• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 14
زمان آخرین مطلب : 5036روز قبل
ادبی هنری
سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز، نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات

15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست
 گارسیا ماکز (نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات)

سه شنبه 5/5/1389 - 11:7
ادبی هنری

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.

گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.

سه شنبه 5/5/1389 - 11:6
ادبی هنری
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"
 
سه شنبه 5/5/1389 - 11:4
ادبی هنری
پس، فردای امروزت را دریابآینده جایی است که اتفاق‌ها خواهند افتاد. می‌شنوم که گریه می‌کنی، آینده جایی است که تو ممکن است موفق، شاد، پولدار، زیبا، مشهور، مشغول به کار، و غرق در بهترین‌ها شوی. اینها نقشه یا رویا یا چیزهای دیگر هستند، اما دوباره باید بگویم که زمان حال جایی است که تو واقعاً در آن هستی و رویایی هم در كار نیست !

این لحظه، همان زمانی است که از ابتدای زندگی تا به حال منتظر آن بوده ای

این لحظه، همان زمانی است که بدون در نظر گرفتن هیچ چیزی باید قدر آن را بدانی. مشتاق بودن واقعاً شیرین‌ترین چیزهاست. داشتن رویا مانند برلیان می‌درخشد. قدر این لحظات را بدان و به هیچ‌کس هم درباره آن حرفی نزن و اجازه نده که دیگران درباره‌اش برایت اظهار عقیده کنند.

از زنده بودن خود لذت ببر و از اینکه قدرت و توانایی آرزو داشتن را داری، استفاده کن. نباید پا روی پا بیاندازی و نفس‌های عمیق بکشی، خوب است که هراز گاهی به خودت سری بزنی و بیاندیشی. شاکر باشی که زنده هستی و به زندگی‌ات نگاهی بیاندازی. نمی‌توانیم همه شادی‌های آینده را در آینده به دنبالش بگردیم.

از آرزو داشتن و مشتاق بودن، لذت ببر

یعنی که فکر کنی اگر پولدارتر بودم، جوان‌تر، سالم‌تر، عاشق‌تر، وابستگی کمتر، کار بهتر، فرزندان بهتر، ماشین بهتر، لاغرتر، بلندتر، موی بیشتر، دندان‌های بهتر، لباس‌های بهتر داشتم ... این لیست پایان ناپذیر است. اگر فقط این یا آن عوض می‌شد همه چیز کامل می‌شد. این‌طور نیست؟ در جواب باید بگویم که متاسفانه این‌طور نیست.

این‌جوری جوابی نمی‌گیری. وقتی که این و آن هم عوض شوند، چیز دیگری پیش می‌آید. برای مثال، وقتی ناگهان خود را بهتر و بهتر ببینی، تازه آن موقع به دنبال مثلا پول بیشتر خواهی بود. آن موقع است که دوباره به دنبال چیزهای جدید دیگر برای خوشحال شدن خواهی بود. در این لحظه زندگی کردن به این معنا نیست که مسئولیت‌ها و وظایف خود را کنار بگذاری، نه، اینطور نیست.

لاغرتر، بهتر، پولدارتر و بزرگ‌تر شدن را فراموش کنید. قدردان آنچه که هم اكنون دارید و همین الان از آن بهره مند هستید باشید. کلید خوشبختی در اینجاست. به اینکه فقط به آنچه که هستید راضی باشید، همیشه کافی نیست. اما اینها به جای خود با آنچه واقعاً هستید شاد باشید، زیرا که حقیقت محض همان است.

من واقعی تو، همان من امروز توست

من آینده هنوز به دنیا نیامده و ممکن است به دنیا هم نیاید. پس جوهر امروز من واقعی، قابل لمس و استوار است. رویاها عالی هستند، اما واقعیت هم در نوع خود فوق‌العاده است چون تحت هر شرایطی ملموس تر از رویاست.

