق نتوانست کاری از پیش ببرد؟ چرا عراق بی فکری کرد و از قسمت امامزاده عباس با یک گردان حرکت نکرد تا در پل دختر جبهه جنوب را ببندد و جنوب را جدا کند و… و بسیاری از این چراها.
عراق در قسمت جنوب در دو محور، حرکت خودش را برای داخل شدن آغاز کرد؛ یکی محور عین خوش ـ فکه که خودش دو خط را عقبه داشت: یکی عقبه دهلران ـ عین خوش ـ جسر نادری ـ پل کرخه و دیگری فکه ـ چنانه بود. در قسمت خرمشهر جناح اصلی دشمن دو قسمت می شد؛ یکی از سمت شلمچه بود به سمت خرمشهر و یکی از اهواز و عبور از کوشک و طلایه و جفیر و آمدن به سمت اهواز. این محورهایی بود که عراق در روزهای اول حمله، مورد استفاده قرار داد. در مقابل آنها هم نیرویی نبود. یک افسر نیروی هوایی عراق گزارش می کند که: «من با جیپ از کنار کرخه عبور می کردم و رفتم به سمت اندیمشک و به جایی رسیدم که با چشم خود پادگان نیروی هوایی را دیدم و برگشتم.» می گوید:« من پادگان نیروی هوایی را دیدم.» در این پادگان نیروی هوایی چه تجهیزاتی بود و چقدر نیرو بود؟ هیچ. در اندیمشک که بود؟ هیچ کس. این افسر عراقی برای رده های بالای خود گزارش می نویسد و می گوید: « من برای شناسائی پادگان نیروی هوایی رفتم و آنجا را دیدم.» ولی چنین تحلیل می کند که : « به نظر می رسد دشمن کمین گذاشته باشد و این یک نقشه باشد. یعنی به نظر می رسد که دشمن می خواهد نیروهای عراقی به سمت شرق کرخه بروند و از پشت راهشان را ببندد.» لذا نیروهای عراقی در غرب کرخه باقی می مانند و این وضعیت سبب فتح المبین می شود. آنان اگر به سمت شرق کرخه می آمدند، ما یک عملیات جداگانه را باید انجام می دادیم. در سمت اهواز نیروهای عراقی به راحتی از سمت جفیر عبور می کنند و می آیند به سمت اهواز و پادگان حمید را هم به راحتی می گیرند ولی در پانزده یا بیست کیلومتری اهواز می مانند. یعنی جرأت قدم گذاشتن به داخل شهر را ندارند. در سمت آبادان، آن شهر را محاصره می کنند؛ آن هم نه با یک یا دو لشکر بلکه با هشت لشکر این کار را انجام می دهند. در برابرشان هم هیچ چیز نیست. در طرف ما هر کس دوستانش را بر می داشت و یک تعداد اسلحه می گرفت و به جبهه می رفت و هیچ انسجامی نداشتیم. نه ارتش آمادگی داشت و نه سپاه و نه مردم.
چرا عراق در اطراف آبادان ماند؟ بهتر است قدری روی آن بحث کنیم.
« وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون.» اعجاز الهی در این حرکت دیده می شود. چرا عراق ماند و چرا عراق کار را تمام نکرد؟ شما به این نتیجه خواهید رسید که خداوند بر مظلومیت شیعه که در طول تاریخ اسلام محرومیت کشیده دلش خواهد سوخت. به این نتیجه خواهید رسید که خداوند دلش بر آن خون های پاکی که ریخته شده سوخت و جلوی دشمن را سد کرد و حال آینده سازان باید بنشینند در تاریخ بنویسند. عراق در برابر خود سدی دید و ماند. آن هم با وجود توطئه های بنی صدر برای جلوگیری از بسیج شدن مردم، که ما مرتب بحث می کردیم که اینها در چه واحدی باشند و او نمی گذاشت بسیج شکل بگیرد و سپاه را هم اصلاً قبول نداشت. توطئه های بنی صدر در جنوب و غرب یکی پس از دیگری شروع شد. نمی گذاشت جنگ شکل بگیرد و نمی گذاشت بجنگیم و در تمامی صحبت هایش که در یک جلسه به خاطر دارم، تز او فقط این بود که :« ما زمین می دهیم و زمان می گیریم.» یعنی تز کهنه شده نظامی در جنگ های جهانی که ما زمین را به دست دشمن می دهیم، خرمشهر را می دهیم بعد منتظر می شویم تا هر وقت آمادگی پیدا کردیم، آن را پس می گیریم و دیگر مهم نیست دشمن با خرمشهر چه می کند و ببینید که چه آبرویی از اینها رفت. به هر حال حرکت بنی صدر جلوگیری و بازدارنده بود و از جهد فی سبیل الله و حرکتی که عاشقان این انقلاب و عاشقان امام و خط ولایت و امامت در ایران اسلامی بتوانند پیاده کنند و بسیج شوند و به جبهه بیایند و دوشادوش سایر برادران رزمنده فی سبیل الله بجنگند و جهاد کنند باز می داشت.
خط بنی صدر و خطوطی که درکنارش از منافقین گرفته شده بود و سایر سازشکارها هم دست به کار بودند و همزمانی حرکت عراق و هماهنگی حرکت عراق با بنی صدر و امثالهم باعث شد که ملّت هوشیار دست بنی صدر را بخواند و با شناخته شدن آن توسط امام آگاه و عزیز و بیدار، بنی صدر بر کنار شد. هنگامی که بنی صدر کنار رفت حرکت جبهه ها آغاز شد و نیروهای مردمی بسیج شدند.
به خاطر دارید که در عملیات های ثامن الائمه و طریق القدس روی هم رفته از ایران سی و پنج میلیون نفری، هزار تا هزار و پانصد تا دو هزار نفر بسیج شدند و در عملیات فتح المبین شصت هزار نفر و در بیت المقدس هشتاد هزار نفر و همین طور این وضع رشد کرد و به محض اینکه بنی صدر کنار رفت، آن خط نجنگیدن و سازش کاری شکست. یعنی آن خطی که او اعمال می کرد و منافقین در انقلاب اسلامی و جامعه ترویج می کردند، یعنی خط آمریکا شکست. آمریکا که شکست خورد چاره ای نداشت جز این که جنگ را ادامه دهد و گسترش دهد و شلوغش کند و چاره ای نداشت اگر عراق این کار را بکند کمکش کند. با سقوط بنی صدر آمریکا هیچ چاره ای نداشت جز این که جنگ از شدت نظامی بیشتری برخوردار شود. یعنی اوج حرکت نظامی بر علیه انقلاب بیشتر شود. چرا که آمریکا از حرکت های سیاسی و اقتصادی سودی نبرد. تنها حرکتی که می توانست برای سقوط انقلاب به آمریکا امید دهد، یک حرکت گسترده نظامی بود.
جنگ برای آمریکا امکان پذیر نبود مگر اینکه در کنار عراق دُوَلی (دولت های) را بگذارد که پشتیبانش باشند و خودش هم پشتیبانی کند. کمک های مادی، تسلیحاتی، همکاری تبلیغاتی و هر گونه کمکی که از دستش بر می آید، بکند تا عراق بتواند این جنگ را ادامه دهد و بتواند انقلاب را زودتر به سقوط بکشاند.
لذا آمریکا در حرکتی که با عنوان جنگ شروع کرد ـ و این سومین حرکت آمریکا برای سقوط انقلاب بود ـ تمام کشورهای عربی خاور میانه و خلیج فارس و نیز کشورهای دیگر نظیر انگلیس و فرانسه را وادار به کمک به عراق برای تداوم جنگ نمود.
برادران رزمنده، برای ادامه جنگ معلوم بود و از قبل هم ثابت شده بود که عراق به تنهایی قادر به حمله به ما و تداوم جنگ نبود. ما را در یک وضعیت بد اقتصادی قرار داده بودند تا آمریکا قادر به حمله باشد. در آن زمان ذخایر ارزی اقتصاد ما کمتر از دو میلیارد دلار بود. در زمان شروع جنگ، برادران عزیز دولت خدمت امام رفته بودند و گفته بودند که این ارقام فاجعه است. امام فرمودند: «به خدا توکل کنید.» در شروع جنگ ما از نظر اقتصادی در بدترین وضع بودیم. از نظر نظامی همان گونه بود که خدمت شما گفتیم و از نظر سیاسی هم به واسطه تبلیغات صهیونیستی و آمریکایی و کمونیستی در دنیا کنار زده شده بودیم و وجهه ای نداشتیم. در بین ملت ها بر ضد انقلاب اسلامی و ایران تبلیغ شده بود. لذا همه چیز آماده بود تا عراق بتواند این جنگ را به شدت ادامه دهد. ولی به حول و قوه الهی از آنجا که دست خدا در کار است و به خاطر اخلاص و اعتقاد به آخرت و دنیای غیب و اینکه تمامی جریانات این جهان و هستی در ید قدرت خداست و خدا قادر است نصرت دهد، پیروزی دهد، شکست دهد، رستگاری دهد یا ذلّت بدهد، خواری دهد و همه چیز به دست خداست و یدالله فوق ایدیهم، همه این توطئه ها یکی پس از دیگری شکست خورد.
پس از سقوط بنی صدر، ارتش و سپاه هماهنگ شدند و حملات یکی پس از دیگری مثل ثامن الائمه و طریق القدس انجام شدند و فتح المبین با آن شکل روحانی و معنوی و آن ابهت و بزرگی که داشت و اصلاً نامش را عملیات نظامی نمی توان گذاشت و در تاریخ اسم آن عملیات را عملیات نظامی نباید گذاشت. دشمن را گیج و مبهوت کرد و تلفات و خسارات زیادی به آن وارد آورد و قسمت دزفول و شوش آزاد شدند. در آن زمان بحث بود که این عملیات کجا انجام شود. بعضی ها نظر داشتند در اهواز انجام شود و بعضی ها نظر داشتند در خرمشهر و در آخر به این نتیجه رسیدند که این عملیات در خونین شهر انجام شود. در عملیات بیت المقدس و فتح المبین در مجموع نه هزار کیلومتر مربع از خاک جمهوری اسلامی ایران آزاد شد.
آماری که در این زمینه داده می شود و تازه کمترین آمار است، یک چیز که عجیب و تاریخی است و شاید در دنیا سابقه نداشته و آن اینکه کمتر از صد روز فاصله بین این دو عملیات، فتح المبین و بیت المقدس، فاصله بود و این در تاریخ بی سابقه است که هشت لشکر از قسمت دزفول و شوش در عرض کمتر از سه ماه این عملیات را تمام کنند و آن هم عملیاتی با چنان ابهت و چنان حیثیت و چنان عظمت.
آزادی خونین شهر که ابداً توسط ما تبلیغ نشد، اینقدر اهیمت و اثر این عملیات شدید بود که در دنیا تکانش را دیدیم. اثر این عملیات در سوریه و لبنان طوری بود که مانند آن را ما در تهران و اصفهان ندیدیم و این به خاطر عظمت عملیات بود. مستشاران روسی و آمریکایی در خونین شهر طرح دفاعی خونین شهر را برای بیست سال ریخته بودند. خاکریز از کارون تا جاده اهواز و از جاده اهواز تا شلمچه، یک خاکریز ممتد شرقی غربی و کانال ها و میادین متعدد مین سبب این شده بود که دشمن تصور از دست دادن خرمشهر را هم نداشته باشد. خود خونین شهر غیر از گردان های تانک با هفده گردان محافظت می شد. دشمن اصلاً تصور سقوط هم نداشت و بجاست که خدمت شما بسیجیان پاک پاک پاک، این نکته گفته شود که مغزها خسته شده بودند و در مرحله سوم بیت المقدس، همان طور که در صحبت های قبلی خدمت شما گفته شد، نمی دانستیم چه تصمیمی بگیریم.
آیا باید داخل خونین شهر شد یا نه؟ کیفیت ها پایین آمده بود. تلفات داده بودیم؛ آیا اگر ما داخل خونین شهر برویم موفق می شویم؟ دیگر قدرت تصمیم گیری نبود، تا اینکه برادران خدمت امام رسیدند و به امام عرض کردند که خونین شهر این سختی ها را دارد و ما هر چه پیش بینی می کنیم باز نیرو کم داریم. وضع این گونه است و نمی توانیم حمله کنیم، سیم خاردار است و در عین حال نمی توانیم تصمیم بگیریم، شما نظر بدهید که چه کنیم، حمله کنیم یا نکنیم؟ تمام این صحبت ها را کردند و امام در جواب برادران گفته بود که تا توکلّتان چقدر باشد . برادران دیگر ننشسته بودند و به طرف جنوب حرکت کرده بودند. همه لشکریان خسته بودند و وقتی گفته امام را برای آنها باز گفته بودند همه به گریه افتادند و گفتند حال که امام فرموده اند به خدا توکّل می کنیم و امام راست می گویند که ما توکل به خدا نداریم و به این علت سست هستیم.
تصمیم گرفته شد که با آن نیروی کم و با آن حرکت معجزه آسا عملیات بیت المقدس انجام شود و دیدید که چقدر اسیر، هزار هزار اسیر، حتی شبی هجده هزار اسیر، ولی باز ما متوجه نبودیم که چه شد. همان طور که گفتم در خارج از ایران، این عملیات اینقدر تکان داده بود. که وقتی با حافظ اسد صحبت می کردیم سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود. سیستم نظامی سوریه و لبنان، شیعیان لبنان، فلسطینی هایی که مؤمن به انقلاب و معتقد به انقلاب بودند و نه در خط یاسر عرفات، همه اصلاً بهت زده شده بودند که ایران چه قدرتی دارد. چند وقت پیش با فرمانده نیرویی دریایی صحبت شده بود و گفته بود در زمانی که سقوط خونین شهر قطعی شده بود، همه به وحشت افتاده بودند و ترسیده بودند و کشتی کشتی می رفتند آن طرف. مشخص بود که ترس پیدا کرده بودند که با سقوط خرمشهر، ایران حرکت را به سمت کویت و به سمت بصره ادامه خواهد داد. تا این حد دشمن وحشت کرده بود و ترسیده بود و این حرکت اینقدر اعجاز انگیز بود و آنقدر ابهت در آن بود که آن چنان آمریکا را به وحشت انداخت. از ترس رشد انقلاب و صدور انقلاب بود که اسرائیل به لبنان حمله کرد تا به این ترتیب قدرت آمریکا برای کشورهای عربی به نمایش گذاشته شود و به آنها فهمانده شود که آمریکا قدرت دارد و نظرها از جنگ ایران به جنگ اعراب و اسرائیل منحرف شود و همچنین صدام هم این وسط نجات پیدا کند و بعد اینکه ریشه انقلاب اسلامی و آن موجی که در لبنان ایجاد کرد، بخشکد و به قول برادر عزیزمان هاشمی رفسنجانی، آمریکا به تمام نتایجی که می خواست برسد، رسید مگر یک نتیجه. قدرت خودش را به اعراب نشان داد و اذهان را به سمت جنگ اعراب و اسرائیل برگرداند و انقلاب را در لبنان به مقدار زیاد خفه کرد. فقط به یک نتیجه نرسید و آن هم برگرداندن ذهن ایران به جنگ اعراب و اسرائیل و نجات صدام بود و این بر اساس هوشیاری و آن درایت و بصیرت بزرگ امام بود که روی این مسئله دست گذاشتند که راه قدس از کربلا می گذرد و از کربلا به طرف قدس می رویم.
عملیات بیت المقدس چنان ابهت داشت که دشمن را به وحشت انداخته بود. دشمن تصور نمی کرد که ما قادر باشیم حمله ای به آن گستردگی بکنیم و در همان موقع ما آماده شدیم برای حمله رمضان. حتی بر عکس تبلیغات منفی که شد مبنی بر اینکه عملیات رمضان برای ما ضربه ای بود، این عملیات رمضان بسیار موفق بود. ضرباتی که در عملیات رمضان و در جبهه رمضان به دشمن می زدیم در طول جنگ بی سابقه بود.
هر چه گفته می شد، فکر می کردند این آمار دروغ است. ولی خود ما بودیم که در یک شب تا صبح طبق آماری که گرفتیم حداقل سیصد و هفتاد تانک دشمن توسط همین بسیجیان پاک که خودتان هستید، منهدم شد. بسیاری از نیروهای دشمن از بین رفتند. البته آن نتیجه اصلی را که می خواستیم از عملیات بگیریم نگرفتیم ولی کنفرانس را در عراق بر هم زدیم. توطئه آمریکا برای منحرف کردن ذهن ما به جنگ اعراب و اسرائیل را هم بر هم زدیم. این یک حرکت بزرگ و راه گشایی بود در غرب، کما اینکه در مرحله دوم تا نزدیکی مندلی رفتیم.
حرکت بعد حرکت محرم بود. یک جبهه گسترده را در محرم باز کردیم. جبهه گسترده ای که از مهران شروع می شد و تا دهلران بود ـ از قسمت دهلران در ارتفاعات جبل حمره ای ـ و عملیات در این جبهه سبب شد راهی به عرض پنجاه کیلومتر به داخل خاک عراق باز شود و رسیدن به بصره را ممکن کند. در این جبهه محرم موفقیت زیاد بود. منتها ای برادران عزیز، اگر به خاطر داشته باشید در روزهای اول جنگ عراق سوار بر اسب مراد می تاخت و صدام رجز خوانی می کرد، چنان که راننده تانکی هنگام حضور در جیراوند، از مردم جیراوند سؤال می کند که تا تهران چند کیلومتر است و جدی هم سؤال می کند و صدام نیز پس از سخنرانی و مصاحبه در خونین شهر، هنگام سوارشدن که خبرنگارها می گویند: «باز سؤال داریم.» می گوید:« مصاحبه بعدی در اهواز.» یعنی دشمن با این قدرت آمده بود و رجز خوانی می کرد.
در زمانی که تانک های دشمن بی مهابا و وحشیانه به خاک ما تاختند، به ناموس ما تاختند و در خونین شهر و سوسنگرد و قصر شیرین آن جنایات را آفریدند و با آن حرکتی که کردند و آن بی بندوباری ها و آن غارت ها و تجاوزات به ناموس و زن و بچه مردم و به اسارت گرفتن آنها، و از بین بردن حیثیت ما، عراق بر اسب مراد سوار بود. ای رزمندگان دلاور اسلام، توسط همین بسیجیان حزب الله، صدام از اسب مراد به زیر کشیده شد. یعنی صدام و دولت عراق چنان قدرت نظامی خودش را در سرتاسر مرزهای ما از دست داده که چه در هفتصد و پنجاه کیلومتر مرز غرب و چه در پانصد و پنجاه کیلومتر مرز جنوب ـ از بندر فاو تا دهلران و از دهلران تا پیرانشهر ـ در هر کجا نیروهای رزمنده اسلام اراده کنند، به والله می توانند داخل خاک عراق شوند و در هیچ جا از این هزار و سیصد کیلومتر دولت مزدور عراق و ارتش عراق که آنقدر مطمئن بود و اکنون ضعیف و شکسته و بی روحیه شده ، حتی در یک کیلومتر از این مرز، عراق قادر نیست با یک لشکر حمله کند. یعنی به کلی قدرت آفند و حمله از دولت عراق و ارتش عراق توسط ید شما و توسط یدالله، گرفته شده است. دولت عراق قسمت اعظم قدرت نظامی اش را ازدست داده، چرا؟ چون شما پنجاه هزار نفر را در مهران اسیر گرفتید.
پس از عملیات محرم و روحیه ای که در برادران عزیز دیدیم و آن حرکت بزرگ و عظیم، به یکباره صحبت از صلح شد. ای برادران عزیز، خوب دقت کنید، در شرط مؤمن هرگز خلل ایجاد نمی شود. ما از روز اول این شرایط را برای عراق گذاشتیم: ۱) ای صدام ما محاکمه تو را می خواهیم. محاکمه آن کسی که تجاوز کرده است.۲) از تو غرامت می خواهیم. تو حمله کردی به خاک جمهوری اسلامی و زن و بچه مردم را مورد اهانت قرار دادی و خسارات مالی و جانی به ما وارد نمودی و به اسلام لطمه وارد کردی. ما از تو غرامت می خواهیم. ثانیاً بایستی برآورد غرامت ما را بدهی، یعنی صد و پنجاه میلیارد دلار. اگر عراق صدو پنجاه میلیارد دلار به ما غرامت بپردازد، ما با این پول قادریم روزانه از صدور دو میلیون بشکه نفت جلوگیری کنیم و بازار دنیا را لکه دار کنیم و با این پول قادریم بهترین تجهیزات را از هر کجا که دوست داشتیم بخریم و خودمان را مجهز کنیم و قدرتمند شویم. پس این برای آمریکا سود نداشت. آمریکا که تا حالا سعی کرده کمر اقتصاد ما را بشکند به هر نحوی که شده، جلوگیری از پرداخت بدهی ترکیه و فرانسه، به اقتصاد ما لطمه وارد شود. و ما ضربه بخوریم و این وضع را آمریکا تحمل نمی کند (گرفتن غرامت). ۳) متجاوز شناخته و محاکمه شود خوب این را شما رویش فکر کنید. آمریکا توسط عاملی به نام صدام در خاورمیانه آمده و همیاری تمامی دولت های غربی و عربی جنگی را بر علیه ما راه انداخته و همیشه تکرار شده که جنگ ما جنگ با عراق نیست بلکه جنگ ایران و آمریکاست، جنگ ایران و جهان است نه چنگ ایران و عراق.
در عراق آمریکا حضور دارد. با آواکس در عربستان، نیروهای عراقی را هدایت می کند. کمک های نظامی و حضور مستشاران آمریکایی که از قبل مخفیانه بود، اینک آشکار است. ما به قطع روابط با آمریکا افتخار می کنیم. فرانسه در جنوب خاک عراق حضور دارد. موشک اگزوسه فرانسه با چهل کیلومتر برد قادر است با هلی کوپتری که در اختیارش گذاشته شده، از بندر فاو کشتی های ما را در خارک تهدید کند و بزند. فرانسه با میراژهایش که به کمتر کشوری و با شرایط خاصی می فروشد در عراق حضور دارد. شوروری در عراق حضور دارد با موشک های اسکاد بی. که به هیچ کشوری نداده، با مدرن ترین نمونه زرهی اش که سمبل نظام و سیستم ارتش روسیه است، یعنی با مدرن ترین تانکش T.۷۲ در عراق حضور دارد. شوروی با مدرن ترین جنگ افزارهایش، هلی کوپترهایش و میگ ۲۵ که قادر است در یک لحظه از زمین عکس بگیرد و هدف را شناسایی کند به عراق رفت. انگلیس هم با موشک های زمین به زمین و زمین به هوا. آمریکا، انگلیس، فرانسه و شوروی همه در عراق حضور دارند. در خاورمیانه عربستان با کمک های مادی و تسلیحاتی و پشتیبانی هایش که در هر ماه یک میلیارد دلار به عراق کمک می کند و از آن طرف هم مصر با اعزام نیرو تسلیحات و کمک های مادی و بعد اردن هم با کمک های مادی، تسلیحاتی و انسانی و مراکش و عمان و کویت و شیخ نشین های دیگر هم از عراق پشتیبانی کرده اند. همه اینها با حضور فعالشان در عراق از صدام سمبل درست کرده اند و حالا آمریکا فرصت را نباید از دست بدهد.
بجاست که این مطلب عنوان شود که اگر عراق صدام را از دست بدهد، اردن باخته، عربستان باخته، مصر و بقیه کشورهای حامی هم باخته اند هیتلر آمریکا، خونخوار آمریکا در عصر حاضر در خاورمیانه صدام است و بجاست که خوب دقت کنید به این مطلب که هر زمان ما حمله داشتیم سریعاً شاه حسین وارد عراق شده و با صدام مذاکره کرده است. بی شک آمریکا برکناری صدام و رژیم بعثی را هم قبول نخواهد کرد. آمریکا از ما این شرایط صلح را نمی پذیرد.
تازه اینها از شرایط صلح بود که عنوان کردیم ولی به قول امام عزیز ما جواب این خون ها را چگونه می دهیم؟ به فرض که یکصد و پنجاه میلیارد دلار گرفتیم. آیا جواب خون یک نفر از بسیجی های ما می شود؟ مگر آنها برای پول جنگیدند، مگر آنها برای قدرت جنگیدند، مگر آنها برای مقام جنگیدند، آیا کسی حاضر است برای پول جان بدهد؟ پس جواب آنها چه می شود. یعنی به ملت خواهیم گفت ما پول گرفتیم و بچه های شما را دادیم. چنین کاری می توانیم بکنیم؟ نه؛ مردم ما در سرتاسر ایران، در محلات و در روستاها و بین مردم مستضعف تبلیغ شد، به شوق رفتن کربلای امام حسین (علیه السلام) بسیج شدند. این تمام شوق و تمام ذوق و تمام اشتیاق کربلای حسین است و مردم با این شوق بسیج شدند و اگر این بسیجی عزیز در جبهه بیاید و زمانی احساس کند که صلحی شده و او به کربلا نرسیده، آیا اگر عراق دوباره خودش را سازماندهی کند، در آینده هم ما قادر خواهیم بود دوباره مردم را بسیج کنیم؟ آن وقت چه می شود. آن وقت ما چوپان دروغ گوئیم. می گوید که یک موقع به ما گفتید کربلا را باید در جبهه یافت و من بچه هایم را از دست دادم، عزیزانم را از دست دادم، دوباره می گویید بیا برویم، بیا برویم کربلا، این را چه می کنیم؟
اساس حرکت نظامی ما این ملت است. تمام بار این راه بر دوش این ملت است و امام عزیز اشاره دارد. آنها را چه کنیم؟ ای عزیزان، ما چاره ای نداریم به غیر از جنگ، پس برای ما تمام درهای صلح بسته است. سازش و صلح با کفر حرام است. با کفر بر سر میز مذاکره نشستن خصلت مارقین و قاسطین و ناکثین است، نه خصلت مؤمنین و متقین. ما هیچ چاره ای نداریم مگر جنگ و مگر جهاد در راه خدا که سفارش شده و همه درها اگر بسته باشد این در به روی بهشت باز است و ما هم چاره ای نداریم و باید در راه خدا بجنگیم. نه به خاطر پول و ثروت و زن و بچه و نه برای هوای نفس و مکنت و قدرت و جاه و شهوت مقام و ریاست؛ هیچ یک. فقط در راه خدا باید بجنگیم و مایه بگذاریم. سخن جالبی در شروع گفته شد. به قول امام عزیز، ما چون حسین وارد شدیم و مانند حسین هم باید به شهادت برسیم. ما باید به این جنگ ادامه بدهیم و در تداوم این جنگ حرفی نیست. یعنی ای عزیزان، شرف حیثیت و آبرو و مقام اسلام و انقلاب اسلامی و ملت اسلامی در تداوم این جنگ است و سازش صلح و به مذاکره نشستن برای ما خواری و ذلت و افتضاح به همراه دارد و نسل آینده را به لجن می کشاند و اسلام را از بین می برد. اسلامی که در لبنان دیدیم چه کرد. پس ما می جنگیم و باید بجنگیم و چاره ای نیست.
به گفته امام تا ظهور امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با یک دستمان سلاح و با یک دستمان قرآن باید بگیریم و طبق دستورات ولایت امروز در جامعه انقلاب اسلامی ما دو روند بیشتر نداریم: امامت و امت، امامت و حزب الله والسلام. خط سومی نداریم. در این روند و در این قانون و در این چارچوب، باید اطاعت محض از دستورات ولایت سمبل فکری و عقیدتی و انسجام روحی و معنوی برای یک مؤمن و یک انسان حزب الله باشد و خواهد بود. لذا امام عزیز و ولی فقیه دستور فرموده تا بیت المقدس باید جنگید و در راه بیت المقدس خط رهبری و ولایت این را روشن می کند. یک راهنمائی هم بکنیم. در این راه، خط رهبری به عنوان فرمانده کل قوا به حرکت ما جهت می دهد و می گوید که این بیت المقدس شما راهش از کجاست؟ کربلا. از کجاست؟ کربلا. یعنی اینکه ای عزیزان، ای بسیجیان حزب الله، ای امت حزب الله، در این راه نشد و نمی شود و نباید کرد وجود ندارد. ما بایستی بنا به فرمان ولایت، که در آن تخلف نیست به کربلا برسیم و ما به کربلا نخواهیم رسید مگر آنکه از مرزهای ایران عبور کنیم، اول خودمان را به دجله و بعد به حول و قوه الهی به کربلا برسانیم و این راه یا از بغداد خواهیم برد و یا از بصره و این مورد تفاوتی نمی کند. هدف اینست که ما به کربلا برسیم. هدف نظامی ما کجاست؟ کربلا. پس هدف،گرفتن کربلاست و با آزاد کردن این خاک عزیز و پربهای سرور شهیدان، امام حسین، از دست و چنگال خونخواران جهان، از دست بعثی هایی که نه حیثیت دارند و نه آبرو و هیچ چیز در درونشان ندارند و اسلام را به ذلت کشانده اند و بویی از اسلام نبرده اند، آزاد می شود و باید کربلا را نجات داد. همانطور که حسین با یارانش رفت کربلا را نجات داد.
پس هدف بسیجیان کربلاست. منتهی در راه رسیدن کربلا هدفهای وسطی هم هستند. رسیدن به یک شهر و دو شهر تا کربلا. اگر بنا باشد بسیج راه بیفتد وشعار بدهد و حرکت کند به سوی کربلا، بدون اینکه کسی با او بجنگد، خوب، این کربلا عزت ندارد، کربلا در راهش ، شهید می خواهد و شکست می خواهد و کشته می خواهد و کشته می خواهد و پیروزی می خواهد و اسیر می خواهد و محاصره شدن می خواهد و محاصره کردن می خواهد، همه چیز می خواهد. رمضان می خواهد، محرم می خواهد، مسلم بن عقیل می خواهد، همه جور جنگیدن می خواهد. این تصور که وقتی صحبت از کربلا شد یعنی این که این بار ما به کربلا می رسیم،این نباید باشد. ما باید خودمان را برای سختی ها آماده کنیم. ما باید چون انبیاء و اولیای الهی که زمانی که اراده می کردند بیش از ده سال در مکه و نزدیک به ده سال در مدینه می جنگیدند و تمام عمرشان جنگ بود و جهاد فی سبیل الله و خسته نشدن و نبریدند. و ما ای بسیجیان عزیز، از عملیات و جنگ نمی بریم. از عملیات خسته نمی شویم. خوب دقت کنید،این برادران بسیجی عزیز، ما از عملیات نمی بریم و خسته نمی شویم و تا کربلا می جنگیم به شرط اینکه خودمان را آماده کنیم؛ و ما آماده نخواهیم شد مگر آنکه به دو جنبه توجه کنیم: آمادگی جسمی و آمادگی روحی. آمادگی روحی مهم تر از آمادگی جسمی است. آمادگی جسمی برای جنگیدن در راه خدا، برای پیاده روی و شکست داد دشمن و برای غلبه بر دشمن کافر، و آمادگی روحی یعنی پاک کردن درون. امام در صحبت هایشان بارها به این مطلب اشاره داشتند که عمده مسائل، اخلاص و خلوص است و اگر باشد همه چیز هست. یعنی پاک شدن درون، یعنی بیرون راندن هواهای نفسانی از ذات و از قلب و از دل از درون انسان. پاک شدن به منزله اینکه انسان ایثار پیدا کند، اخلاص پیدا کند، متقی شود و تقوی پیدا کند و جهاد فی سبیل الله در او رشد کند و خودش را انشاءالله برای یک عملیات بزرگ آماده کند و این انشاء الله در شما مصداق پیدا کند.
در دعاهایتان و در نمازهای شبانه و راز و نیازهایتان با خدا حرف بزنید و مظلومیت خود را به خدا ثابت کنید تا خدا دلش به حال شما بسوزد. خدا هم رئوف است، هم مهربان است و هم خشم و غضب می کند. برای اینکه لطف و رحمت و آمرزش خداوند شامل حال ما شود، باید اخلاص باشد و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه می خواهد که از همه چیزمان بگذریم و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم باید شبانه روز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. اینقدر پاک باشیم که خدا ما را مورد رحمت قرار دهد.
قدم برداریم برای رضای خدا، حرف بزنیم و شعار بدهیم برای رضای خدا بجنگیم فقط برای رضای خدا. همه چیز و همه چیز خواست خدا باشد و اگر چنین شد پیروزی درش هست. چه بکشیم، چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و برای ما شکست معنا ندارد. چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم. اگر این چنین نباشد خدا غضب خواهد کرد؛ اگر خدای ناکرده یک ذره و یک جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و غیره و خدای ناکرده در افراد بسیج ما باشد و ما حس کنیم امکانات مادی و این جنگ افزارها و این ابزار و آلات می توانند به ما کمک کنند، اصلاً چنین نیست.
ای عزیزان، نصرت دست خداست و فتح و نصرت و وعده نصرت با خداست. «نصرٌ مِن الله و فتحٌ قریب.» اطاعت از خدا، کارکردن برای رضای خدا و خلوص و اخلاص داشتن در این حرکت و در این راه با تدبیر و فکر کردن، باعث می شود که خدا رضایت داشته باشد و لطف کند و اگر خدای ناکرده به جای این حرکت تکیه بر قدرت باشد، ابزار باشد و توجهی به خدا نباشد، غرور باشد، سستی باشد و غفلت باشد، خدا غضب می کند و خدا جای حق نشسته است. پیامبر در جنگ احد یک کلام به سربازنش می گوید و الآن، شما تحلیل کنید. پیامبر فرمانده کل قوا بود، به سربازانش گفت: این ارتفاع را خالی نکنید و شما نباید این ارتفاع را در احد خالی کنید. رزمنده ها می جنگند. دشمن که شکست خورد، آنها ارتفاع را رها می کنند و پایین می روند. باید رزمندگان بسیج بنشینند و فکر کنند که آیا پیامبر اشتباه کرد؟ یعنی پیامبر در پیامبریش و فرماندهی کل قوا افراد را اشتباه تعیین کرد؟ آیا افراد شجاع و غیور و دلیر را برای دفاع کردن انتخاب نکرد؟ اگر اینقدر حساس بود که فرمانده کل قوا گفت: ارتفاع را خالی نکنید و پیامبر روی این مطلب تأکید داشتند که تا من نگفته ام روی این ارتفاع باشید و آنجا را ترک نکنید، چرا آن را ترک کردند، شجاع نبودند که بودند، چون پیامبر اشتباه نمی کند؛ دلیر نبودند که بودند؛ از مؤمنین خاص نبودند که بودند؛ همه چیز بودند. چه چیز باعث شد اینها ارتفاع را ترک کنند؟ عدم اطاعت از فرماندهی به علت وجود هواهای نفسانی. یعنی خاص ترین مؤمنان بودند ولی مؤمنان خاص هم در یک زمان گول شیطان را می خوردند در یک زمان وسوسه شدند که نگاه کنند که چگونه بقیه افراد غنیمت جمع می کنند و تقسیم می کنند و گفتند ما هم برویم یک اسب یا شمشیری گیر بیاوریم یا زرهی یا سپری. یعنی این شیطان لعنت شده قادر است انسان را از بالا به سقوط بکشاند و انسان را از اعلی درجه به کمترین درجه بکشاند. اگر آن انسان خودش را نساخته باشد و آمادگی مقابله با شیطان را نداشته باشد این گونه می شود. صحابه پیامبر در کوه احد دچار هوای نفس می شوند. اگر بنشینید تحلیل کنید می بینید که هیچ چیز نبوده مگر عدم اطاعت آنها از فرمانده کل قوا، یعنی پیامبر؛ و ترک آنها از جایی که به آنها گفته شده بود ترک نکنند و این کار را کردند فقط به صرف به دست آوردن غنیمت. در حالی که قبلش خدمت شما عرض کردیم مؤمنینی که خاص بودند، آیا به مادیات چشم مادی داشتند؟ نه؛ یک لحظه غافل شدند و اطاعت از دستور نکردند.
پس از عزیزان اطاعت از فرماندهی در شیوه جنگ و رعایت اصول جنگ، در قبل از حمله و حین حمله و بعد از حمله، از تکالیفی است که شما لازم است اجرا کنید و اطاعت کنید و الحمدلله در این زمینه سخن بسیار گفته شده و همه عزیزان مملکت گفته اند .
والسلام
منبع:سایت جامع دفاع مقدس
چهارشنبه 17/12/1390 - 15:34
شهدا و دفاع مقدس
این سخنرانی حدود 4 ماه قبل از شهادت ایراد شده است)
خیلی از عزیزان را نیز در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچه های گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمارِ لشکرِ ما، شهید اکبر حاجی پور، "دریا دل" که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند. فقط خدا عظمت آنها را می داند ... برادرمان حاجی پور، فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان معاون این تیپ و حاج عباس ورامینی مسئول ستاد لشکر، برادرمان نظام آبادی معاون گردان حمزه که از بچه های خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی فرمانده گردان کمیل و برادر میر حمید موسوی معاون گردان مسلم بن عقیل و شهدای بسیج که همه شان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چاره ای نداریم جز اینکه مرد باشیم و راه این شهداء را ادامه دهیم.
در روایت است اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهیدِ زنده اید. ان شاءالله بتوانید راه شهدا را محکم و پر قدرت ادامه دهید.
ما باید ثابت قدم باشیم. خدا شاهد است این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما می گذرد، کمتر از صحنه های صدر اسلام نیست. در صدر اسلام، آقا ابا عبدالله (علیه السلام) ۷۲ تن یار داشت. همه اش ۷۲ تن بودند که می روند شهید میشوند. الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد. صحنه ای از بچه های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار. یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابد و می گوید:" پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بچه های بسیج پا بروی پشتش می گذارند و می گذرند. او روی سیم خاردار می میرد. یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت می شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتش های دنیا، نیرو هایی که عشقِ بدون شناخت دارند، می آیند و کُپ می کنند. از جایشان تکان نمی خورند. از گلوله می ترسند. این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد. سینه اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست. تا درک نباشد، نیت ها پاک نمی شود.
و اما در مورد حرکت به سمت تهران. تا آنجایی که در توان لشکر بود، آسایش و رفاه برای شما فراهم شده، ولی یک انتظار داریم. به عنوان یک برادر کوچکتر خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید و به آنها سرکشی کنید. ان شاءالله راهی تهران که شدید، برای روز هجدهم آذر ۶۲ در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید. دعا برای سلامتی امام عزیز هم فراموش نشود.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
منبع: نشریه یادماندگار، ش ۵، ص ۱۷
چهارشنبه 17/12/1390 - 15:33
شهدا و دفاع مقدس

(خاطراتی از زندگی سردار خیبر شهید همت)

زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی. من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود. همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد.روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.
خواستگاری
مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌جا را خیس کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی ناصر کاظمی و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.»
فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.» وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم )» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.
در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.» برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود. بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم.
آغاز زندگی مشترک
زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. حاج همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم.قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود.»
برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد. هوا سرد بود و گرفته و جاده‌ها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند می‌کرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم. در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم.
حاج همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند، چرا این ‌قدر دیر کردی؟!»
بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چه‌قدر سخت است.»
بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای دشمن قرار می‌گرفت و بسیاری از مردم خانه‌هایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند. ما هم که نه خانه‌ای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی.
یکی از دوستان حاجی گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانه‌اش دارد و ما می‌توانیم در آن‌جا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود.
دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همه‌جا تمیز و مرتب بود ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب، توری، استکان و یک شیشه گلاب خریدم.
گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پرده‌های آن. دیگر همه چیز مرتب بود. بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛ آن هم زیر بارانی از موشک و گلوله‌های توپ. هر لحظه انفجاری رخ می‌داد و شیشه‌ها را می‌لرزاند. یک روز حاجی یک چراغ خوراک ‌پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچه‌های عرب چادرنشین -که دشمن بی‌خانمان‌شان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد.
با شدت گرفتن موشک‌باران شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی مطالعه می‌کردم. شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را می‌شکست.
یک‌بار حاجی سه شب به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را می‌زنند. دلم گواهی می‌داد که حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گل‌آلود و با چهره‌ای خسته گفت: «شرمنده‌ام. چند هفته است که تو را به این‌جا آورده‌ام و تنها رهایت کرده‌ام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشته‌ام.»
برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصه‌ها رفته بود.
روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین می‌گذشت. تا این‌که یک شب حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. می‌خواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمه‌چینی می‌کرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد. چاره‌ای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود.
بسیجی‌ها
هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجی‌ها را مهمترین عامل می‌دانست و خودش را در مقابل آنها هیچ می‌انگاشت و به حساب نمی‌آورد. از این‌طرف و آن‌طرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک ‌بار وقتی بعضی از این شنیده‌ها بر زبانم جاری شد، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم. حرف آنهایی را که می‌نشینند و چاپلوسی می‌کنند، قبول نکن. این بسیجی‌ها هستند که جنگ را ادامه می‌دهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کاره‌ای نیستیم.»
نماز اول وقت
زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه می‌آمد و برای نماز صبح از منزل خارج می‌شد. زمان عملیات «مسلم‌بن‌عقیل»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. می‌گفت: «فرصت نمی‌کنم که به خانه سربزنم. اگر می‌توانید شما بیایید باختران.»
در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم. قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی ورم کرده و قرمز شده بود. فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی می‌کرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم می‌خواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.»
با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداخته‌ام و با سرعت به خانه آمده‌ام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چه‌طور می‌توانم نماز نخوانده غذا بخورم.»
آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به این‌که به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد. حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود می‌دانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل می‌کرد.
نفر چهاردهم
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»
فهمیدم که این‌جای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.
فراق
از این ‌که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر می‌شد. می‌گفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمی‌فهمند. خداوند بنده‌اش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار می‌دهد و امتحان در راحتی و راحت‌طلبی نیست، بلکه در سختی است.»
با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود. چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در این‌طرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آن‌طرف مرزها کشیده می‌شود.»
اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود.
برای او دو چیز مهم بود: «امام( رحمت الله علیه ) » و «شهادت.»
یک ‌بار می‌گفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، این‌که لحظه‌ای بعد از امام نفس نکشم. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کرده‌ام برای لحظه‌ای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»
رزق آخرت
وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمی‌اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»
گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما.
می‌خواست به بچه‌ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه‌ای هم نخوابیده است. چهره‌اش این مسأله را نشان می‌داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیده‌ام چند روزی است غذایی نخورده‌ای. گفت: نمی‌خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.
این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت می‌داد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریب‌الوقوعی می‌داد که دلمان را به لرزه درمی‌آورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این ‌که آن حرف را زد، رفت.»
خواهران را مقدم می داشت
وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی حاج همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.
همیشه نان و پنیر می خوردیم!
وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجاره‌ای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،‌به یک ساختمان دولتی رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و حاج همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»
اولین ناراحتی
زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه توی خانه داشتیم. اگر نصف شب هم می آمد می کشید. بیرون نمی کشید. منطقه هم نمی کشید.می گفت اگر سینوزیت نداشتم می گذاشتمش کنار.
مادرش قلیانی ست. یک بار قلیان را داد دست من گفت بکش!
گرفتم.ابراهیم ناراحت شد. برای اولین بار در زندگی مان بهم امر کرد. گفت نکش!
گفتم چرا؟
گفت بگذار زمین! نپرس چرا!
مادرش گفت عیبی ندارد که. بگذار یک پک بزند.
ابراهیم گفت خوشم نمی آید زنم لب به قلیان بزند.
گفتم پس چرا خودت می زنی؟
همین طور نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد.
تقید به مستحبات ومکروحات
ابراهیم معقتد بود نباید لباس قرمز تن پسرهاش بکنم. از رنگ قرمز بدش می آمد. می گفت کراهت دارد.هیچ وقت اجازه نمی داد من بروم خرید. می گفت زن نباید زیاد سختی بکشد. اخم هام را که می دید می گفت فکر نکن که آورده امت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. این ها را بگذار من انجام بدهم. باشد؟
محبت
تکیه کلامش بود که چه خبر؟
از پشت تلفن هم می گفت اهلاً و سهلاً.
تا از عملیات برمی گشت می رفت وضو می گرفت می ایستاد به نماز.
پنج شش ماه از ازدواج مان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه ی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس. برگشت نگاه خاصی کرد گفت: می دانی این نمازی که می خوانم برای چیه؟
گفتم: نه.
گفت: هربار که برمی گردم می بینم این جایی، هنوز این جایی، فکر می کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می شود.
آمدن هاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه می رسید.
می گفت: ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.
می گفتم: توی همین چند دقیقه آن قدر محبت می کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی کنم. می گفت: راست می گویی، ژیلا؟ می گفتم: والله.
چهارشنبه 17/12/1390 - 15:33
شهدا و دفاع مقدس

فقط شهادت

می گفت:« در مكه از خدا چند چیز خواستم؛ یكی اینكه در كشوری كه نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا كردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود كه حاجی این همه خط می رود چطور یك خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود كه ناخن شان برید. آن شب این ‍را كه گفت اشك هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد كه من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »
حاجی برای رفتنش دعا می كرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا كرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ كه بعدها شهید شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم كه خانه این طوری شده، بنایی كرد ‍اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی كلید انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ كدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی كلید برق را زد و تو صورتش نگاه كردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن كه 28 سال سن داشت همه فكر می كردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی كمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروك افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شكلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار كنار كه من امشب یواشكی آمده‍ام خانه. اگر فلانی بفهمد كله ام را می كَند! » بعد گفت: «بیا بنشین این‍جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف می‍زنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی كه خیلی به هم دل‍بسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش كردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یك حرف جدی بزنم تو شوخی كن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترك مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این ‍طور سرگردانی بكشی. به برادرم می‍گویم خانه شهرضا را آماده كند، موكت كند كه تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول كن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، این‍طورها نیست. من دارم محكم كاری می‍كنم. همین»
فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمی‍دانی آن بچه های زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم كه راننده تا برود ماشین را تعمیر كند حاجی یكی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می كند. همیشه می گفت: «تنها چیزی كه مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی كه مسأله شما را برای خودم حل كنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »
خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
«شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می كردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می كردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد كشوی سردخانه را می كشند و می بینی اصلاً سری در كار نیست. می بینی كسی كه آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ...
طعمی كه در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت كند حاجی را !

ازدواج

هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت‌: "من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت‌:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده
سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمی‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد‌. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌.

حماسه ساز کردستان

سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران‌، كاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه می‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌.
ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌.

روزه ممنوع

محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغ التحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد‌. ماه مبارك رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانیكه روزه می‌گیرند می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌. سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد‌. خبر رسید كه سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند‌. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش می‌داد‌.

معلم فراری

‍ دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می‍ كنند. بیشتر معلم ها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم می‍زنند و با بچه‍ ها صحبت می‍ كنند. آنها این‍كار را از معلم تاریخ یاد گرفته ‍اند. با این‍كار می‍ خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایت‍های شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأمورهای ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است. یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت می‍كند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می‍شود. درحالی‍كه دست و پایش را گم كرده ، هول‍ هولكی خودش را به دفتر می‍رساند. مدیر وقتی رنگ و‍روی او را می‍بیند، جا می‍ خورد.
ـ چی‍ شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت می‍دهد و جواب می‍دهد : « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاكری، بچه ها می‍گویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می‍شنود، مثل برق گرفته ها از جا می‍پرد و وحشت زده می‍پرسد : « چی‍ گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم می‍خواهد اینجا سخنرانی كند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرف‍ها می‍خواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی‍كند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكری، بچه ها با گوش‍های خودشان از دهن معلم ها شنیده‍اند. من هم با گوش های خودم از بچه‍ها شنیده ام.
آقای مدیر كه هول كرده، می گوید : « حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را می‍رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می‍زنیم بجای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه‍ ها و معلم‍ ها غلط كرده‍اند. تو هم نمی ‍خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. می‍روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی می‍دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می‍رسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می‍رود.
از بلندگو، اسم كلاس‍ها خوانده می شود. بچه‍ ها به جای رفتن كلاس، سرصف می‍ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر كلاس ها در حیاط مدرسه صف می كشند.
آقای مدیر میكروفون را از ناظم می گیرد و شروع می‍كند به داد وهوار و خط و نشان كشیدن. بعضی از معلم‍ها ترسیده اند و به كلاس می‍روند. بعضی بچه‍ ها هم به دنبال آنها راه می‍افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می‍شود. همت وارد می‍شود. همه صلوات می‍فرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف می‍رود و با معلم‍ها و دانش ‍آموزان احوال‍پرسی می‍كند. لحظه‍ای بعد با صدای بلند شروع می‍كند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشكر ناجی می‍رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین‍های نظامی برای حركت آماده می‍شوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز می‍كند و با احترام تعارف می‍كند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین می‍پرد. سرلشكر در حالی كه هفت ‍تیرش را زیر پالتویش جاسازی می‍كند سوار می‍شود. راننده ، در را می‍بندد. پشت فرمان می‍نشیند و با سرعت حركت می‍كند. ماشین‍های نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه می‍افتند. وقتی ماشین‍ها به مدرسه می‍رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می‍شود. سرلشكر از خوشحالی نمی‍تواند جلوی خنده‍اش را بگیرد. ازماشین پیاده می‍شود، هفت تیرش را می‍كشد و به مأمورها اشاره می‍كند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‍های او گوش می‍دهند. مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می‍زند و به زمین وزمان فحش می‍دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می‍آورد. سگ پشمالوی سرلشكر دوان‍دوان وارد مدرسه می‍شود. همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می‍شود اما به روی خودش نمی‍آورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه می‍شود.
مدیر و ناظم، در حالی‍كه به نشانه احترام دولا و راست می‍شوند، نفس ‍زنان خودشان را به سرلشكر می‍رسانند و دست او را می‍بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه می‍كند، نیشخند می‍زند. بعضی از معلم‍ها، اطراف همت را خالی می‍كنند و آهسته از مدرسه خارج می‍شوند. با خروج معلم‍ها، دانش ‍آموزان هم یكی یكی فرار می‍كنند.
لحظه‍ای بعد، همت می ‍ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه ای می‍زند و می‍گوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می‍افتیم. »
همت به هرطرف نگاه می‍كند، یك مأمور می‍بیند. راه فراری نمی‍یابد. یكی از مأمورها، دستهای او را بالا می‍آورد. دیگری به هردو دستش دستبند می‍زند. همت می‍نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می‍زند. یكی از مأمورها می‍گوید: « چی شده؟ »
دیگری می‍گوید: « حالش خراب شده. »
سرلشكر می‍گوید: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق می‍زند و استفراغ می‍كند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار می‍كشند. سرلشكر درحالی‍كه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه‍اش را در هم می‍كشد و كنار می‍كشد. با عصبانیت یك لگد به شكم سگ می‍زند و فریاد می‍كشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش ‍از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می‍افتد. وقتی وارد دستشویی می‍شود، در را از پشت قفل می‍كند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار می‍ایستند. از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق ‍زدن همت شنیده می‍شود. مأمورها به حالتی چندش‍آور قیافه هایشان را در هم می‍كشند.
لحظات از پی هم می‍گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی‍شود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را می‍شكند. سرلشكر در راهرو قدم می‍زند و به ساعتش نگاه می‍كند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها می‍گوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی می كند. »
یكی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی‍شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكرده‍ایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید می‍كنند، اما صدایی شنیده نمی‍شود. سرلشكر دستور می‍دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم می‍آورند، با مشت و لگد به در می‍كوبند و آن را می‍شكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشكر وقتی این صحنه را می‍بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می‍كند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر می‍كنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین می شوند.

شهادت حاج محمد ابراهیم همت

سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم فاصله‌مان یکی دو متر می‌شد سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث می‌شد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین می‌شد گلوله‌اش را شلیک می‌کرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلوله‌ی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من می‌گفت:«گلوله شلیک می‌شود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده رسیدم روی پد وسط چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان اولین نفر را برگردانم دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمی‌شد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. دویدم سراغ نفر دوم سید حمید بود همیشه می‌شد از لباس ساده‌اش او را شناخت.
یاد چهره‌شان افتادم دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند آن همچشم‌های زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از این چشم‌ها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به ارزویش رسید
( راوی:مهدی شفازند )

فرمانده ای در خط مقدم

در عملیات خیبر ، حاج همت در خط مقدم حضور داشت و نیروها را هدایت می كرد . بعد از این كه بچه ها از نقطه ی رهایی حركت كردند و درگیری آغاز شد ، دشمن آتش سنگینی روی سر ما ریخت . زیر باران گلوله و خمپاره ، حضور حاج همت در خط مقدم خطرناك بود . رفتم پیش او و گفتم :« حاج آقا ! این جا امن نیست . بهتر است به عقب بروی و نیروها را از آنجا هدایت كنی . »
گفت :« نه ! من باید همین جا نزدیك بچه ها باشم » همیشه همین طور بود . می خواست نزدیك رزمندگان باشد و از آنجا عملیات را فرماندهی كند . هر چه اصرار و خواهش و تمنا كردم ، راضی نشد و قبول نكرد . آخر سر گفتم :« لااقل بیا داخل سنگر »
گفت :« نمی توانم . من باید با چشم خودم ببینم كه در منطقه چه می گذرد . »
گفتم :« ما این جا هستیم و همه چیز را گزارش می كنیم . بهتر است كه به قرار گاه بروی . یك فرمانده در رده ی شما با مسئولیتی كه دارد ، لازم نیست كه در خط مقدم بماند . با بیسیم هم می توانی نیروها را هدایت كنی . »
گفت :« من هم مثل بقبه . مگر فرمانده خونش از دیگران رنگین تر است ؟ اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد ، این جا و آن جا ندارد . » دیدم فایده ای ندارد و زیر بار نمی رود .
عده ای از بسیجی ها شاهد ماجرا بودند و دیدند كه حاج همت راضی نمی شود خط را ترك كند و به قرارگاه برود . تصمیم گرفتند دور او حلقه بزنند و یك دیوار تشكیل بدهند تا از اصابت تیر و تركش به او جلوگیری كنند . ولی باز هم قبول نكرد .
سرانجام یك نفربر ( خشایار ) آوردیم تا حاجی داخل آن برود و خطر كمتر شود . ولی دوباره این خواسته را رد كرد و فقط به دلیل این كه بیش تر اصرار نكنیم ، رفت كنار نفربر ایستاد و از همان جا عملیات را هدایت كرد . ( به روایت شهید حاج عباس كریمی )
كنار نكش حاجی
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد . هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام داشتن ؟
-همینو
-واقعا؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : « تُن رو فردا ظهر می دیم . » حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر كرد .
-حاجی جون ! بخدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور كه كنار می كشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
رانت فرماندهی
به عادت همیشه ، هر روز یك نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگیرد ؛ اما متاسفانه وقتی نوبت به بعضی ها می رسید تنبلی می كردند و ظرف های شام را نمی شستند . از یك طرف گرمای طاقت فرسا و از طرف دیگر وجور حشرات ، حسابی كلافه مان كرده بود ؛ البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمی ماند . بالاخره كسی بور تا آن ها را بشوید . ناراحتی و گله ی من از بعضی از دوستان به گوش حاج همت رسید . با خودم گفتم : این بار حاجی از شناسایی منطقه بیاید ،تكلیفم را با این قضیه یك سره می كنم .
آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند . همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روی ساختمان بالا می رفت . وقتی حاجی آمد توجه نكردم كه چقدر خسته و كوفته است . هر چی كه دلم خواست ، گفتم / او هم دلخور شد و گفت : به آن ها تذكر بده ؛ اگر قبول نكردند ، اشكالی ندارد . بگذار صبح بشود . لابد خسته هستند . راحت بگیر و ...
آن شب كه حاج همت به خواب رفت ، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشستند و او به خودش می پیچید . من رفتم و چفیه سیاهم را خیس كردم و آرام روی صورتش انداختم و او آرام گرفت . بعد هم كنارش دراز كشیدم و خوابیدم . نیمه های شب نیش یك پشه ی سمج مرا از خواب بیدار كرد . به كنار دستم كه نگاه كردم ، حاج همت نبود . به شتاب از اتاق بیرون زدم . درست حدس زدم . ظرف ها دم در نبودند . آرام پیش رفتم . در سوسوی نور كسی ظرف ها را می شست . چهره اش معلوم نبود ، چفیه ای را به سر و صورتش محكم بسته بود تا شناخته نشود . آن ، چفیه ی خود من بود ...
عشق برای او به رنگ حماسه بود
هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت: «من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است.» فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعاً چنین می‌خواست. در دی ماه سال 1360 ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید. از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت:
«عشق دردانه است و من غواص و دریا میــــــكده
ســــــر فرو بردم در این‌جا تا كجا ســـــر بر كنم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوســــــت
تنگ چشمم گـــر نظر در چشمه كـــــــوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم به دلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم. من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زیاری گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمی‌شد.
حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم. به دلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد. شاید در این دو سال ما یك 24 ساعت به طور كامل در كنار هم نبودیم. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود. (كتاب سردار خیبر )

سرما و اورکت

سال 1362 در قلاجه بودیم و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که تو دوکوهه داشتیم برداشتیم آوردیم دادیم به بچه‌ها. حاج همت آمد. داشت مثل بید می‌لرزید. گفتم:«اورکت داریم، بدهم تنت میکنی؟»
گفت:«هروقت دیدم همه تنشان هست، من هم تنم می‌کنم تا آنجا ندیدم اورکت تنش کند می‌لرزید و می‌خندید».

مثل نیروها

رسیدیم دوکوهه، جلسه پشت جلسه برگزار شد. به عبادیان گفتم:«شام نخوردیم حاجی تعارف می‌کند می‌گوید خوردیم او هم رفت از مقر خودشان دو تا ظرف غذا آورد برای من و حاجی دو تا تن ماهی هم آورد». بازشان کرد گذاشت شان توی سفره‌یی که حالا دیگر خیلی رنگین حساب می‌شد من هول بودم قاشق را برداشتم و با بسم‌الله شروع کردم حاجی قاشق را برداشت داشت با عبادیان حرف می‌زد گفت:«بچه‌ها شام چی داشتند؟»
عبادیان گفت:«از همین، حاج همت دوباره پرسید:«جان من از همین بود؟» عبادیان ادامه داد:«همه‌اش که نه، تنش را فردا ظهر می‌دهیم بخورند. حاجی هم قاشق برگرداند توی بشقاب. لقمه توی دهانم خشک شد، عبادیان گفت:«به خدا قسم فردا ظهر می‌دهیم به آن‌ها». حاجی در حالیکه بلند شده بود گفت:«به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم....». ( راوی: باقر شیبانی )

نور ماه

به آسمان نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. پیش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نیاوردم رفتم پرسیدم : «چی شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چیزی فهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچه‌ها کمک می‌کرد رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که بگذرند تا چند دقیقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشانی می‌کرد حاج همت از پشت بی‌سیم به فرماندهان گردان‌ها گفت:«ما را می‌بینید؟» پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم تمام فرماندهان دارند از پشت بی‌سیم‌ گریه می‌کنند......
( راوی:سعید قاسمی )

ترس از خدا

گوشی بی‌سیم را که به دست حاجی داد، خمپاره‌ای زوزه‌کشان آمد و گرد و غبار به آسمان بلند شد. بی‌سیم‌چی ترسید با دو دست گوشهایش را چسبیده بود، حاجی با لبخند نگاهش کرد اما انگار با شنیدن صدای خمپاره کنترل بدن از دستش خارج می‌شد زانوها خود به خود شل می‌شدند. قلب به تپش می‌افتاد و بدن نقش بر زمین می‌شد.
خیلی سعی کرد بر این ترس غلبه کند حتی یک شب در تاریکی دل به بیابان سپرد کمی که جلوتر رفت حاجی را دید که مشغول نماز است از او هم گذشت جلوتر رفت و نشست تا صبح اما باز هم ترسش نریخت. بالاخره شرمگین از حاج همت پرسید؟ «من چرا می‌ترسم؟ شما چرا نمی‌ترسی؟ راستش خیلی تلاش می‌کنم که نترسم اما به خدا دست خودم نیست مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش را بگیرد که تند‌تند نزند؟ مگر می‌تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟
اصلاً من بی‌اختیار روی زمین دراز می‌کشم کنترلم به دست خودم نیست. حاجی دست بر شانه جوان گذاشت و گفت:«من هم یک روزی مثل تو بودم ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤال‌ها اما امام (ره) جواب همه این سؤال‌ها را داده اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم ایشان را زیارت کنیم. دور تا دور امام نشستیم یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدند به جز امام (ره) امام (ره) در همان حال که صحبت می‌کرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت از جا برخاست همان جا فهمیدم که آدم‌ها همگی می‌ترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آن‌جا فهمیدم هرکس واقعاًَ از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمی‌ترسد…..
بی‌سیم‌چی در ذهنش تصویر حاجی را موقع نماز خواندن به یاد آورد که چنان می‌گریست که گویی هر لحظه از ترس جان خواهد داد. اما موقع انفجار مهیب‌ترین بمب‌ها، خم به ابرو نمی آورد ….

پوتین‌های کهنه

پدر مشغول حرف زدن بود، که چشمم به پوتین‌های کهنه و رنگ و رو رفته حاج همت افتاد دقایقی بعد الله اکبر را دید پرسید:«اکبر آقا، مگر دولت به رزمنده‌ها کفش و لباس نمی‌دهد؟» اکبر سرش را زیر انداخت و پاسخ داد:«کربلایی به خدا من یکی زبانم مو درآورد بس که به حاجی گفتم پوتینهایت را عوض کن می‌گویم ناسلامتی تو فرمانده لشگری با آدم‌های مهم رفت و امد داری خوب نیست این پوتین‌ها را پایت کنی ... والله تو گوشش فرو نمی‌رود که نمی رود .....
می‌گوید فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند من باید همرنگ بسیجی‌ها باشم پدر تصمیم گرفت برای حاجی کفش تهیه کند همت را صدا زد و گفت :دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی برایت بخرم ناسلامتی هنوز پسرمی هرچند فرمانده لشگری اما برای من هنوز پسری .....
حاجی قبول کرد با هم رفتیم کفش را خریدم در راه بازگشت یکی از بسیجیان کنار خیابان ایستاده بود،‌ حاجی او را سوار کرد مدام به عقب نگاه می‌کرد پدر متوجه نگاه‌های ابراهیم شد. کنجکاوانه خط نگاهش را دنبال کرد. اکبر هم نگاه آن دو را دنبال می‌کرد و چشمش به پوتین‌های کهنه و رنگ رو رفته نوجوان افتاد یکباره پدر زد روی داشبورد گفت:«نگه دار آکبر آقا. حاجی و پدر پیاده شدند. این که راحتت کنم می‌گویم وظیفه‌ی من تا همینجا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من مقام خودت را زیر پا گذاشتی از حالا به بعد تصمیم با خودت است. هر کاری دوست داری بکن .... من راضی‌ام.
حاجی بلافاصله به سراغ پسر رفت و گفت:«این کتانی‌ها داشت پایم را داغان می‌کرد مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند کتانی‌ها را به نوجوان بسیجی داد بعد هم پوتین‌های رنگ و رو رفته‌ او را به پا کرد.

حلقه ازدواج

مراسم ازدواجمان ساده بود. یک انگشتر عقیق برای ابراهیم خریدیم. به قیمت 150 تومان پدرم از خرید رضای نبود می‌گفت:«تو آبروی ما را بردی» وقتی ابراهیم تنماس گرفت گفت:«شما بروید یک حلقه ی آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت کنیم». ابراهیم گفت:«این از سر من هم زیاد است شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم بقیه‌اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کریم است».
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود. وقتی در عملیات بیت‌المقدس شکست، گشت و یکی با همان مدل خرید. با خنده گفتم:«حالا چه اصراری است که این همه قید و بند داشته باشی؟» گفت:«این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک». من دوست دارم سایه‌ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی‌ها همین را به یاد من می‌آورد و من گاهی محتاج می‌شوم که یاد بیاورم. می‌فهمی محتاج شدن یعنی چه؟

سردار بی‌سر

آخرین باری كه او را دیدم در جزیره بود. عملیات خیبر به اوج رسیده بود. حاجی در خود فرو رفته و حالت عجیبی داشت. در چشمانش انتظاری بزرگ موج می‌زد. حال مسافری را داشت كه آماده عزیمت است اما افسوس كه ما آن وقت درنیافتیم. به نزدیكش كه رسیدم سلام كردم. پاسخم را داد و گفت: «بچه‌ها قرار است به اینجا بیایند و خط را تحویل بگیرند. منطقه را خوب برایشان توجیه كن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظی كرد و رفت. ساعتی گذشت. باید به حاج همت گزارش می‌دادم. با یكی از دوستان به طرف قرارگاه حركت كردیم. در مسیر جنازه‌ای دیدیم كه سر نداشت.
از موتور پیاده شدیم و جنازه را به كنار جاده كشیدیم. در قرارگاه هیچكس از حاجی خبر نداشت و همه به دنبال او می‌گشتند. ناگهان به یاد جنازه افتادم. بادگیر آبی كه جنازه به تن داشت درست شبیه بادگیر حاجی بود. با سرعت به محل قبلی بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چیزی كه ذهنم را اشغال كرده بود زیر پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه كوچكی بود كه حاجی همیشه به همراه داشت. در میان پیكرهای مطهر شهدا همان اندام بی‌سر توجهم را به خود جلب كرد زیر پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه‌ای كوچك. آه از نهادم بلند شد. ابراهیم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجی تا چند روز مخفی نگه داشته شد. بعد از اتمام عملیات خیبر، رادیو اعلام كرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید.»
اگر در حین ا نجام عملیات دشمن این خبر را می‌شنید روحیه گرفته و امكان شكست عملیات پیش می‌آمد. پس پیكر بی‌سر آن عزیز چون شمعی در میان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پیكر شهید همت را به دو كوهه بردیم تا با آن مكان دوست داشتنی‌اش وداع كند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع جنازه با شكوهی برای او برگزار شد و شاید او تنها كسی باشد كه با پركشیدنش سه شهر را به خروش آورد.

منابع :

سایت جامع دفاع مقدس
سایت صبح
سایت شهید آوینی
نرم افزار مشغول عشق
وبلاگ حاجی همت
وبلاگ شهید همت
کانون وبلاگ نویسان مذهبی
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان
کتاب قصه فرماندهان 2
کتاب معلم فراری
كتاب سردار خیبر

چهارشنبه 17/12/1390 - 15:32
شهدا و دفاع مقدس

باران و مهمان

روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند.
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»
او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»
با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.» ( راوی : خواهر شهید )

دیدار

اولین دیدار همت با حضرت امام(رحمه الله علیه) ، تاثیر عمیقی در وجود او گذاشته بود. همت تازه سپاه قمشه را راه‌اندازی كرده بود و از این‌كه می‌توانست امام و مقتدای خودش را ببیند، خوشحال بود.وقتی از دیدار حضرت امام(رحمه الله علیه) برگشت، تا مدتها از نشئه این دیدار سرمست بود. خودش می‌گفت: «خیلی منقلب شده‌ام،»
پرسیدم: «آن‌جا چه اتفاقی افتاد؟»
گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من كشید. در آن لحظه كه امام این كار را كرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد كه تا زنده‌ام فراموش نخواهم كرد.»
او قبلاً هم امام(رحمت الله علیه) را دیده بود. اولین روزی كه ایشان به ایران آمدند؛ همت میان جمعیت مشتاق در بهشت‌زهرا(س)، امام(ره) را دیده بود ولی آن‌بار با این ‌بار تفاوتهای بسیاری داشت.
نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته كرده بود كه دیگر در قفس تنش نمی‌گنجید و چنین شد كه عشق و علاقه او به مقتدایش تا شهادت مظلومانه‌اش او را همراهی می‌كرد. ( راوی : ولی الله همت)

مرد لاف‌زن

همت كسانی را كه اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست می‌داشت و از كسانی كه فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی می‌شدند، بیزار بود.در آن دوران، یك نفر بود كه خودش را مبارز می‌دانست. حتی در ابتدا همت با او همكاری می‌كرد. او شخصی بود كه فقط شعار می‌داد و هر كجا كه می‌دید خطری متوجه‌اش نیست، صحبت می‌كرد، فریاد می‌زد و شعار می‌داد ولی تا بوی خطر به مشامش می‌رسید، صدایش درنمی‌آمد.
بعد از این‌كه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین كشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود می‌كرد كه گویی تمام این كارها را انجام داده است. مردم كه از باطن او خبر نداشتند، گمان می‌كردند كه فرد مخلص و متعهدی است.
یك ‌بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامه‌ریزی كرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریب‌كارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام كرد كه فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت كرد.»
آن شخص گفت: «خطرناك است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
همت گفت: «تو اگر می‌ترسی، می‌توانی بروی خانه، كنار خانواده‌ات و همان‌جا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»
فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب ‌سنگ از میدان دور كنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بكشانند. بعد از این‌كه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی كه جرأت مبارزه نداری. این مردم كه از هیچ ‌چیز نمی‌ترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد می‌زنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چكار كرده‌ای.»
همت گفت: «هیچی! فقط كاری كردیم كه دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.» ( راوی : ولی الله همت)

جنگ قلاب‌سنگ

دامنه انقلاب وسیعتر شده بود. تظاهرات مردم در اغلب خیابانهای شهر جریان داشت و مأموران شاه در پی چاره‌ای برای سركوبی مردم بودند، ولی مردم هر لحظه بیدار و بیدارتر می‌شدند.
رژیم، نیروهای كمكی به شهر اعزام كرده بود. سربازان سراپا مسلح، همراه با وسیله و ادوات نظامی، حوالی مركز شهر مستقر شده بودند تا امكان راهپیمایی و تظاهرات را از مردم سلب كنند. در این میان، همت كه فعالیتهای سیاسی خود را علنی كرده بود، هدایت نیروهای مخلص و مسلمان را به عهده داشت.
آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر كسی جرأت نمی‌كرد از خانه بیرون بیاید و فریاد و شعار سر دهد و این برای همت خیلی ناراحت ‌كننده بود.
مخفیانه خود را به مسجد رساند و سایرین را خبر كرد. همگی در مسجد جمع شدند و به فكر چاره‌ای برای راندن سربازان بودند. اسلحه‌ای برای مقابله با سربازان مسلح وجود نداشت. سرانجام قرار شد تا از همان وسایل سنتی و قدیمی استفاده كنند: «قلاب ‌سنگ».
سریع دست به كار شدند. در مدت یكی دو ساعت، در دست هر كدام یك قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم كرد و بچه‌ها هر یك به سمتی روانه شدند.
لحظاتی بعد، باران سنگ بود كه از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سربازان كه فكر این را نكرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی كردند ولی فایده‌ای نداشت. چند سرباز بر اثر اصابت سنگ نقش زمین شدند. دیگران كه شرایط را برای حضور مناسب نمی‌دیدند، شروع به عقب ‌نشینی كردند.
با فرار سربازان، سایر مردم نیز به خیابانها ریختند. چند دقیقه بعد، شهر یكپارچه فریاد شده بود و این همان چیزی بود كه لبخند رضایت را بر لبان همت می‌نشاند. ( راوی : ولی الله همت )

سو ء قصد

یكی از حوادث تلخ زندگی همت، حادثه‌ای بود كه در دوران انقلاب، در حین تظاهرات، برای او رخ داد و منجر به شهادت یكی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، او دایم مورد تعقیب مأموران شاه بود. «ناجی»، فرماندار نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود تا هر كجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر، چندین بار مورد سوءقصد قرار گرفت.
آن روز، مقابل حسینیه «سادات»، تظاهركنندگان با مأموران درگیر می‌شوند. همت، پیشاپیش جمعیت فریاد می‌زد و شعار می‌داد. غضنفری نیز در كنار او ایستاده بود. در حین درگیری تیری به غضنفری اصابت كرد، كنار حاجی به زمین افتاد و به شهادت رسید. گویا اولین شهید انقلاب در شهرضا بود. این حادثه برای همت تلخ و ناگوار بود. آن روز پس از تظاهرات، وقتی وارد منزل شد، چهره‌اش دگرگون بود. با همیشه فرق می‌كرد و بغض گلویش را گرفته بود. تا پرسیدم: «ابراهیم چی شده؟» بغضش تركید؛ همان‌جا نشست و گریست. پرسیدم: «خب، بگو چی شده؟»
گفت: «غضنفری شهید شد.»
گفتم: «درگیری است؛ این ‌كه دیگر این‌قدر ناراحتی ندارد.»
گفت: «آخر قرار بود مرا هدف قرار دهند.»
گفتم: «كسی كه وارد این كارها شود، باید آماده شهادت هم باشد.»
گفت: «من نگران خودم نیستم؛ از هیچ‌كدام از اینها هم نمی‌ترسم. ناراحتی من از این است كه چرا باید یك نفر دیگر به جای من شهید شود.»
باز گریه امانش نداد. این حادثه برایش سنگین بود، چون فكر می‌كرد مأموران می‌خواسته‌اند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت كرده است؛ و از این ‌كه او سالم مانده و شهید نشده، رنج می‌برد.
كسی چه می‌داند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود. ( راوی : ولی الله همت )

مجسمه

یكی از كارهای مهمی كه قبل از انقلاب انجام داد، سرنگون كردن مجسمه شاه در میدان شهر بود.
آن روز، روز تاسوعا بود. مردم از نقاط مختلف در دسته‌های سینه‌زنی راه افتاده بودند و عزاداری می‌كردند. حاجی و چند نفر دیگر برنامه‌ریزی كرده بودند كه در یك فرصت مناسب، مجسمه را به پایین بكشند. قبلاً در حین تظاهرات، به طرف آن سنگ پرتاب می‌كردند ولی این ‌بار قضیه فرق می‌كرد.
ظهر، ابراهیم ناهارش را در منزل خورد و بلافاصله به طرف میدان حركت كرد. در تظاهرات، جلودار جمعیت بود و آنها را هدایت می‌كرد. همه را جمع كرد و گفت كه باید مجسمه را پایین بكشیم.ابتدا یك نفر بالا رفت و سعی كرد تا پاهای مجسمه را ببرد ولی از بس سخت و محكم بود، نتوانست این كار را انجام دهد. سپس عده‌ای رفتند و دستگاه هوا و گاز آوردند تا بدین وسیله بتوانند آن را سرنگون كنند، ولی باز هم فایده‌ای نداشت. در نهایت، همت چند نفر را فرستاد تا بروند و ماشین بیاورند.
آنها با چند ماشین برگشتند. همت از مجسمه بالا رفت و طنابی به گردن آن آویخت. سپس سر دیگر طناب را به ماشینها بستند و به كمك آنها سعی كردند تا مجسمه را پایین بكشند، تا این ‌كه بالاخره موفق شدند.
با پایین آمدن مجسمه، مردم یكباره هجوم آوردند. در طول چند دقیقه، مجسمه به تكه‌هایی تبدیل شد كه در دستهای مردم جابجا می‌شد.
هر كس تكه‌ای برمی‌داشت و روی دست می‌گرفت و در حالی كه شعار می‌داد، به راه می‌افتاد.
این عمل، در آن روز، باعث شد تا مردم بیشتر نزدیك شدن انقلاب را حس كنند و با شهامت بیشتری در راه پیمایی ها حضور پیدا كنند. همه اینها مدیون فعالیت بی‌وقفه همت در ارتباط با آگاهی اذهان مردم شهر بود. ( راوی : ولی‌الله همت)

مرد تنها

در مدتی كه همت در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و…
یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. همت كه ترس در وجودش راهی نداشت، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند. تا این‌كه همت دید تنها مانده است. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.
تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.
مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.
در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند. ولی چون نام ابراهیم را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار حاج همت از دست آنان گریخت. ( راوی :ولی‌الله همت)

تعقیب

ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آن‌جا می‌رفت و نوارها و اعلامیه‌های جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را می‌گرفت و با خود به «شهرضا» می‌آورد. در خانه قدیمی ما سردابه‌ای بود كه از آن استفاده نمی‌كردیم. ابراهیم اعلامیه ها و شب‌نامه‌ها را به آن‌جا می‌برد و مخفی می‌كرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك ‌بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحب‌الزمان(عج) از اتوبوس پیاده می‌شود، پاسبانهایی كه آن‌جا ایستاده بودند، متوجه او و گونی می‌شوند و تعقیبش می‌كنند.
در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی این‌جا آمده‌اند؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی می‌آمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا این‌جا تعقیبم كردند.»
گفتم: «حالا می‌خواهی چكار كنی؟»
گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»
او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز كردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ ابراهیم را گرفتند.گفتم: «می‌بینید كه خانه نیست.»
گفتند: «تا این‌جا تعقیبش كرده‌ایم. بگو كجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از كجا بدانم كجا مخفی شده. می‌بینید كه این‌جا نیست. اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را می‌خواهید بگردید.»
پاسبانها شروع به جستجو كردند. تمام خانه را زیر و رو كردند ولی اثری از ابراهیم پیدا نكردند.
ابراهیم خودش را به باغهای اطراف شهر رسانده، اعلامیه‌ها را مخفی كرده و متواری شده بود. سه روز از او خبری نداشتیم تا این ‌كه به خانه آمد، در حالی كه تمام اعلامیه‌ها را بین مردم پخش كرده بود. ( راوی : پدر شهید )

تکلیف

« ... گرماگرم عملیات والفجر یك، به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توى خط، به اوضاع رسیدگى مى‏كردیم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ریخت. رفته بودیم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجید زادبود»
با یكى دوتاى دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین، ناگهان دیدیم یكى از این وانت تویوتاهاى قدیمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مى‏آید جلو. همچین كه راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، دیدیم حاج همت است كه آمده پیش ما. یك دم توى دلم گفتم: یا امام زمان! همین یكى را كم داشتیم، حالا بیا و درستش كن.
حاجى تا از ماشین پیاده شد، بناى شلوغ بازار رایج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببینم، این جا چه خبره؟ من پشت بى‏سیم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟
خلاصه، او داشت هیمن‏طور شلوغ مى‏كرد و ما داشتیم از ترس پس مى‏افتادیم كه خدایا؛ نكند این وسط یك تیر یا تركش سرگردان، بلایى سرش بیاورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، یواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم كنید، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپیچم. ما هم رفتیم جلو و شروع كردیم به پرسیدن سؤال‏هاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... این جور اباطیل. در همین گیر و دار، یك وانت تویوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. كمى كه مانده بود این وانت به ما برسد، مهدى خندان كه یواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گیره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمین و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم كن! بذارم زمین مهدى، دارم به تو تكلیف شرعى مى‏كنم.
ولى خندان گوشش به این حرف‏ها بدهكار نبود. سریع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برایش دست تكان مى‏داد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بایست به ما تكلیف كنى؟ تكلیف ما رو سیدالشهداءعلیه السلام خیلى وقته كه معلوم كرده»
(راوی : سعید قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسول‏الله‏ (صلى الله علیه وآله وسلم ) )
چهارشنبه 17/12/1390 - 15:32
شهدا و دفاع مقدس

اولین روز جنگ

در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امكانات برای كارهای فرهنگی جمع‌آوری كند. موقع بازگشت، از من خواست كه همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را كه به تازگی از گروهكهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود كه با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت می‌خواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا كند.
عصر روز سی‌ام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حركت كردیم. صبح روز سی‌ویكم كه به تهران رسیدیم، یكراست به ستاد مركزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امكانات تبلیغاتی هم از آن‌جا بگیریم.
كارمان تا ظهر طول كشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت كه بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت كنیم و بعد به طرف پاوه حركت كنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مركزی سپاه رفتیم، دیدیم كه یك آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود كه صبر كنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم.سخنرانی طولانی شد، به طوری كه ساعت دو بعداز ظهر بود كه آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه می‌كردیم. یك ربع بعد، برادر منصوری كه در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع كرد و طی یك سخنرانی اعلام كرد كه عراق به ایران حمله كرده است.
همت با شنیدن این خبر، رو به من كرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حركت كنیم.»
پذیرفتم و بدون این‌كه استراحت كنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و كرمانشاه خود را به منطقه برسانیم. نیمه‌های شب بود كه به همدان رسیدیم. بی‌خوابی و خستگی زیاد اذیتمان می‌كرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نكردیم. مجبور شدیم دوباره حركت كنیم. با رسیدن به كرمانشاه، همت پیشنهاد كرد برای استراحت به ستاد مشترك عملیات غرب برویم كه دوباره سر و كله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیك بی‌وقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت كه بهتر است به طاق ‌بستان برویم. در طاق ‌بستان نیز همین برنامه بود.
وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بی‌خوابی دارد از پا درمی‌آید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت كه وضعیت كرمانشاه و طاق ‌بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت كه توقف نكنیم و یكسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -كه مسیری طولانی است- مجبور شدیم بی‌وقفه و بدون استراحت طی كنیم.
آن روز، روز آغاز جنگ بود. ( راوی : عبدالرسول امیری )

قصاص

در تابستان سال 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی در شهرضا توسط دانشجویان دانشگاهها برگزار شد. حاج همت در این تظاهرات رهبری جمعیت را به عهده داشت و شعارها را تنظیم می‌كرد. من كه در آن سال دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق یكی از دوستانم به نام «رحمت‌الله سامع» در این تظاهرات حضور داشتیم.
وقتی جمعیت تظاهركننده به مقابل كتابخانه صاحب‌الزمان (عج) شهرضا رسید، من و رحمت‌الله تصمیم گرفتیم كه شعار جمعیت را عوض كنیم. مردم داشتند فریاد می‌زدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریكایی، اخراج باید گردد.»
در همین لحظه، احساس كردم كه یك نفر از پشت ‌سر پس گردنی محكمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فكر كردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم كه حاج همت است. گفتم: «برای چی می‌زنی؟»
گفت: «برای این ‌كه اخلال نكنی.»
گفتم: «مگر ما چكار كردیم؟»
گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این كارتان مردم را می‌ترسانید و آنها دیگر جمع نمی‌شوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»
آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله كردستان، حاج همت عازم كردستان شد و در سال 1359 كه جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشكر محمدرسول ‌الله(ص) ارتقا پیدا كرد. در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشكلات شغلی كمتر به شهرضا می‌آمد و همیشه در جبهه‌ها بود.روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو كرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پس‌گردنی را قصاص كن و بزن، یا ببخش و حلال كن.»
وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود كه بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص می‌كنم.» و به طرفش حركت كردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی كردم و گفتم: «قصاص شد.»
بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمت‌الله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد كه قصاص شدی.»
حاجی لبخند رضایت‌آمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از
ته دل راضی بودم كه توانسته‌ام او را خوشحال كنم. ( راوی : مسیح‌الله اصواشی )

مردی با آن همه درد

به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ ‌كس آن‌جا نیست. هنوز داخل اتاق را می‌گشتم تا بلكه یك نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم.در همین موقع، صدای ناله‌ای به گوشم رسید. صدا را دنبال كردم تا به یكی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم كه شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله می‌كند. خوب كه دقت كردم، دیدم همت است.
از شدت سرماخوردگی، عفونت ریه‌ها و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت كند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیك غروب آفتاب رسیده بود، دكتر و دارویی نبود كه بتواند دردش را تسكین دهد. سه، چهار تا قرص مسكن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.شب غذا تخم‌مرغ آب ‌پز بود. ولی او نمی‌توانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شكر مخلوط كردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم كه به عنوان سوپ بخورد.موقع خواب، دیدم كه از شدت تب دارد می‌سوزد. رنگ و رویش تغییر كرده بود و حال خوبی نداشت. چاره‌ای نبود، شب بود كاری از دستمان برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور كه شده او را به دكتر برسانم.
صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم كه همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حركت كرد به طرف منطقه.»برای لحظاتی سرجایم میخكوب شدم. باورم نمی‌شد كه با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این كارها از او بعید نبود. ( راوی : عبدالجواد کلاهدوز)

درگیری شبانه

در پاوه بودیم؛ شبها دموكراتها از كوه‌ها و مخفی گاه‌های خود بیرون می‌آمدند و به شهر حمله می ‌كردند. با خمپاره شصت، تیربار و سلاحهای سبك سعی می‌كردند تا ایجاد رعب و وحشت كنند.
در یكی از این شبها، وقتی دشمن حمله كرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.
تا نزدیكی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریك شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این ‌بار سخت ‌تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.
جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود كه دیدم همت از راه رسید. در حالی‌كه ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا كرده‌اند تا موتوری سپاه پیشروی كنند؟!»
آن‌قدر عصبانی بود كه نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. بدون این ‌كه منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حركت كرد.نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلوله‌ای به گوش می‌رسید و نه صدای انفجار خمپاره‌ای. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل كرد كه طی نیم ساعت، دشمن فهمید كه نمی ‌تواند مقاومت كند و شهر را تخلیه كرد. و این در حالی بود كه دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم كاری بكنیم.
وقتی همت برگشت، هر كس او را می‌دید، باورش نمی‌شد كه او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموكراتها درگیر شده است.

همت کیست ؟

در كردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای كه از سایر شهرهای كشور آمده بودند، عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه كار می‌كردند و به همین خاطر كسانی كه محل زندگیشان آن‌جا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.
همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌كرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار كنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا كرده بودند و او را از جان و دل دوست می‌داشتند.
یك شب، در حالی‌كه داخل مقر بودیم، یكی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یك نفر از بالا صدا می‌زند كه من می‌خواهم بیایم پیش شما، حاج همت كیست؟»
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید كلكی در كار است و آنها می‌خواهند كمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»
در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»
گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»
دشمن به خاطر آن‌كه نیروهایش خود را تسلیم نكنند، تبلیغات عجیبی علیه ما كرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»
گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»
با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیك رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فكر می‌كرد كارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، كمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»
آن كرد پرید جلو و دست همت را گرفت كه ببوسد. همت دستش را كشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در كمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»
همت گفت: «ما پاسداریم.»
او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌كردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»
همت گفت: «قبلاً از ما قهر كرده بودی، حالا كه آمدی، خوش آمدی. ما با تو كاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»
رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت كن تا بعد با هم صحبت كنیم.»
آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد كه اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.
شب، همت برای او صحبت كرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی كرد تا ماهیت آنها را فاش كند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌كنند. می ‌گویند كه پاسدارها همه را می‌كشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»
همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و صحبت می‌كنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»
آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌كنی؟»
گفت: «به خاطر این ‌كه در گذشته در مورد شما چه فكرهایی می‌كردیم.»
همت گفت: «خب، حالا كه برگشته‌ای عیب ندارد.»
او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»
همت گفت: «اشكالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»
آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.
رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت كه دیگر یكی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌كه مدتی بعد، در عملیات «محمد رسول‌الله(صلی الله علیه و آله و سلّم) » شركت كرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده بودند.
بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم كردند. جالب این‌كه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را می‌گرفتند. ( راوی : برادر حاجی محمدی)

غرور

همت در آزادسازی روستاها و ارتفاعات كردستان از لوث وجود ضدانقلاب، نقش به سزایی داشت و همیشه از این ‌كه مردم مظلوم این مناطق را از ظلم و بیداد گروهكها نجات داده بود، احساس رضایت می‌كرد.
یك ‌بار، خاطره‌ای برایم تعریف كرد كه هم برای خودش و هم برای ما ناراحت‌كننده بود. می‌گفت: «موقعی كه به نودشه رسیدیم، وارد خانه یكی از برادران بومی شدیم. در آن‌جا بچه‌ای را دیدم كه سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از صاحبخانه پرسیدم كه چرا این بچه این‌طور شده است. گفت زمانی كه گروهكهای ضدانقلاب این‌جا را محاصره كرده بودند، اجازه نمی‌دادند كه كسی از این محل خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واكسن بچه را بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من پیشنهاد دادند كه اگر می‌خواهی بچه‌ات سالم بماند، می‌توانی او را به عراق ببری ولی من قبول نكردم و حاضر نشدم كه از ایران خارج شوم.»
همت وقتی این خاطره را تعریف می‌كرد، از او به عنوان یك مسلمان واقعی یاد می‌كرد و می‌گفت كه «او به رغم این‌كه می‌دید سلامت بچه‌اش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار زور برود و غرور خود را بشكند. او تا آخر مقاومت كرد تا به آنها بفهماند كه یك مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمی‌كند. این كار او نیرو و قدرت زیادی می‌خواهد، چون من دیدم كه فرزندش از دست رفته است.» ( راوی : برادر شهید)

امضا

زمانی‌كه شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، همت هم فرمانده سپاه پاوه بود. همت به صفوی علاقه زیادی داشت.
یك روز، همت به شهرضا آمده بود. كارت عضویت سپاه او باید تمدید اعتبار می‌شد. به همین خاطر، كارت را به سپاه شهرضا داد كه اقدام كنند. بعد از تحویل كارت، شهید صفوی به او گفت:
«شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به كارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟»
همت متواضعانه جواب داد: «دلم می‌خواهد كه امضای شما پای كارت شناسایی من باشد.»

یک قول

در جوانرود، طول خط ما با عراق حدود یكصد كیلومتر بود. تنها نیروی آن‌جا سپاه بود. غالب افراد آن‌هم مردم كرد منطقه تشكیل می‌دادند.
ارتش عراق در آن منطقه از امكانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی می‌ریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع می‌كردیم. اكثر سلاحهای ما از نوع سبك بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمی‌كرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود كه ضعیف عمل می‌كردیم.
یك روز، در دیدار با همت، قرار شد كه او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیك بررسی كند.
وقتی آمد و از نزدیك شرایط سخت ما را مشاهده كرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فكر می‌كردیم كه فقط پاوه محروم است، ولی الآن می‌بینیم كه از ما محرومتر هم هست!»
قول داد در بازگشت به پاوه، امكانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از این‌كه خداحافظی كرد و رفت، با خودمان گفتیم كه او هم مثل ما یك سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر می‌تواند كاری بكند؟ اگر بتواند كاری كند، فكری به حال منطقه خودش می‌كند.
هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود كه دیدم دو تا دیده‌بان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت كنند. بعد هم یك دستگاه مینی‌كاتیوشا رسید. تعجب كرده بودم. باورم نمی‌شد كه او سر قولش بایستد و این كار را برای ما انجام دهد.در آن روزها، این مسأله طبیعی بود كه فرماندهان مناطق، به لحاظ كمبود ادوات و امكانات نظامی، تنها به فكر منطقه تحت امر خود بودند و كاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی ‌كه فقط دو قبضه مینی‌كاتیوشا در دسترس داشت، یكی را برای ما فرستاد. ( راوی : غلامرضا جلالی )
چهارشنبه 17/12/1390 - 15:32
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته