• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 157
زمان آخرین مطلب : 4454روز قبل
خواستگاری و نامزدی

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.



 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟



- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.



- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟



مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:



"برای این یکی اوضاع فرق کرد… !"     
شنبه 30/8/1388 - 9:10
خواستگاری و نامزدی

سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند.

 

یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید.

 

 نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

 


برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

 

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.


نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

 

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟


نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !


هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!

 

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟


در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...


کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.


نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.... 

  
چهارشنبه 27/8/1388 - 10:2
خواستگاری و نامزدی
اگر كسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با كلماتی كه ناگفته می‌مانند، می‌شكنند. (جرج آلن)
چهارشنبه 27/8/1388 - 10:0
خواستگاری و نامزدی
یک کشتی بود که در آن یک ناخدای جوان و باسواد و یک خدمه پیر و بی سواد مشغول به کار بودند... پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا می?رفت و به سخنان مرد جوان گوش می?داد. یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده?ای؟! پیرمرد پاسخ داد: نه ناخدا من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته?ام. ناخدا: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده?ای... پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می?گفته و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است... شب بعد باز پیرمرد به اتاق ناخدا رفت. ناخدا امشب پرسید: - ای پیرمرد آیا اقیانوس شناسی خوانده?ای؟ - ای ناخدا اقیانوس شناسی چیست؟ من که درسی نخوانده?ام. - ای پیرمرد، پس تو نیمی از عمرت را از دست داده?ای... پیرمرد باز هم غمگین و ناراحت به اتاق خود برگشت و بار در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می?گفته و او نیمی از عمر خود را از دست داده است. در شب سوم پیرمرد به کابین ناخدا رفت و این بار ناخدا پرسید: - آیا از علم هوا شناسی آگاهی داری؟ - ناخدا، هوا شناسی چیست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفته?ام. - تو دانش زمینی را که روی آن زندگی می?کنی نمی?دانی، دانش دریایی را که از آن امرار معاش می?کنی نخوانده?ای! دانش هوایی که هر روز با آن سر و کار داری نخوانده?ای! پیرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد داده?ای... پیرمرد با خود گفت: این مرد دانشمند می?گوید که من سه چهارم عمرم را از دست داده?ام. پس حتماً همینطور است. باز هم پیرمرد ناراحت و نگران که تنها یک چهارم از عمر او باقی مانده شب را در اتاق خود غصه خورد. اما صبح ناخدا صدای کوبیدن در اتاق خود را شنید. در را باز کرد و پیرمرد در مقابل در نفس زنان پرسید: - ناخدا. آیا از علم شنا شناسی چیزی می?دانید؟ - شنا شناسی؟ منظورت چیست؟ - می?توانید شنا کنید؟ - نه! من شنا بلد نیستم. - جناب استاد ناخدا !!! شما همه عمرتان را بر باد داده?اید! کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. آنهایی که می?توانند شنا کنند، به ساحل نزدیک می?رسند، اما آنانی که بلد نیستند غرق می?شوند. خیلی متأسفم استاد ناخدا! شما حتماً جان خود را از دست خواهید داد... عجب اتفاق جالبی بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پیرمرد قضاوت می?کرد. یاد یک جمله افتادم که اینطور می?گه: اگر فکر می?کنید که استوارید، بهوش باشید که نیافتید!!!! تمام زندگی مرد مغرور در برابر یک چهارم باقی?مانده عمر پیرمرد.
دوشنبه 25/8/1388 - 10:10
خواستگاری و نامزدی
 

یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!



از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟
مكزیكى: مدت خیلى كمى !



آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام كافیه !


آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟


مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم!با بچه‌هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !


آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !

مكزیكى: خب! بعدش چى؟


آمریكایى: بجاى اینكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ...


مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟

آمریكایى: پانزده تا بیست سال !

مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟

آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره !

مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟

آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
 
يکشنبه 24/8/1388 - 9:31
خواستگاری و نامزدی

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.

 

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.

  

روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

 

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد...

 

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبیلهای رسیدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،


زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

 

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند،
اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید !!!


به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.


پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!


وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند،


بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

 

 
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است     
شنبه 23/8/1388 - 11:30
خواستگاری و نامزدی
  تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .(( پائولوکوئیلو ))
شنبه 23/8/1388 - 11:17
ادبی هنری
انسان وقتی بلند حرف می‌زند صدایش را می‌شنوند، اما هنگامی كه آهسته صحبت كند به حرفش گوش می‌دهند. ( پل رینو )
دوشنبه 18/8/1388 - 9:23
خواستگاری و نامزدی

  بیشترین تاثیر افراد خوب زمانی احساس می شود که از میان ما رفته باشند . امرسون

دوشنبه 18/8/1388 - 9:13
خواستگاری و نامزدی

 روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی: 
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
 
و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!
 

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
 

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است

و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست
يکشنبه 17/8/1388 - 14:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته