• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 53
زمان آخرین مطلب : 5369روز قبل
شعر و قطعات ادبی

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان

باید از جان گذرد هر که شود عاشقشان

روزی که سرشتند گل پیکرشان

سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان 

يکشنبه 17/6/1387 - 21:37
شعر و قطعات ادبی
دلا بی من چه می کردی تو در کوی حبیب من/
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
يکشنبه 17/6/1387 - 21:35
شعر و قطعات ادبی
تجسم کن غروبی تیره و سرد/
تجسم کن دلی آغشته با درد
/
تجسم کن نگاهی مات و غمگین
/
که خیره گشته بر دنیای ننگین
/
تجسم کن دو چشم اشکباری
/
صدای ناله ای در کوهساری
/
خداوندا دلی پرکینه دارم
/
چه آتشها درون سینه دارم
/
خدایا بنده ای آزرده ام من
/
ز یاران زخم خنجر خورده ام من
/
بده دادم که من بیداد دیدم
/
چه رنجی در ره یاران کشیدم
/
خداوندا بسویم کن نگاهت
/
مران این بنده را از بارگاهت
/
ز بس نالید مرد از جور یاران
/
فغانی بر کشید از کوهساران
/
ولی افسوس آن شور و هیاهو
/
نبود جز انعکاس نالهَ او
/
خداوندا دلی پرکینه دارم
/
چه آتشها درون سینه دارم
 
يکشنبه 17/6/1387 - 18:7
شعر و قطعات ادبی

میروم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

 به خدا میبرم از شهر شما

دل شویده و دیوانه خویش

میبرم تا در آن نقطه دور

 شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

 زین همه خواهش بیجا و تباه

میبرم تا ز تو دورش سازم 

 ز تو ای جلوه امید محال 

میبرم زنده بگورش سازم 

 تا از این پس نکند یاد وصال

 

يکشنبه 17/6/1387 - 17:58
ادبی هنری

شخصی سگ خود را كنار رودخانه برد تخته سنگی به گردن حیوان آویخته او را در آب انداخت. حیوان بعد از تقلای كمی سنگ را از گردن خود رها كرده شناكنان به طرف رودخانه نزدیك می شود. همان شخص دست خود را به جانب او برده و زمانی كه به دسترس رسید , ضربت شدیدی با كارد روی سر حیوان می زند. در همین ضربت پای خودش نیز لغزیده و در رودخانه می افتد هرچه مردم را به كمك می خواهد فایده ندارد. در آب فرو رفته دوباره بالا می أید و نزدیك است غرق شود. ناگاه كسی او را گرفته به طرف ساحل می كشاند، این سگ خون آلود اوست.


صادق هدایت
پنج شنبه 14/6/1387 - 20:13
ادبی هنری
چند قورباغه از کنار جنگلی عبور کردند که ناگهان دو تا از آن ها به داخل چاه عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها دور گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست و شما خواهید مرد.دو قورباغه این حرف را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بیایند اما قورباغه های دیگر دائماً به آن ها می گفتند که دست از تلاش بردارید؛چون نمی توانید از گودال خارج شوید و به زودی خواهید مرد.بالاخره یکی از دو فورباغه تسلیم گفته های دیگران شد و دست از تلاش برداشت.او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش کرد و سرانجام از گودال خارج شد.وقتی از گودال بیرون آمد،بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست.در واقع او تمام مدت فکر می کرده دیگران او را تشویق می کنند.
سه شنبه 12/6/1387 - 14:46
ادبی هنری
مردی،دیر وقت خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.سلام بابا!یک سؤال از شما بپرسم؟-بله حتماً عزیزم.-بابا! شما برای هر ساعت کار چه قدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد :این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سؤالی می کنی؟ - فقط می خواهم بدانم.- اگر باید بدانی،بسیار خوب می گویم:20 دلار.پسر کوچک در حالی که سرش را پایین آورده بود آه کشید.بعد به مرد نگاه کرد و گفت:می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟مرد عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سؤال این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری؛کاملاً در اشتباهی.سریع به اتاقت برگرد و فکر کن چرا انقدر خودخواهی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار کودکانه ای وقت ندارم. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند برخورد کرده.شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدنش 10 دلار لازم داشته است.به خصوص این که خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.-خوابی پسرم؟ نه پدر بیدارم.- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم .امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتب هایم را سر تو خالی کردم.بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو نشست،خندید و فریاد زد:متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالش برد و از زیر آن چند اسکناس مچاله شده بیرون آورد.مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با این که خودت پول داشتی چرا دوباره از من درخواست کردی؟پسر کوچولو پاسخ داد:برای این که پولم کافی نبود. ولی من حالا 20 دلار پول دارم.آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم....
سه شنبه 12/6/1387 - 14:29
طنز و سرگرمی
شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم ""فال قهوه روسی یخ زده"" بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته ""شوهرت واست یه انگشتر می خره"" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

یكشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم كلاسهای "روش خود اتكایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام كنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!

دوشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم شوی "ظروف عتیقه". می گن خیلی جالبه. ممكنه طول بكشه. سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!

سه شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز من و نازی قراره با هم بریم برای لباس مامانم كه می خواد برای عروسی خواهر نازی بدوزه دگمه بخریم. تو كه می دونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممكنه طول بكشه، سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

چهارشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم برای كلاس "بدن سازی" و "آموزش ترومپت" ثبت نام كنیم. همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه. ترومپت هم كه میگن خیلی كلاس داره مگه نه؟ ممكنه طول بكشه چون جلسه اوله. سر راه یه چیزی بگیر بیار!

پنج شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم خونه همسایه خاله نازی كه تازه از كانادا اومده. می خوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم. من واقعاً از این زندگی ""خسته "" شدم! چیه همش مثل كلفتها كنج خونه! به هر حال چون ممكنه طول بكشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

جمعه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببینم تو واقعاً خجالت نمی كشی؟ یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمی دونم به شما مردا چی باید گفت! نه! واقعاً این خیلی توقع بزرگیه كه انتظار داشته باشم فقط هفته‌ای یه بارشوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟!
شنبه 9/6/1387 - 14:56
ادبی هنری
نابینا به ماه گفت:دوستت دارم.ماه گفت:چه طوری؟تو که منو نمی بینی.نابینا گفت:چون نمی بینمت دوستت دارم.ماه گفت:چرا؟نابینا گفت:اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم. ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.
سه شنبه 5/6/1387 - 16:9
شعر و قطعات ادبی
تا سایه ى مهدى به جهان افتاده است/ شوقى به قلوب شیعیان افتاده است/ در طلعت آفتاب روشن امروز/ عكس رخ صاحب الزمان افتاده است
سه شنبه 5/6/1387 - 15:59
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته