• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم چهاردهم – حضرت مهدي (عج)

    ما خوشحال شديم كه گمشده خود را پيدا نموده ايم كيسه ها را بيرون آورديم و بحضرت داديم و مسائل خود را پرسيديم و حضرت همه آنها را پاسخ گفت سپس دستور داد كه از اين به بعد مالي را به اينجا نياوريم بلكه با وكيلي كه در بغداد معين فرمود تماس بگيريم و هر گاه ، سؤالي داريم به او برسانيم و او جوابها را به ما برساند .
    همگي از خدمت حضرت خداحافظي كرديم و بيرون آمديم و خدا را بر اين نعمت شكر گفتيم.
    با اينكه در غيبت كبري ، امام زمان خود را به كسي نشان نداده و مردم از ملاقات با آن حضرت ، محروم بوده اند ولي مردمي پاكدل و عاشق ، گاهي امام را ديده و با او سخن گفته اند كه ما به نمونه هائي از آن اشاره مي كنيم. شمس الدين پسر اسماعيل هرقلي» درباره پدرش چنين مي گويد: روزي پدرم درباره جراحتي كه در پايش بود و خوب شده بود داستان را اين چنين برايم نقل كرد:
    در جواني در پايم زخمي بود كه چرك مي كرد و مرا آزار مي داد روزي به نزد دوستم «سيد رضي الدين طاووس» در «حلّه» رفتم او طبيبان را جمع كرد تا زخم چركين پايم را ، معالجه كنند ولي وقتي معاينه كردند مرا جواب گفتند زيرا نظر آنها اين بود كه اگر آنرا جراحي كنند رگم قطع مي شود مي ميرم .
    تا اينكه سال بعد «سيد» مرا به «بغداد» برد و مرا به طبيبان آنجا معرفي كرد و همه آنها همان حرفي را زدند كه طبيبان «حلّه» گفته بودند.
    من روزي افسرده و نااميد ، به زيارت امامان خود ، در سامراء رفتم و در آنجا شب ماندم و امام زمان را ، به كمك طلبيدم .
    صبح كه شد بطرف «دجْله» رفتم جامه خود را را شستم و غسل كردم تا دوباره براي زيارت برگردم ، بين راه دو نفر سوار به من برخورد كردند ، من خيال كردم كه آنها عربهاي صحرا نشينند ، آنها بر من سلام كردند و يكي از ايشان گفت نزديك بيا ، من چون لباس خود را تميز كرده بودم و عربهاي باديه را پاك نمي دانستم نزديك نرفتم چون مي ترسيدم دست آنها به لباسم كه هنوز تر بود بخورد و دوباره لباس و بدنم نجس شود .
    در اين فكر بودم كه ناگهان مرا بسوي خود كشيد و دست بر جراحت پايم گذاشت و فشار داد كه من از درد ، ناله كردم سپس دست خود را برداشت و گفت اي اسماعيل راحت شدي ، ديگر افسرده مباش كه درد نخواهي كشيد ، من تعجب كردم كه چگونه او مرا با نام صدا زد در اين فكر بودم كه خداحافظي كرد و رفت .
    من باخود گفتم شايد امام من باشد بدنبالش به راه افتادم و به او التماس كردم كه بايستد ، ناگهان رو را برگرداند و فرمود: «اي «اسماعيل» برگرد» من گوش نكردم و همچنان بدنبالش مي دويدم .
    مرد ديگري كه همراه امام بود گفت: «اي اسماعيل برگرد آيا شرم نداري كه دستور امامت را اطاعت نمي كني؟» من آنگاه يقين كردم كه او امام و سرپرست اين امت است ، ايستادم و نگاهش كردم و لحظه اي بعد از نظرم ناپديد شدند.