• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم نهم – امام موسي كاظم (ع)

    پس از آنكه همه را كشتم در چاهي كه از قبل در حياط منزل آماده شده بود ريختم. اي دوست! هر وقت به ياد اين حادثه مي افتم بدنم مي لرزد.
    هارون در زشتي و ناپاكي تا آنجا پيش رفت كه دستور داد قبر امام حسين و خانه هاي اطراف آنرا خراب كنند تا مردم نتوانند به زيارت قبرش بروند.
    بديهي است كه حضرت امام موسي كاظم نمي توانست با حكومت چنين تبهكار و آدم كشي ، كنار بيايد و در برابرش ساكت باشد از اين رو ، در برابر هارون ايستاد و در هر كجا كه مناسب مي ديد ، زشتيهايش را بر مي شمرد و رسوايش مي كرد
    و به دوستان خود دستور مي داد كه از هر گونه كمك نسبت به هارون خودداري كنند از جمله به «صفوان» كه يكي از يارانش بود فرمود: تو از هر جهت خوبي جز اينكه شترانت را به «هارون» كرايه مي دهي ، ‌«صفوان» گفت تنها براي سفر حج كرايه مي دهم و خودم هم نمي روم. حضرت فرمود: اي «صفوان» آيا دوست نداري كه تا وقت بازگشت شترانت ، هارون زنده باشد تا كرايه ات را بگيري؟ عرض كردم: آري. فرمود: كسيكه دوست بدارد ستمكاري زنده باشد ، از آنان خواهد بود.
    صفوان با اينكه با هارون قرارداد بسته بود كه اسباب و وسائل خليفه را كه مي خواست به حج برود با شترانش ببرد ولي با سخن امام همه آنها را فروخت هارون او را خواست و سرزنش كرد و هر چه اصرار كرد كه علت فروش آنها را بگويد نگفت. در پايان هارون فهميد و به وي گفت اگر بخاطر سابقه دوستيت نبود الآن دستور مي دادم تو را بكشند ، من خوب مي دانم كه به دستور چه كسي اين كار را كرده اي ، موسي بن جعفر اين دستور را به تو داده است.
    با اينكه امام محكم در برابر هارون مي ايستاد و به هيچكس كوچكترين اجازه همكاري را نمي داد ولي به پاره اي از افراد لايق و با ايمان دستور مي داد كه در دستگاه هارون وارد شوند و نفوذ كنند و در مشكلات ، به كمك دوستانش بشتابند و در تصميم گيريها ، دوستان را با خبر كنند چنانچه به «علي بْن يقْطين» اجازه فرمود كه در وزارت هارون بماند و به ياران و شيعيانش كمك كند.
    روزي امام به او نوشت: وقتي تنها هستي مانند ما وضو بگير و وقتي با ديگراني مانند آنها وضو بگير ، هدايائي را كه هارون براي امتحان به تو مي دهد بگير و رد مكن.
    هارون مي كوشيد كه كاري كند تا امام را در پاسخ ناتوان سازد و از اين راه ، بي ارزشش كند ولي هر بار كه به درياي علمي امام نزديك مي شد خود را بيچاره و رسوا مي ديد از آن جمله روزي «هارون» امام را از مدينه به بغداد آورد و با او به گفتگو نشست.
    هارون: مي خواهم از شما مطالبي را بپرسم كه مدتها است در فكرم بي جواب مانده است لطفاًَ پاسخم دهيد. امام: اگر من آزادي بيان داشته باشم ، پاسخ تو را مي دهم. هارون: در بيان آزاد هستيد ، هر چه مي خواهيد بفرمائيد. هارون: چرا شما معتقد هستيد كه از ما فرزندان عباس برتريد؟ در حاليكه ما هر دو از يك درختيم. يعني فرزندان هاشم هستيم. امام: ما از شما به پيغمبر نزديكتريم.
    هارون: چگونه؟ امام: چون پدر ما ابوطالب با پدر رسول خدا از يك پدر و مادرند ولي عباس پدر شما تنها از سوي پدر نسبت دارد. هارون: وقتي رسول خدا از دنيا رفت پدر شما ابوطالب از دنيا رفته بود ولي پدر ما عباس زنده بود و معلوم است كه تا عمو زنده باشد به پسر عمو كه شما باشيد ارث نمي رسد. امام: تا وقتي كه فرزند باشد به عمو ارث نمي رسد پس وقتي فاطمه زهرا باشد عباس كه پدر شما است ارث نمي برد.