• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 85
زمان آخرین مطلب : 3380روز قبل
داستان و حکایت

 اندر روزگار نوشیروان ، دادگر سپهسالاری بود در آذرآبادگان (آذربایجان ) كه وی از همگان ثروتمندتر و توانگر تر بود
روزی سپهسالار قصد ساخت باغی در آذرآبادگان نمود . پس چندین باغ را خریداری كرد تا همگی را یكی نماید و وسعت بیشتری یابد .
در آخرین باغ به مزرعه پیر زنی رسید كه كشاورزی میكرد .

سپهسالار نزد پیر زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد .
پیر زن گفت : من همین باغ را از مال دنیا دارم و این نیز ارثی است كه از شوهرم به من رسید و با هیج چیز عوض نخواهم كرد .
سپهسالار گوش به سخنان وی نداد و باغ را از وی گرفت و دیواری دور آن كشید و هیچ پولی به وی نداد.

پیر زن درمانده شد و آهی سر داد واز خدای كمك خواست . سپس در اندیشه این افتاد كه از آذرآبادگان راهی مدائن محل زندگی شاهنشاهملك ایرانشهر شود . در بین راه با خود اینگونه اندیشید كه شاید خدایگان از این كار من خشمگین شود ومرا زندانی كند . شاید مرا به بارگاه خدایگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روی پس از چند روز بهمدائن رسید . در گوشه مزارع نشست تا نوشیروان به شكار آید ...

روزی نوشیروان از كاخ تیسپون بیرون آمد و راهی شكار شد . در بین راه پیر زن از پشت بوته ها بیرون جست و از نوشیروان كمك خواست .
نوشیروان از اسپ پیاده شد و به سخنان پیر زن گوش فرا داد . پس از پایان سخنان پیر زن نوشیروان
دادگر اشك در چشمانش حلقه زد و از پیر زن پوزش خواست و سوگند یاد كرد كه اگر چنین باشد كه تو
گفتی من پاسخ او را خواهم داد .

سپس پیر زن راسوار بر اسپ كرد و مقداری خوراك و آشامیدنی به وی داد و به او در شهر اسكان داد . نوشیروان چند روزی در اندیشه این بود كه چگونه پاسخ این كارسپهسالار را بدهد .

بهمین جهت روزی غلامی را فرا خواند و به او گفت كه به آذرآبادگان برو و از مردم آنجا در لباس فردی عادی پرسش كن كه آیا از كشتزار امسال راضی هستند . آیا از اوضاع كشور راضی هستند یا خیر ؟ سپس از وضع زندگی این پیر زنی برای من خبر بیاور .

غلام راهی آذرآبادگان شد و ازمردمان آنجا پرسشهایی نمود . بیشتر مردمان از وضع كشاورزی امسال راضی بودند و هیچ شكایتی دیده نشد . از چندین نفر پرسش شد كه آیا فلان پیر زنی را می شناسید كه در فلان محل سكنی گزیده بود ؟

مردمان گفتند آری او از افراد سر شناس و قدیمی این سرزمین است . شوهر او از دنیا برفت و زمینی به
او رسید كه در آنجا عمر را سپری میكرد . ولی روزی سپهسالار شهر ملكش را به زور گرفت و وی را
آواره كرد و او را دیگر در شهر ندیدیم . . .
غلام راهی تیسپون شد و عین همان مطالب را به نوشیروان منتقل نمود .

