• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم هفتم – امام محمد باقر (ع)

    پيرمرد تعجب كرد ، نگاهي به پدرم انداخت و گفت:‌ «اي بنده خدا! به من خبر ده از ساعتي كه نه وقت شب است و نه وقت روز» پدرم فرمود:‌ «بين طلوع صبح و طلوع آفتاب» گفت:‌ از كدام ساعتها است؟ پدرم فرمود:‌ از ساعتهاي بهشت است و در اين ساعت بيماران به هوش مي آيند و دردها آرام مي شود و كسيكه بيخوابي شب را داشته در اين وقت بخواب مي رود.
    مرد گفت:‌ «اهل بهشت مي خورند و مي آشامند ولي چيزي از خود دفع نمي كنند آيا در اين دنيا چيزي شبيه به آنها هست؟» پدرم فرمود:‌ «آري. جنين در شكم مادر مي خورد ولي از آنچه كه مي خورد چيزي از او جدا نمي شود».
    مرد گفت:‌ «خبر ده مرا از آنچه ادعا مي كنيد كه هر چه بهشتيان ميوه بهشت مي خورند كم نمي شود و بحالت اول بر مي گردد. آيا در دنيا همانندي هم دارد؟» پدرم فرمود: «آري چراغ است كه اگر صد چراغ ديگر از آن روشن كنند چيزي از آن كم نمي شود»
    عالم نصراني از جاي خود برخاست و گفت:‌ «اين مرد از من داناتر است» و وقتي فهميد امام محمد باقر است به او ايمان آورد و مسلمان شد.
    امام صادق (ع) مي فرمايد: «در يكي از سالها «هشام بن عبدالملك» به حج آمد و در آن سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم من در ميان جمعي گفتم: حمد خداي را كه محمد (ص) را براي هدايت مردم برانگيخت و ما را به وجود آن حضرت ، گرامي ساخت ، مائيم برگزيدگان خلق خدا و خليفه او در زمين. خوشبخت كسي است كه از ما پيروي كند و بدبخت كسي است كه با ما مخالفت و دشمني نمايد » ،
    برادر هشام ، كه در ميان مردم بود و از جاسوسان ويژه او به شمار مي رفت آنچه را كه شنيده بود به هشام گفت.
    هشام در مكه مزاحم ما نشد ولي وقتي به شام رسيد به نماينده اش در مدينه نوشت كه من و پدرم را به شام بفرستد. حاكم مدينه ما را به شام روانه كرد ، وقتي به مجلس هشام رسيديم ديديم فرماندهان همه در مجلسش جمع هستند. هشام ، خود ، بر تخت سلطنت نشسته و فرماندهان همه در برابرش ايستاده اند. در فاصله ي دور نشانه و هدفي گذاشته بودند كه همه بسوي آن ، تيراندازي مي كردند.
    وقتي به مجلس وارد شديم هشام به پدرم احترام كرد سپس گفت:‌ «نزديك بيا و تو هم تيراندازي كن» پدرم فرمود: «من پير شده ام مرا معاف بدار» هشام سوگند خورد كه دست از او بر نخواهد داشت.
    پدرم بناچار كمان را گرفت و نشانه رفت. تير به وسط نقطه و خال خورد. بار ديگر تير را گرفت و نشانه رفت ، تير به وسط تير اول خورد و آن را دو نيم كرد و بر جاي آن نشست تير سوم را گرفت و نشانه رفت باز به وسط تير دوم نشست و آن را دو نيم كرد و بر جاي دومي محكم شد پدرم همانطور ادامه داد تا تير نهم.
    هشام گفت بس است اي «ابوجعفر» تو درتيراندازي ماهرترين مردمي ، هشام كه در آتش خشم مي سوخت و از كارش پشيمان شده بود همانجا تصميم قتل پدرم را گرفت و براي اينكه خود را از آن حالت ، بيرون بياورد شروع به چرب زباني كرد و گفت: «بايد قبيله قريش بر عرب و عجم فخر بفروشند كه چون توئي دارند». هشام سؤال كرد اين مهارت و استادي را از كجا آموخته اي؟ پدرم جواب داد: «خداوند هر دانش و كمالي را بطور كامل به ما مرحمت فرموده است»