• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم نهم – امام موسي كاظم (ع)

    امام با آنكه ميلي به اين كار نداشت بناچار پذيرفت و نشست ، بزرگان و اشراف كه در سلام رسمي شركت كرده بودند به دستور «منصور» هدايا را بحضرت تحويل مي دادند و يك نفر از طرف «منصور» مأمور بود كه همه آنها را يادداشت كند و صورت برداري نمايد.
    در آخر پيرمردي آمد و گفت: اي فرزند رسول خدا ، از دنيا هيچ چيز ندارم كه تقديم كنم ليكن چند شعر در مصيبت جدت حسين گفته ام كه آنرا برايت هديه آورده ام ، آن مرد شعرش را خواند و امام را بسيار متأثر ساخت.
    حضرت به مأمور منصور دستور داد كه برو به منصور بگو كه با اين هديه ها چه بايد كرد؟ مرد رفت و بازگشت و گفت: امير گفته كه من همه را به شما بخشيدم به هر كه مي خواهيد بدهيد.
    حضرت رو به پيرمرد فقير كرد و فرمود: بخاطر اشعاري كه در مصائب جدم حسين سروده اي همه اين هدايا را به تو مي بخشم تا از فقر و تنگدستي رهائي يابي.
    حضرت در زميني كه ملك شخصيش بود زراعت مي كرد تا مخارج خود را تأمين كند و گاهي به خاطر كار زياد ، ‌بدنش غرق در عرق مي شد.
    روزي يكي از يارانش به نام «علي بطائني» كه با امام كاري داشت به مزرعه حضرت رفت چون امام را در حال رنج و زحمت ديد ، خيلي افسرده شد و عرض كرد: قربانت گردم ، چرا اين كار را به ديگران واگذار نمي كني؟ امام فرمود: چرا به عهده ي ديگران واگذارم در حاليكه افرادي از من بهتر هميشه اين كارها را انجام داده اند. گفتم: چه كساني؟ فرمود رسول خدا و اميرمؤمنان و همه پدران و اجدادم ، كار و زحمت از شيوه پيامبران و اوصياء خدا است و بندگان شايسته او ، هميشه دنبال كار و زحمت بودند تا زندگي خود را از دسترنج فراهم سازند.
    روزي امام ، از كوچه اي عبور مي كرد صداي ساز و آواز از خانه اي بلند بود ، صاحب خانه كه يكي از اشراف به شمار مي رفت براي خود عشرتكده اي درست كرده و مشغول خوشگذراني بود بناگاه كنيزكي از خانه بيرون آمد تا خاكروبه را به گوشه اي بريزد ، ناگهان چشمش به امام افتاد ، ايستاد و سلام كرد حضرت از او پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ گفت: آزاد است. امام فرمود: معلوم است كه آزاد است ، اگر بنده مي بود ، از خدا مي ترسيد و اين كارها را انجام نمي داد.
    كنيز به خانه بازگشت و اربابش وقتي پرسيد چرا دير كردي ، تمام جريان و سخناني را كه امام گفته بود بازگفت. مرد لحظه اي انديشيد و درباره‌ سخنان امام فكر كرد ،
    ناگهان از جاي خود برخاست و با پاي برهنه بدنبال امام دويد ، خودش را به حضرت رساند ، سلام كرد و در برابر امام ، اظهار پشيماني و توبه نمود ، از آن روز به بعد عشرتكده خود را تبديل به عبادتگاه كرد و به ياد خاطره آن روز هميشه با پاي برهنه بيرون مي رفت و به «بشر حافي» يعني بشر پا برهنه معروف گشت.
    امام در زهد و عبادت مشهور بود بطوريكه هرجا سخن از وي به ميان مي آمد مي گفتند: او عاشق عبادت و بندگي خدا است.