• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 332
تعداد نظرات : 331
زمان آخرین مطلب : 3992روز قبل
طنز و سرگرمی

می خواستم شمع باشم و تا آخر عمر به پات بسوزم، ولی (( ادیسون)) بی معرفتی کرد و برق رو اختراع کرد.

سه شنبه 8/8/1386 - 9:22
طنز و سرگرمی

فردی بانگ می گفت و می دوید. پرسیدند که چرا می دوی؟؟؟؟گفت: می گویند آواز تو از دور

خوش است. می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم.

دوشنبه 7/8/1386 - 10:2
طنز و سرگرمی

کاتبی بد خط با همکار بد خط تر از خودش می گفت: بدان حد نوشته ی من نا خواناست که

صد دینار برای نوشتن می ستانم و صد دینار دیگر نیز برای خواندن. رفیق او آهی کشید

و گفت: افسوس که من از صد دینار دوّم محرومم. چه، خود نیز از خواندن نوشته ی خویش

عاجزم.

دوشنبه 7/8/1386 - 10:0
طنز و سرگرمی

حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به خوردن شتابد؟ گفت:

توانگر هر گاه که گرسنه باشد و درویش هر گاه که بیابد.

دوشنبه 7/8/1386 - 9:59
طنز و سرگرمی

مردی که در جنگل گردش می کرد پس از مدتی با خشم و ناراحتی به خود گفت:

چه بد شد!! این همه راه آمده ام تا جنگل را تماشا کنم؛اما مگر شاخ و برگ درخت های

اطراف می گذارند آرزویم بر آورده شود!!!

دوشنبه 7/8/1386 - 9:56
طنز و سرگرمی

نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش، بر راهی می رفت. یکی او را گفت:تو که چیزی نمی بینی

چراغ به چه کارت می آید؟

مرا نشکنند.

گفت: چراغ از بهر کور دلانِ تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی
دوشنبه 7/8/1386 - 9:55
طنز و سرگرمی

دزدی در خانه ی فقیری می گشت تا چیزی به دست آورد. در همان حال فقیر از خواب بیدار شد و گفت:

آن چه تو در شب تار می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.

دوشنبه 7/8/1386 - 9:55
طنز و سرگرمی

سلطان محمود غزنوی در زمستان سخت به طلخک گفت که تو با این جامه ی یک لا در سرما چه می کنی؟

که من با این همه جامه می لرزم.گفت:ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت:مگر تو چه کرده ای؟

گفت: هر چه داشتم همه را در بر کرده ام.

دوشنبه 7/8/1386 - 9:54
طنز و سرگرمی

دزدی به خانه ای رفت. چیزهایی یافت.آن ها را بست و در گوشه ای گذاشت و به اتاق های دیگر رفت.

در این هنگام صاحب خانه بیدار شد بسته را برداشت و مخفی کرد.دزد برگشت و بسته را نیافت.رو به

صاحب خانه کرد و گفت : حالا خودت انصاف بده ،دزد منم یا تو!!!!!!

دوشنبه 7/8/1386 - 9:53
طنز و سرگرمی

ساده لوحی را در بیابانی دیدند که با اوقات تلخی جای جای زمین را می کند و چیزی را جست و جو می کرد.

از او پرسیدند:چه کار می کنی؟

پاسخ داد:پولی را در این زمین دفن کرده ام. اکنون آن را هر چه بیشتر می جویم کم تر می یابم.

گفتند:مگر وقتی آن را دفن کردی برایش نشانی نگذاشته بودی؟

گفت:چرا؟

پرسیدند نشانی چه بود؟

گفت: لکّه ی ابری که روی این نقطه از زمین سایه انداخته بود!!

دوشنبه 7/8/1386 - 9:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته