• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم نهم – امام موسي كاظم (ع)

    «شيخ مفيد» درباره اش مي نويسد: عابدترين مردم زمان خويش بود ، شبها بعبادت خدا مشغول بود و هر گاه در برابر خداوند به سجده مي افتاد سجده را طولاني مي كرد و چنان گريه مي نمود كه موهاي صورتش از اشك تر مي شد.
    «شبلنجي» كه يكي از علماي سني است درباره اش چنين مي نويسد: «امام موسي كاظم عابدترين و عارف ترين مردم زمان خويش بود ، از همه داناتر و بخشنده تر بود ، به مستمندان مي رسيد و بيشتر اوقات مشغول راز و نياز با خدا بود و چنين مي گفت: خدايا مرگ را بر من آسان گردان و در هنگام حساب مرا ببخش».
    آنچنان شيفته خدا بود كه همه را به شگفتي مي انداخت تا آنجا كه زندانبان خود را به نام «فضل» به گريه انداخت و كنيز مخصوص هارون كه به زندان اعزام شده بود تا دل امام را بسوي خود جلب كند و هارون بتواند از اين راه بهانه اي بدست بياورد آنچنان شيفته اش شد كه با چشم گريان پيش هارون بازگشت و از زنداني بودن امام ، به هارون اعتراض كرد.
    بخاطر فشار و ستم هائي كه از طرف حكومت عباسيان به فرزندان علي (ع) مي شد حسين بن علي از علويان مدينه به دستور امام موسي كاظم با 300 نفر عليه «هادي» خليفه عباسي قيام كرد.
    سرانجام سپاهيان هادي در سرزميني به نام «فخ» آنها را محاصره و قتل عام كردند و سرهاي آنها را بريدند و با گروهي از اسيران به نزد «هادي» بردند و هادي فرمان قتل اسيران را صادر كرد. اين ماجرا به نام حادثه فخ و اين علوي مبارز به نام «حسين» شهيد فخ معروف است.
    «منصور» در سال 158 هجري هلاك شد و خلافت به پسرش «مهدي» رسيد ، وي سياست مردم فريبي داشت ، در برابر ديدگاه مردم خودش را مرد مذهبي معرفي مي نمود ولي در پنهاني گناه مي كرد.
    وقتي به حكومت رسيد ، زندانيان سياسي را كه شيعيان امام بودند آزاد كرد و اموالي را كه مصادره شده بود به صاحبانش بازگرداند ولي به شاعراني كه از آل علي (ع) بدگوئي مي كردند جايزه هاي فراوان مي داد چنانچه به «بشار بن برد» 70 هزار درهم و به «مروان» 100 هزار درهم داد.
    بيت المال مسلمين را در راه عيش و نوش خود ، خرج مي كرد چنانكه براي ازدواج پسرش «هارون» 50 ميليون درهم خرج نمود.
    يك روز كه جاسوسان به وي ، از شهرت و گرايش مردم به امام ، خبر دادند سخت برآشفت و دستور داد كه امام را از «مدينه» به «بغداد» بفرستند و او را زندان كنند
    «ابوخالد» مي گويد روزي امام با مأموراني كه همراهش بودند به منزل من در «زباله» وارد شدند. امام در فرصتي كوتاه ، ‌دور از چشم مأموران ، به من دستوراتي داد ، و چيزهائي خواست كه برايش خريداري كنم ، من سخت ناراحت بودم و مي گريستم ، امام رو به من كرد و فرمود: بر من بيم نداشته باش كه به زودي بر مي گردم و در فلان جا و فلان روز منتظرم باش.