نوشیروان خشمگین شد و وزیران را فرا خواند . سپس مشغول سخنرانی شد : آیا در بین شما كسی توانگر تر از سپهسالار آذرآبادگان وجود دارد ؟

همگی گفتند خیر .
نوشیروان فرمود : آیا در بین شما كسی زمینهای بیشتر و جواهرات و گوسپندان بیشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد ؟
همگی گفتند خیر !
نوشیروان گفت : آیا اگر چنین شخصی نانی از فقیری بستاند و حق بیچاره ای را ضایع كند عاقبت و جزای
كار او چیست ؟
همگی پاسخ دادند این كار نهایت پستی است و هر كاری در حق وی شود سزای اوست .
نوشیروان پاسخ داد پس چنین كنید كه من میگویم : پوست از بدن سپهسالار بكنید و در دروازه شهر
آویزان كنید . تا هر وزیر و سپهسالاری اوضاع او را ببیند دیگر فكر خطایی به سر او نیافتد . ما نگهبان مردم هستیم نه ظلم كننده به مردم .
سپس پیر زن را فرا خواند و باغ و اسپی به وی داد و او را با نگهبانی روانه آذرآبادگان كرد ...

يکشنبه 24/11/1389 - 11:34
طنز و سرگرمی

(ارسال توسط دوست خوبمون سینا)
تاریخچه‌ی تقلب از جایی شروع میشود که حسن کچل برای نخستین بار به مکتب رفت.
از بد ماجرا همان روز امتحان ماهیانه‌ی کودکان فلک بخت مکتب بود.
لیک حسن چشمان چپش را بر روی ورقه‌ی همزاد انداخت تا نکتی بس ارزشمند از ورقه‌ی فوق الذکر، دشت کند. این بود که اولین تقلب تاریخ بشری زده شد ...
البته این تقلب با روش‌های فوق العاده ابتدایی (البته در مقابل ترفند‌های کنونی) صورت گرفت.
بدین ترتیب که حسن با کلی زور زدن تن را تکان داد و خود را به بالای ورقه‌ی همزاد رسانید و خیلی راحت مطالب را دو در فرمود. زان پس تقلب دوران طلایی خود را آغاز کرد. بدین ترتیب که گسترش یافت و مصادیقی متفاوت پیدا کرد. از جمله تقلب‌های رایج تقلبات سر امتحان، دو در کردن غذا از سلف، تقلب در اتو زدن، تقلب در شماره دادن، تقلب در مخ زنی، تقلب در بازی (که از آن به جر زنی تعبیر میشود) را می‌شود نام برد.

حال روش هایی از تقلب در امتحانات را به نظرتان می‌رسانیم:
روش های نوشتاری:
1 نوشتن روی کف پا، پس کله، پشت گوش و...
2نوشتن روی میز، پشت نیمکت، زیر نیمکت، پشت مانتوی دختر جلویی و...
3نوشتن روی دستمال دماغی، پاکت نامه و...
4 نوشتن و لوله کردن تقلب و جاسازی آن در سوراخ‌های مختلفی از جمله دماغ، دهن، فک پایین، دریچه‌ی آئورت و ...

روش های با کلاسی:
1استفاده از ماشین حسابهای مهندسی
2 استفاده از آیینه، موچین، لوازم آرایش، فیلم، عکس

روش های جوادی:
1خر نمودن یک فقره بچه خرخون
2خم کردن سر به روی ورقه‌ی طرف به صورت تابلو.
۳روش شیمیایی:بدین معنی که مراقب را با انواع و اقسام مواد شیمیایی از هستی ساقط کنید و بعد با خیال راحت دست به کار شوید

توجه:
اگر در این امر تبهر کافی ندارید اصلا سمت این کار نروید که عواقبی جز ضایع شدن، اخراج شدن و تابلو شدن ندارد.

يکشنبه 24/11/1389 - 11:34
داستان و حکایت

ژوبر كه از سوی ناپلئون بناپارت به ایران اعزام شده بود. در سال 1221 ق. در اردوگاه جنگی عباس میرزا با روسها از او دیدن می‌كند. در این دیدار به نقل ژوبر عباس میرزا به وی چنین می‌گوید:

مردم به كارهای من افتخار می‌كنند، ولی چون من، از ضعیفی من بی‌خبرند. چه كرده‌ام كه قدر و قیمت جنگجویان مغرب زمین را داشته باشم؟ یا چه شهری را تسخیر كرده‌ام و چه انتقامی توانسته‌ام از تاراج ایلات خود بكشم؟ ... از شهرت فتوحات قشون فرانسه دانستم كه رشادت قشون روسیه در برابر آنان هیچ است، مع‌الوصف تمام قوای مرا یك مشت اروپایی(روسی) سرگرم داشته، مانع پیشرفت كار من می‌شوند... نمی‌دانم این قدرتی كه شما(اروپایی‌ها) را بر ما مسلط كرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون جنگیدن و فتح كردن و بكار بردن قوای عقلیه متبحرید و حال آنكه ما در جهل و شغب غوطه‌ور و بندرت آتیه را در نظر می‌گیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا كمتر است، یا آفتاب كه قبل از رسیدن به شما به ما می‌تابد تأثیرات مفیدش در سر ما كمتر از شماست؟ یا خدایی كه مراحمش بر جمیع ذرات عالم یكسان است خواسته شما را بر ما برتری دهد؟ گمان نمی‌كنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بكنم كه ایرانیان را هشیار نمایم؟
مسافرت به ارمنستان و ایران، ب.آ. ژوبر، ترجمه‌ی محمود هدایت، ص 94 و 95

شنبه 25/10/1389 - 9:43
طنز و سرگرمی
 نامه سرگشاده به آقای هاکوپیان !!!! ...
(ارسال توسط دوست خوبمون می زا)
این متن را دست به دست کنید !
برسد به آقای هاکوپیان عزیز!
آقای هاکوپیان !
نوکرتم !
داداش !
من کت شلوار نمیپووووووووووشم.
صبح به صبح، ساعت ٧ منو با اس ام اس فروش ویژه بیدار نکن.
من هر وقت خواستم دوماد شم، خودم سرمو میندازم پائین، عین بچه های خوب میام دم در حجره، دست بوس!
نکن برادر ِ من !
‌نکن پدر ِ من !
نکن!
من تا حالا از شما کت شلوار خریدم؟
مادرم خریده؟
خواهرم خریده؟
چی میخوای از جوووون ِ من
شنبه 25/10/1389 - 9:41
داستان و حکایت

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم.

شنبه 25/10/1389 - 9:40
داستان و حکایت

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای
من در زندگیم! .....

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول
بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا
من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!

بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود …

شنبه 25/10/1389 - 9:39
داستان و حکایت

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت
و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و
عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند :

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او
اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو
کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم
محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید
هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت

بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده
بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :

برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

شنبه 25/10/1389 - 9:37
لطیفه و پیامک
قدرت دید خانومها : یه تار مو را روی کت شوهرشون می بینند اما چراغ تیر برق کوچه شون را هنگام رانندگی نمی بینندغضنفر نصف شب میره دزدی صاحب خونه پا میشه میگه کیه؟ غضنفر میگه هیچکی، گربست بع بع … !
مشتری: این کت چنده؟
فروشنده: ۱۰۰ هزار تومان
مشتری: وای! اون یکی چنده؟
فروشنده: وای وای!!
یه پیرزن خودشو تو آینه نگاه می کنه می گه آینه هم آینه های قدیم!
زندگی دو چیز به من آموخت، که
.
.
.
.
.
هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بود
امروز روز جهانی “فضولیه”
۱ سوال که ته دلت مونده ازم بپرس قول میدم جواب بدم !
به غضنفر میگن دوست داری بچه ات پسر باشه یا دختر ؟
میگه فرقی نمیکنه ، سالم باشه ، سگ باشه !
چیه  چیزی شده ؟ چرا ساکتی ؟ / دوس داری بنزین بزنی با کارت کی ؟
شنیدم بنزین شده ۷۰۰ به تازگی ! / بنزینتو تقسیم نکنی با یکی !
میگی که رو کارت بنزینش حساسی ! / روش داری عقاید خیلی شیک و وسواسی !
اونقده اونو میخوای که اگه لیتری ۱۰۰ بنزین بدم بهت منو نشناسی !
محکوم به اعدام: آخرین آرزوم اینه که پسرم را ببینم.
دادستان: اشکال نداره، پسرت کجاست؟
محکوم: من هنوز ازدواج نکرده ام!
اگه کسی بهت گفت خوشگل, اول یه لبخند ملایم بزن بعد با مشت بزن تو چشمش تا دیگه مسخرت نکنه
حیف نون تو صدا و سیما استخدام می شه، بعد از دو هفته اخراجش می کنن! میگن چرا اخراج شدی؟ میگه هیچی بابا وسط اذان پیام بازرگانی پخش کردم!
شنیـــدم آدم شــــدی , ناراحــــت شــــدم
.
.
.
.
.
اما بعد تحقیق کردم دیدم شایعه بوده
.
.
.
.
.
.
هنــــوزم فـــــرشـــــتــــــه ای !!
شنبه 25/10/1389 - 9:36
اخبار

برنادت دختری از روستاهای فرانسه و از خانواده‌ای فقیر بود كه مدعی شد مریم مادر مسیح را میبیند و با او گفتگو می‌كند. عده‌ای به او ایمان آورده و عده‌ای دیگر او را دروغگو خواندند ولی حرف‌های برنادت كه از طرف مریم مقدس بیان می‌كرد و به همه مردم روی زمین پیام‌های خوب زیستن را ابلاغ می‌نمود حتی اسقف كلیسای آن جا را نیز بر آن داشت تا به برنادت ایمان آورد .

برنادت در طول زندگیش معجزات بسیاری از جمله شفای بیماران لاعلاج انجام داد و سرانجام در سال 1879درگذشت. و حالا پس از 130 سال مقامات كلیسایی كه وی در آنجا دفن شده بود بدن او را بیرون آوردند و دیدند كه جنازه‌اش نپوسیده است و این محل امروز محل زیارت مسیحیان شده است.

جنازه این خانم روحانی در حال حاضر در کلیسای St. Gildard در Nevers فرانسه نگهداری میشه که در سال 1879 فوت کرد.
نام وی Sister Marie Bernard بود .بعد از سه بار کالبد شکافی و نمونه برداری از اجزای بدن او (آخرین بار 1925) محققان و پزشکان گفتند که علت ماندگاری بدن او و سالم ماندن کلیه اجزای بدنش (ماهیچه ها -اسکلت -و اجزای داخلی بدن) نوعی نمک کلسیم و نیز نوعی کپک هست که مانند لایه ای کل بدن او را پوشانده بود و با اینکه جنازه بار اول (1909) توسط راهبه ها شسته شده و لباسهایش تعویض شده باز هم تا سال 1925 که آخرین کالبد شکافی انجام شد جنازه سالم ماند ه بود و هیچ نوع اثری از بوی بد یا پوسیدگی مشاهده نشد.
آخرین گزارشی که در مورد آن نوشته شده این پدیده را امری غیر عادی ذکر کردند.

شنبه 25/10/1389 - 9:25
دانستنی های علمی

بسیاری گمان می کنند این واژه‌ی رزمندگان کمونیست خورا اروپا (اروپای شرقی) در ٦٥ سال پیش است،
پَن (لیكن) چنین نیست، این واژه پارسی است و از آن سپاهیان اشک یکم بود.

چون آنان از خاندان پارت بودند و ارتش سامانمندی هم نداشتند و تكاورانه به سپاه دشمن یورش می‌بردند،
از آن رو به آنان پارتیزان می‌گفتند. پارتیزانان بسیار تیراندازان باهوشی بودند
و با شمار اندک توانستند آهسته یونانیان را از ایران بیرون كنند.

شنبه 25/10/1389 - 9:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته