به دریا شکوه بردم از شب دشت
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت
می دانم هر لحظه با منی،
اماوقتی که با منی،من بی منم!
چون با همه وجودم تو می شوم و باز هم تنهایم...
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی از او به جای مانده بود
به یاد دل که آیینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه در این قاب زیستم؟
و کسی می گوید
سر خود بالا کن به بلندا بنگر
به بلندای عظیم،به افق های پر از نور و امید
و خودت خواهی دید و خودت خواهی رفت
خانه دوست کجاست؟
خانه دوست در آن عرش خداست
خانه دوست در آن قلب پر از نور خداست
و فقط دوست خداست...
میان جاده های غم غبار می شوم بیا
برای قلب خسته ات قرار می شوم بیا
اگر چه داغ هجر تو بهار را ز من گرفت
دوباره رشد می کنم بهار می شوم بیا
در انتظار رویشت نفس به سینه حبس شد
ترانه خوانی تو را هزار می شوم بیا
بیا ورق بزن مرا به متن تازگی ببر
وگر نه از فراق تو شرار میشوم بیا
اگر چه خسته از رهم؛ ولی برای دیدنت
به بال شوق یاد تو سوار می شوم بیا
تمام هستی ام تویی تو ای مسافر سپید
برای یک نگاه تو نثار می شوم بیا
ماه من پرده از آن چهره زیبا بردار
باید خریدارم کنی تا من خریدارت شوم
باید گرفتارم کنی تا من گرفتارت شوم
من نیستم چون دیگران، بازیچه بازیگران
زندگی تکرار پاییز است؛ باید دید و رفت
زندگی رودی است جاری،هر که آمد شادمان
کوزه ای پر کرد و رفت
قاصدک! این کولی خانه به دوش روزگار
اگر می دانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند و صدای قلبت، آبرویت را به تاراج می برد؛مهم نیست که او مال تو باشدمهم این است که: