• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 53
زمان آخرین مطلب : 5369روز قبل
شعر و قطعات ادبی

گنجینه راز در دل فاطمه است

اوج ملکوت منزل فاطمه است

با ناله محسنش هم آواز شدیم

لعنت به کسی که قاتل فاطمه است

سه شنبه 29/2/1388 - 18:46
شعر و قطعات ادبی
شبی ستاره چشمش ظهور خواهد كرد مرا ز غربت این كوچه دور خواهد كرد طلوع می‌كند از سمت آسمان مردی نگاه پنجره را غرق نور خواهد كرد هزار حنجره آواز سبز و شورانگیز نثار این نفس سوت و كور خواهد كرد و واژه‌های پر از انتظار می‌دانند كه از حوالی شعرم عبور خواهد كرد می‌آید از دل ویرانه‌های شب مردی كه جای پای خدا را مرور خواهد كرد
دوشنبه 31/1/1388 - 13:42
شعر و قطعات ادبی
اندکی عشقانه تر زیر باران بمان،ابر را بوسیده ام تا  بوسه بارانت کنم
پنج شنبه 24/11/1387 - 18:49
فلسفه و عرفان
سنگینی باری که خدا بر دوش ما میگذارد انقدر زیاد نیست که کمرمان را خرد کند انقدر است که ما را برای دعا به زانو دراورد. ای سبزه ی کوچک گامهای تو کوتاه ست اما زمین در زیر پای توست آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد،آزادی خود ماه است که او را پایبند می کند
پنج شنبه 17/11/1387 - 19:42
فلسفه و عرفان
سنگینی باری که خدا بر دوش ما میگذارد انقدر زیاد نیست که کمرمان را خرد کند انقدر است که ما را برای دعا به زانو دراورد.
پنج شنبه 17/11/1387 - 19:38
محبت و عاطفه
پرواز چه لذتی دارد وقتی زنبور کارگری باشی که نتوانی عاشق ملکه بشوی
پنج شنبه 17/11/1387 - 19:32
شعر و قطعات ادبی
دربازی دل نگاه من مست توبود هربرگ دلم شكسته پابست توبود من شاه دلم را به زمین انداختم اماچه كنم كه تك دل دست توبود
پنج شنبه 17/11/1387 - 19:30
شعر و قطعات ادبی
یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد داد می زد کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید، بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی می خرید؟
پنج شنبه 17/11/1387 - 19:28
فلسفه و عرفان
پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: «اما من درخت نیستم، تو نمی‌توانی روی شانه‌ی‌ من آشیانه بسازی.» پرنده گفت: «من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. اما گاهی پرنده‌ها و آدم‌ها را اشتباه می‌گیرم.» انسان خندید و به نظرش این خنده‌دارترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت، «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را نفهمید: اما باز هم خندید. پرنده گفـت: «نمی‌دانی، تو آسمان چه‌قدر جای تو خالیست.» انسان دیگر نخیدید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت: «غیراز تو، پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما اگر تمرین نکند. فراموش می‌شود.» پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت می‌آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟» انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.
پنج شنبه 17/11/1387 - 19:16
شعر و قطعات ادبی

چه کسی باور کرد که دل سرد مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟

با که گویم غم هجران تو را

هوس زلف پریشان تو را

عمر من در شرف پاییز است

من چو یک شاخه خشک

آخرین برگ بر این شاخه تویی

من بدان شمع امیدم

که بهار دگر از راه رسد

آخرین برگ مرا

باد پاییز نبرد

آه!وزش باد چه خوف انگیز است

تو در این کوره ره خلوت عمر

همه مقصود منی

چه کسی باور کرد

که تو معبود منی؟

 خسرو نکونام
سه شنبه 26/6/1387 - 0:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته