ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان ماندهام شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان ماندهام از عزیزان هیچکس خوابی برای من ندید گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان ماندهام هیچکس از بیسرانجامی نمیخواند مرا نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان ماندهام نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان ماندهام هر نفس در کوچهای جولان حیرت میزند در سرانجام غبار خویش حیران ماندهام... گر چه در دنیا مرا بیاختیار آوردهاند منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان ماندهام بهر رم کردن چو آهو راست میسازم نفس سادهلوح آن کس که پندارد ز جولان ماندهام میرساند بال و پر از خوشه صائب دانهام در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان ماندهام صائب تبریزی
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت خردهی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذ ران تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟ صائب تبریزی
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟ من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟ رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟ چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟ غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟ دیدهای را که نمیشد ز تماشای تو سیر بیتماشای تو، چون سیر توانم کردن؟ عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق بیش ازان است که تحریر توانم کردن صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو برق را گر چه به زنجیر توانم کردن صائب تبریزی
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود کعبهی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم نشاهی سودای ما از بس بلند افتاده بود هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم صائب تبریزی
عیش امروز علاج غم فردا نکند مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح صائب تبریزی
نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است صائب تبریزی
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی صائب تبریزی
شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است پوشیده است پست و بلند زمین در آب صائب تبریزی