سعی كنید به شكلی امروزتون رو ترسیم كنید، كه ادامه ی گامهای دیروزی باشه كه با آرزوها و خواست های آینده تون رنگ گرفته، رنگی كه هرگز نشانی از یكنواختی و سكون رو در خودش نخواهد داشت و از بین تمام رنگ های هستی، همواره خوشبختی و سعادت رو واضح تر و دلپذیرتر نمایان خواهد ساخت ...
 

 

سه شنبه 5/5/1389 - 11:3
آموزش و تحقيقات
همه شما بدون شک به پاکیزگی و سلامتی خود اهمیت خاصی میدهید. یکی از عواملی که شاید از اهمیت ویژه ای برخوردار باشد حفظ پاکیزگی سیستم شماست. باید گفت از جمله مواردی که سیستم شما را تهدید می کند هجوم گرد غبار بر روی قسمتهای مختلف کامپیوتر های خانگی است. شاید بپرسید چگونه؟ در واقع گرد و غبار ناشی از محیط سبب میشود لایه ای از غبار بر روی بردها و قطعات سخت افزاری نشست کند، این امر سبب ایجاد یک مقاومت ایستاتیک شده و در نتیجه گرما در محیط گرد و غباری افزایش پیدا میکند. شما در چند مرحله به راحتی میتوانید کامپیوتر خود را تمیز کنید. در اینجا قصد داریم به معرفی این روشها بپردازیم.

1-
ابتدا و پیش از هر کاری تمامی برق
ورودی را خارج کنید. حتی کلید برق پشت پاور را نیز بزنید.

2-
حال با یک پارچه نمناک بدنه
مانیتور را تمیز کنید. برای تمیز کردن صفحه مانیتور میتوانید از 2 قطره شیشه پاك كن و یک دستمال بدون کرک استفاده کنید. مایع های ظرفشویی امکان براق کنندگی دارند و میتوانند این تمیزی را تا مدتها حفظ کنند.

3-
اکنون نوبت ماوس و کیبورد و دیگر
قطعات جانبی مثل پرینتر و اسکنر است. شما میتوانید از اسپری های ساخته شده در بازار برای اینکار استفاده کنید. این اسپری ها خاصیت ضد استاتیک دارند و به برد قطعات آسیب نمی رسانند و خیلی زود با هوا ترکیب شده و تبخیر می شوند. همچنین با استفاده از محلول الکل و یک دستمال نیز میتوانید این کار را انجام دهید. ولی روش اول بسیار بهتر جواب میدهد.

4-
برای تمیز کردن کیس و از همه مهمتر
مادربرد و دیگر قطعات داخل آن ابتدا در کیس را باز کنید. توجه داشته باشید که برق کاملا قطع شده باشد. ابتدا فن ها را خارج و آنها را با یک دستمال و از همه بهتر یک برس تمیز کنید. هیچگاه این کار را با فشار قوی هوا و دستگاه های برقی مانند جارو برقی انجام ندهید. چون افزایش ناگهانی چرخش سبب سوختن و یا نیم سوز شدن فن میشود.

5-
قطعات رم و کارت گرافیک و دیگر
کارتها را خارج کنید. همان طور که ذکر شد هرگز برای تمیز کردن قطعات از جارو برقی استفاده نکنید. جارو برقی بر اثر ایجاد جریان الکتریسیته ساکن ممکن است به قطعات شما آسیب جدی وارد کند. آنها را میتوانید با استفاده از اسپری های باد فشار قوی که برای اینکار ساخته شده است با بهترین کیفیت تمیز کنید. داخل اسلات ها و شکاف های کارتها نیز با یک برس نرم تمیز کنید. این کار باعث میشود تا برد کاملا با مادربرد در ارتباط باشد.

6-
در پایان تمامی سیستم را دوباره و
به شکل یک پارچه روشن کنید. همچنین اگر از کامپیوتر خود در مدت زمان طولانی استفاده نمی کنید بر روی آن از پوشش های کاور استفاده کنید. توجه داشته باشید که در هنگام کار با کامپیوتر تمامی کاورها را بر دارید تا گرما در آن محیط افزایش پیدا نکند.

در انتها فراموش نکنید طبق نظریه
پزشکان گرد و غبار بر روی قطعات الکترونیکی یکی از سمی ترین مواد محیط زندگی انسان است !
 
سه شنبه 5/5/1389 - 11:2
محبت و عاطفه
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد
. همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!

سه شنبه 5/5/1389 - 10:59
دانستنی های علمی
یا میدانستید که قلب میگو در سر آن واقع است ؟

آیا میدانستید که
اغلب مارها 6 ردیف دندان دارند ؟

آیا میدانستید که
فاصله بین مچ دست تا آرنج برابر با طول کف پا است ؟

آیا میدانستید که
قلب شما روزی
۱۰۱۰۰۰ بار می تپد ؟

آیا میدانستید که
از دست دادن تنها
۱٪ از آب بدن موجب تشنگی میشود ؟

آیا میدانستید که
مردان روزی
۴۰ و زنان روزی ۷۰ تار مو از دست میدهند ؟

آیا میدانستید که
زنان دو برابر مردان چشمک میزنند ؟

آیا میدانستید که
ناخن های دست
۴ برابر سریعتر از ناخن های پا رشد میکنند ؟

آیا میدانستید که
انسان سالانه بیش از
۱۰ میلیون مرتبه پلک می زند ؟

آیا میدانستید که
خورشید
۳۳۰۳۳۰ مرتبه بزرگتر از زمین است ؟

آیا میدانستید که
قلب وال در هر دقیقه فقط 9 بار می زند ؟

آیا میدانستید که
دلفین‌ها هم مانند گرگ‌ها هنگام خواب یك چشمشان را باز می‌گذارند ؟

آیا میدانستید که
قدیمی‌ترین آدامسی كه جویده شده، متعلق به
۹۰۰۰ سال پیش بوده است ؟

آیا میدانستید که
اسكیمو‌ها هم از یخچال استفاده می‌كنند، منتها برای محافظت غذا در مقابل یخ زدن ؟

آیا میدانستید که
سرعت آب دهانی كه هنگام عطسه از دهان شما خارج میشود، حدود
۱۲۰ كیلومتر بر ساعت است ؟

آیا میدانستید که
۸ دقیقه و ۱۷ ثانیه طول می‌كشد تا نور خورشید به زمین برسد!

آیا میدانستید که
در تایوان بشقاب‌های گندمی درست می‌شود و افراد بعد از خوردن غذا، بشقابشان را هم می‌خورند ؟

آیا میدانستید که
یك ‌چهارم استخوان‌های بدن، در پای او قرار دارد!

آیا میدانستید که
اسم تمام قاره‌ها با همان حرفی كه آغاز شده است پایان می‌یابد ؟

آیا میدانستید که
مقاوم‌ترین ماهیچه در بدن، زبان است ؟

آیا میدانستید که
كلمه "ماشین‌تحریر" (TYPEWRITER) طولانی‌ترین كلمه‌ای است كه می‌توان با استفاده از حروف تنها یك ردیف كیبورد ساخت ؟

آیا میدانستید که
خوك‌ها به لحاظ فیزیك بدنی، قادر به دیدن آسمان نیستند ؟

آیا میدانستید که
وقتی كه به شدت عطسه می‌كنید، ممكن است یك دنده شما بشكند و اگر عطسه خود را حبس كنید، ممكن است یك رگ خونی در سر و یا گردن شما پاره شود و بمیرید ؟

آیا میدانستید که
جلیقه ضد گلوله، ضد آتش، برف‌پاك‌كن‌های شیشه جلوی اتومبیل و چاپگرهای لیزری توسط زنان اختراع شدند ؟

آیا میدانستید که
تنها غذایی كه فاسد نمی‌شود، عسل است ؟

آیا میدانستید که
كروكودیل نمی‌تواند زبانش را به بیرون دراز كند ؟

آیا میدانستید که
تمامی خرس‌های قطبی چپ‌دست هستند ؟

آیا میدانستید که
در 4000 سال قبل، هیچ حیوانی اهلی نبود ؟

آیا میدانستید که
مورچه همیشه بر روی سمت راست بدن خود، سقوط می‌كند ؟

آیا میدانستید که
قلب انسان فشار كافی ایجاد میكند تا بفاصله 30 فوتی (تقریباً 8 متر) خون را بخارج از بدن پمپاژ كند؟

آیا میدانستید که
نخستین منشور حقوق بشر از آثار بر جای مانده از امپراتوری کوروش بزرگ است ؟

سه شنبه 5/5/1389 - 10:58
ادبی هنری
اثر آنتوان چخوفهمین چند روز پیش، "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم.

به او گفتم: بنشینید"یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا"! می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

-
چهل روبل.

نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید.

شما دو ماه برای من كار كردید.

-
دو ماه و پنج روز

دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.

سه تعطیلی ... "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش در نمی‌‌‌آمد.

سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.

و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید.

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما "كولیا " از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های "وانیا " فرار كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید ...

"
یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم.

امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام.

-
خیلی خوب شما، شاید

از چهل ویك بیست وهفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره !

-
من فقط مقدار كمی گرفتم.

در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم ... ! نه بیشیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.

به آهستگی گفت: متشكّرم!

جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟

به خاطر پول.

یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكّرم؟

-
در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.

ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگــــو بود.
سه شنبه 5/5/1389 - 10:56
ادبی هنری
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط " است
حواست را جمع کن

دست و پا گیر ترین کلمه "محدودیت" است
اجازه نده مانع پیشرفتت شود

سخت ترین کلمه "غیر ممکن" است
اصلا وجود ندارد

مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است
مواظب پل های پشت سرت باش

تاریک ترین کلمه "نادانی" است
آن را با نور علم روشن کن

کشنده ترین کلمه "اضطراب" است
آن را نادیده بگیر

صبور ترین کلمه "انتظار" است
همیشه منتظرش بمان

با ارزش ترین کلمه "بخشش" است
سعی خود را بکن

قشنگ ترین کلمه "خوشرویی" است
راز زیبایی در آن نهفته

سازنده ترین کلمه "گذشت" است
آن را تمرین کن

پرمعنی ترین کلمه "ما" است
آن را به کار ببر

عمیق ترین کلمه "عشق" است
به آن ارج بده

بی رحم ترین کلمه "تنفر" است
با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه "من" است
از آن حذر کن

نا پایدارترین کلمه "خشم" است
آن را در خود فرو بر

بازدارنده ترین کلمه "ترس" است
با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه "کار" است
به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه"طمع " است
آن را در خود بکش

سازنده ترین کلمه "صبر" است
برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه "امید" است
همیشه به آینده امیدوار باش
سه شنبه 5/5/1389 - 10:54
ادبی هنری
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی كاری خسته و كسل شده بودند.
ناگهان ذكاوت ایستاد و گفت بیایید یك بازی بكنیم مثل قایم باشك.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی كه کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول كردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع كرد به شمردن .. یك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان كرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مركز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل كیسه ای كه خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان كردن عشق مشكل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش. هنگامی كه دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یك بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین كسی را كه پیدا كرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت كه به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مركز زمین، یكی یكی همه را پیدا كرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه كرد تو فقط باید عشق را پیدا كنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگك مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست كشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او كور شده بود! دیوانگی گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه می توانم تو را درمان كنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان كنی اما اگر می خواهی كمكم كنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
 

عشق یعنی مستی و دیـــوانگی
عشق یعنی ز خــــود بیــگـــانگی

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

سه شنبه 5/5/1389 - 10:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته