خواستگاری و نامزدی
پدر روزنامه میخواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش میشود. حوصله پدر سر رفت و صفحهای ازروزنامه را كه نقشه جهان را نمایش میداد جدا وقطعه قطعه كرد و به پسرش داد..
«بیا! كاری برایت دارم. یك نقشه دنیا به تو میدهم، ببینم میتوانی آن را دقیقاً همان طور كه هست بچینی؟» و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. میدانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟» پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یك آدم بود.
وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم ساختم!!!
سه شنبه 27/11/1388 - 10:53
خواستگاری و نامزدی
موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست .
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : كاش یك غذای حسابی باشد ...
اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :? توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . ?!
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : ? آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.?
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : ?آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.?
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : ? من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند.
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :? برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .?
مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یك روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!
نتیجه : اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن ؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد ...!!! دوشنبه 12/11/1388 - 8:53
خواستگاری و نامزدی
عشق عینک سبزی است که با آن انسان کاه را یونجه میبیند !!!(( مارک تواین ))
دوشنبه 12/11/1388 - 8:51
خواستگاری و نامزدی
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود...
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...
همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!
یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت! يکشنبه 11/11/1388 - 10:41
خواستگاری و نامزدی
تنها بازمانده یك كشتی شكسته ، توسط جریان آب به جزیره ای دور افتاده برده شد ، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می كرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت ، تا شاید نشانی از كمك بیاید اما هیچ چیز به چشم نمی آمد .
سرآخر نا امید شد و تصمیم گرفت كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسایل اندكش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت ، خانه را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترین چیز ممكن رخ داده بود.
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: " خدایا چگونه توانستی با من چنین كنی ؟ "
صبح روز بعد او با صدای یك كشتی كه به جزیره نزدیك می شد از خواب برخاست ، آن
كشتی می آمد تا او را نجات دهد .
مرد از نجات دهندگان پرسید : " چطور متوجه شدید كه من اینجا هستم ؟ "
آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودی را كه فرستادی ، دیدیم . "
آسان می توان دلسرد شد ، هنگامی كه بنظر می رسد كارها به خوبی پیش نمی روند ، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در كار زندگی ماست ، حتی در میان رنج و درد .
دفعه آینده كه كلبه شما در حال سوختن بود به یاد آورید كه آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند .
سه شنبه 6/11/1388 - 11:12
خواستگاری و نامزدی
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند . جرج برناردشاو
سه شنبه 29/10/1388 - 10:0
خواستگاری و نامزدی
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
سه شنبه 29/10/1388 - 9:57
خواستگاری و نامزدی
وقتی یکی از درهای شادی بسته می شود،در دیگری باز می شود،ولی اغلب ، ما آن قدر به در بسته نگاه می کنیم،که در باز شده را نمی بینیم.
يکشنبه 27/10/1388 - 9:19
خواستگاری و نامزدی
خداوند بینهایت است و لامكان و بی زمان
اما :
به قدر فهم تو كوچك میشود
به قدر نیاز تو فرود میآید،
به قدر آرزوی تو گسترده میشود،
به قدر ایمان تو كارگشا میشود،
به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریك میشود،
به قدر دل امیدواران گرم میشود...
پــدر میشود یتیمان را و مادر.
برادر میشود محتاجان برادری را.
همسر میشود بی همسر ماندگان را.
طفل میشود عقیمان را.
امید میشود ناامیدان را.
راه میشود گمگشتگان را.
نور میشود در تاریكی ماندگان را.
خداوند همه چیز میشود همه كس را.
به شرط اعتقاد؛
به شرط پاكی دل؛
به شرط طهارت روح؛
چنین كنید تا ببینید كه: خداوند، چگونه بر سفرهی شما، با كاسه یی خوراك و تكهای نان مینشیند
بر بند تاب، با كودكانتان تاب میخورد، و در دكان شما كفههای ترازویتان را میزان میكند
و "در كوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند"...
يکشنبه 27/10/1388 - 9:18
خواستگاری و نامزدی
یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته عجیب و جالبی روبرو شدند. این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میكرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!كنجكاویشان بیشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصولهای مرا خراب نكند!» همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد. گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم
شنبه 26/10/1388 - 10:49