مپرس از اعتبار من دگر از رنگ و رو رفتم
دریغا از رفیقانم مرا بیگانه می خوانند
مرا چون شمع کشتند و چون پروانه میدانند
کسی که از صدا می گفت به لب مهر سکوتم زد
مرا بالای بالا برد ولی سنگ سقوطم زد
به هر یاری که رو کردم یه دشنو بر لبم می کاشت
هراس هر نفس مردن مرا یک دم رها نگذاشت
به جبران کدام نیرنگ به من رنگ و ریا کرده
به تاوان کدامین جنگ به تن سنگ بلا خورده
سکوتم حرفها دارد ولی چشم و دهان بستم
ببین ای خوب دیروزی کجا بودم کجا هستم
پل پرواز دیروز و نبردبان امروزم
بلند پروازی از یاران منم فردا که می سوزم
به نام با رفاقت ها چه زجر از ناکسان بردم
مرا در خود سپر کردن ولی خود پشت پا خوردم
چه ها گفتند و نشنیدم بدی کردند و بخشیدم
زتیغ گریه اشکم ریخت ولی من باز خندیدم
تما شا کن در این بازی همان باران بی تابم
هنوز هم مثل خورشید در اوج قله می تابم0
07:28:23