• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 54
زمان آخرین مطلب : 3549روز قبل
شعر و قطعات ادبی
داب اتاقم كدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم زندگی ام در تاریكی ژرفی می گذشت این تاریكی طرح وجودم را روشن می كرد در باز شد و او با فانوسش به درون وزید زیبایی رها شده ای بود و من دیده به راهش بودم رویای بی شكل زندگی ام بود عطری در چشمم زمزمه كرد رگ هایم ازتپش افتاد همه رشته هایی كه مرا به من نشان می داد در شعله فانوسش سوخت زمان در من نمی گذشت شور برهنه ای بودم او فانوسش را به فضا آویخت مرا در روشن ها می جست تار و پود اتاقم را پیمود و به من ره نیافت نسیمی شعله فانوسش را نوشید ئزشی گذشت ئ من در طرحی جا می گرفتم در تاریكی ژرف اتاقم پیدا می شدم پیدا برای كه ؟ او دیگر نبود آیا باروح تاریك اتاق آمیخت ؟ عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد حس كردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد من چه بیهوده مكان را می كاوم آنی گم شده بود سهراب سپهری
سه شنبه 6/5/1388 - 14:59
خاطرات و روز نوشت
با وفا باشی جفایت می كنند بی وفایی كن وفایت می كنند مهربانی گرچه آیینی خوش است مهربان باشی رهایت می كنند
دوشنبه 5/5/1388 - 15:15
شعر و قطعات ادبی
در کویر خلوت دلم با لبانی تشنه راه دشواری را در پیش گرفتم می دانم که نیاز به جرعه آبی دارم تا خود را با آن سیراب نمایم در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو نگاهت برایم همچون رودخانه ایی است که هرگز درآن رکودی نیس می خواهم که مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم
دوشنبه 5/5/1388 - 15:12
خاطرات و روز نوشت
خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیریم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم بینشی که تفاوت آن دو را بدانم آمین
دوشنبه 5/5/1388 - 15:5
شعر و قطعات ادبی
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟ که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
دوشنبه 5/5/1388 - 15:3
خواستگاری و نامزدی
زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و صبح و چشم  و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و  خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و در آخر زندگی زندگی است.
دوشنبه 5/5/1388 - 15:1
دانستنی های علمی
از قول ایشان نقل شده است: روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم كه دانشجوی دوره دكترا و اهل نروژ بود از من پرسید: استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا میکنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد.
دوشنبه 5/5/1388 - 14:59
شعر و قطعات ادبی
با وفا باشی جفایت می كنند بی وفایی كن وفایت می كنند مهربانی گرچه آیینی خوش است مهربان باشی رهایت می كنند
شنبه 3/5/1388 - 15:24
شعر و قطعات ادبی
اینک! چشمی بی دریغ که فانوس اشکش، شور بختی مردی را که تنها بودم و تاریک، لبخند می زند. آنک منم که سرگردانی هایم را همه تا بدین قله جلجتا پیموده ام آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده با قامتی به بلندی فریاد. آنک منم میخ صلیب از کف دستان به دندان بر کنده! احمد شاملو
شنبه 3/5/1388 - 15:13
خاطرات و روز نوشت
من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود بنویسید صدا بود ولی نرم نبود خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید بنویسید که با چلچله ها الفت داشت اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت دلش از زمزمهء نور عطش می بارید ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید بنویسید زبان داشت ولی لال نشد بنویسید که پوسید ولی کال نشد پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد و کسی کودک احساسش را تاب نداد سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
شنبه 3/5/1388 - 15:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته